┅──.──᪥✤﷽✤᪥───.─┅
#ازدواج_و_مسائل_پیش_از_ازدواج 1
❓سلام
اینکه در بحث ازدواج باید به یک آرامشی برسیم ،باعث نمیشود در همسر یاشوهر متوقف شویم و آن را همه چیز بدانیم؟
⇱درحالی ک شاید باوجود انتخاب درست ،بر صلاح پروردگار،ازدواج خوبی نداشته باشیم؟
#پاسخ
✍سلام علیکم
اسباب رسیدن به آرامش شاید در این دنیا زیاد باشد اما طبق آیه شریفه که در متن تدریس آوردیم بهترین و زیباترین راه برای رسیدن به آرامش، ازدواج خواهد بود. خداوند بنای خلقت را این گونه قرار داده که مرد و زن در کنار همدیگر آرامش بگیرند
🔰اما باید به چند نکته مهم دقت کنید:
❶←اولا که همه چیز دانستن همسر کار اشتباهی هست. همسرتان را باید یک هدیه الهی و ازدواج را یک قانون الهی برای رسیدن به خداوند بدانید
❷←همه چیز دانستن شوهر بدین معنا که من ابتداءا برای کسب آرامش فقط به همسرم رجوع کنم بسیار عالی است. ازدواج و همسر باید من را به نهایت آرامش برساند و قطعا این کار شدنی هست و حتما نیاز به آموزش دارد که ما بدانیم در زندگی مشترک چگونه باشیم که به نهایت آرامش برسیم که ان شاءالله در دوره همسرداری به این مباحث میپردازیم اما این را بدانید که مقدمه رسیدن به این نهایت آرامش، انتخاب درست و عاقلانه است
لطفا بهیییچ عنوان دیگر از این کلمه در این مفاهیم استفاده نکنید: (صلاح پروردگار)❗️❗️
خیلی ببخشید واقعا، اما باید عرض کنم شما با این فرمایش خداوند را یک شخص جبار و بدون حکمت تصور میکنید و انسان را موجودی بی اختیار‼️
❀←در باره این موضوع بازهم صحبت میکنیم اما عجالتا بدانید که قوانین خلقت بر اساس ظرفیت و اراده و انتخاب فرد می باشد. یعنی تو چقدر خواسته ای، نه اینکه خداوند برای تو چگونه خواسته است.خداوند متعال بر اساس ظرفیت و وسعت نفس بندگانش، آنها را مکلف میکند(لایکلف الله نفسا الا وسعها) و افزایش وسعت نفس نیز در دائره اختیارات انسان تعریف میشود.
✤←چقدر این تفکر مخرب است که خرابکاریها و مشکلات خودمان را به پای صلاح و خواست و حکمت خداوند بگذاریم در صورتی که طبق نص صریح قرآن کریم سوره مبارکه اسراء آیه ۷، قطعا همه اشتباهات ما بخاطر اعمال خودِما است( یا آیاتی مثل ۱۹۵سوره بقره)
⚠️حال اگر انتخاب درست نبود و اشتباهاتی داشتیم باید چه کنیم، ان شاءالله در پستهای بعدی ارائه خواهیم کرد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_پنجاه_و_یکم پدر هم به خنده می افتد. امروز حالت چهره پدر و کارها و حرف های مادر با همي
#رنج_مقدس
#قسمت پنجاه و دوم
همراهی های پدر، تمام سعی اش بود تا فاصله ها از بين برود. امروز هم اصرار دارد من برای خريد همراهش بروم. علی هم می آيد.
خوشحال می شوم که تنها نيستم. پدر نمی رود برای خريد. می پيچد به سمتی ديگر و کنار پارکی می ايستد. با تعجب می پرسم:
- چيزی شده؟ چرا اينجا؟
- هوا خيلی خوبه، کمی قدم بزنيم. چند کلمه هم حرف دارم.
علی مقابل من و پدر نشسته است. آمده ايم که چه کنيم؟ لحظه های گنگ را دوست ندارم. سکوت زود می شکند:
- خواهری! شايد من نبايد دخالت کنم، اما...
نفسش را به سختی بيرون ميدهد. پدر از سکوت پارک دست نمی کشد. علی هر چه قدر نگاهش می کند فايده ندارد. ادامه می دهد:
- من در نبود تو چيزهايی ديدم که شايد اينکه تا حالا نگفتم اشتباه بوده. هرچند الآن ديره، اما لازمه که بدونی...
دوباره مکث می کند. پدر نمی گذارد علی ادامه دهد.
- ليلاجان، سخت ترين کار تو عالم رفع اتهامه. مخصوصاً اگر حرفی که درباره ات می زنند صد درصد غلط باشه. بايد خيلی تلاش کنی تا رفع اتهام
کنی. تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هايی که نسبت به تو خراب شده اند همان طور خراب باقی می ماند. باور کن که جدايی بين ما، دل بخواه من نبود. وقتی حال مادرت خوب شد، دکتر گفت: بايد صبر کنی تا بدنش به حالت طبيعی برگرده و نبايد بهش فشار بياد. اما باز هم من گفتم خودم از ليلا مراقبت می کنم. يک ساله شده بودی که مأموريتی بهم خورد. گفتم می رم وقتی برگشتم ديگه نمی ذارم ليلا دور باشه. مأموريت يک هفته ای شد چهارماه. مجبور بودم به خاطر شرايط و کارها... تا يک سال همين طور مأموريت ها بود. مادرت خوب شده بود، چون من نبودم اومدن شما رو عقب می انداختيم. وقتی تصميم قطعی شد که مادرت باردار بود. باز هم دوقلو بودند و اين...
حرفش را ناتمام می گذارد. سکوت بين مان را فقط صدای پرنده ها پر صدا کرده است. پدر آهسته بلند می شود و می رود. ابروهای علی در هم گره خورده است. دل پدر را شکسته ام با نپذيرفتنش. من اين را نمی خواهم. با غصه می گويم:
- بعدها چی؟
- بعدی نبوده ليلا. همه اش حالی بوده که دل بابا و مامان برايت تنگ می شده و دنبال برگرداندن تو بودند. اما هم خودت هم پدربزرگ و مادربزرگ
وابسته شده بوديد. خودت هم برای تغيير مقاومت می کردی.
آب دهانم را فرو می برم. من از بودن کنار آن ها ناراضی نبودم. دريای محبت بودند. اما حرفم... واقعاً حرفم چيست؟ می خواهم با اين همه اعتراض به کجا برسم؟ قوه ادراک موقعيت ها درونم خفه شده است با خودخواهی هايم.
- شايد من خيلی درکت نکنم. چون مثل تو تنها نبودم. ولی پدر و مادر می فهمند. مخصوصاً پدر. می دونی چرا؟ چون گاهی هفته ها و ماه ها تنهاست. بايد همة ما رو بذاره و بره و دور از بچه هاش باشه. باور کن که می فهمدت.
خودم را عقب می کشم و آرام تکيه می دهم به درختی که پشت سرم است. سکوت را دوست دارم. پدر آنقدر آهسته قدم برداشته که متوجه آمدنش نشده ام. سر که بلند می کنم قد رشيدش خيلی توی چشم می نشيند. دستش سينی است و ليوان هايی که بخار دارد و عطر دارچين و هل.
رنج_مقدس
قسمت_پنجاه_و_سوم
می نشيند و سينی را روی چمن می گذارد. ليوان کاغذی را مقابل من می گيرد و می گويد:
- با نبات گرفتم. گفتم بيشتر دوست داری.
ليوان را می گيرم. چرا اين سال ها که دلم با او قهر بود او هيچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او اين قدر کوتاه می آيد و گله نمی کند،
شايد فرق دل من با دل بزرگ او همين است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هايم را به لبخندی مهمان کنم.
نگاهم به بخاری است که از روی ليوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گيرم. زود در هوا گم می شود.
- می بينی ليلاجان؟ اين بخار رو می بينی؟ يه روزی قطره آب بوده و حالا در ظاهر نيست می شه. تا تو بخوای ردش رو بگيری در فضا گم می شه. زندگی من و توهم همينه. لحظه های عمر توست، اما به همين سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بينی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نيست با هم يکی می شه. دير بجنبی از دستت رفته بدون اينکه تو تبديل به کار خير و خوب کرده باشی اش.
سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت و قهوه ای اش، موهای سياه و سفيدش و ريشه ای شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زيباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زيبا و دلربا هست که بگويم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور.نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خيره دمنوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. ليوان را به لب می برم. گرم و شيرين است و می چسبد.
- من آخر هفته عازم هستم.
علی به سرفه می افتد. پدر نيم خيز می شود و آرام بين شانه هايش می کوبد. صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد:
- کجا انشاءالله؟
او هميشه عازم است. مرغ خانگی نيست. پرواز آزاد دارد. دنيا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسايش داشته باشد.
علی دوباره به حرف می آيد:
- من هم می آيم.
پدر نوشيدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گويد:
- کجا انشاء الله؟
- مگر جنگ نيست؟ خُب من هم هستم. مثل شما.
- باش. اما همين جا رزمنده باش. جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همين بچه های محل رو که جمع کردی، يعنی که داری يک گردان دويست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو اين جا، مطمئن هم باش دشمن يکيه.
سکوت می نشيند بين جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گويد:
- ليلا... حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر منِ پدری که برايت کم گذاشته از دست نده. من ارزش اين را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری.
حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ويران کننده ای! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ويران و قوه ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم يا احترام کنم و سرم را پايين بيندازم.
- من می رم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنيات باشه که خيلی زود دير می شه. تمام می شه در حالی که تو باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته ای رو که زود بخار می شه نخور. من الآن نبايد غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که.
بايد متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنيم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آينده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داريم. اشکم نه به اختيار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازير می شود.
رنج_مقدس
قسمت_پنجاه_و_چهارم
پدر بلند می شود و کنارم می نشيند. سرم را به سينه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم، اما دوست دارم در آغوشش سال ها بمانم. حالا می فهمم چرا اين سالها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سينه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم. می خواستمش.
حس می کنم محکم ترين تکيه گاهی است که هميشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آيد که خانواده مردی ديگر را آواره و گرسنه و ترسان ببيند. پدر که حتی طاقت ديدن رد سيلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از ديدن صحنه ها. حسی عجيب به جانم می نشيند. سرم را فرو می برم در سينه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم.
گريه می کند. اين را از صدای اشک هايش می شنوم. گريه می کنم و در پس پيراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدريِ تمام دنيا را می دهد.
- عزيزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواد ديگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جوان هايی باشم که کنارشان می جنگم. ليلاجان! ظرفيت تو فراتر از اينهاست. بايد برای کمک به ديگران زندگی کنی. خيلی حيفم می آد وقتی می بينم درون خودت موندی و بلند نمی شی. وقتی جوان ها را می بينم که غرق می شن، در حالی که بايد غريق نجات باشند، دلم می گيره.
نفس های عميقی می کشد. انگار هوای دنيا برايش کم است. دلم می خواهد نوازشش کنم. تازه می فهمم آنقدر که پدرم را می خواهم، تمام دنيا را نمی خواهم. پدر صورتم را عقب می برد و پيشانيم را می بوسد. با پر مقنعه ام اشک هايم را پاک می کند.
- قيمتی تر از اشک تو دنيا پيدا نمی شه. دل مهربان اشک داره و حيفه که خرج دنيات و غصه های کوچيک کنی. اگر غصه عالم رو بخوری، بزرگ می شی بابا. دنيا آدم های کوچک رو تو خودش غرق می کنه؛ تو بزرگ باش ليلاجان.
آرام عقب می نشيند. علی سرش را روی زانوانش گذاشته. در دنيای ما بوده يا نه، نمی دانم؛ اما سرش را که بلند می کند چشمانش خيس است.
شوخی پدر هم لبخند به لبش نمی آورد. فقط به صورت پدر زل می زند.
- خيالتون از ليلا راحت شد؟ اين چند سال نبودن ها و دائم رفتن ها را قبول دارم؛ اما بايد باشی. بايد بالای سر ما بمونی. شهادت باشه عاقبت دور
و ديرت؛ عاقبت همه. نه الآن که تعدادمون کمه.
و چنان با غصه بلند می شود که پدر جا می خورد. تنها زمزمه ای می کند که:
- علی جان!... علي آقا...
می رود. تمام راه تا خانه را سکوت کرده ايم. آنقدر حرف دارم برای زدن که سکوت می کنم تا بتوانم اول و آخر آن ها را پيدا کنم. اما نمی دانم پدر برای چه ساکت است. مرا دم خانه پياده می کند و خودش راهی مسجد می شود.
وارد خانه که می شوم طبق معمول صدای راديو بلند است. مادر تمام تنهايی هايش را با اين راديو پر می کند. نماز و خريد و شام تمام می شود، اما علی نيامده و همراهش هم جوابگو نيست. پدر سر به زير نشسته و دارد سبزی پاک می کند. ظرف ها را که جابه جا می کنم، می گويم:
- می خواهيد من برم. مزاحم شدم انگار.
تا بخواهم از گير سبزی ها فرار کنم مادر می گويد:
- اتفاقاً شما بايد باشی.
لبم را برمی چينم:
- چيزه... اذيت می شيدا. مجبوريد حرفاتون رو قورت بديد.
پدر خنده آرامی می کند و می گويد:
- لطف سبزی پاک کردن به دور هم بودن خانواده س. علی که نيست تو باش حداقل باباجون.
می نشينم سر سبزی ها و می گويم:
- شما بايد روانشناس می شديد. يه جوری صحبت می کنيد آدم مجبور می شه کوتاه بيايد.
رنج_مقدس
قسمت_پنجاه_و_پنجم
دسته جعفری را می کشم مقابلم و می گويم:
- من جعفری ها را پاک می کنم که سخته!
پدر می گويد:
- تو پيش ما بشين، اصلاً دست به سبزی هم نزن.
مشغول می شوم. مادر کمی منّ و من می کند:
- اوممم... ليلاجان!... نظرت چيه؟!
با بی خيالی می گويم:
- سبزی های خوبيه. مخصوصاً جعفريش که گِل هم نداره و من الآن تمومش می کنم و بقیه اش هم سهم علی و والدينش.
مادر می گويد:
- نه مامان جان، خواستگار رو می گم.
پدر لبخند می زند و سرش را از سبزی ها بالا نمی آورد و من حس می کنم که سرخ شده ام. مادر می گويد:
- اون شب که اون سه تا نذاشتند درست و حسابی صحبت کنيم، حالا تا نيستن...
دستپاچه می گويم:
- اول علی را سرو سامان بديم بره خونه بخت، برای من وقت زياده.
مادر می خندد و می گويد:
- پسر نمی ره خونه بخت، دختر می ره خونه بخت.
- چه فرقی داره؟ اصلاً من کار دارم.
پدر بلند می خندد. خوشحالی اش از تمام صورتش پيداست. بدنم بی حس شده انگار. صدای در که می آيد خدا را شکر می کنم. علی از اين حال و روز نجاتم می دهد. مادر منتظر است تا در سالن باز شود و علی را ببيند. همه نگاهمان به در است. تا در را باز می کند و ما را می بيند کمی مکث می کند. ابروهايش درهم است، اما مادر امانش نمی دهد.
- خوش اومدی آقای دوماد. بذار اول زن بگيری؛ بعد شبگرد بشی، جواب تلفن های ما رو ندی، شام خونه مادرزنت رو بخوری، با خانمت دعوا کنی با اين قيافه بيای خونه. هنوز که خبری نيست مادرجون.
علی از شوخی مادر، حال و هوايش عوض می شود. پدر نمی گذارد فضای شيرين به وجود آمده به هم بخورد. دسته گشنيز ها را می گذارد جلوتر و می گويد:
- ليلا سهم شما را نگه داشته. من که جور کسی را نمی کشم. خوددانی پسر جون.
من هم از ترس اينکه بگويند غذای علی را بياور می گويم:
- غذاتم روی ميز آشپزخونه س. رستوران نيست که هرکس هروقت خواست بياد، می خواستی سر سفره خانوادگی بيايی. هر کی گرسنه شه خودش بره غذا بخوره.
علی تعظیمی می کند و می گويد:
- من مانده ام با اين همه محبت، چه طور ذوق مرگ نشدم!
تا علی برود لباس عوض کند و غذا بخورد، مادر فرصت را غنيمت می شمرد و می گويد:
- دوست پدرت بود...
لب می گزم و او ادامه می دهد:
- برای پسرش می خواد بياد خواستگاری.
مادر من عجب فرصت طلب است. بلند می شوم تا از دست اين زن و شوهر فرار کنم. مادر ادامه می دهد:
- داره دکترا می خونه. اصالتاً شيرازی ان. بيست و پنج سالشه. تدريس هم می کنه، کلی هم بچه داره توی کانون شون.
بيوگرافی از اين وحشتناک تر در عالم وجود ندارد. دوست دارم بدانم که مادر طبق چه اصلی اين قدر درهم و برهم خواستگارم را معرفی کرد. دقيقاً هدفش چه بود؟ علی از آشپزخانه بيرون می آيد تشکرکنان می نشيند کنار من و دسته سبزی هايش را جلو می کشد. مادر می پرسد:
- علی جان شما قدت چند سانته؟
پدر می خندد. گويا مادر با تدبير خودش دارد همه پازل ها را می چيند. علی دستش را دراز می کند. چاقو را برمی دارد و می گويد:
- يک و هشتاد و دو. چه طور مگه؟
مادر می گويد:
- ماشاءاللّه. درست گفتم پس.
علی نگاهی به مادر می کند:
- به کی گفتيد؟
مادر بی خيال می گويد:
- به خانواده آقای سرمدی ديگه. زنگ زدم برای دخترشون.
علی و چاقو هر دو بی حرکت می شوند. پدر خودش را چنان مشغول کار نشان می دهد که انگار واقعاً از چيزی خبر ندارد.
- برای فردا شب قرار گذاشتيم بريم. دسته گل و شيرينی يادت نره.
پدر مجال نمی دهد و می گويد:
- تکليف من به عنوان پدرشوهر چيه؟
دست علی هنوز بيکار است. مادر زود و به شوخی می گويد:
- متأسفانه پدرشوهر عروس را دوست داره. چه خونی به دل من بشه از حسادت!
- نه عزيزم، هيچ کسی جای شما رو نمی گيره. اصلاً به اين علی می گيم بره خونه مادرزنش زندگی کنه، اين دور و برا پيداش نشه.
خيلی خوشحالم که بحث از من دور شده. علی تا به خودش بيايد اسم بچه هايش را هم تعيين کرده ايم و دو سه دور هم با خانمش دعوا و قهر کرده ايم. بنده خدا فرصت نمی کند اعتراضی کند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۲ تمرینهای تفکر مثبت: 👈به جای نگرانی در مورد حوادث، زمینه های رسیدن به مقصد را فراهم
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 6 🔶 تا اینجا گفتیم که آدم باید سعی کنه که توی زندگیش زیاد اهل غر زدن نباشه و رن
#افزایش_ظرفیت_روحی 7
🔶 در مورد افزایش قدرت روحی باید به یه نکته خیلی مهم توجه کرد:
✅ واقعا مهم ترین کاری که ما باید در دنیا انجام بدیم همینه. این که "ظرفیت خودمون رو برای لذت بردن از خداوند متعال بیشتر کنیم".
یه سوال؟
🔹 مگه قرار نیست که خدا ما رو آخرش به بهشت ببره؟
خب چرا ما رو همون اول داخل بهشت خلق نکرد؟ که نخوایم انقدر توی دنیا رنج بکشیم؟🤔
👈🏼 تنها علتش اینه که ظرفیت انسان برای لذت بردن از پروردگار پایین هست و اگه بخواد ظرفیتش بالا بره هیچ راهی نیست جز اینکه در دنیا قرار بگیره و با مبارزه با نفس هایی که میکنه قدرت روحیش رو بالا ببره💥
👈🏼 تا در قیامت بتونه در بالاترین سطح ممکن از وجود و زیبایی های پروردگار عالم لذت ببره.💕🌷
ما مثل ظرف های کوچکی هستیم که اگه بخوان توش یه دریا آب بریزن باید اول بزرگش کنند...
و بزرگ شدن انسان هم زمانی صورت میگیره که طبق برنامه پروردگار حکیمش با علاقه های سطحی خودش مخالفت کنه و سراغ دوست داشتنی های عمیق ترش بره.
🔵 بنابراین دقت کنید که سطح بحث افزایش قدرت روحی خیلی بالاتر از این حرفاست و هدف ما از این بحث در واقع رسیدن به اصلی ترین هدف خلقت ماست.
ان شالله که با جدیت و تلاش بیشتر بتونیم طبق برنامه دین، ظرفیت روحی خودمون رو افزایش بدیم...🌹
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
رسول شکری نیا کارشناس ارشد فضای مجازی و رسانه نوشت:
#فیلیمو با افزودن بخش فیلمهای ترکی دوبله شده، عملا" درنقش #شبکه_جم ظاهر شده است؟!
گردانندگان این هلدینگ در خلاء نظارت و برای جذب مخاطب اقدام به دوبله و پخش فیلمها و سریال های ترکی که عموما" موضوع عشق مثلثی،اجاره ای،فرازناشویی، خیانت، فساداخلاقی دارند را دردستور کار قرارداده اند؟!
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عفافگرایی
#تربیت_جنسی_کودکان
🎬سکانسی از سریال #به_کجا_چنین_شتابان
👤دنیا با سرعت نور پیش میره و بچهها باید اونقدر #آزاد باشن که بتونن خوب و بد رو خودشون تشخیص بدن!
💥تصاویر پر از قباحت به بچهها نشون دادن، اسمش آزادیه؟؟
⚠️این زبون بستهها دارن با طناب ما میافتن توی #چاه_بی_فرهنگی و وقاحت...
♨️این نگاه شما، صد تا جنایت و #بزهکاری به بار میاره.
👤فعلاً که با نگاه بنده، اونها دارن دنیا رو میگردونن و به خودشون میگن جهان اول و به ما میگن جهان سوم!
✅اونها با #فرهنگ، جهان اول نشدن...
📌سالهاست که صدای از هم پاشیدن خانوادههاشون به گوش میرسه...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عفافگرایی #تربیت_جنسی_کودکان 🎬سکانسی از سریال #به_کجا_چنین_شتابان 👤دنیا با سرعت نور پیش میره و بچه
این سریال واقعا عالی بود
کاش دوباره پخش کنن
سریالای بی محتوا رو صدبار پخش میکنن ، این سریالای خوب رو همون یه بار فقط
البته تقصیر ماهم هست ، اگه همه زنگ بزنیم و ازشون بخوایم ، مجبور میشن پخش کنن ، چون تلویزیون نمیخواد مخاطبشو ازدست بده و بنا بر سلیقه و میل مخاطبش عمل میکنه
ماهم مخاطبیم دیگه ، پس نظرمونو به گوششون برسونیم
🔴 بیشتر از خود خانم ها، این آقایون هستند که خواهان آزادی پوشش برای زنان هستند.
این عجیب نیست؟
به نظرم کنشگر اصلی در انقلاب جنسی مردان هوس ران هستند، نه زنان آزادی خواه.
🔗 میم مثل نادر
❣ @Mattla_eshgh