eitaa logo
°•|میم.چمران|•°
1.3هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
201 فایل
☕️🍩حقـیـقتـــ خــانهـ 🌳🏡 📋بیان حقایق بدون تعصب و جانبداری 📋دغدغه مند و پژوهشگر حوزه اجتماعی|تاریخی|سیاسی 📋فارغ التحصیل مهندسی عمران|عاشقِ تاریخ، نویسندگی و گیاه •°در جستجوی حقیقت و ایدئولوژی برتر جهان°• 👨‍💻نویسنده محتوا: 👷‍ @matin_chamran
مشاهده در ایتا
دانلود
📍تا دقایقی دیگر فکت هایی از داستان خانم نیلوفر آقایی گذاشته میشود و به دو پرسش بزرگ درباره او پاسخ داده میشود... ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
2⃣ ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
3⃣ ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
4⃣ ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
5⃣باز هم به طور قطعی و ۱۰۰ درصد نمیتوان تایید کرد اما این استدلال ها و صحبت هایی که شده تا اینجا منطقی بوده و نمیتوان رد کرد؛ اگر دنبال حقیقت هستیم، نباید افکار و عقایدمان را وارد ماجرا کنیم... اما تا اینجا آبروریزی بزرگی توسط رسانه داران انقلابی سر این ماجرا اتفاق افتاده و حال کنش‌گرانِ فضای دیجیتال با این استدلال، بر سخنان رسانه های انقلابی سر جریان حسین رونقی خط بطلان میکشند! وقتی میگویند قبل از تولید محتوا به طور کامل و جامع تحقیق و پژوهش کنید، برای این ست که این تبعات را به دنبال نداشته باشد. نابینا کردن یک چشم نصف دیه کامل ست؛ یعنی جمهوری اسلامی بایستی ۳۰۰ میلیون به خانم نیلوفر آقایی پرداخت کند، این ما هستیم که به طور قطعی اطلاع نداریم؛ اما دستگاه های امنیتی که آگاهی دارند. بنابراین در صورت نابینا شدن یک چشم، دیه را پرداخت کرده اند؟ ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍رئیسی: ۹۵ درصد از داروی مورد نیاز کشور در داخل تولید می‌شود. واقعیت در سطح کلان👆 ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
📍واقعیتِ کف خیابان و در سطحِ جز👆 آن چیزی که مردم حس میکنند و با آن درگیرند همین ست نه واقعیت در سطحِ کلان... ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ بیست و هفتم|براساس واقعیت! همین
🌳📚🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ بیست و هشتم|براساس واقعیت! سعید صالحی هستم... مهندسی متالورژی خوندم و شروع کرد صحبت کردن، از خودش گفتن و ویژگی هاش و ویژگی هایی که برای همسر آینده اش در نظر گرفته... درست مثل دانشگاه سرش پایین بود ... و من شیفته ی این حیا و شعور... ولی حیف... دلم میخواست بشینیم و زار زار گریه کنم. با خودم فکر میکردم این که منو میشناسه میدونه چی بودم! چی شدم! پس بلا شک قضیه ما منتفی بود... تقریبا مطمئن بودم به مرحله خواستگاری نمیرسه... به همین دلیل کل صحبت های من در سه جمله بله، کاملا درسته در فواصل صحبتهای سعید خلاصه شد... در انتها گفت: شما صحبتی ندارید! گفتم: نه! گفت: یعنی موافق نظرات من هستید!؟ من که تمام مدت فکرم درگیر ماجراهاي دانشگاه شده بود، بساط دعوایی که راه افتاد بعد هم اخطار حراست... بدون اینکه اصلا بفهمم چی دارم میگم گفتم: بله صحبت های شما کاملا درسته... تنها جمله ای که گفت: الخیر فی ما وقع بود! بنده خدا هم که حرفهاش رو زده بود، خدا حافظی کردند و با مادرشون رفتند... داشتم دیوونه میشدم آخه چرا باید اینطوری بشه! یاد حرف لیلا افتادم که می گفت: نازی اگه خاطرخواش شدی برم خواستگاری... من اون روز سعید رو نمی شناختم ولی از شعور و حیاش خوشم اومد. هرچند اون روز اصلا به اینکه یک روز بیاد خواستگاریم فکر هم نمی کردم! ولی امروز می شناختمش و اومده بود خواستگاریم... ولی حیف... با خودم فکر میکردم گذشته تلخ من مانع است... حتی باوجود نبود امید اما انگار این ماجرا تمام شدنی نیست.انگار خاطرات گذشته را همراه خودم یدک می کشیدم! یاد اون لحظه ایی که امید با مشتش محکم زد توی شکم سعید... مرور خاطرات تلخ امید و لیلا بعد از مدت ها باز هم مرا بهم می ریخت... دروغه که بگم برام مهم نبود چی میشه! اما جمله‌ی آخر سعید من را یاد داستان روز اول آشنایمون با خانم حسینی انداخت که گفت: در هر اتفاقی خیری هست حتی اگر اون لحظه ما ندونيم حکمتش چیه! و من مطمئن بودم حتما خیری هست حتی اگه الان من داشتم رنج می کشیدم و این سختی خفه کننده رو تحمل می کردم! به خودم گفتم شاید گذشته ی تلخم مانع بعضی چیزها بشه ولی حالا من انتخاب کرده بودم شبیه گذشته ام نباشم! انتخاب کرده بودم مسیر درست رو برم و چه خیری بیشتر از ماندن در مسیر درست! توی همین حال و هوا بودم که مادرم گفت: چی شد! نظرت چیه دخترم؟ به نظرم پسر خوبی می اومد! چی می تونستم بگم... اینکه به خاطر امید...سعید پَر... گفتم:صحبت کردیم. حالا ببینیم چی میشه... مامانم گفت: توکل بر خدا هر چی خیره مادر... نمی دونم چرا فرداش با اینکه مطمئن بودم زنگ نمی زنن ولی منتظر بودم... اما حدسم درست بود. شب شد و خبری از زنگ زدن نشد! حتما سعید من رو شناخته بود... از وضعیت پیش اومده ناراحت بودم ولی به خودم قول داده بودم هر اتفاقی هم که افتاد برنامه ی چهارشنبه ها مثل همیشه سر جایش بمونه! چهارشنبه شد... لباسهام رو پوشیدم که برم سمت بچه های تیم چهارشنبه های زهرایی و داشتم فکر میکردم اگر خانم حسینی بپرسه چکار کردی؟ چی بگم! 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ بیست و هشتم|براساس واقعیت! سعید
🌳📚🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ بیست و نهم|براساس واقعیت! که همزمان تلفن خونه زنگ خورد نمی دونم چرا ایستادم تا ببینم کیه! مامانم گوشی رو برداشت. بعد از حال و احوال پرسی گرمی که کرد گفت: بله فرداشب خوبه! توکل بر خدا... تلفن رو گذاشت گفت: نازنین خانم چی گفتی که این آقا پسر اینقد هوله! من گفتم: یعنی چی! مامان کی بود؟ گفت: خانم صالحی بودن اصرار داشت زودتر بیان خواستگاری... من که فقط سرخ، سفید، آبی، و بنفش می شدم گفتم: کار خوبی کردین و از شدت خجالت فرار رو برقرار ترجیح دادم و گفتم: وای مامان من دیرم شد باید برم! توی دلم خوشحال بودم ولی نمی دونستم چه اتفاقی افتاده که سعید چنین تصمیمی گرفته؟؟ رسیدم به خانم حسینی تا من رو دید گفت: به به! عروس خانم خوبی دخترم؟ من که دوباره سرخ، سفید، آبی و بنفش شدم گفتم: نه بابا خبری نیست! هنوز کو عروسی... گفت: داماد که بله رو گرفته تا عروسی راهی نیست! گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی رو خودش بهت میگه حالا بگو ما عروسی چی بپوشیم! من از خجالت سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. خانم حسینی زد به شونم گفت: یه یاعلی بگو امروز باید این بسته ها رو برسونیم دست صاحباشون... من که اصلا بسته ها رو ندیده بودم! تازه متوجه حدود صد تا کیسه برنج و روغن و رب و موادغذایی چیده شده بودند، شدم گفتم: عه! اینا برا چیه من ندیدم... یکی از بچه ها گفت: ببین نازنین عادیه! بعد عروسی خوب میشی! اصلا نگران نباش! خانم حسینی چشمکی بهش زد و گفت: دختر منو اذیت نکنین، نوبت شما هم میشه جبران کنه... ‌ بسته ها رو گذاشتیم داخل چند تا ماشین گفتم: خانم حسینی این بسته ها برا چیه!؟ مگه امروز چهارشنبه نیست کجا داریم میریم؟! گفت: دخترم اینها برای مناطق محرومه. خانواده های نیازمند، هر چند وقت یه بار با کمک بچه ها مبلغی میذاریم روی هم و خدا توفیق میده می تونیم محبتمون رو تقسیم کنیم. اینم در راستای چهارشنبه های زهرایی... خداروشکر کردم که من هم جزئی از این گروهم... بساط عروسی ما زودتر از اون چیزی که فکر میکردم اتفاق افتاد! و زندگی من با آقاسعید شروع شد... زندگی پر از شور و شعور ... پر از عقل و احساس... پر از عشق و منطق.... شاید اگر نازنین قبل بودم اینها رو نمی تونستم با هم جمع کنم! ولی من تغییر کرده بودم و این انتخاب عاقلانه ی من بود؛ اما با عشق و احساس در این مسیر عاقلانه می رفتم ... من خیلی چیزها یاد گرفته بودم. اینکه میشود عاقلانه انتخاب کرد و عاشقانه زندگی... در زندگی متاهلی هم همچنان برنامه‌ی چهارشنبه ها قرار زهرایم سر جایش بود و با بچه های گروه نه تنها که فقط حجاب ...که محبت را... مهربانی را ... یاد آوری می کردیم نه فقط با زبان که با رفتار و عمل چنین اتفاقی می افتاد... چند سالی بعد از ازدواجم توی یکی از همین چهارشنبه های زهرایی اتفاقی افتاد که دوباره ذهن من رو برد به دوران خاطرات دانشگاه... اون روز مثل همیشه گلها و گیره ها رو از خانم حسینی گرفتیم. من با زهرا محمدی که یکی از بچه های فعالمون بود در مسیری که تقسیم شده بودیم راه افتادیم... در طول مسیر خانمی که شل حجاب یا کم حجاب بود رو با یه شاخه گل دعوت میکردیم که یکدفعه زهرا گفت: نازنین اون خانمه خیلی پوشش ناجوری داشت! بریم گل بهش بدیم! هر چند که ممکنه گل رو صورتمون بکاره... خندم گرفت گفتم: بریم من بهش گل میدم... تا دستم رو گذاشتم رو شونش با سرعت برگشت. با اخم که انگار ارث باباش رو خوردیم گفت: جانم کاری داشتین؟! یه لحظه محو نگاهش شدم ... با خشم نگاهم رو دنبال کرد و گفت: چیزی شده خانم؟! دوست کناریم گفت: نازنین گل رو بده به خانم... تا گفت: نازنین دوباره نگاهمون با هم تلاقی پیدا کرد... کمی مردد شد. گفت: نازنین! زهرا زد به شونم گفت: چی شده؛ چرا ماتتت زده! نگاهی بهش کردم دوباره صورتم رو برگردوندم سمت خانمه... 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ بیست و نهم|براساس واقعیت! که هم
🌳📚🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ سی‌ام|براساس واقعیت! یکدفعه پرید تو بغلم گفت: نازنین ... ناززززی... اشکهاش شروع کرد به ریختن... من مبهوت چهره ایی که دیدم و چهره ایی که می شناختم... گفتم: لیلا خودتی...! کجا رفتی؟ چرا اینجوری شدی؟! میدونی چقدر نگرانت بودم؟ میدونی چند بار در خونتون اومدم؟! سرش رو انداخت پایین و گفت: ببخش حرف زیاد دارم برات تعریف کنم... دوستم که کنار ما ایستاده بود با تعجب گفت: نازنین شما همدیگه رو می شناسید! سری تکون دادم و گفتم: آره... می شناسیم. زهرا که حیرون شده بود البته حق داشت هیچ شباهت ظاهری بین من و لیلا نبود. پس چطور می تونست دوستم باشه! گفتم: زهرا جان یه کاری کن تو برو پیش خانم حسینی من بعدا میام... لیلا گفت: عه! هنوز خانم حسینی رو می بینی؟ گفتم: لیلا خیلی چیزها تغییر کرده... گفت: آره از تیپت هم معلومه! نگاهی کردم. حلقه دستش بود. میدونستم ازدواج کرده خواستم عکس العملش رو ببینم! با حالت خاصی گفتم: ازدواج کردی؟ نگاهی به دستم کرد و گفت انگار تو هم پریدی! کی هست این مرد خوشبخت؟! لبخندی زدم و ترجیح دادم چیزی نگم... در حین راه رفتن نگاهی بهم کرد و خودش شروع کرد و گفت: اون روز یادته بوستان لاله... سرش پایین بود. حرف میزد با دستش دستم رو محکم گرفته بود! گفتم: فکر نکنم یادم بره... گفت من بعد از اینکه سوار ماشین امید شدم از داخل ماشین دیدم من رو دیدی! گفتم: انشاالله خوشبخت بشید. هر کسی قسمتی داره! ولی واقعا نمی دونم چرا تو!!! شاید چون از تو توقع نداشتم!!!سرش رو آورد بالا و گفت: فکرکردی با امید ازدواج کردم! نه اینقدر هم نامرد نیستم! البته نمی دونم شاید اگر اون اتفاق نیفتاده بود... بعد هم سکوت کرد! گفتم: یعنی با امید ازدواج نکردی!؟ گفت: بیا بشینیم روی این نیمکت تا برات بگم... هر کسی از کنارمون رد میشد یه جوری نگاهمون میکرد. آخه تفاوت چهره هامون خیلی محسوس بود! شروع کرد... اون روز بعد از اینکه امید زنگ زد خیلی اصرار کرد که باید ببینمت! منم با احمقیت تمام سوار ماشین امید شدم! امید خیلی عصبی بود. نمی دونم چرا؟ باسرعت توی خیابون ویراژ میرفت هر چی می گفتم کمی آرومتر بدتر میکرد! که یک لحظه کنترل از دستش خارج شد و محکم کوبید عقب ماشین جلویی! من که داشتم سکته میکردم... امید با همون عصبانیتش که بیشترم شده بود، پیاده شد و راننده اون ماشین هم پیاده شد و شروع کرد به داد و بیداد کردن... امید یه لحظه دیونه شد. قفل فرمون رو از تو ماشین برداشت و کوبید وسط فرق راننده جلویی! آقاهه افتاد وسط خیابون... مردم دورمون جمع شده بودن زنگ زدن پلیس و نذاشتن امید فرار کنه... لحظات وحشتناکی بود... وحشتناک... صدای هق هق گریه ی لیلا توجه اطرافیان رو جلب کرده بود.همون‌طور که بهت زده بودم گفتم: گریه نکن! پاشو یه کم راه بریم... ادامه داد گفت: نازنین نمی دونی چی به من گذشت... چون آقاهه وسط افتاده بود،پلیس که فکر میکرد من زن امید هستم با هم بردنمون کلانتری... وای نازنین... نازنین... نازنین... فک کن حالا هر چی می گفتم من زنش نیستم، می گفتن خوب چکاره اش هستی؟! گفتن اینکه نامزدشم با کاری که امید با اون آقاهه کرد که معلوم نبود زنده بمونه یا نه، جز بدتر شدن قضیه کاری پیش نمی برد! یه لحظه به ذهنم رسید گفتم: همکلاسی هستیم... گفتن: با همکلاسی اینجوری ویراژ میرن وسط خیابون! اون هم با این وضعیت بوجود اومده! و حالا فک کن به حال من بیچاره توی اون لحظات! خودم خوب می دونم این تقاص بود! تقاص نامردی که در حق تو کردم؛ اما انگار تمومی نداشت... بغض گلویش رو‌گرفته بود... وقتی تعریف می کرد احساس کردم دستاش یخ زده! انگار خون توی رگهاش جریان نداره! با همون استرس ادامه داد... خلاصه زنگ زدن مامان و بابام... مامان و بابام، با هم اومدن کلانتری... بعد از کلی اثبات کردن و تعهد دادن اومدم خونه ولی چه خونه ایی... به یک هفته نرسید که... 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍چشم نیلوفر آقایی از زبان امیرآرشام... ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
📍چشم نیلوفر آقایی از زبان امیرآرشام... ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
📌برخی می‌گویند اگر نیلوفر آقایی راست میگوید ، چرا پس از چندین ماه مستندات و مدارک پزشکی ارائه نکرده ست! نمیدانم برای شما در زندگی اتفاق افتاده یا نه گاهی به مرحله ای می‌رسید که فهماندن به دیگران برایتان سخت و طاقت فرسا میشود و به طور مطلق رها میکنید. برایتان به بی‌ارزش ترین چیز تبدیل می‌شود . اگر فرد دنبال حقیقت باشد، خودش مسیرش را می یابد. مثل الآن که کمی واضح شده اما با این وجود برخی می‌گویند خب بر فرض نیروی انتظامی و بسیج به چشم یک خانم آسیب زده! چرا آن خانم در آن تجمع غیرقانونی شرکت کرده؟ پس حقش ست!!! یعنی هر اتفاقی بیفتد یک بهانه ای می آورند تا حقیقت را انکار کنند! ما گاهی در کانال سرنخ ماجراها را قرار میدهیم. آنها که دنبال حقیقت اند خودشان پیگیری کنند... ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
📍خدا پدر حاج آقا حسینی قمی را بیامرزد که چنین انتقادی صریح و گلایه ای به حق از وضعیتِ معیشتی و گرانی ها در برنامه سمت خدا کردند. هر روز و در هر فروشگاهِ موادغذایی یک کالا افزایش قیمت خورده و یا ابعاد بسته‌بندی ها کوچکتر میشود!!! واقعاً حرف دل میلیونها مردم را زدند که صدایشان به جایی نمی‌رسد... آقای عبادی که بنده به ایشان ارادت دارم حاج آقا قمی را نقد کردند و گفته اند چرا همانند رهبری سخن نگفتید و امیدآفرینی نکردید؟ چرا در کنار نکات منفی، نکات مثبت را نگفتید؟ اولاً امیدآفرینی دقیقاً یعنی همین کاری که حاج آقا حسینی قمی انجام داد! مردم امیدوار می‌شوند که درددلِ اصلی شان از صداوسیما پخش میشود آن هم از زبان یک روحانی! چی از این بهتر که نشان دهد روحانیت هم درد با مردم ست... ثانیاً بنده عرض کردم بزرگانِ انقلابی دچار اختلاطِ نقشها شده اند. رهبری از یک زاویه و از یک جایگاه سخن میگویند؛ یک طلبه بر حسب نقش و جایگاه خود سخن می‌گوید...شما توقع دارید در حین گلایه و بغض در گلو از شکستن کمرِ مردم در این وضعیت اسفناک اقتصادی، درباره ساخت موتور هواپیما صحبت کنند؟ لطیفه میگویید؟ ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
📍امیدوارم روزی برسد که درسهایِ دبیرستان برای نوجوانان درسِ زندگی تا دهه ها بعد شود نه اینکه پس از بیرون آمدن از جلسه امتحاناتِ خردادماه کتاب را به گوشه ای پرت کنند و مدتی بعد هم فراموش کنند چه بوده! واقعاً غیرکاربردی ترین مطالب و محتوا در طول عمرمان درسهایِ مدرسه بود...الآن من یک خط از کتاب مطالعات اجتماعی یادم نمیاد یا تا الآن یک خط به کارم نیامده یا درس عربی یا ادبیات فارسی یا تاریخ و جغرافیا و یا حتی درسهای تخصصی مون مثل ریاضی، هندسه، فیزیک و شیمی... به نظرتون چرا مسئولین وزارت آموزش و پرورش اصرار دارند محتوایِ فعلی کتب را تغییر ندهند؟ دانش آموزانِ عزیزِ کانال؛ خدا بهتان صبر دهد. میدانم این روزها چه زجری میکشید... هر چه بیشتر از عمرم می‌گذرد به این موضوع که محتوای درسهای دبیرستان بیخود و غیرکاربردی بود، بیشتر پی میبرم و افسوس میخورم که چرا اینقدر به خودم استرس و اضطراب وارد کردم... 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
📍امیدوارم روزی برسد که درسهایِ دبیرستان برای نوجوانان درسِ زندگی تا دهه ها بعد شود نه اینکه پس از بی
📍و حتی درس دینی... باورتان میشود من از تمام دورانی که دینی داشتیم فقط یک جمله یادم مانده ست: |دفع خطر احتمالی الزامی ست| همین و بس... هر چه الآن از تاریخ و جغرافیا و دین میدانم از موسسه ای بود که دوران نوجوانی میرفتم و علاقه مطالعاتیم... 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
📌 مغرورترین دانشجوها طبق تحقیقات ایشان بیچاره عمرانی ها! هم باید سر پروژه خاک بخورند هم نظام مهندسی بهشون ظلم کند! ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
📍عروسیِ اسلامی و آمار پایین ازدواجِ مذهبی ها 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
📍سالِ آخر مجلس یازدهم فرارسیده و هر روز سامانه شفافیت داوطلبانه نمایندگان بروز میشود آن هم با ۲۱۸ نماینده...به معنای واقعی کلمه مردم را احمق فرض کرده اند. سه سال هر کاری دوست داشتی انجام بده سال آخر چون میخوای از مردم رای بگیری وعده شفافیت را اجرا کن! ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍 شفافیتِ اجباری ِ آرا، حقوق، هدایا، مزایا و مأموریتهایِ نمایندگان کشورهایِ غربی در برابر شفافیت آرا داوطلبانه نمایندگان مجلس شورای اسلامی ایران! تازه ما با این شفافیت داوطلبانه کلی ذوق میکنیم؛ افسوس... این ویدئو مربوط به سال ۹۴ ست؛ در مجلس ما سال ۱۴۰۲ هنوز شفافیت آرا قانونی و الزامی نشده ست. ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
952_8260252544869.mp3
38.95M
🔈 📣 جلسه_اول *حجاب در همه ادیان و در همه قرن ها وجود داشته است * پدیده بی‌حجابی در طول تاریخ به چه شکلی رخ داده است؟ * تقابل گذاری قرآن کریم نسبت به زنان و مردان بیمار دل * نفی بی حجابی برای چه کسانی است؟ (از منظر قرآن کریم) * بی حجابی انتخاب چه کسانی بوده است *نگاه بی حجابی و توسعه اقتصادی در جامعه غرب * مخالفت فمنیسم ها با بی حجابی * سه ویژگی برجسته زنان از نظر حضرت علی علیه السلام * سوبسید گرفتن زن در قبال نشستن در منزل * به چه دلیل دیه مرد نسبت به زن دو برابر است؟ * امنیت زن بر اثر داشتن حجاب * جملات ناب مقام معظم رهبری در رابطه با بی حجابی های اخیر * میل فطری انسان ها به حجاب * فضیلت شمردن در منزل ماندن زن از نظر اسلام * دلیل مشورت نکردن با زن ها * توصیه سوره احزاب به فراگرفتن علم زن‌ها در منزل * حجاب و بی حجابی از زنان قله شروع خواهد شد ⏰️مدت زمان :۱:۳۴:۸ 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🍃بدانید! که این پوست نازک، تحملِ آتش را ندارد؛ پس به خودتان رحم کنید... شما در مصیبت هایِ دنیا، این را آزمایش کرده اید... آقاامیرالمومنین علی(ع) 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🌿آقاامیرالمومنین علی(ع) آدم در سه جا عوض میشود؛ ۱.در نزدیکیِ صاحبان قدرت ۲.در مسئولیت گرفتن و زمامداری ۳.در ثروت بعد از فقر! 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🍃قسمت چهارمِ "ناگفته هایِ دوره ساسانیان و حمله اعراب به ایران" ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran