°•|میم.چمران|•°
👆با دقت مطالعه نمایید... علتِ حوادثِ اخیر رهاشدگیِ فضای مجازی و شبکه های اجتماعی نیست...
📍کاری کرده اند و چنان ناامیدی را در سطح جامعه پمپاژ کرده اند که جوانِ دانشجو میگوید من چهار ساله کارشناسی ام را تمام کنم یا شش ساله چه تفاوتی دارد؟ برای فارغ التحصیلِ دانشگاهی کار و شغلی آماده کرده اند؟ جوانِ امروزی میگوید پس از ده ها گزینش علمی همچون کنکور که نماد بی عدالتی ست، توانسته ام درسم را تمام کنم کو کار؟ سطحِ امیدواری به آینده در قشر دانشجو و تحصیلکرده به شدت پایین ست و هر سال پایین تر خواهد آمد!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
🌳شکور
در زبان عربی
زمانی گفته میشود که
وقتی به گوسفند و شتر
علف میدهند،
چند برابرش را در گوشت و شیری که میدهد،
بروز دهد.
قرآن میگوید
انسان باید شکور باشد
هر یک از اعضاء و جوارح شما باید شکور باشند
یعنی چه؟
همان حقوقِ اعضاء و جوارح را بروز دهید.
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
🍃چشمِ برزخی
چه اهمیتی دارد
آمال و آرزویتان این نباشد که
ذاتِ مردم را در قالبِ حیوان ببینید
از الله
چشمِ خدابین طلب کنید!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
📌نقاشی مینا از سه حرم
اثر امنه بدرالسما
🌐 @rahyafte_com
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
📍#خداوندا؛
نیرویی در بدنم قرار ده
که مهندسی عمران را بدون هیچ واسطه ای
تا مرزِ علم بخوانم و در سطحِ جهان گسترش دهم
تا دشمنانِ جمهوری اسلامی محتاجم شوند
آنگاه فریاد خواهم زد:
من بنده الله و فدایی امام زمان(عج) و جمهوری اسلامی ام...
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🍃چشمِ برزخی چه اهمیتی دارد آمال و آرزویتان این نباشد که ذاتِ مردم را در قالبِ حیوان ببینید از الله
🌿حقِ چشم این ست
که در دیدن و نگاه کردن
دروازه برای خود بسازید
تا خداوند دروازه هایِ عالمِ غیب
برایتان باز کند.
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
🌱حکیمی
به آیه
خواسته ابلیس از خداوند
رسیده بود
ابلیس
عمرِ طولانی از خداوند خواسته بود
و خداوند این حاجتِ او را برآورده کرده بود.
آن حکیم زار زار گریه میکرد
پرسیدند چه شده؟
گفته بود:
ببین گاهی خداوند برخی دعاها را که اجابت میکند
خشم و گرفتاری و عذاب و آتش عظیمی در پی آن ست
خداوند این خواسته ابلیس را پذیرفته
تا عذابِ ابلیس زیادتر شود
نکند خداوند برخی دعاهای ما را اجابت میکند اما آتش، عذاب و خشمِ او در پی آن ست!
این چشمِ خدابین ست...
که ما بندگانِ گناهکار
بارها هم که قرآن بخوانیم
به این موضوع پی نمیبریم!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
♡﷽♡ 🌳📚#رُمان_داستانی_ابوحلما🍩☕️ ✍به قلم سین.کاف.غین🍃 📌قسمتِ بیست وهفتم: نفس محمد همانطور که روبه
♡﷽♡
🌳📚#رُمان_داستانی_ابوحلما🍩☕️
✍به قلم سین.کاف.غین🍃
📌قسمتِ بیست وهشتم: نامه
محمد موبایلش را از گوشش فاصله داد و به طرف اتاق دوید اما پرستارها مانع شدند، عباس شانه های محمد را گرفت و او را به طرف سالن انتطار برد و گفت:
+نگران نباش بابات کاملا هوشیاره دکترهم الان بالاسرشه
-بابام چی گفت؟ نذاشتن ببیننش
+میگم بعد بهت...به حاج خانم گفتی حسین به هوش اومده؟
-آره الان داشتم با حلما حرف میزدم پیش مامانمه اصرار داشت با مامانم بیاد ولی مامانم نمیذاشت ترسیده...تورو خدا عمو عباس بابام واقعا خوبه؟
+پاشو بروخانم و مادرتو بیار اینقدرم نگران نباش توکل به خدا
محمد یاعلی(ع) گفت و بلند شد.
وقتی محمد به خانه پدری اش رسید زنگ زد اما کسی در را باز نکرد. لحظاتی انگشتان بلند و پهنش را در جیب هایش چرخاند تا کلید را پیدا کرد. به سرعت در را باز کرد. پله های ایوان را پشت سر گذاشت وقتی در هیچ کدام از اتاق ها مادر و همسرش را ندید، درحالی که آیت الکرسی میخواند سراسیمه به طرف حیاط برگشت که ناگاه صدای هق هق آرامی او را به طرف باغچه کشاند. گوشه دامن حلما را کنار درخت انار دید. سرش را کج کرد. حلما روی زمین نشسته بود و چشم های ملتهبش خیس اشک بود. محمد آمد جلوی حلما روی دو زانو نشست و پرسید: چی شده؟ مامان کجاست؟
حلما کبوترِ کم حالِ نگاهش را به سمت محمد پرواز داد و بی صدا لب هایش را برهم کوبید. بعد کاغذی را که در دستش مچاله کرده بود، در دست محمد گذاشت. محمد به محض اینکه کاغذ را باز کرد دست خط پدرش را شناخت:
"بسم الله الرحمن الرحیم
سلام معصومه جان! باورم نمی شد بعد از این همه وقت دوباره دست به قلم شوم و برایت بنویسم. آخرین نامه ام به تو روزهای پایان جنگ تحمیلی بود وقتی کنار کانال زانوهایم را به هم نزدیک کردم و برایت از خودم نوشتم. اما حالا دیگر خطم خوب نیست. یادت می آید وقتی فرصتی میشد و خطاطی میکردم، همینکه صدای کشیده شدن قلم نی را روی کاغذ لیز و نباتی رنگ، می شنیدی سریع می آمدی بالای سرم. سایه ات که روی دفترم می افتاد لبخندی میزدم و همانطور که سرم پایین بود می خواندم: دل میشکند دیر بیایی بانو!
تو کنارم می نشستی و می گفتی: دو چیز وقتی می کشند قشنگتر میشود، یکی خط و دیگری دل!
چطور نامت را بنویسم که دلم آرام شود؟
تو خوب میدانی که چقدر دوستت دارم و بیشتر میدانی که برای این آب و خاک چقدر بی قرارم! دلم میخواهد دوباره توان به قدم ها و بازوانم برگردد تا مثل گذشته برای حفظ مردمم، کشورم ، دینم، با تمام توان بجنگم اما دیدن خیانت مزدورانِ بیگانه و دشمنان این ملت، جانم را آتش زده! جگرم پاره پاره می شود وقتی غربت رهبر را می بینم. ای کاش صدها جان داشتم تا همه را فدای امام خامنه ای کنم. آقایمان که دیروز همسنگرمان بود برای دفاع از کشور و حالا هم در سنگر دفاع از این مردم و اب و خاک تنش آماج تیر و ترکش های نادیدنی دشمنان این اب و خاک است! اگر رفتنم به سوریه ممکن بشود و برای دفاع از این آب و خاک دفاع از دین و به اقتدای رهبر تمام آزادگان جهان بشریت، امام حسین(ع) برای کمک به مظلوم بتوانم حرکتی بکنم، به چیزی دست یافته ام واری هر سعادت و خوشبختی!
حلالم کن اگر رفیق نیمه راه شدم
حسین رسولی ۱۵ /۱۱/ ۱۳۹۰"
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
♡﷽♡ 🌳📚#رُمان_داستانی_ابوحلما🍩☕️ ✍به قلم سین.کاف.غین🍃 📌قسمتِ بیست وهشتم: نامه محمد موبایلش را از
♡﷽♡
🌳📚#رُمان_داستانی_ابوحلما🍩☕️
✍به قلم سین.کاف.غین🍃
📌قسمتِ بیست ونهم: بهار
محمد غبار اشک را از آیینه چشمانش پاک کرد و همانطور که کاغذ را در جیب بلوزش می گذاشت گفت: دو ماه پیش که فکر میکرد با رفتنش به سوریه موافقت میشه وصیت نامه شو نوشته. بعد لبخندی زد و رو به حلما، گفت:
-بابا به هوش اومده اومدم دنبالت بریم پیشش...
+واقعی؟
-به جان خودم چه دروغی دارم آخه
+ مامان که نذاشت باهاش برم بیمارستان فکر کردم...آخه وصیت نامه بابا رو هم لای قرآن دیدم...بعد
-ول کن این حرفارو بیا دستتو بده دخترمو اینقدر اذیت نکن...
+از کجا میدونی دخترن؟ مامان بهت چیزی گفت؟
-دخترن؟؟؟یعنی...
+آخرش میدونی یا نمیدونی؟
-من به حساب اینکه دختر دوست دارم گفتم...گفتی چندتان؟
+دوتا
-دوقلو دختر؟ وای خدایا...خدایا...خدایا
+یواش تر همسایه ها هم...
-خدایا شکرت! بذار همه بفهمن، ای خدا جونم دوقلو یعنی...پاشو دیگه دست خانم بچه هارو باید بگیرم چهارنفری بریم عیادت بابا
+الان حاضر میشم
-الان حاضر میشم شما به وقت ما میشه دقیقا یه ساعت دیگه
+اِ خوبه من همیشه،حالا اکثرا،اغلب زودتر از تو آماده میشم
بعد شاخه خشکی را که کنارش روی زمین بود آرام روی شانه محمد کوبید
محمد دستهایش را بالابرد و گفت: انصاف داشته باش آخه چندنفربه یه نفر.
لطافت خنده های حلما با صدای خنده های مردانه محمد، موسیقی خوش آوای طراوت را در خانه منعکس کرد.
وقتی به بیمارستان رسیدند دکتر گفت: به لطف خدا خطر رفع شده ولی الان وقت ملاقات تموم شده و بیمار باید استراحت کنه.
حلما به طرف محمد چرخید و گفت :
+بیا به سرسلامتی بابا یه گوسفند قربونی کنیم بعد بدیمش پرورشگاه...
-چشم قربان
+چشمات سلامت آقا
-میگم حلما
+جانم
-زنگ بزن مادر بگو امشب میریم خونه شون
+خیرباشه...راستش من اصلا نفهمیدم کی عید شد اینقدر که غصه و استرس داشتم...برا عید دیدنی دیگه؟
-دردوبلات بخوره تو سر م...
+باز همه چی رو تو سر کچ شوهرم نزن
-آخ که این شوهر کچلت چاکرته....حلما جانم
+جان
-میخوام با میلاد حرف بزنم
+یه چی نگی بدتر لج کنه!
-نه خیالت راحت مدتیه بهش فکر میکنم که چطور کمکش کنیم.
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
📍فکر کنم سرعتِ اینترنت به پایین ترین حد و فیلتر شدنها به بالاترین حد ممکن در طول تاریخ ایران رسیده!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
📍جماعتِ اغتشاشگر
زمانی که می بینند
هر شب یگان ویژه و نیروی انتظامی
در معابر شهری مستقر میشوند
و می بینند
فیلتر شدنِ شبکه های اجتماعی
و پایین آمدن شدیدِ سرعتِ اینترنت
ادامه دارد،
به مردم از پیروزی خودشان میگویند
وگرنه باید به حالتِ عادی برمیگشت
و این میشود
عاملِ تحریک و اوج گرفتنِ مجددِ هیجانات!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌قلبم به درد آمد
این چه برخوردیه...
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran