قسمت_سی_هشتــم
✍نفس عمیقی کشید و گفت:
نمی تونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم. نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم. مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده... و البته می دونستمم که چقدر خانواده ی عمو رو همه جوره دوست داره و روشون حساب باز می کنه. یعنی این خواستگاری داغه روی دل بود فقط! چون بهرحال نه ما می گفتیم که اوضاع از چه قراره و نه حتی زنعمویی که با مهر می گفت منو دوست داره و می خواد عروسش بشم اگر بو می برد که تک پسرش هیچ وقت بچه دار نمیشه اون وقت همینجوری باقی می موند!
_یعنی خانوم جون همونجا در دم گفت نه؟! حتی فکرم نکردین؟
_نه! نگفت... جا خورده بود و نمی دونست چیکار کنه که عاقلانه باشه. این بود که خواسته بود تا با من در میون بذاره. باقی سفرم فقط اشک و آه بود و حسرت. از زیر نگاه های سنگین زنعمو و عمو و حتی طاها فراری شده بودم. یه بارم که خیلی عرصه بهم تنگ شد طاها رو لعنت کردم که بچگی کرده، که اصلا چرا باید تو کربلا این قضیه رو باز می کردن؟ مگه من چندبار دیگه می تونستم بیام زیارت؟ دلم شکسته بود شکسته ترم شد! موقع خداحافظی توی حرم امام حسین نذر کردم که همه چیز ختم به خیر بشه و یه روزی منم دلم از این غم رها بشه. البته اون نذر هیچ وقت ادا نشد به هزار دلیل! تمام مسیر برگشت چشمم به جاده بودو نگران روزهای پیش روم بودم.
زنعمو وقت خواسته بود برای جلسه ی رسمی خواستگاری، خانوم جون مونده بود انگار سر بدترین دوراهی عالم. دروغ چرا! از وقتی فهمیده بودم طاها بهم علاقه داره نمی تونستم نبینمش! نه اینکه به چشم ظاهر... منظورم اینه که نمی تونستم نادیده بگیرمش. هیچ بعید نبود که بعد از اون بتونم با کسی ازدواج کنم که همه چی تموم باشه، در حالیکه طاها بود. دانشجوی ترم آخر بود و عمو همه جوره کسب و کارش رو براش راه انداخته و ساپورتش می کرد. خانوادش آشنا بودن و من از خدام بود برم توی خونه ی کسی که بعد از بابام، سایه ی بالا سرمون شده بود.اما...
_اما عیب و ایرادی که مهر کرده بودن رو پیشونیت و راستگوییتون شد بلای جونت نه؟
_دقیقا. به خانوم جون گفتم اعصاب خودت رو خورد نکن، باهاشون برای آخر هفته قرار بذار. می دونی چی گفت؟
براق شد بهم و زد به صوراش و گفت:" از تو توقع نداشتم ریحانه جان! تو دختر دسته ی گل منی اما مادر نمیشه منکر مشکلت بشیم. عموت بنده خدا از دار دنیا همین یه پسر رو داره، درسته دخترم داره ها اما نوه ی پسری داستانش فرق داره جونم.
ما فامیلیم اگرم الان چیزی نگیم بعدا تف تو یقه ی خودمون انداختیم. من اونوقت چجوری سرمو بگیرم بالا جلوی سادات؟ به اون خدا که خودش شاهده دل به دلم نیست که اصلا باید چیکار کنم؛ طاها رو همه دوست دارن دامادش کنن ولی....
ناراحت نشدم از چیزایی که می شنیدم ترانه! هیچ کسی تقصیر نداشت، تقدیر و پیشونی نوشت من مشکل داشت!
_میشه بپرسم چرا و چجوری فهمیدی اصلا که بچه دار نمیشی؟!
_مفصله و هرچند، حالا که می بینی سرنوشتم عوض شده. یعنی از وقتی برگه ی آزمایش توی آزمایشگاه رو دادن دستم مطمئن شدم که نمیشه به جنگ با تقدیر رفت!
_خانوم جون فکر می کرد می خوای طاها رو دور بزنی که قرار خواستگاری گذاشتی؟
_نه می ترسید بچگی کنم و از روی خام بودن عاشق بشم و تب تندی بشه که زود به عرق میشینه! ولی من تا ته این ماجرا رو خونده بودم. نمی خواستم بی عقلی کنم. بخاطر همین بکوب گفتم، زنعمو که زنگ زد باهاش قرار بذار، بقیه ی چیزا با من. خانوم جون تا دم در اتاق دنبالم اومد و گفت:
_اگه دلت خواست به منم بگو چی تو سرت می گذره!
_می خوام خودم با طاها حرف بزنم!
جیغ خفیفی کشید و گفت:
_خاک به سرم. دیوونه شدی دختر؟!
نگاهم افتاد به چین های روی پیشونی مهربونش. با آرامش دستش رو گرفتم و بوسیدم:
_خیالت راحت خانوم جون، کاری نمی کنم که خجالت زده بشی.
و وقتی نگرانیش رو دیدم توی تصمیمم مصرتر شدم!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
قسمت_سی_نهــم
✍کنار دیوار استاده بودم و گوشه ی چادرم رو مدام توی دست مچاله می کردم و باز می کردم، پر بودم از استرس.
هنوز نمی دونستم کاری که می خوام بکنم درسته یا غلط! مطمئن بودم پشیمون میشم اما خب باید وجدانم رو راحت می کردم.
کلافه بودم، به ساعت مچیم نگاه کردم، ظهر بود و صدای اذان چند دقیقه ای می شد که قطع شده بود... می دونستم عمو حالا رفته مسجد و بعدم میره خونه برای ناهار و چرت بعدازظهرش. با قدم های کوتاه اما محکم راه افتادم سمت مغازه. توی نظر اول کسی رو ندیدم اما خوب که گوش دادم صدای طاها رو شنیدم. گوشه ی سمت راست مغازه پشت یه دیوار پیش ساخته سجاده پهن کرده بود و انگار داشت دعای بعد نمازش رو می خوند. وقتی تو اون حالت دیدمش یه لحظه دلم لرزید... اما من ناقص بودم! باید تلقین می کردم تا واقعیت رو بپذیرم. مجبور بودم که با خیلی چیزا کنار بیام و از خیلی چیزا بگذرم.
نشستم روی صندلی چرم پایه کوتاه کنار میز و چشم دوختم به کفش های مشکی پام. نفس های آخرش بود، اما کجا دل و دماغ خرید داشتم من؟
خیلی تحت فشار بودم، هنوز هیچی نشده بغض کرده بودم و منتظر یه تشر بودم تا بشم ابر بهار و وسط مغازه های های بزنم زیر گریه...
_شما کجا اینجا کجا ریحانه خانوم؟!
صدای پر از تعجبش رو که شنیدم سر بلند کردم. هیچ وقت اینجوری با دقت نگاهش نکرده بودم. سنی نداشت اما خط اخم روی پیشونیش داشت عمیق می شد!
موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو داد عقب و منتظر جوابم موند. عجله ای نداشتم چون آدم شجاعی نبودم!
آستین پیراهن مردونه آبی رنگ تنش رو تا آرنج بالا زده بود و جانماز تا شده توی دستش بود. انگار شک کرده بود که گفت:
_خیره ایشالا!
باید یه حرفی می زدم. دهن باز کردم و زیرلب سلام گفتم. نشست چند صندلی اون طرف تر و جواب داد:
_علیک سلام. اتفاقی افتاده؟
_اتفاق؟ نمی دونم...
_زنعمو خوبه؟ ترانه؟
_خوبن اما من... من باید باهات... باهاتون... حرف بزنم
داشتم جون می کندم و بخاطرش از دست خودم کفری بودم. آروم یه جمله یا شاید آیه گفت و بعد شنیدم:
_گوشم با شماست
کیفمو باز کردم و قرآن کوچیکم رو گذاشتم روی میز.
_میشه قسم بخوری که هر چی شنیدی بین خودمون بمونه؟
چشماش چهارتا شده بود. عقلم نمی رسید کارم خوبه یا بد! فقط توقع داشتم چون دوستم داره بی چون و چرا قبول کنه.
_نیازی به این کارا نیست دخترعمو. چشم بین خودمون می مونه
_نه! اینجوری نمیشه. خیالم راحت نیست
_مرده و قولش
_اما...
_به من اعتماد نداری؟
_این روزا به هیچی اعتبار نیست...
طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
قسمت_چهلــم
✍طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین...
_این حرفا چه معنی میده ریحانه؟ میگی چی شده یا می خوای به بچه بازیت ادامه بدی!؟
ناراحت شدم از لحن تندش اما بالاخره اومده بودم که بگم.
_بچه بازی نیست پسرعمو... قسم نخور اما قول بده که هرچی شنیدی بین خودمون بمونه
داشت صبوری می کرد، با کلافگی نشست و گفت:
_خیلی خب. هرچند هنوز نمی دونم چه اتفاقی افتاده و قراره چی بشنوم
دست روی چشم راستش گذاشتش و ادامه داد:
_اما به روی جفت چشمام. رازداری می کنم، بفرمایید
جونم به لبم رسید تا گفتم:
_من... من نمی تونم با شما... یعنی زنعمو خواستگاری... خب... زنعمو زنگ زده برای خواستگاری ولی من... من نمی تونم یعنی ما نمی تونیم باهم ازدواج کنیم!
سرخ و سفید و کبود شدم و شد. معلوم بود که خجالت کشیده! منم وقیح نبودم ولی خب.
_آخی، الهی بمیرم براتون. طاها چی گفت؟
_طاها متعجب بود دو سه دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید:" یعنی شما با من مشکل داری؟"
خندم گرفته بود از تصور اشتباهش!
_یا علاقه نداری که ...
نیشخند زدم و سرم رو انداختم پایین. دستام توی هم گره شده بود و انگار زمین و زمان بهم دهن کجی می کرد، صدام می لرزید وقتی گفتم:
_بحث این چیزا نیست پسرعمو! مشکل از منه...
_یعنی چی؟ چه مشکلی؟
_گفتنی نیست اما ازتون می خوام تو مراسم خواستگاری اونی که مخالفت می کنه شما باشین نه من!
باور کن ترانه، هر ثانیه که می گذشت چشماش بیشتر گرد و دهنش بازتر می شد. بنده خدا هنوزم دلم برای حال اون روزش می سوزه!
_پای کسی دیگه در میونه؟
_نه!
انقدر محکم نه رو داد زدم که خودم ترسیدم.
_با دلیل قانعم کن ریحانه
دوباره گوشه ی چادر مشکیم تو مشتم مچاله می شد. صورتم می سوخت و تنم یخ کرده بود، از شرم هزار بار مردم و زنده شدم و بالاخره قانعش کردم!
_من... بچه دار نمیشم... هیچ وقت!
و زدم زیر گریه. نمی دونم چقدر گذشت، چند دقیقه و چند ثانیه اما فقط صدای هق هق خودمو می شنیدم. سکوت سنگینش نشون می داد که چه بدحاله. دوست داشتم یه چیزی بگه، مسخرست اما حتی توقع دلداری هم داشتم ازش...
هنوز دستم روی صورتم بود و دل دل می کردم برای اینکه بدونم خب حالا چی میشه؟! که تمام فرضیه هام ریخت بهم وقتی صدای باز شنیدن در رو شنیدم. فکر کردم زده بیرون! اما با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
🔸دعای پیامبر (ص) : 🍃🌸 خداوندا زنانی که خود را پوشیده نگه میدارند ، مشمول رحمت و غفران خود بگر
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه #امام_زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۳۰
✍وتمام این شهر
پُر است ازغربت و اضطرارتو!
این را از ناآرامی هایی میتوان فهمید؛
که تمامِ زمیـ🌎ـن رااحاطه کرده است!
نمیدانم؛
کِی،روزگار غربتت تمام میشود؟👇
@ostad_shojae
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🏴 پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی درگذشت آیتالله محمدتقی مصباح یزدی
🔰 بسم الله الرّحمن الرّحیم
با تأسف و تأثر فراوان خبر درگذشت عالم ربانی، فقیه و حکیم مجاهد، آیةالله آقای حاج شیخ محمدتقی مصباح یزدی را دریافت کردم. این، خسارتی برای حوزهی علمیه و حوزهی معارف اسلامی است. ایشان متفکری برجسته، مدیری شایسته، دارای زبان گویائی در اظهار حق و پای با استقامتی در صراط مستقیم بودند. خدمات ایشان در تولید اندیشهی دینی و نگارش کتب راهگشا، و در تربيت شاگردان ممتاز اثرگذار، و در حضور انقلابي در همهی میدانهائی که احساس نیاز به حضور ایشان میشد، حقاً و انصافاً کمنظیر است. پارسائی و پرهیزگاری خصلت همیشگی ایشان از دوران جوانی تا آخر عمر بود و توفیق سلوک در طریق معرفت توحیدی، پاداش بزرگ الهی به این مجاهدت بلند مدت است.
اینجانب که خود سوگوار این برادر قدیمی و عزیز میباشم، به خاندان گرامی و فرزندان صالح و دیگر بازماندگان ایشان و نیز به شاگردان و ارادتمندان این معلّم بزرگ و به حوزهی علمیه تسلیت عرض میکنم و علوّ درجات ایشان و مغفرت و رحمت الهی را برای ایشان مسألت مینمایم.
سیّدعلی خامنهای
۱۳ دی ماه ۱۳۹۹
💻 @Khamenei_ir
مطلع عشق
🏴 پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی درگذشت آیتالله محمدتقی مصباح یزدی 🔰 بسم الله الرّحمن الرّحیم با تأس
سردار دیگری رفت
در جمعه ای دوباره خورشید انوری رفت
یک یار مهـــــــربان و دلسوز رهبری رفت
شد سالگـــرد سردار، داغی دوباره دیدیم
در عرصه ی بصیرت ســردار دیگری رفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #علامه_مصباح_رحمة_الله_علیه:
🔷️ شاید دیگر حیاتی نباشد که در این جمع حاضر شوم، اما همین را میگویم که هرگز فراموش نکنید :
《عزت دنیا و آخرت ما در سایه اسلام و حکومت اسلامی است که عمودش مسئله #ولایت_فقیه است》
"۲۹ بهمن ماه ۹۸ مشهد مقدس"
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📝شرح و تفسیر دعای عصر غیبت ⬅️قسمت دوم 2⃣- نکته ی دوم، راجع به تفسیر این دعا می گوید؛ به درستی ک
📝شرح و تفسیر دعای عصر غیبت
⬅️قسمت سوم
👌شروع تفسیر این دعا:👇👇
📖در فراز اول این دعا می گوید «اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ» خدایا خودت را به من بشناسان.
⚠️اگر کل دعا را نمی توانید حفظ کنید این سه خط دعا را حتما حفظ کنید، در قنوت نمازهایتان بخوانید. بعد از نماز هم توصیه ی میرزا جواد آقا ملکی تبریزی از اساتید بزرگ اخلاق و عرفان بود، میرزا جواد آقا می گوید؛ بعد از نمازها این دعا را بخوانید. یعنی کل دعای معرفت نه، همین سه خط را.
💠«اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ» خدایا خودت را به من بشناسان، چون باز "عَرِّفْنى" آمد، بحث معرفت پیش می آید یعنی شناخت معرفتی.
💠«فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ، لَمْ اَعْرِف رَسُولَكَ» که اگر خدایا من تو را نشناسم، رسول تو را نمی توانم بشناسم!
💠«اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ» خدایا پیامبرت را به من بشناسان،
💠«فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ»←یا بعضی روایتها نوشته «لَمْ اَعْرِفْ وَلِیَّکَ» یا نوشته «لَمْ اَعْرِفْ اِمامَکْ»→خدایا اگر من پیغمبرت را نشناسم، ولی تو، امام تو، را نمی توانم بشناسم.
💠و نکته آخر می گوید «اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ» خدایا حجتت را به من بشناسان!
💠«فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ» اگر حجت تو را نشناسم «ضَلَلْتُ عَنْ دِينِى» از دینم گمراه می شوم.
⚠️عدم شناخت امام به گمراهی از
دین می رسد.
⁉️فرق معرفت با شناخت در چه چیزی است!؟ یک موقع است به شما می گویند این دستگاه موبایل را می شناسی؟ می گوییم آره. می گوید از جزئیاتش خبر داری که دستگاه را باز کنی بلد هستی چی به چی است!؟ می گوییم نه. پس شناخت همراه با معرفت نداریم.
👈می گویند فلان دکتر متخصص قلب و مغز اعصاب را می شناسی؟! می گوییم بله. می گویند می دانی دقیقا تخصصش چی است؟ و چه کاری می کند؟ می گوییم نه. پس یعنی شناخت کامل نداریم!
‼️معرفت یعنی شناختی که همراه با جزئیات باشد! شناختی که همراه با علم و آگاهی دقیق باشد، و مهمتر از همه شناختی که همراه با عمل باشد.
💭یعنی فرض کنید، بدانید یک جراح متخصص خوب در شهر است و بعد انسان مریض بشود، برود سراغ یک جراحی که از آن پایینتر است! یعنی عملا معرفت به آن یکی داری که بهتر است ولی سراغش نمی روی، سراغ یکی دیگر می روی!
🔹ادامه دارد ...
#متن_شرح_و_تفسیر_دعای_عصر_غیبت
❣ @Mattla_eshgh
🔰 رهبر انقلاب :
🔹 حضرت فاطمه چنان با امیرالمؤمنین (ع) زندگی کرد که آن حضرت با همه وجود از او راضی بود. صبر کرد؛ آن فرزندان را تربیت نمود؛ به آن دفاع جانانه از حقِّ ولایت پرداخت؛ در راهش آن زجر و شکنجه را متحمّل شد و بعد هم با آغوش باز به استقبال آن شهادت بزرگ رفت. ۱۳۷۳/۰۹/۰۳
#حضرت_زهرا (س)
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ کرونا و ارتباطات کاملا تصادفی؟؟ 🤔
مالك آزمايشگاه بيولوژيكى ووهان چين، شرکت گلاكسو ميباشد!
شرکت گلاکسو بطور اتفاقى ! متعلق است به فايزر آلمان ( شركتى كه داره واكسن كرونا را ميسازه!!)
و فایرز توسط مؤسسه مالى بلك راكس مديريت مي شود!
و این موسسه باز هم بطور اتفاقى مديريت مالى بنياد سوروس را بعهده دارد!!
و نیز اتفاقاً در خدمت شركت فرانسوى AXA ميباشد، كه بطور اتفاقى مالك شركت آلمانى Winterthur مي باشد، كه بطور اتفاقى آزمايشگاه ووهان چين را ساخته است.
شرکت آلمانی وینترتر بطور اتفاقى توسط شركت آلمانى آلياز اند ونگارد، كه سهامدار آن بوده، خريدارى شده، و این شرکت آلمانی يكى از سهامداران شركت بلك راك است كه بانك هاى مركزى را در كنترل دارد و تقريباً يك سوم سرمايه گذارى هاى دنيا را مديريت ميكند وباز هم بطور کاملا تصادفی سهامدار عمده شركت مايكروسافت می باشد كه مالكش بيل گيتس است كه بطور اتفاقى يكى از سهامداران شركت آلمانى فايزر نیز می باشد كه قرار است واکسن معجزه را بفروشد.
و البته شرکت فایرز آلمان اولين و بزرگترین حامى مالى سازمان بهداشت جهانى هم هست،
عجب حوادث اتفاقى!!!
❣ @Mattla_eshgh