eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍🏻شهید حاج : - من معتقد هستم امام زمان که ظهور بکنند ، حکومتی ایجاد میکنند ... قله آن حکومت آن دوره ای خواهد بود که در دفاع مقدس ما در بخش ها و حالاتش اتفاق افتاد ... ! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_چهلــم ✍طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین... _این حرفا چه معنی میده ریحانه؟ میگی
📕 ✍با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن! دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنه ی تار شده ی روبه روم نگاه کردم. عمو مبهوت اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو دو می زد. و طاها! انگار هیچ وقت انقدر درمونده نبود! حس مرگ داشتم... دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه و یا فکرش به جاهای دیگه نره! نمی تونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام امام و پیغمبرها وصل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه. گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی! سکوت که شکسته شد انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگ تر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز گوشی رو برداشت انگار فقط می خواست یه فرصتی به ما بده! با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره سرم کشیدم. با کمترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم: _تو رو خدا پسرعمو... قول دادی! هیچ وقت نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد: _ریحانه... راست بود؟ _بخدا _قسم... _قسم خوردم که باورت بشه. و سوال دومش این بود: _اگه من قبول کنم؟ آب رو آتیش بود همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی از روی احساسم اگر می گفت اما نامرد نبود که دو دقیقه ای پسم بزنه! ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه... پچ پچ ها و نصیحت های خانوم جون توی گوشم پیچ و تاب می خورد و آینده ای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود. باید تمومش می کردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود، و جوابش رو دادم: _نمی خوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم! حواسمون پرت عمو شد... _چی شده ریحان جان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشک هام رو پاک کردم و واقعیت این بود که نمی دونستم باید چی بگم! عمو جلومون ایستاد، چشمم به تسبیح آبی رنگ دونه درشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بی اعصابی، بی هدف دونه هاش رو بالا و پایین می کرد. حالا چی می شد؟ _تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم؛ داشتیم؟! _نه آقاجون _خب. بسم الله... پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر وسط مغازه ی عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه می کنه؟ انقدر از استرس لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس می کردم. طاها شاید خیلی از من بی چاره تر بود! نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت: _ما... خب درسته که بدون اجازه ی شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف می زدیم. _معلومه که باید حرف می زدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بی خبرین؟ وقتی دید ما چیزی نمیگیم ادامه داد: _بخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونه ی حاج عموش و مراسم خواستگاری رو ول نمی کرد که بیاد تو بازار کلومش رو پچ پچ کنه به دختر مردم! وای از تهمتایی که داشت به طاها زده می شد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده! مجبور بود که جواب بده... _آقاجون حق با شماست ولی ریحانه که غریبه نیست _د چون از یه ریشه ایم میگم عاقل تر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی، حالا خواسته باشه یا ناخواسته! _ما که گناهی نکردیم فقط... قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت. _مگه چه گناهی قراره.... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها. _حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمنده. عمو سعی می کرد آروم باشه چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت! با مهر نگاه به من کرد، دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید. _به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه بخاطر همینم بهم ریختم. من از طرف این پدر صلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟ هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همه چی فرق می کرد! عمو منتظر تاییدش بود هنوز، دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی اما دفعه ی سوم فقط گفت: _نه! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌
قسمت_چهل_دوم ✍عمو منتظر تاییدش بود هنوز، دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی اما دفعه ی سوم فقط گفت: _نه! خطوط روی پیشانی عمو انگار کم کم تبدیل به کور گره می شد! _حرف حسابی داری بگو تا بشنویم بابا طاها فکش منقبض شده بود. دستی به موهاش کشید و با سری که پایین بود گفت: _آقاجون ما یکم فرصت می خوایم... با اجازه ی شما البته... بهتره قرار آخر هفته رو فعلا کنسل کنید. _یعنی چی؟ _یعنی همین. مامان و زنعمو عجله دارن ولی ما نداریم _تو که تا همین دیشب آتیشت تند بود و چوب خط می کشیدی رو در و دیوار واسه پنجشنبه! پدر خواهرت رو درآوردی واسه لباسی که می خوای بپوشی. حالا چی شده که حرفت دوتا شده؟ یعنی دلم شکست... اگرچه صدا نداشت! شکستم وقتی رنگ چهرش عوض شد و با خجالت رو برگردوند. آخ... کاش عمو انقدر راحت دست دلشو پیش من رو نمی کرد! کاش اصلا اون روز سرزده سر نمی رسید تا این همه شوم تموم نمی شد همه چی. صداش می لرزید: _دیشب تا حالا، خیلی باهم توفیر داره آقاجون. ما فعلا آمادگی ازدواج نداریم. _این حرف توست یا ریحانه؟ _فکر کنید هر دو _آره ریحان جان؟ پس واسه همین داشتی زار زار گریه می کردی؟ اصلا نمی فهمیدم چرا عمو گیر داده تا مقصر رو شناسایی و داستان رو موشکافی کنه. داشتم می مردم که طاها ضربه ی آخر رو زد: _آره بابا چون من بهش گفتم که فعلا نمی تونم بهش قول ازدواج بدم چون خودمم مرددم. هنوز شک دارم! اصلا... اصلا ازدواج فامیلی خوب نیست. شاید یکی دو سال دیگه بتونیم بهش فکر کنیم شایدم هیچ وقت! راستش من فعلا... فعلا پشیمون شدم. تند و تند گفت و یهو ساکت شد. نفهمیدم کی دست عمو بالا رفت اما وقتی محکم خوابوند توی گوش طاها، مردم و زنده شدم و جیغ کوتاهی کشیدم... کباب شدم برای بی گناه بودنش و مجازاتی که بابت ازخودگذشتگیش داشت می دید... نتونستم تحمل کنم. به خودم لعنت فرستادم و با همون حال خرابم از مغازه زدم بیرون. ترانه از جعبه چوبی روی پاتختی دستمالی بیرون کشید و اشک هایش را پاک کرد. _الهی بمیرم... چه داستان عاشقانه ای! پس چرا من خنگ هیچی از اینایی که میگی رو یادم نمیاد اصلا؟! _عزیزم... از کجا باید می فهمیدی؟ این راز بین من و عمو و طاها و خانوم جون موند! یعنی هیچ حرفی از اون مغازه درنیومد. یکی دو روز بعد از ماجرا بود که زنعمو وقتی من خونه نبودم اومده بود و بنده خدا با هزار آسمون ریسمون بهم بافتن گفته بود که طاها فعلا برای ادامه تحصیل می خواد بره اصفهان پیش دوستش! اگه اشکالی نداره فعلا صبر کنیم. خلاصه به هر بهونه ای که می شد جوری که خانوم جون ناراحت نشه سر و ته قضیه رو هم آورده بود. _وا! یعنی زنعمو متوجه نشده بود چی به چیه؟ _نه. نمی دونم! اما هیچ وقت به روی من نیاورد و بنده خدا همیشه تو مواجه شدن باهام یه شرمی داشت. از چشم طاها می دیدن بهم خوردن ازدواجمون رو. _اینجوری که توام خراب شدی! _اینکه فکر کنن طاها به این نتیجه رسیده که برای ساختن زندگی مشترک زوده بدتر بود یا اینکه می فهمیدن من مشکل دارم؟! _ببینم یعنی طاها به همین راحتی از همه چی دست کشید؟ _معلومه که نه... _خب؟! _ول کن ترانه. سرم داره می ترکه از درد. بلند شو یه مسکن به من بده این بساط اشک و آه رو هم جمع کن _ریحانه! تو رو خدا بشین بقیشو تعریف کن _بقیه ی چی رو؟ _که طاها چیکار کرد؟ _می بینی که... کاری از دستش برنیومد! _چه دنیای غریبیه _بیشتر از اونی که فکرشو کنی _داری می خوابی؟! من که عمرا امشب خواب به چشمم بیاد... احتمالا باید تمام گذشته و خاطره ها رو واکاوی کنم تا ببینم چیزی یادم میاد یا نه _خوشبحالت که انقدر بیکاری... _الان به احترامت فقط سکوت می کنم و میرم قرص بیارم _نمی خواد. _مطمئنی؟ _آره ممنون. _باشه پس زحمتو کم می کنیم، شب بخیر. _شبت بخیر عزیزم اتاق که تاریک شد و خلوت، چادر نماز را روی سرش کشید و یک دل سیر گریه کرد... خلا نبود ارشیا را بیشتر از همیشه حس می کرد! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
چهل ســوم ✍تمام شب را کابوس دید... کابوس سال های دوری که گذشته بود و آینده ی نامعلومش. صبح همین که چشم باز کرد با تمام خستگی ناشی از بد خوابیدن و کرختی که وجودش را گرفته بود تقریبا حمله کرد به گوشی زیر بالش، اما هیچ ردی از تماس ارشیا روی موبایلش نبود و این ناراحت و نگرانش می کرد! باید از حالش با خبر می شد. با همان چشمان خمار از خواب، به رادمنش پیام داد. "سلام وقتتون بخیر، آقای رادمنش از ارشیا خبری ندارید؟" تا نیم ساعت منتظر جواب ماند اما بی فایده بود، دلشوره ای ناگهانی افتاده بود به جانش. ولی با بلند شدن صدای زنگ و دیدن نام رادمنش خوشحال شد. _الو سلام _سلام خانم نامجو، احوال شما؟ _ممنونم _بهتر هستین؟ _خداروشکر بله. پیام رو خوندین؟ _بله... _خب خبری ندارین؟ ندیدینش؟ _چه عرض کنم _چیزی شده؟ فشارش رفته بالا؟ _می دونید چی برام جالبه! اینکه هردوتون از من جویای احوال همدیگه میشین. در حالیکه خیلی سخت نیست برای دوتا آدم عاقل و بالغ که باهم گفتمان داشته باشن یا... چه ذوقی کرد از اینکه فهمید او هم نگران حالش بوده! ولی امان از غروری که همیشه وزنه ی سنگین مقابل خوشبختی شان شده بود! _بله حق با شماست اما یادتون نرفته که برخورد چند روز پیش ارشیا رو _دیشب پیشش بودم. حالش چندان مساعد نیست، قصد دخالت ندارم ولی جای شما بودم تو این شرایط تنهاش نمی ذاشتم، اون روز عصبی بود نباید به دل می گرفتین، با حداقل بزرگواری می کردین و مثل همیشه کوتاه می اومدین. _آخه... _خانم نامجو، من مطمئنم که گذشته ی ارشیا هنوز برای شما مبهمه! قصد ندارید این کور گره رو باز کنید؟ _چه گره ای؟ _اگر چند سالی شما باهاش زیر یه سقف بودین من باهاش بزرگ شدم. حال روحیش خرابه کمکش کنید... در ضمن بنده در مورد ماجرای بچه حرفی نزدم چون به خودم اجازه ی دخالت ندادم اما شما از همین موضوع سو استفاده کنید! معذرت می خوام سرم خیلی شلوغه امروز. امری بود در خدمتم. __ممنونم، خدانگهدار _خدانگهدار نمی فهمید حرف های رادمنش را! اما گفته بود که حالش مساعد نیست و از گذشته ای حرف می زد که شاید به اشتباه تمام این سال ها را نشنیده بودش. باید تصمیمش را می گرفت، یا می رفت و سعی می کرد برای ساختن دوباره اما متفاوت؛ یا باید در همین گرداب بی خبری دست و پا می زد. بسم الله گفت و بلند شد. حالا فقط سرنوشت خودش مهم نبود، پای آینده ی یک بچه هم در میان بود. یا رومی روم یا زنگی زنگ! در مقابل اصرار و تهدیدهای ترانه فقط صبوری کرده و دست آخر گفته بود: _خواهرم تو نمی تونی با همه ی مهربونیت فردای من و بچم رو تضمین کنی. باید برم و بالاخره ترانه هرچند با ناراحتی اما رضایت داد به رفتن خواهرش. تمام طول مسیر را به این فکر کرد که ارشیا چه برخوردی و خودش باید چگونه رفتاری داشته باشد؟ انگار این بار همه چیز با همیشه فرق داشت! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
قسمت_چـهل_چـهارم ✍در اتاق را که باز کرد هجوم هوای سرد لرزه به جانش انداخت. مطمئن بود که تا ساعت ها باید چیزهایی که ارشیا روی زمین پرت کرده بود را جمع کند... نفسش را فرستاد بیرون و آهسته وارد شد، همه جا ساکت و تقریبا تاریک بود. چادر را از سرش برداشت و آرام چند قدمی پیش رفت. می ترسید که همسرش خواب باشدو خوابش را برهم بزند. نگاهش روی در نیمه باز اتاق زوم شد و بعد دورتا دور سالن چرخ خورد. شوک شد، چیزی که می دید را باور نداشت، ارشیا آنجا روی مبل دراز کشیده و چادر نماز او روی صورتش بود! نمی دانست چه تعبیری از این کار داشته باشد اما از غرور همسرش مطمئن بود... ارشیا و این رمانتیک بازی ها؟! باور کردنی نبود. از ذوق هزار بار مرد و زنده شد. شاید خوب نبود اینطور مچ گیری کردن! با همان لبخندی که حالا پهنای صورتش را پر کرده بود آهسته راه افتاد به سمت در که با صدای او میخکوب شد: _کجا؟ برگشت و نگاهش کرد. چادر را جمع کرده و با چشمانی که به رنگ خون بود به سقف زل زده بود. پس بیدار بود! هنوز برای جواب دادن دودل بود که خودش دوباره گفت: _نتونست نگهت داره؟! هه... خواهرت رو میگم با تعلل نشست و با تمسخر ادامه داد: _اون روز که خوب شاخ و شونه می کشید؟ می گفت به عنوان تنها عضو خانوادت و حامیت داره میبرت! وقتی دنبال یه بچه راه میفتی و بهش اعتماد می کنی ازین بهتر نمیشه... پس فرستادت! عجب نیش کلامی داشت! پای آسیب دیده اش را گذاشت روی میز و مثل کسی فاتح جنگ شده تکیه زد. ریحانه نمی دانست دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را؟ این برخورد تند را قبول کند یا صحنه ای که در اوج غافلگیری دیده بود؟! چقدر صبور بود که در همین شرایط هم خوشحال می شد از این که همسرش سعی می کند فرو نریزد! کلیدی که هنوز توی مشتش مانده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و از نایلونی که همراهش آورده بود دمپایی های لژدار جدیدش را برداشت و با حوصله به پا کرد. متوجه سنگینی نگاه ارشیا بود اما نباید به روی خودش می آورد. این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود! همیشه که نباید خودش برای آشتی پا پیش می گذاشت! این همه نگاه از دید بالا برای زندگی زناشویی خوب نبود اصلا. شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل پخش شده روی مبل ها و زمین. _جالبه! سکوتت جالبه... میشه بجای تمییزکاری بشینی وقتی دارم باهات حرف می زنم؟! با دست خورده های نان روی میز را جمع کرد و نگاهش خورد به شیشه ی مربایی که تازگی ها پخته بود... مربای سیب خورده بود؟ بدون کره؟ ارشیا خم شد و با عصبانیت دستش را کشید. _با توام نه در و دیوار چشم در چشمانش انداخت و زمزمه کرد: _همیشه تلخ بودی دست ارشیا که شل شد، رو به رویش نشست. با بغض ادامه داد: _ولی نه... هیچ وقت به اندازه ی این روزا نبوده. وقتی میگی سکوت نکنم یعنی به توهینات جواب بدم. یعنی بگم حق نداری از همسرت اینجوری استقبال کنی! به وضوح حس کرد که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌❣ @Mattla_eshgh
۲۹ آثار بدگمانی نسبت به دیگران: 🔺ندیدن خوبی ها و محبت های دیگران 🔺 دیدن جنبه نامطلوب رفتار دیگران 🔺از دست دادن آسایش و آرامش روانی 🔺نگرانی و پریشان خاطری 🔺ترس، وحشت و اضطراب دائمی ‌❣ @Mattla_eshgh
هیچوقت فراموش نکنید که بی احترامی به همسر بی احترامی به شما و خانواده ی شماست. توی جمع یه جوری رفتار کنید که هیچکس جرأت نکنه به همسرتون بی احترامی کنه ✔اگه این اتفاق افتاد محترمانه از همسرتون دفاع کنید یادتون نره رفتار خود آدمه که رفتار دیگران را در برخورد با ما شکل میده. اگر خودتون با همسرتون غیر محترمانه صحبت کنید خب طبیعیه که دیگران هم بدتر از شما برخورد میکنن و شأن زندگی مشترکتون میاد پایین همیشه از خصلت ها و خوبی همسرتون تعریف کنید حتی اگه خصلت مثبت نداره!!!! ✖(خیلیم زیاده روی نکنید که زندگیتون تو چشم بیاد در حد معمول باشه،،یه جورایی یعنی پشت سر شوهرتون پیش هیچکس حرف نزنید) این باعث میشه جایگاه همسرتون پیش دیگران بره بالا و همسرتون هم اعتماد به نفسش بره بالا و در نهایت انرژی های مثبتش وارد زندگی خودتون میشه ‌❣ @Mattla_eshgh
گیاهان آپارتمانی شادی‌آور 🌿 شما به انرژی‌بخش بودن گیاهان اعتقاد دارید؟ 🌿 تو این روزهای عجیبی که می‌گذرونیم، بیشتر از قبل تو خونه می‌مونیم و به گفته خیلی از روانشناس‌ها، ممکنه آسیب‌های جدیدی از نوع افسردگی رو هم تجربه کنیم. اما گل و گلدون می‌تونن بهترین همراه‌های این روزهای ما باشند. پاپیتال 🌱گیاه عشقه یا پاپیتال به مراقبت کمی نیاز داره و تنفس ما رو بهتر و آسون‌تر می‌کنه، پاپیتال از برترین گیاهانی هست که بطور طبیعی هوا رو پاکیزه می‌کنه. سرخس 🌱سرخس مثل عشقه هوا رو فیلتر می‌کنه و تا ۱۸۶۳ ماده سمی رو در ساعت از بین میبره و آرامش ذهن و روان واسمون میاره. اسطوخودوس 🌱 عطر اسطوخودوس از قدیم به عنوان کاهش دهنده حس خشم و آرامش بخش شناخته می‌شده. رزماری 🌱از نظر تاریخی رزماری نمادی از یادآوری آرامش درونی هست و عطر مسحورکننده‌ای داره. نخود گل 🌱گل‌های زیبای گیاه نخود گل به عنوان تسلی بخش شناخته میشه و تماشای گل نخود باعث یادآوری خاطرات خوش کودکی هست. ‌❣ @Mattla_eshgh
۳۸۸ خسته نباشید و خدا قوت بهتون میگم بابت کانال بسیار تاثیر گذارتون🙏 میبینم که عزیزان در کانال، تجربه های موفق و خوبشون رو به اشتراک میذارن ولی من میخوام تجربه تلخ خودم رو برای عبرت بنویسم. 😔😔 بیست ساله بودم که تو شهر غریب دور از خانواده هامون رفتیم زیر یه سقف و زندگی مشترکمون رو با عشق و محبت شروع کردیم. چون همه میگفتن خیلی زود ازدواج کردی، دلم نمیخواست دیگه بخاطر زود بچه آوردن تمسخر بشم 😔😔 بعد از سه سال واندی خداوند دختر گلم رو بهمون هدیه کرد🤲👧 تنهایی و بی تجربه گی باعث شد دوران سختی رو هم از نظر جسمی و هم روحی پشت سر بگذارم که همین دلیلی شد که دیگه به بچه فکر نکنم😔 البته اشتغال به کار مورد علاقه ام ( معلمی) بعد از دو سالگی دخترم، دلیل محکمتری بود که خودم رو راضی کرده بودم که هر سال چندین دانش آموز رو آموزش و تربیت میکنم و همین برا اون دنیام کافیه.!!! وقتی به خودم اومدم که دخترم هشت سالش بود و از سه سالگی آرزوی خواهر و برادر تو دعا هاش و بازی هاش رو ندیده بودم و من و همسرم تازه فهمیده بودیم چه ظلمی به پاره ی تنمون کردیم .🤦‍♀ تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم🤱 ولی انگار قهر خداوند شاملمون شده باشه و بی هیچ ‌دلیل مادی و علمی الان دخترم🙍‍♀ پانزده سالگیشو در حسرت و تنهایی داره سپری میکنه و امکانات و رفاهی که داریم خوش حالش نکرده و خودمون هم هر روز که میگذره با حسرت به سالهای طلایی زندگی مون نگاه میکنیم که توان مالی و روحی و جسمی برای چندین بچه رو داشتیم ولی کوتاهی و نادانی کردیم. تجربه ی خودم رو در سی و هشت سالگی امیدوارانه و خواهرانه،☺️ تقدیم میکنم.. که فرزند آوری رو فدای هیچ شغل و رفاه و گردش و ....نکنید، چون حکمت خداوند زمان زیادی در اختیار یک زن قرار نداده💐 امیدوارم دوستان کانال با دلبندان عزیز و نور چشمان معصومشون برای همه ی آرزومندان فرزند دعا کنند که خونه های شیعیان پر بشه از صدای فرشته های خداوندی. ان شا الله منبع : کانال«دوتا کافی نیست» ‌❣ @Mattla_eshgh
🍃بهترین ظرف برای پخت‌وپز چه ظروفی است و آیا ظروف ظروف خوبی هستند یا نه؟ استیل نوعی آلیاژ است که از ترکیب آهن و دیگر فلزات ساخته می‌شود. این فلزات می‌توانند نیکِل، کِروم و حتی سرب باشد که برای سلامتی مضر است. بسته به این که این آلیاژ از ترکیب چه فلزاتی ساخته شده باشد، می‌تواند اثرات متفاوتی را از خود نشان دهد. ظروف استیل را جزء ظروف خیلی بد مانند تفلون نمی‌دانیم ولی جزء ظروف خوب هم نیستند. یک‌سری فوایدی دارد و یک‌سری معایبی. از جمله فوایدش این است که سبک هستند، سطحشان نسبت به آسیب‌دیگی و خوردگی و خراش‌دیدگی مقاوم است و شست‌وشویشان هم آسان است. از معایبش هم این است که انتقال حرارت در آن ضعیف است لذا ممکن است در حین حرارت‌دادن قسمتی از ظرف حرارتش بیشتر و قسمت دیگر حرارتش کمتر باشد و حرارت به طور یکنواخت به غذا منتقل نشود. چسبیدن غذا به ظرف هم از معایب دیگرشان است. خصوصاً اگر در ساخت ظرف بیشتر از کروم استفاده شده باشد، جداشدن کروم از ظرف و آمیخته‌شدنش با غذا، به‌ویژه غذاهای اسیدی، می‌تواند روی سلامت غذا اثر بگذارد و سرطان‌زا باشد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_پنجاه_و_یکم_۱ 🌷📝 موضوع : ادامه توضیح بیماری های غلبه خلط بلغم و درمان آن ها #جلسه_پنجاه_و_ی
۳ 🌷🍀🌻☘🌹 8⃣ اگر صفرا در تن کم شود و بلغم افزایش یابد، خون غلیظ می شود و به اندام انتهایی نمی رسد. کسانیکه دست و پای سرد دارند، صفرای خونشان کم است. انسداد ها و گرفتگی ها، معضل بزرگ و ریشه اصلی بسیاری از بیماری هاست. 🔴🚨 اکثر بیماری های شایع امروزی مانند بیماری های قلبی، دیابت، فشار خون، بیماری های شایعی مانند: 👈 کبد چرب، بیماری های پوستی و ... ، نتیجه انسداد های جزئی و یا کلی در سلول ها و اندام های بدن می باشد. ✅👌💐 ⚠️📛👈 مشکلی که از دید پزشکی امروزی، کمی مورد بی توجهی قرار گرفته است. ✳⚠ باید دانست: انسدادها و گرفتگی های بدن، به دلیل اشتباهات رفتاری و تغذیه ایی ما و تغییر سبک زندگی ما می باشد. 🔮 از دید گاه طب سنتی اسلامی، پایه اولیه درمان در اینگونه بیماری ها 👈 همین رفع انسداد و ترافیک در بدن می باشد که با توجه به علت انسداد (از غلبه سودا یا بلغم یا دم) و با توجه به مزاج ذاتی افراد و نوع غلبه اخلاط در بدن افراد، درمان نیز متفاوت می باشد. ✅🌹 🌼 برای درمان آن نیز در طب سنتی اسلامی با اصلاح تغذیه و اصلاح مزاج شخص و استفاده صحیح و تخصصی از حجامت درمانی، بادکش درمانی، زالو درمانی و گیاه درمانی و ... ، به رفع این انسدادها کمک می شود. ✅👌👏💐 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc