eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
♻️ تفاوت نگاه ایران وغرب ☘ @Mattla_eshgh
مسیح علی نژاد میگوید : باید دیوار حجاب را در ایران پایین بکشیم بعد از ان دستیابی به سایر حقوق اسانتر است .. خانم های  ایرانی مدافع وطن مبارزه ی خود را علیه این سگهای کثیف ادامه میدهیم . حق همیشه پیروز است .. هیچ غلطی نمیتوانند بکنند تمام معاملاتشان به هم میخورد اگر زن ایرانی هوشیار باشد و حجاب و عفت داشته باشد .. ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ کدام شما را مصرف می‌کند؟ ✍️ احسان محمدی 📍 یکی از توهم‌هایی که می‌دهند این است که فکر می‌کنیم ما هستیم که همه چیز را می‌کنیم! 🔸ممکن است در ابتدا ما یک منبع خبری یا یک سلبریتی را «انتخاب» کنیم اما بعد از این انتخاب، بیشتر اوقات به یک طعمه یا مصرف‌کننده تبدیل می‌شویم که حق انتخابی ندارد جز اینکه صدا، چهره و حرف‌های آن منبع یا فرد را ببلعد و در بسته‌بندی جدید تکرار کند. 🔸بسیاری از سلبریتی‌ها دانسته یا ندانسته این کار را با ما می‌کنند. آنها فکر، روح، زمان و نگرش ما را مصرف می‌کنند. 🔸سلبریتی‌ها با خانه و ماشین و لباس‌های شیک، دندان‌ها و پوست سفید، لبخندهای رو به دوربین، ظاهر متفاوت و خوشبخت‌نمایی ما را با حسرت تنها می‌گذارند و می‌توانند به یک سلاح حواس‌پرتی جمعی تبدیل شوند. 🔸سلبریتی‌های تهی‌مایه در هرجای جهان حتی با ژست‌های آزادیخواهانه و از روی خیرخواهی، ممکن است بهترین سرباز برای دیکتاتورها شوند. 🔸آنها حواس ما را از واقعیت‌های پیرامون پرت می‌کنند و به ما رویاهای دروغین می‌فروشند. 🔸اینکه همه می‌توانند به ثروت و شهرت خیره‌کننده برسند. اینکه در همین دنیا همه می‌توانند عدالت، خوشبختی و شادی واقعی را تجربه کنند. اینکه اگر شما موفق نیستید دلیلش فقط تنبلی است و تاریخ، جغرافیا، سیاست و شانس هیچ نقشی در آن ندارد! 🔸هنر سلبریتی‌ها این است که مستقیم به ما نمی‌گویند چه کاری بکنیم، اما آرام‌آرام ما را فتح می‌کنند. بدون اینکه حتی متوجه باشیم می‌بینیم مثل آنها لباس می‌پوشیم، فکر می‌کنیم، حرف می‌زنیم، شبیه آنها ژست می‌گیریم یا مثل آنها دست به خوشبخت‌نمایی می‌زنیم. 🔸گاهی حتی مقاومت می‌کنیم که «امکان ندارد و من اینطور نیستم»! اما «به من بگو در شبکه‌های اجتماعی چه کسی را فالو می‌کنی تا بگویم کی هستی!». دیر آدم متوجه می‌شود که مدتها توسط سلبریتی‌ها مصرف شده است. 🚨چطور بفهمیم توسط یک سلبریتی مصرف می‌شویم؟ + دنبالش نکنید و بعد از یک هفته از خودتان بپرسید بدون دیدن عکس، ویدئو و نوشته‌های او چیز ارزشمندی از دست داده‌اید یا نه؟ صرفاً به او معتاد بودید یا از او چیزهایی یاد می‌گرفتید که شما را به انسان بهتری تبدیل می‌کرد؟ 🔹پاسخ به این سوالات حتی در خلوت هم نیاز به شجاعت دارد. / سواد رسانه ای @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
💢 نوجوانان در تسخیر اینستاگرام! 📍 یه نگاهی بندازیم به آمار فعالیت سنین مختلف در اینستاگرام و سپردن مستقیم آموزش دانش‌آموزان کشور به اسراییل و آمریکا ⭕️ اینستاگرام، آموزش‌وپرورش اسراییل در ایران است که به بدترین شکل ممکن در حال پیاده‌سازی 2030 است. ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ می‌توانیم برای بچه‌هایمان اقدام کنیم، اما می‌گوییم: 🌿 "حالا باشد بعد" 🌿 "سربازی‌اش تمام شود بعد" 🌿 "دو تا برادر جلوتر از او هست" 🌿 "داداشش از دانشگاه فارغ‌التحصیل شود بعد" 🌿 "خواهرش هنوز عروس است، برود بعد" و... 📌 برای و ، بسترسازی نکنیم. 🔶 ازدواج مثل زاییدن است. به زن زائو نمی‌شود گفت: "صبر کن... هجده نفر قبل تو فارغ شوند، بعد تو..." ⭕️ ممکن است هجده نفر فارغ شوند و این زن بمیرد. ✴️ نوبت یک جایی است که مورد باشد. مثلاً یک جایی که آتش گرفته و برای نجات می‌آیند، نمی‌توانیم بگوییم: "آقا نوبت این است. بله نوبت این است ولی آنجا آتش گرفته است و رعایت نوبت، او را می‌سوزاند". ⚠️ گاهی وقت‌ها برادر دوم یا خواهر دوم اگر ازدواج نکند خطرناک است، دو تا برادر جلوتر است، خوب جلوتر باشد. نوبتی نیست. همه جا نوبت درست نیست. ✅ یکسری چیزها را باید از خود برداریم. 🍀 "تا خواهرم عروس نشود" 🍀 "تا جهیزیه خواهرم درست نشود" 🍀 "تا داداشم بیرون نرود" 🍀 "تا کنکور چه نشود" 🍀 "تا سربازی چه نشود" 📛 همینطور خودمان لفت می‌دهیم و بستری درست می‌کنیم، برای اینکه بیاید و با ، دختر و پسر ما را با گناه کند. 👤 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_چهل_و_سوم افشين را در دلش سرزنش کرده بود. به خودش مغرور شده بود و دقيقاً از همان زاوي
چهل و چهارم خفه شده بود انگار. بعد از چند لحظه سکوت به قهقهه خنديد. سعی کرد که نشنود تا ديوانه نشود. - جاسوسی منو می کنی؟ - نه. توی سلف همه تعريف ها رو می شنوم. همون طور که سمت دخترا شناسنامه پسرا دست به دست می شه، سمت پسرها خيلی چيزای ديگه گفته می شه. نياز به پرس و جو نيست. جوابم رو هم اگر نمی خوايد نديد. تا نيم ساعت تمام نشده خيالتان را راحت کنم. هرچه زيادتر دست و پا بزنيد زيادتر فرو می ريد. اين راه باتلاق است. ياد کتاب ها و رمان هايی افتاد که بين بچه ها دست به دست می چرخيد. بعد از خواندنش فقط می شد اين را فهميد که دختران امروز ما که مثل صحرا هستند، تشنه آرامش و گدای محبت می مانند. حسرتی که ثمره سبک زندگی شان است. راه هايی را می روند که پر از دالآن های توهم زا و متعفن است و هميشه حيران اند. از سرنوشت شخصيت ها و بدبختی ها و فضای تاريک آنان تا چند روز دلخور بود. به صحرا گفت به جای اين همه دست و پا زدن برای به دست آوردن ها، فقط چند صبح و شبی صبر کنيد حتماً به يک نتيجه خوب می رسيد. صحرا به التماس گفت: - اما من فقط تو رو می خوام. باور کن. شب و روزمو به عشق تو می گذرونم. اين ديگه چه بی انصافيه. توی نامه هامم برات اينا رو نوشتم. تو چه طور دلت می آد که جواب ندی! توی سرش داغ شد. تا حالا نمی دانست که نامه ها چه محتوايی دارد! از فکر اينکه مادر چه خوانده توی اين ده پانزده نامه ای که او دو روز يک بار دستش داده است، سرش داشت سوت می کشيد. بلند شد و از در بيرون زد. به خودش که آمد مقابل مدرسه مادر ايستاده بود. دستش رفت سمت جيبش تا همراهش را دربياورد و به مادر بگويد که همين الان به او نياز دارد؛ اما گوشی توی جيبش نبود! جلو رفت. درِ مدرسه بسته بود. زنگ سرايدار را زد. خودش را معرفی کرد و مادر را طلب کرد. عقب کشيد و آن طرف خيابان. کنار پياده رو تکيه به ديوار منتظر ماند. مادر سراسيمه از در بيرون آمد. امروز مادر چه جلوه ای می کرد برايش! نمی دانست که ديدن يک زن اينقدر می تواند روح خراب او را آباد کند. تا به حال اينطور مادر برايش ترجمه نشده بود. مقابلش که ايستاد سرخ شده بود و نفس نفس می زد. - سلام. - فدات بشم، چرا اين طوری؟ چرا اين طوری، معنی اين چه حال و روزيست را نمی داد. معنی چرا ديدارمان اينجا و چه بی سابقه می داد. زبانش برای گفتن هيچ چيز نمی چرخيد. - بريم علی جان. مرخصی گرفتم. بريم. مادر دستش را گرفت و ذره ذره، حال و روحيه وارد بدنش شد. تازه می فهميد که چقدر بی رمق بوده است. پشت ميز آبميوه فروشی که نشستند، نگاهش را چرخاند و گفت: - هرچی نگاه می کنم خوشگل تر از تو پيدا نمی کنم. خنده اش را با لبخندی نگه داشت. - قطعاً همينه بانوی زيبايی ها! آبميوه را که آوردند، مادر با ناز و عشوه گفت: - خدايی يه عکس بگير. بعداً نشون پدرت بدم يه دعوايی هم راه بيندازم که اون موقع ها هيچ وقت من رو نياورده اين جاها. با خودش فکر می کند که زندگی های باقوام و بادوام و با صفای قديمی ها کجا، گسل های ويران کننده زندگی های الآن کجا؟
رنج_مقدس قسمت_چهل_و_پنجم خودخواهی های آدم ها، رنگ زندگی را تيره می کنه. اين را علی با اخم و گرفتگی گفت. پدر و مادر رفته اند گردش دو نفره. حالا علی از اين فرصت استفاده کرده و افتاده به جان من. حس می کنم که حرارت بدنم آن قدر بالا می رود که سرم مثل يک کوره می شود و توليد گرما می کند. حالم را می بيند و با قساوتی که برای او نيست، نگاهم می کند: - گذشته ای را که گذشته نگهداشتی که چی بشه؟ چرا اين قدر سخت برخورد می کنی؟ چرا يک بار نمی نشينی با خودت دو دو تا چهار تا کنی و نتيجه ديگه ای بگيری؟ سعيد به داد محکمه ناعادلانه علی می رسد: - علی مظلوم گير آوردی؟ - نه ظالم گير آوردم. داره به خودش ظلم می کنه، منم ديگه نمی ذارم. بغضم را به سختی قورت می دهم صدايم می لرزد: - اينکه بيست سال من از شماها جدا بودم ظلم نيست، اينکه نتونستم به چيزهايی که می خوام برسم... سر برمی گرداند طرف من و می گويد: - من دارم به تو چی می گم؟ سعيد بلند می شود و دو دست علی را می گيرد و مجبورش می کند تا از اتاق بيرون برود و آرام می گويد: - ليلا! من خيلی دخالت نمی کنم. نمی گم خودخواه هستی چون قبول ندارم. مسعود به در اتاقم تکيه می دهد و می گويد: - آره، منم قبول ندارم، چون به نظرم خودخواه ها خر هم هستند. دو تاش با هم درست است. خنده ام می گيرد. مسعود دست به سينه می شود و با سر برافراشته ادامه می دهد: - باور کن. به جان تو من حاضرم سی سال برم بچه مادربزرگ بشم، ولی به جاش عزيزکرده باشم. خوبه مثل من، هر روز بايد آشغال ببری، نون بياری. برای کی؟ ليلی خانم! خودخواهی يک مدل از خريّت است که حالا نصيب بعضی ها می شود. حالام به جای خودخواهی، منو بخواه، يه چيزی بيار بخورم. و راهش را می گيرد و می رود. فضای سنگين به هم ريخته است. مطمئنم خوشحال تر از همه علی است که با صدای بلند می گويد: - و بدتر هم اون کسی که گرهی که با دست باز می شه رو باز نمی کنه. می روم سمت آشپزخانه تا چايی بريزم. علی با ابروی درهم ايستاده و دارد استکان ها را می چيند. حرفی نمی زنم و دستگيره را برمی دارم. دستگيره را از دستم می کشد و خودش مشغول ريختن چايی می شود. - من بايد قهر باشم نه تو. جواب نمی دهد. در کابينت را باز می کنم و شيرينی ای را که ديروز پخته بودم برمی دارم. مسعود آخ بلندی می گويد و صدای خنده سعيد خانه را برمی دارد. می روم سمت هال. يک دستش به پشت سرش است و کلاسور علی دست ديگرش. تا بخواهم تکان بخورم، علی می دود و کلاسور را می گيرد. برق رضايت و اخم، چهره من و او را متفاوت می کند. سعيد می پرسد: - قضيه چيه؟ - خودخواه های بوق، برداشته بودن که برادران فداکار پيداش کردن. با تشر به مسعود می گويم: - فيلسوف جان! تو زير مبل چيکار داشتی؟ - من چه می دونستم گنج شما اينجاست. خودکارم قل خورد رفت زير مبل دولا شدم بردارم که... هوی علی! ديه پس کله من رو بده. جايزه ای هم که برای پيدا شدن دفترت تعيين کرده بودی هم، همينطور. - هوم! خودم نوکرتم. می آيم سمت هال و دلخور می نشينم کنار مبل ها و روزنامه را از روی زمين برمی دارم. پيش خودم می گويم: - امروز، روز من نيست. تا حالايش که به نفع نبوده. خودکار مسعود را از دستش می کشم و روزنامه تا زده را می گذارم روی پايم. سعيد از روي مبل سرک می کشد طرفم. - استاد سودوکو، منم راه ميديد؟ علی چايی ميگذارد مقابلم. با فاصله از من روی زمين مينشيند. - کاش اين قدر که در سودوکو استادی در حل جدول پنج تايی زندگی ات هم قَدَر بودی.
رنج_مقدس قسمت چهل و ششم سعيد می گويد: - علی جان! بسه. اين سعيد آبی پوش را دوست دارم. تيشرتش را ديشب خريد. بنده خدا چقدر هم دعوا شنيد که چرا تک خوری کرده است. صبح رفت برای هردوتايشان خريد. حالا کی خودخواه خر است؟ مسعود ژست فيلسوفانه ای می گيرد و می گويد: - من يه پنج ضلعی کشف کردم که مخصوص انسان هاست! اين پنج تا ضلع ليلی رو خدمتتون عرض کنم: ضلع 1: خودخواهی؛ ضلع 2: خودشيفتگی؛ ضلع 3: خودخوری؛ ضلع 4: خرفتی؛ ضلع 5 هم که از ضلع های کاربردی و اصلی و پر نقش در زندگی هر فردی است، خريت است آقا جون. خريت که قرار بوده اختصاص به الاغ داشته باشه و من نمی دونم چرا انسان ها اين قدر اصرار دارند که اين صفت رو داشته باشند! کنار روزنامه اين ضلع ها را می نويسم و به هم وصلشان می کنم. مسعود چايی اش را سر می کشد. چرا خود خودخواهش را نمی گويد که هرچه لباس دارد بايد يقه دار باشد، و الا جنجال می کند. حتی اين تيشرت نارنجی اش. کله اش خراب است. نارنجی هم شد رنگ آن هم با صورت سبزه اش. فقط زيرپوش هايش بی يقه است. سعيد می گويد: - احتماًلا اين همون پنج ضلعی نيست که من خدمتتون عرض کردم. چون خود شما اين پنج ضلع رو بارها تجربه کردی و حالا اين قدر مسلط داری دفاع ارائه ميدی. مسعود استکانش را زمين می گذارد و می گويد: - اتفاقاً اتفاقاً من و شما نداريم که. شما فکر کن. من استفاده می کنم. البته اغلب بلکه نزديک به نود و نه درصد آدم ها اين تجربه شگرف رو دارند، منم روش. علی مرموزانه سکوت کرده است. از علی بدم می آيد. يک ماژيک برمی دارم و اول ريش های مرتبش را رنگ می کنم بعد روی لباس ورزشی سفيدش هرچه دلم می خواهد می نويسم. مسعود کوتاه نمی آيد: - اصولا آدم ها خيلی خودشون رو قبول دارند. فکر خودشون، ايده خودشون، کار خودشون. بگو علی، کمک بده... - حرف خودشون، برنامه خودشون، مشکل خودشون، دست پخت خودشون، قيافه و تيپ خودشون، مدرک خودشون. موهای مشکی اش را هم از ته می تراشم. ابروهای به هم پيوسته اش را هم تيغ می زنم. بی ريختش می کنم. - اوکی چه مسلط! لطفاً ادامه نديد. داری سطح بحث رو پايين می آری. بعد از اين خودِ خر سوارشون که حاضر هم نيستند يک کم، يه ذرّه روش فکر کنند و کوتاه بيان و نقدی بپذيرند می رسند به کجا؟ به... اگه گفتی؟ می پرم وسط و می گويم: - به خودشيفتگی مسعودی می رسه. کم نمی آورد. بلند می شود پاچه شلوار ورزشی اش را بالا می گيرد و ادای پرنسس ها را درمی آورد و زانو خم می کند و احترام می گذارد. مسعود عوض بشو نيست، هرچند که تو را يک انسان عوضی جلوه بدهد و بخواهد که سر جايگاهت بنشاند. - به خودشيفتگی! آفرين خواهر گلم! دو زار قيافه نداره، کلی به خودش ور می ره. صاف صاف راه می ره و توقع هم داره همه از بغلش که رد می شن بگن عروسک. دوزار فکرش نمی ارزه، ايده ش دزديه، کارش به درد عمه ش می خوره، رفته جای سِمت رياست نشسته. چند نفر هم مقابلش دولا راست می شند اُوه ديگه هيچی. از شهرستان ساکن تهرانِ بی در و پيکر شده، از دماغ فيل افتاده انگار. به اين ها می گن چی: خودشيفته. سرم را از روی روزنامه بلند نمی کنم. کلمات مسعود را که حس می کنم دقيقاً من مخاطبش هستم، کنار روزنامه سياه قلم می کنم و کنارش عکس شان را می کشم منتهی کج و کوله و بی ريخت. طاقتم دارد تمام می شود. مسعود به سعيد می گويد: -قربون پات، يه چايی بده. نه اينکه عادت به سخنرانی ندارم گلوم اذيت می شه. خودکارم رو می کوبم زمين و می گويم: - لازم نيست اينقدر انرژی بذاری سخنرانی کنی. بعدش مثل من خودخوری می کنه. انقدر غرق مشکلات خودش می شه که خرفت می شه، نمی تونه درست ببينه، درست تصميم بگيره، و اين عين خريته. راحت باش آقا مسعود. با پررويی می گويد: - دور از جون! دور از جون. رو می کنم به علی که سعی می کند نگاهم نکند و می گويم: - داداش محترم نظر شما هم قطعاً همينه ديگه: دور از جون دور از جون. علی با انگشتش روی قالی چيزهايی می نويسد و جوابی نمی دهد. مسعود انگار پيش بينی اينکه من حرفش را قطع کنم و عصبی بشوم را نکرده بود. ملتمسانه علی را نگاه می کند... علی اما دل از گل های قالی نمی کند.
رنج_مقدس قسمت_چهل_و_هفتم مسعود رو می کند سمت من و می گويد: - ليلا... نفسش را با صدا بيرون می دهد، حس می کنم در محاصره برادرهايم افتاده ام و راه نجاتی ندارم. با تشر می گويم: - مسعود جان! بد هم نيست امروز تکليف اين غم و غصه مشخص بشه. اين قدر هم شماها اذيت نباشيد که با من خودخواه و خودشيفته خودخور خرفت خر، با طعنه حرف بزنيد. سعيد ناراحت به مسعود می گويد: - ديگه حرف نزن. مسعود محزون شده، نگاهم می کند. سعی می کنم بغض نکنم. رو می کنم به علی: - چه کار کنم فکر و ذکرت از من خالی می شه و راحت می شی. فقط يه غصه داری اون هم منم. هر کاری بگی می کنم. علی با اخم چنان به سمتم برمی گردد که سعيد با دستپاچگی علی را صدا می کند. جمع ساکت است و سعيد نمی گذارد که آن ها حرفی بزنند و خودش می گويد: - ليلی! اينکه حرف های مسعود رو به خودت گرفتی اشتباه محضه. حرف امروز ما يه چيز ديگه ايه. ما قبول داريم که سال ها دور کردن تو از محيط خونه و جمع ما و زندگی با مادربزرگ سخت بوده. ولی تو چرا خوبی هايی رو که داشته نمی بينی؟ نکات مثبتی که فقط نصيب تو شده و نه کس ديگه ای. يک سختی بوده، قبول. اما بقيه ش که خير بوده چی؟ واِلا همه انسان ها دچار خودخواهی هستن. من هم هستم. وقتی می گم می خوام بخوابم همه ساکت باشيد، يا اين غذا رو نمی خوام فلان غذا رو درست کنيد. خود اين مسعود هم گيرشه. وقتی اين قدر خودخواهه که می گه من می خوام برم خارج برای درس خوندن و زندگی، چون اونجا پيشرفت و امکانات و کوفت و زهرمار دارند که ايران نداره. عين خودخواهيه. چون اگه خودخواه نيست که آسايش خودش مهم باشه، بايد بمونه يا بره و برگرده به کشور و مردمش خدمت کنه؛ نه اينکه استعدادشو خرج ديگران کنه که چی؟ که تحويل می گيرند و آسايشم فراهمه. اين خودشيفتگی که خودمحوری و خرفتی و عين خريّته. گندم کشورت رو بخوری و سرمايه بشی برای دشمنات! مسعود براق می شود به صورت سعيد و می گويد: - حرفت رو زدی ديگه. سعيد محکم می گويد: - نه با تو هنوز همه حرفم رو نزدم. تز مطرح می کنی اين قدر مرد باش که اول روی خودت پياده کنی و بعداً مردم رو با تيغت راهراه کنی. مسعود چشم و ابرويش را درهم می کشد و سری تکان می دهد و سعيد هم ناراحت تر نگاهش را از صورت مسعود برمی دارد. علی و من با تعجب سرمان را بالا می آوريم. هر دو سکوت می کنند. حالا تازه متوجه می شوم چندباری که دعوايشان شده سر اين مسئله بوده. مسعود با قيافه حق به جانبی می گويد: - حالا که هنوز نرفتم. دارم کاراشو ميکنم. با صدايی که از ته چاه هم در نمی آيد می پرسم: - کارای چی؟ - هيچی بابا! پذيرش دانشگاه رو ديگه! علی يقه مسعود را می گيرد و چنان به ديوار می کوبدش که صدای ناله مسعود بلند می شود. سرعت علی قدرت عکس العمل را از سعيد و من گرفته است. يقه مسعود هنوز در مشت های علی است. تمام بدنم می لرزد. علی دست بلند می کند و تا بخواهم مقابل چشمانم را بگيرم سيلی رفت و برگشت به صورت مسعود نشسته است. يقه مسعود را رها می کند و با همان لباس ورزشی از خانه بيرون می زند. مسعود تا به حال سيلی نخورده بود. سعيد تا به حال سيلی خوردن مسعود را نديده بود و من علی را باور نداشتم. بلند می شوم. مسعود هنوز به ديوار تکيه داده و چشمانش را بسته است. مقابلش می ايستم و دستان لرزانم را دو طرف صورتش می گذارم. جای دستان علی بالای ريش های اصلاح شده مسعود مانده است. با شستم آرام نوازشش می کنم. لبخندی صورت مسعود را می پوشاند. پيشانی ام را می بوسد و چشمانش را می چرخاند پي سعيد. لب مبل نشسته و سرش را گرفته است. مسعود دست سعيد را می گيرد و بلندش می کند. با هم می روند سمت اتاقشان. به ديوار تکيه می زنم و همان جا می نشينم. کسی در ذهنم مدام زمزمه می کند که «خانه پدر می خواهد». علی کجا رفت؟ داستان هرشب بجز جمعه ها درکانال👇 ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
❇️ حجاب یا بی حجابی؟ #افزایش_ظرفیت_روحی ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆 روز شنبه ( (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۳ 🎧 آنچه می شنوید؛👇 ✍چرا این همه "اللهم عجل لولیک الفرج" های ما، به اجابت نمی رسد ؟ 🔻چرابا اینهمه ظلم، که عالم را احاطه کرده است؛ ظهور منجی،اتفاق نمی افتد؟👇 @ostad_shojae
هدایت شده از A.Ab
امام زمان عج_3.mp3
2.09M
💫 @ostad_shojae 💫