eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_هفتاد_سوم منتظر استاد صابری به برگه های مقابلش زل زده بود ، با صدای در نگاه چرخاند همه ایستادند و احترام گذاشتند . استاد صابری : بفرمایید . خواسته بودین جلسه ای تشکیل بدیم مهدا : بله قربان من چنین درخواستی داشتم . ـ خب بفرما مهدا با لپ تاپش عکس و مشخصات هیوا را روی صفحه ی نمایشگر انداخت و گفت : قربان اول از همه به گره کور پرونده برسیم . . هیوا جاوید . متولد ۱۳۶۵ تهران در یک خانواده متمکن و مشهور بدنیا اومده پدرش یکی از اصلی ترین سهام داران شرکت .... هستن یک خواهر و دو برادر داره خواهرش هانا جاوید دختر آزادیه نویسندگی تئاتر خونده و در حال حاضر جایی مشغول به کار نیست . . . و شخصیتی که ذهن همه رو درگیر میکنه کارن ، دوست پسر خواهرش که ظاهرا خیلی بهم نزدیکن کارن مدیر عامل یکی از شرکت های ... هست . فرار های مالیاتی زیادی داره و متاسفانه خیلی از معاملاتش به برخی سیاست مدارا میرسه ..... . شرکتش علاقه ی زیادی به واردات داره .... یکی از معاملات مشکوکش با طرف ترکی باعث شده هیوا که متوجه یه چیز عحیب شده بوده بخواد یه روز تمام شرکت بمونه تا دست کارن رو کنه ... سید هادی : طرف ترکی برای چی اون جا بوده ؟ ـ هنوز اطلاعات زیادی ندارم اما به گزارش آگاهی که چند روز قبل از مرگش رو گفته این قسمت توجهم رو جلب کرد ... قطعا بی ربط نبوده ـ خب پیشنهادت چیه ؟ ـ ما به نفوذی نیاز داریم ـ و اون نفوذی ؟ ـ هنوز مطمئن نیستم ولی بنظرم بشه روی هانا حساب کرد نوید : محاله ... شما نمیشناسینش یاسین : من با سروان فاتح موافقم ... من قبل از دادن پرونده به ایشون خودم هم مطالعه کردم هم تحقیق و به چیز عجیبی برخوردم .... هانا جاوید خیلی تحت تاثیر مرگ خواهرش قرار گرفته .... میشه به این دلیل ... سید هادی : نباید ناجوانمردانه عمل کرد و اونو گول زد ... ما حق نداریم جان اونو بخطر بندازیم یاسین : نه سید منظورم اینکه شاید طالب باشه بدونه خواهرش چرا کشته شده ! مهدا : اول از همه باید تا اثبات عدم خودکشی پیش بریم ... این دلایل فرضی برای خودمون هم فقط یه تصوره سید هادی : موافقم مهدا : بهتره روی خودکشی تمرکز کنیم من با امیر رسولی کسی که هیوا بهش علاقه داشته چندین بار صحبت کردم ... نتیجه ای که من گرفتم اینکه هیوا هم بخاطر معتقد بودن و هم به دلیل ترسی که داشته محال بوده خودکشی کرده باشه ... نوید : ما نتونستیم اثبات کنیم ـ الان باید بتونیم ! این گروهی که الان برای آقای حسینی تهدید به حساب میان همین کسانی هستن که زنده بودن هیوا به نفعشون نبوده ... هیوا چی میدونسته که باید کشته میشده ! نوید : مشکل اینکه ما به پرونده پزشکی قانونی دسترسی نداشتیم ... ـ غیر ممکنه پس این گزارش روی پر... یاسین : گزارش مشاهدات خانم .... در ربع ساعت بازدید از جسد ـ باید مشکوک تر از این باشه ؟ چرا این اتفاق افتاد ؟ ـ دستور اومد ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
دختـ👭ـر کوچولوتونو به لباسهای باز که جلب توجه میکنه،عادت ندین. 👈لذت جلب توجه با لباسهای نامناسب مانعی برای تثبیت حیاست، وسلامت جنسی آیندَش رو تهدیدمیکنه. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 19 🔵 یک موضوع مهم در بحث راحت طلبی اینه که ما باید بدونیم اساسا دنیا برای راحتی
20 🔶 خیلی وقتا میشه که آدم با یه سری آموزش های دینی و اخلاقی خیلی عالی آشنا میشه و حتی به مرحله هم میرسه ولی بعد از یه مدت کم کم اون ها رو فراموش میکنه. 🔵 بله ما در تنهامسیر با مفاهیم زیبای بسیار زیادی آشنا شدیم و ممکنه خیلی هاش رو هم عمل کرده باشیم ولی بعد از یه مدت اون کارهای خوب کمرنگ یا فراموش میشه. راه حل این موضوع چیه؟ 👈🏼 اینه که انسان "یه مراقبت دائمی" از خودش داشته باشه. همیشه به خودش بده. همیشه با سوء ظن به هوای نفس خودش نگاه کنه. آدم نباید خودش رو ول کنه.... 🔸 فلسفه برخی از اعمال دینی همین یاداوری و تذکر هست. چرا به ما گفتن هر روز 5 وعده نماز بخونید؟ نمیشد که آدم همه نماز ها رو جمع کنه و آخر هفته یه دفعه ای بخونه؟🙄 - نه! مهم این یاداوری و تذکر مداوم هست. همونطور که شیطان و هوای نفس به طور مداوم مشغول فریب انسان هستند از این طرف هم باید تذکر به طور مرتب باشه. ‌❣ @Mattla_eshgh
📚 📖 (روایت خانم جنیدی از شهیدان: محمد، عبدالحمید، نصرالله و رضا جنیدی) 📝 جواد کلاته عربی 🖇نشر : شهید کاظمی ❇️ سن و سالی از حاج خانم جنیدی گذشته بود؛ چیزی نزدیک به هشتاد سال. اما از آن زن‌های قدیمی بود که خودش را از دست و پا نینداخته. 🔹نه در امور روزمرهٔ زندگی و نه از مسؤوليت‌های اجتماعی و انقلابی‌اش. 🔹 روزنامه می‌خوانْد، اخبار گوش می‌داد و سخنرانی‌های را به دقت دنبال می‌کرد. دربارهٔ سخنرانی‌ها و موضع‌های رهبری تحلیل داشت، حرف داشت. 🔹 دربارهٔ مسائل مملکتی دغدغهٔ جدی داشت. حرص می‌خورد، غصه می‌خورد. خانه‌اش محل رجوع مردم شهرش بود. برای آنها هم دغدغه داشت و احساس مسئولیت می‌کرد. 🔰 در طول دو سه سالی که برای نوشتن کتاب زندگی‌اش به خانه‌اش می‌رفتم، این چیزها را به چشم خودم می‌دیدم. ✅ می‌خواهم بگویم این زنِ هشتاد و چند ساله هنوز هم زنده است؛ حتی بیشتر از خیلی میانسال‌ها و جوان‌ها. ✅ می‌خواهم بگویم این زنِ هشتاد ساله که داده و خودش و شوهرش _ رحمت‌الله‌علیه _ و دخترها و عروس‌ها و برادرها و دامادهایش که سال‌ها در انقلاب و جنگ، حقیقتا مجاهدت کرده‌اند، هنوز هم احساس می‌کند به انقلابِ خمینی بدهکار است. ✅ می‌خواهم بگویم از این زن، هنوز ندیده‌ام. هنوز هم که صحبت می‌کند، انگار سال‌های اول انقلاب است؛ پرحرارت و پابه‌کار. از حاج خانم جنیدی حرف بسیار دارم... ‌❣ @Mattla_eshgh
همیشه محرمند گرچه رفت و آمد نداشته باشند و همیشه نامحرمند اگرچه همواره رفت و آمد داشته باشند. در این رابطه بسیار می شود که محرمان با نامحرمان در عمل جابجا می شوند، به چند نمونه اشاره می شود: ⛔️محرم دانستن داماد برای عروس(قبل از عقد) ⛔️محرم دانستن شوهر خواهر، خواهر زن، زن برادر، برادر شوهر، عمو و دایی شوهر. ⛔️محرم دانستن ناپدری شوهر برای عروس ، برادر و پدرِ نامادری و ناپدری، شوهر خاله و شوهر عمه ، پسر عمه، پسر خاله، پسر دایی و پسر عمو. 📛 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴خبر کوتاه بود؛ دختر ۱۷ ساله ورامینی پدرش را با اسید کشت! 🔹دو واقعه تلخ در فاصله زمانی کمتر از ۶ ماه به وقوع پیوسته است، یکی قتل دردناک دختر ۱۴ ساله گیلانی توسط پدرش و یکی هم قتل پدر ۵۰ ساله ورامینی توسط دختر ۱۷ ساله خود. به نظرتان واکنش وطنی چیست؟ 🔸طبیعی است که شما خبر این واقعه تلخ را حتی در حد یک خط خبر هم در هیچ کدام از کانال‌های خبری نخواهید دید و هیچ گاه کاریکاتور و پستی راجع به این واقعه منتشر نمی‌شود چون با سواری گرفتن از قتل یک پدر توسط دخترش نمی‌توانند جامعه ایران را محکوم به مردسالاری و کنند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_هفتاد_سوم منتظر استاد صابری به برگه های مقابلش زل زده
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هفتاد چهارم مهدا : من پرونده رو میخوام آقا یاسین هر طور شده !‌ ـ مطمئنین با جاوید ها به سرنخ پرونده خودمون میرسیم ؟ ـ اطمینان برای عبد نیست ولی میتونیم امیدوار باشیم سرهنگ صابری : چیزایی که ستوان فاتح میخواد رو در اختیارش بذارید ضمنا ستوان ... ـ بله قربان . ـ اگر بخوای مستقیم ورود کنی باید اسم مستعار داشته باشی با بچه های احراز هویت صحبت میکنم از این به بعد میتونی به سامانه اطلاعات دسترسی داشته باشی اما با راهنمایی سید هادی ... ـ چشم ، متشکرم قربان . بعد از اتمام جلسه هر کسی به بررسی وظیفه ی خودش پرداخت . مهدا طبق دستور استاد صابری برای گرفتن مجوز و ثبت هویت جدید با سیدهادی به همکارشان مراجعه کردند . مهدا : آقا سید بنظر شما بررسی احوالات خاندان جاوید میتونه ما رو به نتیجه برسونه ؟ ـ امیدوارم ولی کار ساده ای نیست ، از طرفی گروه مروارید خیلی داره پیش روی میکنه ! ـ میتونیم مروارید و بچنگ بیاریم .... باید بدونیم این همه دختر و زن بی سرپرست چطور جذب وهابیت شدن ... ـ باید ذهنتو متمرکز کنی ما نباید مرواریدو دست کم بگیریم یا ازش غافل بشیم ... ـ من باور دارم مروارید با کارن در ارتباطه ... ـ منم تقریبا مطمئنم ولی این که این زنو هیج کس ندیده بهش قدرت داده .... چطور میشه که رئیس چنین گروهی رو هیچ کس ندیده باشه ... !؟ ـ آقا هادی همیشه میگفتین ، برای پنهان شدن باید آشکار شد ... ـ نتونستم کسیو حدس بزنیم ... شاید بزرگترین ضعف ما عدم حضور یه زن امنیتی قوی بود ... ـ خانم مظفری ؟ ـ ایشون خیلی وقت نیست به گروه ما اضافه شدن ... تو حتما میتونی این رازهای موشکافانه ی زنانه رو متوجه بشی ! ـ ان شاء الله ـ توکل بر خدا ان شاء الله مرواریدو بدست میاریم ... + سرگرد ؟ ـ بله ؟ + احراز هویت ستوان فاتح انجام شد ... از این به بعد مجوز بررسی در مورد پرونده رو دارن ... و با نام سروان مریم رضوانی فعالیت میکنن و بعنوان بازرس به نیروی انتظامی رفتار و آمد خواهند داشت ... خوبه ؟! مهدا با شنیدن نام جدیدش لبخندی زد که هادی را خنداند و رو به او گفت : خاله ام اگه بدونه چقدر خوشحال میشه ! + فقط قربان ؟ ـ مشکلی هست ؟ ـ از این به بعد باید چند بار به آگاهی .... سر بزنن تا موقعیتشون اثبات بشه و مسئولین مرتبط بشناسنشون و اینکه بهتره از پرونده های اجتماعی و فساد اخلاقی شروع کنید برای شناخته شدنتون بهتره ... . راستی خانم فاتح ؟ ـ بفرمایید + شما هنوز اسلحه حمل نمیکنین ؟ ـ خیر ‌+ از این به بعد لازمه باید ......... . . ـ خب من شرایطشو ندارم ... + باید خودتون شرایط رو فراهم کنید ـ متوجهم ـ شاید مجبور باشید گاهی چند روز سرکار بمونید ! ضمنا شرایط جسمیتون .... ـ میتونم با این شرایط کنار بیام ... مشکلی ندارم ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_هفتاد_پنجم علاوه بر نگرانی هایی که در خصوص محل کارش داشت دانشگاه هم به آنها اضافه شده بود . بخاطر کلاسی که با استاد صابری در دانشگاه داشت مرخصی ساعتی گرفته بود . آقای صابری استاد دانشگاه میانسال آپدیتی که صمیمی ترین ارتباط را با دانشجو ها داشت و هیچ کس گمان نمی برد این استاد دانشگاه ساده یک سرهنگ امنیتی باشد بعد از راهی کردن مهدا به دانشگاه آمد . مهدا با واکری که یک روز بود جای ویلچر را برایش گرفته بود بسمت کلاس آمد . آیدینا دوست مسیحیش کسی که ندا از او متنفر بود با دیدن پیشرفت وضعیت تنها دوستش جیغ خفیفی کشید و با ذوق گفت : مهدا جونم .... ! چقدر حالت بهتر شده دختر ! پس شیرینیت کو ؟ ثمین پوزخندی زد و گفت : به این بدبختی و استفاده از واکر میگی حال خوب ؟ هر چقدرم بگذره نمی تونه روی پای خودش بایسته محمدحسین شاکی گفت : شما پزشکین ؟ ـ خب ... معلومه وضع... ـ سوال منو جواب بدین ! ـ نه ـ فیزیوتراپیست هستین ؟ ـ خ...ب ... نه ـ پس نظر غیر علمیتون رو واسه خودتون نگه دارین ! همه خندیدند که ثمین با حرص و حسادتی که در وجودش بود گفت : آقای حسینی شما چرا اینقدر از این حمایت میکنین ؟ تیر آخر را زد و با چندش ادامه داد ؛ نکنه خبریه ما نمیدونیم ؟ حیف شما نیست میخواین با این دختره ی فل... محمدحسین انگشتش را با خشم سمت ثمین گرفت و با عصبانیت گفت : ببین خانم نسبتا محترم اولا این نه و خانم فاتح دوما بار آخرت باشه به کسی بخاطر ضعفش توهین میکنی ... این خانم هم مثل شما در سلامت کامل زندگی میکردن و توی یه حادثه بخاطر نجات یه آدمِ.... به خودش اشاره کرد و ادامه داد ؛ بخاطر یه آدم بی لیاقت به این وضع دچار شد ... شما هم اینقدر به سلامتیت نناز که به تبی بنده ! یکی از پسران کلاس که منتظر چنین سوژه هایی بود سوتی زد و گفت : جووون این جا رو ! سوپر وُمَن ( زن ) وارد میشود ... فقط دکتر جون بنظرت نقشتون عوض نشده ؟ این صحنه رو شما نباید خلق میکردی ؟!! مهدا : بســــــــــه ! یه آدم خیلی بدبخت و بیکار هست وقتی از تایم طلایی که میتونه برای خودش و رسیدگی به امور زندگیش صرف کنه درگیر تجسس در زندگی بقیه باشه ! ضمنا خانم ناجی من از شما تقاضای کارشناسی پزشکی نداشتم ! آیدینا : این محترمانه ی ' فوضولی نکن '،' به تو چه ' هست گفتم با زبون خودت بگم شاید بفهمی ! ثمین خواست چیزی بگوید که با ورود استاد به بن بست خورد . بعد از اتمام کلاس مهدا خواست به اداره برگردد که محمدحسین صدایش کرد . مهدا : بفرمایید ! ـ چرا از من شاکی هستین ؟ ـ از خودتون و رفتارتون بپرسید چه دلیل داره که همه جا از علت مشکل من حرف میزنین ؟ به کسی ربطی نداره ! اون سری هم توی جمع خانوادگی و دوستان بهتون هشدار دادم ولی توجه نکردین و برای من مشکلات زیادی بوجود اومد ، آقا محمدحسین چرا فکر میکنین بازگفت دلایل اون اتفاق باعث رضایت منه ؟ ـ من فقط عذاب وجدان داشتم و وظیفه خودم میدونم اجازه ندم کسی بهتون بی احترامی کنه ! ـ بهتون گفتم عذاب وجدان نداشته باشید ... ضمنا من مدافع نمیخوام ، میتونم از خودم دفاع کنم . ـ چطور عذاب وجدان نداشته... ـ چون من این کارو بخاطر شما نکردم ... بخاطر خودم بود ... راضی شدین ؟ ـ شما الا... ـ دقیقا همین بود ، من بیشتر از این نمیتونم یک جا بایستم . باید برم کار واجبی دارم ، خدانگهدار . به محمدحسین اجازه هیچ گونه جوابی نداد و با تاکسی در اختیاری که هماهنگ کرده بود به محل کارش رفت . ادامه دارد...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_هفتاد_ششم به محمدحسین اجازه هیچ گونه جوابی نداد و با تاکسی در اختیاری که هماهنگ کرده بود به محل کارش رفت . از حرفی که به محمدحسین زده بود قلبا ناراحت بود اما باید او را از عذاب دور میکرد . او باید در نقش دختر یک دوست خانوادگی ، یک همکلاسی و هم گروهی از سوژه اش حفاظت میکرد پس نباید اجازه میداد رفتار محمدحسین موجب شک و شبهه ای شود . از طرفی مادرش از وقتی این مسئله را فهمیده بود با او سرسنگین بود . پدرش ناچار تمام جمع های دوستانه ای که با حضور خانواده حسینی بود را رد میکرد ، میدانست اگر همسرش با عمه مدعی محمدحسین مواجه شود بلوایی به پا خواهد شد . .......ــــــــــــــــــــــــ....... با نقشه هایی از پیش تعیین شده و با سختی ها و برنامه ریزی های شبانه روزی *گروه ترابی ها* توانستند به مروارید نزدیک بشوند ، مهدا بسیار درگیر بررسی بود و احساس میکرد نمی توان با عدم آگاهی از جزئیات ماجرا جلو بروند . حس میکرد چیزی در این بازی درست نیست ... باید قاعده بازی پیچیده تر میشد اما خیلی ساده و راحت در حال پیشروی بود ... از نگرانیش که گفت همکارانش این شم پلیسیش را پای ترسش گذاشتند . سیدهادی و سرهنگ صابری با او موافق بودند اما نگرانی که از بابت زمان داشتند باعث میشد به این قرار ملاقات مشکوک تن بدهند . مهدا : آقا سید من باز هم میگم ما نباید بی گدار به آب بزنیم ، باید یه چیز قطعی و محکم توی دست داشته باشیم اگه بچه های ما از اون در بیرون نیاین چی ؟ نوید : نترسین خانم فاتح اولین تجربه ی عملیاتیتونه برای همین نگرانین .... ـ بحث سر این چیزا نیست من از چیزی نترسیدم فقط ... یاسین : ما ساعت فردا ساعت سه قرار داریم دیگه دیره الان فقط باید کاری کنیم که نبازیم ... مهدا خیلی سعی کرد آنها را متقاعد کند که با دست پر به مصاف این رقیب قدر بروند اما نشد ... بعد از اتمام روزی سخت و طاقت فرسا با تماس مرصاد از دژبانی خارج شد ، دکتر این امید را به او داده بود که چند جلسه ی دیگر می تواند با عصا راه برود و از آن به بعد میتواند راه رفتن گذشته اش را در پی بگیرد . مهدا : سلام داداش ـ سلام خوبی ؟ چیه تو فکری ! ـ چیز خاصی نیست درگیری های کاری ! ـ اوه اوه چه با کلاس درگیری های کاری ، یکم خودتو تحویل بگیر ـ حتما به توصیه ات عمل میکنم ـ آفرین دختر خوب ، مهدا یه راه حلی برای همزیستی با این دختره برای من پیدا کن ! ـ باز چی شده ؟ ـ آقا این دختر کم داره بخدا ـ به جای غیبت کردن یه کلمه حرف حساب بزن ، میشه یه کلمه حرف بزنی صد تا گناه داخلش نباشه ؟! ـ باشه حالا چته ؟ اصلا ولش کن الان حوصله نداری ! تا رسیدن به خانه هیچ حرف دیگری بین آنها زده نشد مرصاد فهمید بهتر است با مهدا بحث نکند و بگذارد خودش با او صحبت کند . سر میز شام تمام فکرش متوجه یاسین و قراره ملاقاتی بود که اعتمادی به آن نداشت . حاج مصطفی : چیزی شده مهدا جان ؟ سر حال نیستی ! ـ نه بابا جون چیز خاصی نیست فقط یکم درگیر پروژه ام . خواست ظرف ها را به آشپزخانه ببرد که مادرش مانع شد و گفت : برو استراحت کن مامان خسته ای . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_هفتاد_هفتم نیمه شب در حال خواندن نماز شب به یاد ساعت قرار فردا افتاد نمی دانست چه بهانه ای بیاورد که بتواند اداره بماند باید فکر اساسی میکرد نمی توانست بیش از این شرمنده رئیس و همکارانش شود . نمازش که تمام شد بی توجه به ساعت به اتاق مرصاد رفت که در کمال تعجب بیدار بود و جزء اش را حفظ میکرد . مهدا : مرصاد ؟ بیداری ؟ ـ آره ، تو چرا نخوابیدی ؟! ـ مرصاد فردا من باید اداره بمونم ! ـ چه ساعتی ؟ ـ خیلی کار ریخته سرمون فردا نمیتونم بیام خونه شاید شب هم نیومدم ـ خیلی حیاتیه ‌؟ ـ خیلی ، پیشنهادت چیه ؟ ـ من فردا بسیج دانشگاه کار دارم درگیرم واسه رحلت امام قراره گروه بفرستیم تهران درگیر هماهنگی های اونجام منم نمیتونم بیام خونه میتونیم بگیم با من هستی ! ـ متنفرم از این دروغ هایی که تمومی نداره اون سری که شب اداره موندم گفتم خونه فاطمه ام ولی تا کی میتونم دروغ بگم !؟ ـ خودت خواستی خواهر من ـ میدونم ، ممنونم . ـ خواهش میکنم ، این دفعه رو نمیتونی بگی خونه سیدهادی هستی ؟ ـ نه اون سری هم مامان مشکوک شده بود میخواست بیاد خونه فاطمه یادت رفته مگه ؟! ـ امان از دست مامان بعد از نماز صبح به ساعت زل زده بود تا زمان رفتن برسد ، ناگهان چیزی به ذهنش رسید و سریعا بسمت لپ تاپش رفت و وارد سایتی شد که توسط خانم مظفری هک شده بود و مهدا و همکارانش بعنوان یک تاجر فرضی به سایت دسترسی داشتند . لپ تاپ را روشن کرد و از مرورگر به سایتی که اسما برای تجارت و سرمایه گذاری بود اما اصل کاریش بر پایه ی قمار و معاملات غیر اسلامی بود . وارد سایت شد و نام عقرب را سرچ کرد و در کمال تعجب چیزی دید که او را ترساند ... گوشیش را بیرون آورد تا شماره سید هادی را بگیرد اما فکر کرد بهتر است از تلفن همراهش استفاده نکند تا نگرانی که از بابت شنود دارد محقق نشود . بقدری مضطرب بود که بدون واکر بسمت میز تلفن راه افتاد همین که خواست در اتاق را باز کند زمین خورد و تازه متوجه موقعیت خودش شد . نگاهی به تخت دو طبقه شان کرد که ببیند مائده را بیدار کرده یا نه . اما از بعد از مشکل کمرش ، تختشان را عوض کرده بودند و او به مائده ای که در ارتفاع دو متری از زمین واقع بود ، دیدنداشت . نگران از اینکه اهل خانه را بیدار کرده باشد در اتاق را کمی باز کرد و متوجه شد اهالی خانه در خواب عمیق هستند . با حسرت به واکر گوشه ی تخت نگاه کرد و آهی از این ضعف کشید ، هر چه تلاش کرد دوباره بلند شود و بسمت واکر برود نتوانست و این مسافت بی کمکی را که از میز به سمت در آمده بود خیلی برایش تاوان داشت .... دعا میکرد تلفن مرصاد روی حالت بی صدا باشد ، ناچار با او تماس گرفت . بعد از دوبار تماس صدای خواب آلود مرصاد در گوشش پیچید . ـ آخه هر کی هستی ، الان وقت زنگ زدنه ؟ بدم بندازنت توی استخر پر تمساح ؟ این طرز جواب دادن نشان میداد مرصاد حتی نگاهی به صفحه تلفنش نکرده است ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh