eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍️ به قلم : 🍃 قسمت_نود_پنجم حمایت های برادرانه رسول به اندازه ای بود که همه ی فامیل انیس را خواهر رسول می دانستند . همیشه او را مثل برادر بزرگترش می دید و او را داداش صدا میکرد . با قلب ضعیفی که نفسش را گرفته بود گفت : داداش رسول ؟ دستتون چی شده ؟ حالتون خوبه ؟ ـ حالم خوب نیست ولی حال محسن خیلی خوبه اشکی گونه اش را خیس کرد که انیس با نگرانی پرسید : اینقدر درد دارین ؟ ببخشید میشه بگید محسن کجاست ؟ با خجالت سرش را پایین انداخت و ادامه داد ؛ میخواستم جشن بگیرم بهش بگم داره بابا میشه ولی اشکالی نداره همین جا بهش میگم با این حرفش انگار خنجری به قلب رسول فرو کرده باشد ، شانه های مردانه اش از گریه لرزید . با نگاهی باحیا رو به رسول گفت : داداش اشکال داره الان بگم ؟ بی ملاحظگیه ؟ خوشحال نشدین ؟ ـ چرا انیس جان خیلی خوشحال شدم ـ پس چرا گریه میکنین ؟ میشه بگید محسن کجاست ؟ به نیمکت اشاره کرد و گفت : بیا اینجا بشین انیس جان ـ داداش تو رو خدا بگین چیشده ؟! ـ ببین انیس جان ، ما دیشب فکرش رو هم نمی کردیم که عراقی ها بعد از عملیات قبل بتونن پاتک بزنن ... نیمه های شب بود که آتیش از هر طرف احاطمون کرد ما تا چند ساعت پیش توی محاصرشون فقط شهید میدادیم ... خیلیا رو اسیر کردن ... تا اینکه گردان المهدی استان فارس اومدن و حلقه محاصره رو شکستن ... ولی .... ـ محسن اسیر شده ؟ خب زود بر میگرده مگه نه ؟ داداش زخمی هم شده بود ؟ رسول با دلی که از غم آتش گرفته بود رو به نگاه بی تاب انیس گفت : انیس جان .... محسن ... محسن دیگه بر نمیگرده .... محسنِ تو شهید شد ... من نا برادر توی اون آتیش تنهاش گذاشتم .... نتونستم برش گردنم ... من دست شکسته ... من بیهوش بودم ... من بی لیاقت برادرمو میون آتیش ول کردم انیس نمی شنید که رسول چه می گوید فقط این جمله در سرش می پیچید " محسن دیگه بر نمیگرده ... محسن تو شهید شده " قلبش بی قرار تر از همیشه در سینه اش می کوبید ... نفسش گرفته بود ... هر چه تلاش میکرد بخاطر کودکش اکسیژن را به ریه اش فرو ببرد بیشتر احساس خفگی میکرد ... زجه زهرا ( همسر رسول ) که فاطمه را به خود فشرده بود و با سوز گریه میکرد حالش را بدتر میکرد .... ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_نود_ششم خیره به چشمان خاکستری مهدا گذشته را می کاوید که صدای دخترکش او را متوجه موقعیتش کرد . مهدا : مامان ؟ مامانی ؟ ـ جونم ؟ چیزی گفتی دخترم ؟ ـ گفتی باید صحبت کنیم منتظرم ـ واقعا باید این اردو بری ؟ ـ آره مامان جان ، واقعا موقعیت خوبیه ، یه چیزی شبیه اون مسابقه تهران که با پروفسور پی یِر آشنا شدم از انیس خانم اصرار و از مهدا انکار . در آخر گفت : هنوز مادر نشدی بدونی چی میکشم ـ قربون مامان قشنگم بشم ، نگرانی نداره بانوی من . مادرش را بوسید و گفت : مامان من برم بخوابم که خیلی خستم ‌‌، بابا الان خوابه با اون موقع نماز صبح خداحافظی میکنم ... ـ باشه برو ، شبت خوش ... بسمت اتاق مشترک خودش و مائده رفت ، چند بار مائده را صدا کرد اما جوابی دریافت نکرد . به اتاق مرصاد رفت شاید آنجا او را بیابد که صدای صحبتشان را شنید . مائده : داداش از وقتی مامان محدثه زنگ زد خونه مامان اینهمه بهم ریخته ... اگه واقعا طبق چیزی که مامان میگه یخوان از مهدا خواستگاری کنن چرا مامان اینجوری میکنه ؟ ـ چجوری ؟ ـ همش استرس داره نمیذاره بیان مهدا رو ببینن مدام میگه دیگه با محدثه نگرد هر جا هم میخوایم بریم اگه اونا باشن نمیاد مثل ناهار دعوتی خونه حسنا اینا که واسه عید فطر بود ـ نمیدونم شاید ازشون خوشش نمیاد ـ دلیل نمیشه ـ چی بگم ! ـ من یه حدسایی میزنم ـ چی اون وقت خانم مارپل ؟ ـ ببین هر چی هست به گذشته ربط داره ، چون مامان داشت به مامان محدثه میگفت اینهمه سال سعی کرده مهدا نفهمه الان نمیخواد آرامششو بهم بزنه ... بعدشم گفت ۲۰ سال پیش باید به عواقب کارتون فکر میکردین ... ـ فال گوش واستادی ؟ ـ نه پس همین طوری از عالم غیب بهم رسید ـ نباید گوش وای.. ـ اِ مرصاد تو واقعا نمیخوای بدونی بیست سال پیش چه اتفاقاتی افتاده ؟ ـ خب چرا ولی... ـ ولی نداره ، مامان بابا یه چیزیو از ما پنهان کردن .. اون روز هم که از مدرسه بر میگشتم زن عمو و مامان محدثه خونه بودن شنیدم که مامان محدثه گفت اون بچه تو تنها نیست پدر بزرگ و مادربزرگ داره ، تو حق نداشتی بیست سال مارو از دیدنش محروم کنی چرا فقط مهدا پس چرا راجب منو تو نگفت ؟ بعدشم چرا هیچ وقت خانواده مامان بابا با ما رفت و آمد نداشتن جز عمو رسول ؟ چرا مهدا به ما شبیه نیست ؟ ـ چی میگی مائده ؟ مگه فیلمه ؟ بعدشم مامان بابا گفتن که خانواده هاشون موافق ازدواجشون نبودن ، کی گفته مهدا به ما شبیه نیست ؟ ـ یادت رفته بچه که بودیم همه میگفتن مهدا شبیه ما نیست ... ـ پاشو که داری هذیون میگی ... چه ربطی داره یه بچه ای شبیه مادرشه یه بچه ای شبیه باباش ... الان مثلا چی میخوای بگی ؟ ـ مامان گفت بعد از جنگ اومدن مشهد بعد ازدواجشون ولی مهدا متولد ۶۶ هست ـ خب که چی ؟ ـ مامان میگه هیچ وقت با بابا کاشان زندگی نکرده ، خب این ینی چی ؟ ادامه دارد ...
💠دختری که به برکت وجود مزار شهید محجبه شد. ☑️روایتی از همسر شهید مدافع حرم "جواد جهانی " 🕊هنگام تشییع پیکر شهدای غواص در هاشمیه، آقا جواد از مسئولان مراسم پرسید که آیا این شهدا در پارک خورشید دفن می‌شوند یا خیر که جواب منفی دادند. آن زمان بسیار تاسف خوردند که چرا برای پیشبرد اوضاع فرهنگی و عقیدتی در شهر از حضور شهدا بهره‌ نمی‌برند و آنها را از مردم دور می‌کنند به همین علت وصیت کرده بود خودش در پارک خورشید دفن شود و معتقد بود حتی اگر بتواند یک جوان را تحت تاثیر قرار دهد برایش کافی است... چندماه بعد از دفن همسر شهیدم دختر جوانی در حالی که ‌اشک می‌ریخت نزد من آمد و گفت اتفاقی به همراه دوستش سر مزار او رفته و شروع به درد دل کرده است که شب خواب شهید را می‌بیند و بعد از آن به کلی تغییر می‌کند و محجبه می‌شود. 💐شادی روح پر فتوح شهید صلوات ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 21 .... مثلا فرمودند که انسان مومن روزی حداقل 51 آیه قران بخونه. و حتی فرمودن ب
22 🔶 یاداوری و تذکر مبارزه با راحت طلبی یکی از مهم ترین کارهای ما باید باشه. ⭕️ اینکه میبینید برخی افراد اول انقلاب آدم های خوبی بودند ولی کم کم تغییر موضع دادند و خراب شدند، علتش قبل از اشرافیگری، اینه که دچار "راحت طلبی" شدند. 💢 خیلی وقت ها طرف قبل از اینکه وزیر و وکیل و مسئول بشه ظاهرا آدم خوب و پر تلاشی هست ولی همین که به یه پست و مقامی میرسه بعد یه مدت رفتاراش عوض میشه. ⭕️ کم کم اشرافی زندگی میکنه و خیلی وقتا خودش هم اصلا نمیفهمه چرا انقدر عوض شده. دقت کنید: 👈🏼 اون چیزی که آدم رو خراب میکنه ثروت و قدرت نیست در ابتدا بلکه راحت طلبی هست. ❇️ یعنی اگه یه یه نفر صبح تا شب مراقب راحت طلبی خودش باشه اگه غرق در ثروت و قدرت هم باشه هیچ وقت خراب و فاسد نخواهد شد. 🔶 بله تک تک ماها هم ممکنه وقتی از دور به بزرگانی که فاسد شدند نگاه کنیم اون ها رو سرزنش کنیم ولی باید قبول کنیم که اگه ماها هم با راحت طلبی خودمون مبارزه نکنیم و به جایگاه های اونها برسیم بعید نیست فاسد بشیم...
🔆 شادی زننده بهائیت از کتک خوردن خانم مسلمان 🔶 بهائیت مدعی صلح(!) از ضرب و شتم زنی بی‌پناه، خرسندانه لذت برده‌‌ و تنها دلیل این لذت پلید، و علی‌الظاهر معتقد بودن مضروب است. حوادث متعددی از حمله سگ‌های بدون قلاده‌ای که صاحبانشان آن‌ها را به مجامع عمومی برده‌اند، در اخبار جهان منتشر می‌شود. سگ‌هایی که صاحبانشان بدون در نظر گرفتن عابرینی که به هر علت از نزدیک شدن به حیوان پرهیز می‌کنند،–مخصوصاً در ایران- ژست روشنفکری گرفته و هیچ انتقادی را نمی پذیرند. 🔹 همین افراد برای نگهداری از حیوانات بلاهای بسیاری بر سرشان می‌آورند، در حالی که در ادیان الهی مثل اسلام به نیکی و محبت به حیوانات تأکید بسیار و برای آن پاداش زیادی در نظر گرفته‌ شده‌است. ♦️حال، رسانه‌های بهائی که بازداشت مجرمین و متخلفین را غیرانسانی و حتی ظلم به آنان می‌دانستند، ضرب و شتم یک انسان بی گناه را دستمایه شادمانی کریه خود قرار داده‌اند! این دقیقاً چهره واقعی در دشمنی با مسلمانان و معتقدین است. ◼️ در حالی که واقعیت ماجرا چیز دیگری بوده و این خانم، حتی مانع کاری نشده بلکه به دلیل رها بودن سگ و مزاحمت چندباره برای راه رفتنش، به صاحب آن تذکر داده‌بود. ↩️ این بی‌نقابی است که همچون سران و گذشتگان خود، هر مخالفی را به بدترین شکل آزار می‌دهد، تا به قول خودشان درس عبرت بقیه مخالفین بهائیت باشد. /فرق و ادیان ‌❣ @Mattla_eshgh
همیشه محرمند گرچه رفت و آمد نداشته باشند و همیشه نامحرمند اگرچه همواره رفت و آمد داشته باشند. در این رابطه بسیار می شود که محرمان با نامحرمان در عمل جابجا می شوند، به چند نمونه اشاره می شود: ⛔️محرم دانستن داماد برای عروس(قبل از عقد) ⛔️محرم دانستن شوهر خواهر، خواهر زن، زن برادر، برادر شوهر، عمو و دایی شوهر. ⛔️محرم دانستن ناپدری شوهر برای عروس ، برادر و پدرِ نامادری و ناپدری، شوهر خاله و شوهر عمه ، پسر عمه، پسر خاله، پسر دایی و پسر عمو. 📛 ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🔷ریحانه پارسا تنها یک مهره بازی است. او ابتدا با بازی در نقش یک در یک فیلم به شهرت رسید. می‌توانست مانند بعضی دیگر از بازیگران نوظهور، در همین حد باقی بماند و یا با بازی در فیلم‎های بهتر، بر شهرتش افزوده شود؛ اما ناگهان به‎واسطه و به نمایش گذاشتن چند عکس با ژست و پوشش نامتعارف از زندگی شخصی و یا حضور در حاشیه جشنواره‎هایی که حتی فیلمی در آن نداشت، به یک عنصر تبدیل شد! 🔷سپس با اعلام ازدواجش با مردی که قبلاً دو بار کرده و جدا شده بود و ۱۷ سال از او بزرگتر بود، دوباره توجه‎ها را به خود جلب کرد. رسانه‎هایی که تا قبل از این، مخالف سرسخت کودک همسری بودند، از او کردند و خبرها و عکس‎های مشترکشان را بیشتر کردند. 🔷نهایتاً با مهاجرت، کشف حجاب و مصاحبه‎اش با علی‎نژاد و بیان غیررسمی و غیرشرعی بودن ازدواجش، این دختر به ظاهر چادری و معصوم را، به‎تدریج به یک دختر هنجارشکن و تبدیل کردند که البته در اینستاگرام، دنبال‎کننده‎های بسیاری، خصوصاً در بین دختران جوان و نوجوان ایرانی دارد. 🔷قطعاً ریحانه پارسا هم مانند کیمیا علیزاده و بسیاری دیگر از دختران و پسران این سرزمین، به عنوان خیمه شب بازی و سوژه‎ای مناسب برای مصاحبه‎ها و بیانیه‎های جنجالی انتخاب شده است تا از زبان او جو فرهنگی و اجتماعی حاکم بر کشور را نشان دهند و برای او اشک تمساح بریزند. او هم در آینده به سپرده خواهد شد و یا مانند علیزاده از مهاجرت ابراز خواهند کرد. ✍️ فاطمه احمدی نیک ‌❣ @Mattla_eshgh
سلامم صبحتون بخیر😊 در طول روز چون نمیتونستم پست بذارم ، واسه همین الان پستارو فرستادم فعلا❤️
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_نود_ششم خیره به چشمان خاکستری مهدا گذشته را می کاوید که
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 نود هفتم حرف های مائده و مرصاد ذهنش را درگیر کرده بود اما وقت پرداختن به چنین مسائلی نبود و باید روی کارش تمرکز میکرد . نیمه شب عاشقانه با خدای خودش خلوت کرده بود و دلش را آرام کرد تا بتواند به بهترین نحو ماموریتش را به پایان برساند . با اهالی خانه خداحافظی کرد و بسمت اداره راه افتاد ، هر قدمی که در پیشبرد هدفش بر میداشت محکم تر میشد و مصمم تر ... بعد از هماهنگی و برداشتن وسایل لازم از همکارانش حلالیت طلبید و همراه امیر که بوسیله سرهنگ کاملا توجیه شده بود راهی شدند و با نام مستعارش مینا رضوانی و امیر با نام مهرداد خدادوست . هر دو به کمک گریمور اداره تغییر چهره داشتند و توصیه هایی برای حفظ گریم . تیم سه نفره ای برای ساپورت آن دو فرستاده شدند . مهدا و امیر با اتوبوس دانشگاه راهی شیراز شدند . مهدا همه حواسش به محمدحسین بود نباید هیچ گونه خطایی پیش می آمد . وقتی برای نماز توقف کردند مهدا از امیر خواست برای وضو و نماز محمدحسین را همراهی کند تا او بتواند در وسایل محمدحسین GPS کار بگذارد . وسایل محمدحسین را بررسی کرد و اتوبوس را برای دومین بار چک کرد تا از کارکرد دوربین ها ، شنود و حسگر ها مطمئن شود . بعد از نماز و ناهار اتوبوس بسمت شیراز راه افتاد . محمدحسین و سجاد هر از گاهی به عقبشان نگاهی میکردند که مهدا سعی میکرد دیده نشود . امیر همان طور که با تلفن همراهش درگیر بود گفت : نزدیک بود منو ببینن ـ چطور ؟ ـ داشتم پشت سرشون نماز میخوندم که نماز آقاسجاد تمام شد و برگشتن سمت من منم قنوتو بیخیال شدم و تا سریع تر به سجده برسم ، خدا کمک کرد ـ باید خیلی مراقب باشیم ما رو نبینن ـ آره واقعا ـ شب که بریم هتل حتما وسایل گروهی که باهاشون هم اتاق میشین رو بگردین منم حواسم هست ... هر چند هتل از قبل پاکسازی شده اما بهتره قبلش اتاق ها چک بشه برای همین ما از گروه که اول میرن دانشگاه جدا میشیم و میریم هتل اتاق ها رو چک میکنیم ـ باشه ـ ممنون که قبول کردین خطر کنین ـ من میخوام بفهمم کیا هیوا رو کشتن ، شما به من خیلی کمک کردین منم باید جبران کنم . ـ ما وظیفمونو انجام میدیم . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_نود_هشتم امیر همچنان مشتاق یافتن قاتل هیوا بود و برای همین به گروه تراب پیوست . به محض رسیدن به شیراز مهدا و امیر از گروه جدا شدند و بسمت هتلی که دانشگاه برای آنها در نظر گرفته بود رفتند . محمدحسین و رقبای هم رشته اش بوسیله گروهی از بچه های اطلاعات شیراز تحت حفاظت بود و این باعث شده بود مهدا بتواند راحت تر به موقعیت هتل ، کارکنان و ... توجه کند هر چند همکاران شیرازیش از قبل این کار را انجام داده بودند ، اما او باید به فرمانده خودش گزارش میداد . شناسنامه و نامه دانشگاه را به مسئول پذیرش نشان دادند ، مهدا کارت شناساییش را مخفیانه بیرون آورد که با شنیدن صدایی آشنا منصرف شد . ـ سلام روز بخیر ، اتاقی که آقای ناجی رزرو کردنو میخواستم تحویل بگیرم سلام . مدارک را تحویل گرفت و گفت : بفرمایید بشینید ـ متشکرم مهدا میتوانست حدس بزند ثمین چرا آنجاست ، بدون آنکه به او نگاه کند به آرامی رو به امیر گفت : نباید متوجه ما بشه ، محتاط باشین . باید قبل از رسیدن بچه ها اتاق ها رو بگردیم ... شاید مجبور بشیم شما را بهش نشون بدیم فکر نمیکنم به این راحتی بیخیال بشه ـ باشه ، چرا اینجاست ‌؟ ـ فعلا بهتره ندونین ... به وقتش بهتون میگم ... مهدا نیم نگاهی به ثمین که روی مبل مقابل پذیرش نشسته بود کرد و گفت : من میرم اطراف هتل رو بررسی کنم شما هم کلید ها رو بگیرین ... ـ باشه ولی فکر نکنم کلید اتاق شما رو بهم بده ـ بهتره امتحانش کنیم مهدا رو به مسئول پذیرش گفت : ببخشید میشه لطفا کلید اتاق منو بدین به همکلاسیم ـ نه خانم نمیشه ، باید خودتون تحویل بگیرید ... مهدا سعی کرد طرف مقابلش را ارزیابی کند برای همین صدایش را نازک کرد و با لحن دخترانه تری گفت : خب من الان باید برم دانشگاه دیرم میشه لطفا بدینش به دوستم ... این طور من تا میرسم وسایلم داخل اتاقمه وقتمو نمیگیره ... میگفتن اینجا در اختیار دانشجوهای نخبه ست و بهشون اهمیت میدن ! تراول پنجایی را از کیفش بیرون آورد روی دسک گذاشت و گفت : لطفا پسر مقابلش که مردد شده بود پول را برداشت و گفت : فقط کسی نباید متوجه بشه ... بهتره رفت و آمد زیادی به اتاق نداشته باشین ـ حتما اولین عضو مشکوک را پیدا کرده بود ، دفترچه اش را بیرون آورد و با رمز چیزی نوشت . رو به امیر کرد و گفت : برمیگردم . وقتی رسیدم میز شش پشت ستون سوم پشت سرتون منتظرتون میمونم ، موفق باشید . امیر متحیر از این دقت نظر سری تکان داد و گفت : باشه ، ممنون همچنین فکرش را نمیکرد مهدا بتواند کمتر از ۱۰ دقیقه این طور اطرافش را تحلیل کند . مهدا همان طور که کلاه نقابدارش را جلو میکشید بسمت خروجی هتل رفت . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_نود_نهم از هتل خارج شد و بسمت دکه ی مقابلش رفت روزنامه ای برداشت و رو به پیرمرد گفت : چه خبر از اوضاع کشور ؟ بنظرتون احمدی نژاد این دوره هم میتونه رای بیاره ؟ ـ اوضاع کشور آروم نیست ، خیلیا منتظرن ... آموزش دیده تا این روزا کشورو اداره کنن ـ من که به موسوی رای میدم ...! ـ تایید صلاحیت شده ... اونایی که باید طرفدارشن ... راهش مشخصه ـ رئیس جمهور خوبی میشه ! منو به یاد آقای منتظری می اندازه ، قبولش دارم ـ منتظری عقب نشینی کرد و شکست خورد چون خمینی از قدرتش ترسید و کمیته ایا طرفش بودن ، خامنه ای هم یاور داره ؟ ـ معلومه که نمیذاریم گذشته تکرار بشه ... ! ـ امیدوارم ... ! به روزنامه اشاره کرد و گفت : چقدر میشه ؟ ـ ۵۰۰ تومن ـ بفرمایید همان طور که به پیرمرد نزدیک میشد آرام گفت : کجا آموزش دیدن ؟ ـ شبیه همونجایی که شاگردای منتظری آموزش میدیدن ... زیر زمین همیشه اخبار جالبی داره ... ! از پیرمرد فاصله گرفت که گفت : آبمیوه نمیخوای ؟ من آبمیوه هایی که میارمو میذارم تو یخچال سر پله جای خنک . آبمیوه ، میوه نیست آب هم نیست .... ! ـ ممنون . ـ خواهش میکنم ، نقشه شیراز گردی نمیخوای ؟ ـ چرا بده ، چپیس از کدوما داری ؟ ـ مزمز . آدم وقتی تو این شهر میگرده باید هله هوله داشته باشه تا به تماشا بشینه ، به شیراز خوش اومدین ‌، حتما باغ ارم برین ........ ! مهدا نگاه عمیقی به پیرمرد انداخت و همان طور که از او دور میشد گفت : مگه میشه نرم ؟! زیباترین باغ شیرازه ... ! ادامه دارد ...