📕 محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : ف_میم
🍃 قسمت_شصت_سوم
مهدا بحث را عوض کرد و گفت :
بنده خدا خونشو در اختیارمون گذاشته ... حالا میاد یه سری میزنه ..
ـ نه خب سجاد کمتر پیگیره ... اون استاد سیریشت هم پدرمونو در آورده ... مهدا یه چیزی ؟
ـ جانم ؟
ـ اون همکارت خانمه بودا !
نمیخواستم گوش وایسم ... ولی شنیدم گفت جانبازی بگیر ... چرا این طوری گفت ؟
مهدا انتظار شنیدن این حرف را نداشت با اینکه کمی متعجب شده بود اما خونسرد گفت :
ایشون کلا اهل روحیه دادنه ... شوخی زیاد میکنه ... داشت میگفت هنوز استخدام نشدی و یه عملیاتم نرفتی تو خونه خودتون مجروح شدی ... برو جانبازی بگیر
مرصاد با اینکه قانع نشده بود گفت : نمیدونم چی بگم ... آقا سیدحیدر هم خیلی هواتو داشت ...
ـ تو الان دنبال راز داوینچی هستی ؟
بسمت میز خیز برداشت تا کیفش را بردارد که مرصاد مواخذه گر گفت :
یک ماهه دارم بهت میگم اینقدر ورجه وورجه نکن ... مگه چقدر از عملت گذشته میپری اینور اون ور ... ؟!
ـ یه جوری میگی ، هر کی ندونه فکر میکنه چه حرکتا میزنم ... یه کیف میخواستم بردارم با صدایی که غم داشت ادامه داد ؛
فعلا اسیر صندلی چرخدارم
مرصاد شرمنده سرش را پایین انداحت و گفت : نمیدونی چه زجری میکشم وقتی این جوری میبینمت ... خدا لعنت کنه منو ...
ـ بسه مرصاد چه ربطی به تو داشته ؟ اینکه موتورخونه مشکل داشته تو مقصری ؟ بار آخرت باشه ها ...
ـ شرمندتم ... تا آخر عمرم شرمندتم آبجی
ـ پاشو لوس بازی درنیار ، اون چادرمو بیار بریم دیر شد ... این جلسه آخریه که اینجا فیزیوتراپی میرم ... باید نامه و اینا بگیریم بدو
فیزیوتراپیست مردی میان سال با قدی کوتاه و اخلاقی که شهره ی خاص و عام بود ، نفهمید کی و چگونه با این دختر با انگیزه اینقدر خوش برخورد شده بود !
انگار امواج مهربانی و صمیمت ذاتی اش همه را بهرمند میکرد ... نمیدانست چرا از رفتن دختر جوان ویلچر نشین ناراحت است ؟!
شاید روزی که برای اولین بار او را دید گمان میبرد مانند تمام جوانانی که دچار معلولیت میشوند ، افسرده باشد ... یا حداقل اهل لوس بازی های دخترانه ...
اما مهدا آنقدر راحت این تقدیر را پذیرفته بود و با آن کنار آمده بود که انگار از بدو تولد معلول بوده است ....!
دکتر با یادآوری وضعیت مهدا به او یادآور شد هنوز شرایط یک زندگی معمولی را ندارد .
بعد از توصیه های ضروری رو به مرصاد گفت : آقا مرصاد مراقب خواهرت باش ... یکم زیادی خوشحال و راضیه .
رو به مهدا کرد و گفت : ... دخترم خیلی دوست داشت باهات خداحافظی کنه ولی چون کلاس زبان داشت نتونست بیاد ... خیلی باهات صمیمی شده ... شمارتو که داره بهت زنگ میزنه ... تو هم اینقدر با همه گرم نگیر ... با دختر منم طوری رفتار کن وابسته نشه ....
دکتر خوب میدانست احیای قلب آشفته ی دخترش کار سختی بود که مهدای جوان از عهده اش برآمده بود ...
بازگشت به شهر و دیار بزرگترین آرزوی روزهای درمان مهدا شده بود . زندگی حتی چند روزه در بیمارستان سوختگی عذاب آور ترین لحظات زندگی او بود .
سرگردانی و آشفتگی پدر و مادرش ، دانشگاه تعطیل شده ی خودش و مرصاد . مائده ی بی قراری که بخاطر مدرسه ، اصفهان مانده بود و روز های تعطیل ماه را برای دیدنش می آمد ... همه باعث شد دلش برای شهر تنگ شود ...
ــ وای خداا هیچ جا شهر خود آدم نمیشه ... با...
ـ آبجی .... ؟!
صدای پر ذوق مائده شهرک را از آمدن مهدا با خبر کرد .
ـ الهی فدات بشم.... دلم برات یه ذره شده بود
ـ خدا نکنه صورتی خانم ، بیا بغلم ببینم ...
اشکش فرو ریخت و با بغض گفت : آبجــــــــــی ؟
ـ جونم ؟
ـ همش تقصیر منه ... اگ ...
ـ وای تو و مرصاد منو دیوونه کردین ... بابا هیچ ربطی به شما نداشته ... اگه خدایی نکرده به جای من این اتفاق برای یکی از بچه ها یا خدایی نکرده چند تا خانواده می افتاد خوب بود ؟! خداروشکر بخیر گذشت ...
انیس خانم : علیل شدن خودتو میگی بخیر گذشتن ؟
مهدا از حرف مادرش دلگیر شد و همان طور که با دست صندلی را به حرکت در می آورد گفت :
علیل اونی نیس که پای قوی برای راه رفتن نداره ... علیل اونیه که با پای قوی هم راهی برای رفتن نداره ....
به آرامی صندلی را به حرکت در آورد ...
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : ف_میم
🍃 قسمت_شصت_چهارم
به ورودی ساختمان رسید که صدای پر از شادی فاطمه او را شگفت زده کرد :
فاطمه : سلام مهدعلیـــــــای خودم ... فداتشم زشت من
ـ علیک السلام بر خواهر فاطمه ... خانم شما آخر نام ما رو یاد نگرفتین ؟ ضمنا زیاد به آینه نگا کردین دچار اختلال بینایی شدین خانم !
ـ نه میبینم آب و هوای تهران بهت ساخته ... همین که متراژ زبونت کاهش نداشته ینی سالم سالمی ...
+ نامرد بدون من داری خوشامد میگی ؟
مهدا صندلی را چرخاند تا حسنا در دیدش قرار بگیرد .
ـ سلام حسنـــــــا بانو ... احوال شما سرورم ؟
+سلام عشقم ... خوبی گلم ؟ تو نبودی این دل بیقر....
فاطمه : دروغ میگه مهی ... تازه صبح ها که میرفتیم دانشگاه میگفت چه خوبه مهدا نیس مجبورمون کنه قبل دانشگاه بریم اطراف محوطه ورزش کنیم ....
ـ آره حسنـــــا ؟
+ نه داره الکی میگه عشقم این حسود عناد ورزِ ...
ـ بسه یکم زیادیش شد رود دل میکنه بچه ...
فاطمه : نه بذار بگه ... بگو حُسی جون
خودت خلاص کن .... قشنگ این عُقده هاتو بریز بیرون
موبد بزرگ بعد از سفری طاقت فرسا به شهر خود بازگشته است و پذیرای توست ....
+ خب حالا انگار خودش دلش تنگ نشده ...
ـ ممنونم بچه ها واقعا نفس کشیدن تو هوایی که رفیق آدم توش شریک نباشه ، عذابه .
حسنا با حالتی تمسخر آمیز تعظیم کرد و گفت : بانو ؟ اجازه میدید این جمله رو طلا بگیریم و به گردن غلام مغربی خود ، فاطمه ، بیاویزیم ....!؟
فاطمه : حســــــــــــنــــــــــا ؟ میکشمت ! این دمپاییه هست باهاش هادی رو تنبیه میکنم ... خیلی دردناکه ... به هادی بگو برات تعریف کنه .... میخوام ازت پذیرایی کنم
مهدا : وای بچه ها بسه چقدر حرف میزنین .. در عوض یکم منو کمک کنین از اینجا برم بالا ...
فاطمه : من این کارو به غلام زنگی خود میسپارم ...
ـ اصلا جفتتون ندیمه مخصوص شاهدخت هستین و به خودش اشاره کرد که فاطمه گفت :
اوه اوه شاهدخت ... یکم خودتو تحویل بگیر مهی ..
حسنا : مهدا نوشابه ضرر داره بخدا بفهم !
ــــــــــــــــــــــ♥️ــــــــــــــــــــــ
پدر و مادر فاطمه و سجاد ، برای دیدن مهدا به اصفهان آمده بودند و انیس خانم بشکرانه سلامتی دخترش شب های قدر افطاری را در حسینیه محله ترتیب داده بود .
همگی در تدارک بودند و مهدا با وجود مشکلی که داشت به جمع کمک میرساند .
مطهره خانم ( مادر محمدحسین ) : مهدا جان مادر شما برای چی اومدی ؟ بیا برو استراحت کن دخترم
ـ نه خاله جان من مشکلی ندارم ... من که بخاطر این دارو ها روزه نیستم شما روزه هستین ضعف میکنین بفرمایید ... تزئین حلوا رو میتونم انجام بدم ...
ـ قربون تو برم من
مطهره خانم نمیدانست چرا مهر این دختر به دلش نشسته و اینقدر برایش عزیز شده ... ! وقتی با همسرش از این احساس محبت گفت ، سید در جوابش از عزتی گفت که در دستان عزّ زمین و آسمان است ...
حسنا با صدایی تحلیل رفته رو به مادرش گفت :
وای مامان اینو لوسش نکنین بذارین کمک بده ... یه شکم سیر خورده چیزیش میشه ؟! من بدبخت از گرسنگی دارم شهید میشم منو دریاب ...
فاطمه : تو هیچیت نمیشه ... بقول مرصاد بادمجان دیار زلزله زده ای شما
حسنا : فاطمه تا حالا به شباهت خودت و خاک انداز دقت کردی ؟
فاطمه ابتدا متوجه منظور حسنا نشد که با خندیدن مهدا فهمید او را دست انداخته و با ملاقه ی داغ بسمت حسنا رفت تا او را تنبیه کند ...
همین که حسنا خواست از در آشپزخانه حسینیه خارج شود سجاد سینی بدست وارد شد و در همان حین گفت : یا الله ، اینم از حاصل اشک های ریخته شده آقایو....
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : ف_میم
🍃 قسمت_شصت_پنجم
جمله سجاد تمام نشده بود که با حسنا برخورد کرد و سینی حامل پیاز های نگینی شده پخش شد ...
سجاد سینی را در هوا گرفت تا به حسنا نخورد ...
ـ خانم حسینی ؟ حالتون خوبه ؟!
حسنا ترسیده و رنگ پریده سری تکان داد و گفت : من خوبم
همه بسمت حسنا رفتند و کمی به او رسیدند که مادر سجاد گفت :
حالا پیازو چیکار کنیم ؟ یه گونی پیاز بود ...
سجاد در همان حین گفت : اشکالی نداره الان با مرصاد میریم میخریم و یه دبه اشک دیگه از سید هادی و سید محمدحسین میگیریم
با این حرف سجاد همه خندیدند که فاطمه میان خنده با اشاره به حسنا که شدیدا سر در گریبان فرو برده بود گفت : حسنا خانم هم ببر تنبیه بشه ... دفعه دیگه از این حرکتا نزنه
با جدیت کارد را بسمت سجاد گرفت و گفت : وایسا ببینم سید هادی من داره پیاز خورد میکنه ؟ پس تو چی کاره هستی اونجا ؟؟
ـ خب دو تا سید بهم گرفتن با یادآوری ایام گذشته نشستن پیاز خورد میکنن خودشون گفتن ، بعدشم امروز چهارشنبه است کی جرئت میکنه به اینا نزدیک بشه ، چیزی بگه ... کارد هم دستشونه ...
فاطمه بزور خنده اش را کنترل کرد و گفت : بیا برو اینقدرم حرف نزن شب قدری برا من بلبل زبونی میکنه .... بیا برو دیگه ندی به سید هادیا چشماش حساسه خودت کمک کن
امیرحسین وارد شد و گفت : آقا سجاد ؟ چیشد ؟ محمدحسین میگه ....
با دیدن آن وضعیت و رنگ پریده خواهرش نگران گفت : چیشده ؟ حسنا سادات خوبی ؟
مهدا : چیزی نیس یکم برخورد فیزیکی بین حسنا و پیاز های بخت برگشته صورت گرفت ...
امیرحسین شیطون خندید و چشمکی به حسنا زد و گفت : خوبه ... همزاد پنداری کردن
حسنا چشم غره ای جانانه نثار برادرش کرد و فهماند بعدا حسابش را میرسد .
مطهره خانم : محمدحسین چی میگه مامان ؟
ـ هیچی میگه پیاز و بیارین همون بیرون داغ میکنیم خانوما اینجا درگیرن بعد اینجا تهویه نداره گرمتون میشه
ـ فعلا که پیاز نداریم ... مامان با آقا مرصاد برین سریع بخرین بیارین همین جا خورد میکنیم ، افطار نزدیکه آش و حلیم بادمجان بدون پیاز داغ نمیشه که ...
ـ اگه محمدحسینتون گذاشت ، چشم
نزدیک به افطار بود که رضوان همراه نازنین ، همسر محمدرضا و ندا به آشپزخانه آمدند .
رضوان هم عمه محمدحسین به حساب می آمد هم زن داییش و با ازدواج محمدرضا ، برادر بزرگترش ، با نازنین این پیوند میان آنها قوی تر شده بود . رضوان علاقه ی خاصی به سیدهادی ، خواهرزاده اش ، داشت و مشتاق ازدواج او و نازنین بود اما دختر ناز پرورده اش بخاطر شغل سیدهادی و درآمد کم قبول نکرد و به محمدرضا بله گفت .
رضوان : سلام بر همگی ... نماز روزه هاتون قبول منو دخترام اومدیم کمک
حسنا آرام زیر گوش فاطمه دهانش را کج کرد و گفت : اومدین کمک یا خود نشون دادن ؟
فاطمه : حسنا روزه ایا !
ـ آخه ...
فاطمه همان طور که سفره را بر میداشت تا به قسمت بانوان برود گفت : آخه نداره ... غیبت نکن
ـ ایش ... من اینا رو میبینم زبونم بی اراده فعالیت میکنه
انیس خانم لبخندی زد و گفت : لازم به زحمت نیست بفرمایید ... الان میرسیم خدمتتون
حسنا : ایول انیس بانو زد بهش
مهدا : کمتر بگو حسنا
امیرحسین و مرصاد طبق خواسته مطهره خانم پیاز ها را به آشپزخانه آوردند که مهدا گفت :
دستتون دردنکنه بچه ها ، لطفا این سفره رو ببرین قسمت آقایون پهن کنین ... مرصاد این سینی که داخلش شربت عسل هست ببر بده به فاطمه ، الان رفت
ـ الان سجاد و امیرو صدا میکنم ... سیدمحمد گفته بیایم اینجا کمک شما
انیس خانم : ما کمک نمیخوایم شما برو همون جا
امیرحسین : نه خاله ... محمد ما گفته بیایم پیاز پوست بکنیم سرخ کنیم ، الان بریم بیرون کبابمون میکنه
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عهد_عشق ❣آقا داماد جوان؛ مهمترین خصلت خانوم خونه شما؛ باید"حیا"ی بالا او باشه. 👈درغیراینصورت؛ ن
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۵
🎧 آنچه خواهید شنید ؛ 👇
❣وقتی قلب کسی،
فاجعه نبودن امام زمان،رو فهمید؛
تصمیم میگیره،
يه قدمی برای بدست آوردنش،برداره.
🔻راستی
برای بدست آوردنش،چکار ميشه کرد؟
@ostad_shojae
مطلع عشق
📝🌺📝🌺📝🌺 7️⃣2️⃣ قسمت بیست و هفتم درخواست رجعت ❇️ رجعت به معنای بازگشت دوباره به دنیا و از اعتقادات
8️⃣2️⃣ قسمت بیست و هشتم
2- مُوتَزِراً کَفَنی : در حالی که کفن پوش هستم
❇️ یکی از نیاز های عمومی و همگانی ، نیاز به لباس است . اسلام برای هر فصل و زمان و کاری ، لباسی در نظر گرفته و درباره آن ، دستوراتی داده است ؛ آخرین لباس هم « کفن » است که روایات آن نیز فراوان است .
✅ امام صادق (ع) میفرماید : هرکس کفنش در خانه اش باشد ، او را از غافلان ننویسند و هرگاه به آن کفن نگاه کند ، ثواب میبرد . ( کافی ج 3 ص 256 )
👈 در روایات گفته شده که پارچه کفن بهتر است همان پارچه و لباسی باشد که در ایام حج به عنوان لباس احرام بوده یا در نماز جمعه و سایر عبادت ها مورد استفاده قرار گرفته است . ( وسائل الشیعه ج 2 ص 732 )
🌹====================🌹
3- شاهِراً سَیفی : شمشیرم را از نیام بر کشیده ام
❇️ آمادگی در همه حال ، از امتیازات زندگی مهدوی است .
✅ مثلاً در روایتی درباره شیوه خروج شهید از قبر ، از امیرالمومین (ع) نقل شده است : در روز قیامت شهید در حالی از قبرش خارج میشود که شمشیرش را از نیا کشیده است . ( صحیفه الرضا (ع) ص 91 )
🔹ادامه دارد ...
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از میثم هلیلی
🔰 لوح | دو روی تمدن وحشی
🔻حضرت آیتالله خامنهای: دفاع فرانسه از وحشیگریِ فرهنگی یک کاریکاتوریست، روی دیگر سکّهی دفاع از منافقین و صدّام است. این کارها به اسلام و پیغمبر صدمهای نمیزند، امّا وسیلهای برای شناخت این تمدن وحشی است. ۹۹/۰۸/۱۳
پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR براساس این بخش از بیانات رهبر انقلاب، لوح «دو روی تمدن وحشی» را منتشر میکند.
https://eitaa.com/joinchat/3789946883C77b387e979
✍️علاقه من
به آیت الله خامنه ای
🔺🔻 اعتقادی، روحی و معنوی است
🖊سید حسن نصرالله :
🔹در درجه نخست علاقه من
به ایشان اعتقادی، روحی و معنوی است و به طور طبیعی، عاطفی است و در نهایت علاقه سیاسی به منزله نتیجه آن است و من علاقه اعتقادی خاص به رهبر انقلاب دارم
🔸و این من تنها نیستم
بلکه بسیاری از برادران و نمیگویم همه تا مبالغه نکنم، اما میگویم بسیاری از ما در حزبالله لبنان، اعتقاد ویژهای به حضرت آیتالله خامنهای داریم و این اعتقاد از تبلیغ دوستان ایرانی نیست
🔹 یعنی اینطور نیست که
دوستان یا طرفداران ایرانی رهبر انقلاب، عامل این دوست داشتن باشند و مابه این شخصیت تعلق خاطر پیدا کنیم بلکه نتیجه تماس مستقیم و تجربه مستقیم خود ما با ایشان است.
🔸من و برادرانمان،
در تماس مستقیم با رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران هستیم، البته از زمانی که رئیسجمهور بودند این ارتباط وجود داشت
🔹یعنی در آغاز تاسیس و تشکیل مقاومت
در لبنان در سال ۱۹۸۲ در زمان حیات امام خمینی (قدس سره الشریف) و ما در آن زمان، به ایران و نزد ایشان میرفتیم و ساعات زیادی نزد ایشان بودیم و به مسائل ما میپرداختند و این دیدارها پیوسته برگزار میشد و علاقه خاصی بود.
🔸 بنابر این تجربه،
ما از ایشان اوصاف ایمانی، تقوایی، دینی، اخلاقی، رهبری و شخصیتی دیدیم، به صورت آشکار و جذب ایشان شدیم
❣ @Mattla_eshgh
دقّت امام خامنه ای در بیتالمال❇️
✍علامه جـوادے آملی نقل مےڪنند یک روز مهمان مقام معظم رهبـری بودم.
فرزند ایشان آقا مصـطفے نیز نشسته بود ڪـه سفره پهن شد🌸
آیتالله خامنهاے به وی نگاهی کرد و فرمود: شما به منزل بـروید.✔️
من خدمت ایشـان عرض کردم: اجازه بفرماییـد آقازاده هم باشند. من از وی درخواستـ کردهام که باهم باشیم.
آقا فـرمودند: این غذا از بیـتالمال است
شما هم مهـمان بیتالمال هستـید🌷
برای بچهها جایـز نیست که بر سر این سفره بنشیننـد. ایشان به منزل بروند و از غـذاۍ خانه میل کنند👌🏼
من در آن لحظه فهمیـدم که خداوند چـرا این همه عزت به حضـرت آقا عطا فرموده اسـت😊
#ولیامرِمسلمین❤️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : ف_میم 🍃 قسمت_شصت_پنجم جمله سجاد تمام نشده بود که با حسنا برخورد کرد
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت شصت ششم
انیس خانم خندید و گفت : باشه بیاین بشینین
و رو به ندا گفت : دخترم شما یه کمک به اینا بکن
ندا کمی من و من کرد و گفت : من حساسیت دارم اگه میشه من آش بکشم
امیرحسین آرام گفت : مامانم اینا ... پس چطور میخوای بیای خواستگاری داداشم ...
مرصاد خندید که با چشم های برزخی مهدا خنده اش را خورد .
مهدا : مامان من هستم ... مرصاد بیار اون کمپوت اشکو
ندا با پیشنهاد مهدا و نگاه تحسین آمیز مطهره خانم پشیمان از حرفی که زده بود با حرص به مهدا نگاه کرد .
هر سه مشغول پیاز ها شدند که محمدحسین یا الله گویان وارد شد .
ـ مامان مطهره ؟
ندا ذوق زده از حضور محمدحسین خودش را سرگرم کاری کرد که امیرحسین آرام گفت : نگا معشوقش اومد چه زرنگ شد ...!
مهدا خواست امیرحسین را توبیخ کند که صدای مطهره خانم مانع شد ...
ـ بیا تو محمد جان
ـ یا الله
با دیدن چشم های خیس و ورم کرده مهدا رو به امیرحسین گفت :
من به شما گفتم بیاین کارو خودتون انجام بدین ....
مرصاد : حرص نخور سیدجون ... ما بی تقصیریم
ـ لا ال... آقا مرصاد برادر من شما باید تو این شرایط خواهرتون ، چنین کاری ازش بخوای ؟
مطهره خانم : آره مادر شما مهدا خانومو بعد افطار ببر خونه ، استراحت کنه برای احیا برو دنبالش
مهدا : من مشکلی ندارم ... میخوام اینجا بمونم واسه تهیه سحری کمک کنم
ندا : شما مگه چقدر میتونی کمک کنی ؟!
نازنین : آره ، شما که روزه نمی گیری حداقل شب قدر رو از دست نده
همان طور که پسر چند ماهه اش را در دست جا به جا میکرد گفت : ولی بدون روزه رفتن شب قدر چقدر واسه آدم کوتاهه .
مائده با بغض گفت : کی گفته شب قدر واسه کسی که مشکل جسمانی داره نمیتونه روزه بگیره کوتاهه ؟!
مهدا میتوانست جواب آن دو را بدهد اما بخاطر شب ارزشمندی که در آن قرار داشتند سکوت کرد که حسنا با حرص گفت : ندا جون آخه شما پوستت حساسه ، نازنین جون هم درگیر بچه اش ، مهدا با این وضعش کمکش مفید تره
محمدحسین رو به نازنین با سری افتاده اما صورتی خشمگین گفت : زن داداش شما ظاهرا به امور روزه داری واقف نیستین ، پیشنهاد میکنم مطالعه کنین ، ضمنا میزان بهره بری آدما از شب قدر دست شما نیست نه علمشو دارین نه درکشو ربطی هم به روزه دار و ... نداره
می خواست بگویید مگر خودت بخاطر شیردهی روزه میروی که این بنده خدا را به سخره گرفته ای ... ؟! اما با دیدن چهره رنگ پریده ی محمدرضا ادامه نداد.
ندا : آقا محمد ما که چیزی نگفتیم ! منظورمون اینکه مهدا خانم برن استراحت کنن ما هستیم
حسنا پشت چشمی نازک کرد و برای انتقام گفت : خودت خوب میدونی چی گفتی ...
مطهره خانم پشت صندلی مهدا رفت همان طور که آن را به حرکت در می آورد گفت : بسه دیگه ... حرمت نگه دارین ما میریم برای نماز ، محمدحسین بقیه کارا رو مدیریت کن
ـ چشم
رو به انیس خانم که با دستان مشت شده و ابرو های گره کرده به دو دختر گستاخ رو به رویش زل زده بود گفت : انیس جان ، بریم که خسته شدیم ...
چیزی از اقامه نماز به امامت روحانی جمعشان ،پدر سیدهادی، نگذشته بود که مرصاد و امیر از حسینیه بیرون زدند .
محمدحسین رو به سید هادی کرد و پرسید : هادی اینا کجا رفتن ؟ همه چیز سر سفره هست !
ـ رفتن جای دیگه ...
ـ کجا ؟
ـ انیس خانم مشکل قلبی داشتن سه ، چهار سال پیش عمل کردن ، بعد از اون عمل مهدا و مرصاد هر سال شب های قدر افطاری میبرن واسه همراهان بیمار های بیمارستان مناطق کم بضاعت ... امیر هم بخاطر مادرش نذر کرده بود ... از پارسال با این دو نفر همراه شده
ـ آهان ، چه کار قشنگی
سید هادی از کمک های بزرگ خودش نگفت ، همیشه معتقد بود کاری که برای رضای خداست بهتر است از دیدگان خلق خدا پنهان بماند ...
ادامه دارد ...