🔹 #عکسنوشت
🔸 قوی ترین انسان ها کیست ؟
پیامبر اکرم میفرمایند: «أشجَعُ النّاس مَن غَلَبَ هَواه»؛ #شجاعترین شما کسی است که به #هوای_نفس خود غلبه کند. چون نفس یعنی شیطان و کسی که بر نفس خود #غلبه کند بر تمام شیاطین غلبه کرده است. کسی که بر تمام شیاطین عالم غلبه کند، قویترین انسانها است.
┄┅═✧❁❁•••❁❁✧═┅┄
♦️ حسابهای رسمی آیت الله تقوایی در فضای مجازی
4_5987713494760308023.ogg
2.12M
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی✋🏼🌱
قرار هرشب مون🌸
『بِســـمِاللهالرَحمــنِالرَحیــم』
📿 اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفاءُ، وَ انْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَ انْقَطَعَ الرَّجاءُ وَ ضاقَتِ الاْرْضُ، وَ مُنِعَتِ السَّماءُ و اَنتَ الْمُسْتَعانُ، وَ اِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْهُوَ اَقْرَبُ؛ يامُحَمَّدُ ياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل، يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين🤲🏼
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
Shahid_Hojaji_244387.mp3
3.4M
سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ،
اگه خدا عاشقت بشه ، خوب تو رو خریداری میکنه . . . . 💔
🎙#شهید_محسن_حججی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🔹رفته بودم زیارت...
حرم ثامن الحجج علیه السلام...
یک شب نسبتا شلوغ...
هوا خوب بود...
مردم تو صحنهای حرم نشسته بودند...
کفشامو دادم کفشداری...
چشام هوس ضریح داشت...
دلم تمنای یک درددل جانانه...
سرتا پا مشتاق و بیقرار...
کلا حال عجیبی بود ...
🔹به سمت رواقهای منتهی به روضه منوره...
راه افتادم...
با خودم مقدمه چینی میکردم...
برای حرفایی که میخوام بزنم...
و حرفایی که سنگینی کرده رو دلم..
حاجتایی که باید بگم...
چیزایی که میخوام...
نیازهایی که باید مطرحشون کنم...
🔹با همین افکار قدم به قدم...
نزدیک میشدم به مقصود...
گویا خودم بودم و خودم...
انگار !!! من تنها بودم...
🔹گریه پسربچه چهار ساله ای...
رشته افکارم رو پاره کرد...
نگاهمو انداختم سمت اون...
گوله گوله اشکاش میدوید رو صورتش...
مستاصل بود...
حیرون...
درمانده!!!
🔹رفتم سمتش...
چیشده عزیزم!؟
چرا گریه میکنی!؟
خجالت کشید...
ولی انقد غصه داشت که ...
نمیتونست حرف بزنه...
هق هق امونشو بریده بود...
نشستم مقابلش...
با انگشتم ...
اشکاشو فراری دادم...
نگاهش کردم...
با پس زمینه ای از تبسم...
چیشده!؟
باباتو گم کردی!؟
🔹کودک ، منتظر همین حرف بود...
چشماش درشت شد...
یکی دیگر هم ...
غم اونو فهمید...
درکش کرد...
اما چشاش پُر تر بارید...
🔹شکلاتهای خادمای حرم...
نوازشهای من...
دلجویی مردم...
هیچکدوم فایده نداشت...
اصلا منم یادم رفت...
که چقد حرف با امام رضا داشتم...
🔹ظاهرا عبای من...
ی جورایی باعث شد که ...
به من اطمینان کنه...
چون عبامو گرفت...
اطمینان کرد...
🔹باز کودک را مقابلم دیدم...
اینبار مانوس تر بودیم
دست من را گرفته...
محکم و با یقین...
قرار است این صاحب عبا...
پدرم را پیدا کند...
هر دو استوار بودیم
او از اطمینان به من...
من به پیدا کردن پدرش...
🔹راه افتادیم...
به سمت صحن...
پرسیدم از او...
آخرین بار کجا پدرت را دیدی!؟
آخرین بار کجا باهم بودین..؟
اشاره کرد به سمت دارالولایه...
_ اونجا بودم با بابام!
با تعجب گفتم ...
پس اینجا چکار میکنی!؟
هیچی نگفت...
نخواستم خجالت...
رو غم گم شدنش اضافه شه...
🔹دستشو گرفتم و رفتیم ...
سمت دارالولایه...
گفتم خوب نگاه کن...
پدرتو دیدی به من بگو...
و خودم فرو رفتم در افکارم...
🔹چه داستان قریبی دارد این طفل...
چقدر آشنای این زمانه هست...
اگر در دارالولایه...
دست پدرت را رها کنی...
و غافل شوی...
نه تنها پدرت را گم میکنی...
حتی از دارالولایه هم خارج میشوی!!!
و سرگردان و متحیر...
باز خدا بیامرزد رفتگان این طفل را...
لااقل به دنبال پدر گمشده اش هست...
🔹دستم را کشید...
به خودم آمدم...
مردی به سمت ما میدوید...
مشتاقتر از طفل...
پریشانتر از گمشده...
انگار خودش گمشده...
دوید و نزدیک...
نزدیک و نزدیکتر...
هیچکس را نمیدید...
جز طفل گمشده...
دستم رو رها کرد...
هر دو به وصال هم رسیدن...
و من نفهمیدم کدام یک...
مشتاقتر بودند...
گمشده یا فراموش شده!!!
🔹پدر برخاست...
صورتم را بوسید...
خدا خیرتون بده...
داشتم دق میکردم...
خدا هرچی میخواین بهتون بده...
نمیدونم چرا لال شدم...
آره... لال لال
🔹سمت ضریح رفتم...
تمام حاجتا و درددلا رو فراموش...
اشک امونم نمیداد...
میگفتم آقا جان...
خودتون گفتید...
امام پدری مهربان است...
تمام عمرم...
بلکه به اندازه تمام عمر پدرم...
۱۱۸۲ سال...
پدرمان را گم کرده ایم...
در همان دارالولایه ای که...
دستش را رها کردیم!!!
و غافل ماندیم...
از دارالولایه خارج شدیم...
نفهمیدیم...
به اندازه طفلی هم اشک نریختیم...
نفهمیدیم گم شدیم...
و وای از دل پدرمان...
او که مشتاقتر است به ما...
اوکه میگوید ...
هرگز فراموشتان نمیکنم...
غیر مهملین لمراعاتکم...
او در چه حال است!!!
🔹خودم را مقابل ضریح دیدم...
کی رسیدم.... چگونه رسیدم...
نفهمیدم...
همه حرفهایم را فراموش کردم...
حرف مهمتری داشتم...
گونه ام مرطوب...
چشمانم مرطوب
اما لبانم خشک...
🔹فقط یک حاجت...
یک درد دل...
یک خواسته...
آقا جان...
به عبایت قسم...
ما را به پدرمان برسان...
اللهم عجل لولیک الفرج
🌷 روزی شخصی خدمت حضرت امیرالمومنین می رود و میگوید :
✨ یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم ، چه کنم؟
☘️ حضرت فرمودند : خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم ، هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.
【 الحمدلله علی کل نعمة】
🤲 خدا را سپاس و حمد می گویم برای تمام نعمتهایی که به من داده است
【و اسئل الله من کل خیر】
🤲 و از خداوند درخواست میکنم تمام خیر و خوبی را
【 و استغفر الله من کل ذنب】
🤲 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم
【 واعوذ بالله من کل شر】
🤲 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
📗 بحارالانوار ، ج ۹۱ ، ص۲۴۲
#حدیثنا
اللّهم عجّل لولیک الفرج
اللهم العن الجبت و الطاغوت و ابنتیهما
✨ما را دنبال کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/4066247196C93ed6e9a04
دلنوشته از طرف فاطمه بنده حقیرت
سلام خدا
واقعا تو کی هستی ؟
من دلم نمیخواد ازت بترسم
من دلم نمیخواد استرس و نگرانی داشته باشم که اگه بیام سمتت، باید بلا سرم بیاد و بدبختی بکشم
من دلم میخواد عاشقت باشم
بهم افتخار کنی که منو آفریدی
من دلم میخواد رحمت و رحمانیت ،رزاق وبخشنده بودنتو ببینم
من دلم خدای مهربون و رحمان و رحیم رو میخواد
خدای من اعضا و جوارح منو برای دوستی و عاشقی با خودت قرار بده
دلم عشق بازی باهات رو میخواد
خدایا روزی منو شهادت
و بهترین جایگاه در زندگی جاودانه قرار بده
خدایا منو هرگز لحظه ایی به حال خودم رها نکن
من تورو میخوام
دوست دارم در خدمت خدای
وهاب، رزاق،هادی،رحمان و رحیم باشم
خدایا منو هم بین بنده های خوبت بخر
چه لذت بخشه که معبود بنده رو خریداری کنه
من نمیدونم چه جوری خودت راهشو بهم نشون بده
من اومدم در خونت من خواستم
حالا نوبت توعه که
دستمو بگیری
توکه رئوفی
توکه خدای امام حسینی
تو که خدای حضرت فاطمه ایی
اینا بنده های
لایق و شایسته توهستن
اینا که انقدر رئوف و بخشنده و مهربان بودند و هستند
تو که خدا و معبوشونی
مگه میشه ترسناک باشی
تو خالقشونی
من باور ندارم
خدای ترسناک رو
چطور ممکنه خدای امام حسین
منه گنهگار رو نبخشه
چطور ممکنه صداش کنم جوابمو نده
خدایا منو بخر
درسته بنده خوبی برات نیستم
اما تو معبودی هستی فراتر از حد تصورات من
خدای امام حسین دوست دارم
۳آذر ۱۴۰۲