eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۹۱ با همسرم سعی کردم مهربانتر باشم. رو خوبیاش متمرکز شدم. بیشتر بهش ابراز علاقه کردم و روحیه خودمم بهتر شده بود. گرچه همیشه یه حس خلایی داشتم اما باز تلاش میکردم. بعد از حدود یکسال و خورده ای با همسرم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم😇 چند ماهی طول کشید و دیدم خبری نیست دکتر رفتم و گفتن که مشکل داری دنیا رو سرم خراب شد😔 همسرم خیلی بهم دلداری میداد ولی من دوباره شکسته بودم. ازین دکتر به اون دکتر، ازین مطب به اون مطب... خدایا کجایی، کمکم کن... خسته شده بودم از طرفی همسرم تک پسر بود و فشار خانوادش، از طرفی روحیه ام داغون بود، با ههممسرم به مشکل خورده بودم. کارم فقط گریه بود سر نماز و تنها پناهم نماز بود. دو سال گذشت و یه روز با خانواده همسرم یعنی با مادر همسرم بگو مگو کردیم و به من گفت ما تا حالا تو خانواده هامون ازین مشکلات نداشتیم شانس پسره منه، من که عادت به بی احترامی نداشتم، گفتم مامان جون من اصراری به ادامه زندگی ندارم، پسرت پیگیره و جوابی به من داد که دنیا رو سرم خراب شد. گفت پسر من عقل نداره وگرنه الان زن که هیچ دختر مجرد پره😭😭 هیچی نگفتم اشک ریزان کوچه ها رو دویدم و رسیدم به خونه... خدایا داری میبینی... داری میشنوی... خسته شدم. همسرم که از سرکار اومد، گفتم میخوام ازت جدا بشم، ساکمو بسته بودم و راهی خونه بابام شدم. به خونه بابا که رسیدم بابا و مامان، با بهت و حیرت نگاهم میکردن... آخه هیچ وقت عادت نداشتم از تلخیای زندگی براشون بگم و اونا منو خوشبخت مطلق میدونستن، وقتی جریان رو تعریف کردم، پدر و مادرم هر دو گریه کردن، یک هفته ای خونه بابا بودم. بعد یک هفته همسرم اومد کلی گریه کرد که بدون تو نمیتونم. خلاصه راضیم کردو برگشتم اما با دلی پر از ترس و آینده ای مبهم، اما نمیتونستم با مادرش روبرو بشم چون قلبم بدجوری شکسته بود. چندین ماه تلخ دیگه هم گذشت و من به پیشنهاد همکار همسر پییش یه دکتر جدید رفتیم و ایشون عمل لاپاراسکوپی رو برام انجام دادن و یکی از تخمدان هام که مشکل داشت رو عمل کردن و بعد اون آی وی اف انجام دادم و الحمدلله باردار شدم😍 تو پوست خودم نمیگنجیدم. روزنه امیدی تو زندگیم باز شده بود خانواده همسرم اومدن برای عذرخواهی، گرچه برام خیلی سخت بود اما بخشیدمشون بعد چند ماه استراحت مطلق و سختیای بارداری، خدا بهمون یه دختر ناز داد و من واقعا نمیدونستم چطور خدا رو شکر کنم. زندگیم خیلی بهتر شده بود و گذشته ها رو تقریبا فراموش کرده بودم. بعد یکسال و نیم اقدام کردم برای بارداری گرچه خیلی بعید بود که من به صورت طبیعی باردار بشم اما بعد چهار ماه دوباره فهمیدم در اوج ناباوری باردارم. خیلی خوشحال بودم که بدون سختیای بارداری اولم انقدر راحت باردار شدم. بعد چند ماه خدا بهمون یه دختر ناز دیگه داد😍 وقتی با هم بازی میکردن، شیطنت میکردن، شیطونی میکردن، انگار تو بهشت بودم. الان دختر بزرگم مدرسه میره،خداروشکر میکنم گرچه خیلی جنگیدم با زندگی که بسسازمش اما الان الحمدلله راضیییم. جدیدا هم با همسرم به فکر فرزند سوم هستیم البته اینم بگم من خیلی دوست دارم دو قلو داشته باشم برام دعا کنید دوستای خوبم ❤️ از همه کسانی که تجربه زندگی منو خوندن عاجزانه میخوام که به ازدواج های آسان کمک کنن به جوونایی که پر از انرژین برای ساختن یه زندگی قشنگ کمک کنن و دریغ نکنن😊 الهی که همتون همیشه سلامت باشین و حال دلتون خوب و لبخند آقا امام زمان عج روزیتون در پناه خدا باشید❤️❤️ ‌❣ @Mattla_eshgh
👑 ازدواج شاه ایران با نظر انگلیس! 😅 وقتی حتی زن شاه کشور رو هم اونا انتخاب می‌کردن! 🤕 🤕 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت: باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟ با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم: وا
سی و هشتم 🍃از تاڪسے پیادہ شدم همونطور ڪہ بہ سمت خونہ مے رفتم گفتم: عجب اشتباهے ڪردم رفتم! مادرم با خندہ گفت: از بیمارستان تا اینجا مخمو خوردے هانیہ، عین پیرزناے هفتاد سالہ، غر غر! پشت چشمے براے مادرم نازڪ ڪردم و گفتم: دستت درد نڪنہ مامان خانم! خواستم در رو باز ڪنم ڪہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد، خالہ فاطمہ با لبخند نگاهے بہ من و مادرم انداخت: چقدر حلال زادہ! داشتم مے اومدم خونہ تون! سلام ڪردم و دوبارہ قصد ڪردم براے باز ڪردن در ڪہ صداے خالہ فاطمہ مانع شد: هانیہ جون عصرونہ بیاید خونہ ے ما، من و عاطفہ ام تنهاییم! با شیطنت نگاهش ڪردم و دستش رو گرفتم: قوربونت برم عاطفہ ڪہ شهریارو دارہ، شمام ڪہ عمو حسین رو دادے بلا خانم! خندید، بعداز سہ ماہ! همونطور با خندہ گفت: نمیرے دختر، ناهید دخترت شنگولہ ها! مادرم بے تعارف وارد خونہ شون شد و گفت: چشمش نزن فاطمہ، مخمو خورد از بس غر زد! با خالہ فاطمہ وارد شدیم، چادرم رو محڪم گرفتہ بودم ڪہ خالہ فاطمہ گفت: راحت باش هانے جان امین سرڪارہ! همونطور ڪہ چادرم رو در مے آوردم گفتم: شمام آپدیت شدے، هانے! خالہ فاطمہ جارو، رو برداشت همونطور ڪہ بہ سمتم مے اومد گفت: یعنے میگے من قدیمے ام؟ چیزے حالیم نیست؟ با چشم هاے گرد شدہ و خندہ گفتم: خالہ چرا حرف تو دهنم میذارے؟ جارو، رو گرفت سمتم: یڪم ڪتڪ بخورے حالت جا میاد! جدے اومد سمتم جیغے ڪشیدم و چادرم رو مثل بغچہ زیر بغلم زدم و وارد خونہ شدم! عاطفہ با تعجب نگاهم ڪرد، پشتش پناہ گرفتم و گفتم: تو رو خدا عاطے مامانت قصد جونمو ڪردہ! خالہ فاطمہ و مادرم با خندہ وارد شدن، بعداز سہ ماہ صداے خندہ توے این خونہ پیچید! مادرم چادر و روسریش رو درآورد، عاطفہ رفت بہ سمتش و باهاش روبوسے ڪرد، بہ شوخے گفتم: اَہ مامان توام ڪہ چپ میرے راست میرے این عروستو بوس میڪنے بسہ دیگہ! عاطفہ مادرم رو بغل ڪرد و گفت: حسود! مادرم عاطفہ رو محڪم بہ خودش فشرد و گفت: خواهر شوهر بازے درنیار دختر! ازشون رو گرفتم، بہ خالہ فاطمہ گفتم: خالہ احیانا اینجا یہ مظلوم نمیبینے؟ و بہ خودم اشارہ ڪردم، خالہ با لبخند بغلم ڪرد و گونہ م رو بوسید. زبونم رو بہ سمت مادرم و عاطفہ دراز ڪردم! صداے گریہ ے هستے اومد، خالہ سریع ازم جدا شد و با گفتن بلند جانم جانم بہ سمت اتاق امین رفت! چند لحظہ بعد درحالے ڪہ هستے بغلش بود و لب هاش رو غنچہ ڪردہ بود برگشت بہ پذیرایے! مادرم با دیدن هستے گفت: اے جانم خدا نگاش ڪن، روز بہ روز شبیہ امین میشہ! صداے باز و بستہ شدن در اومد، مادرم سریع روسریش رو سر ڪرد، امین یا الله گویان وارد شد! سریع چادرم رو سر ڪردم! سلام ڪرد و رفت بہ سمت خالہ فاطمہ، با لبخند هستے رو از بغل خالہ فاطمہ گرفت و چندبار گونہ و پیشونیش رو بوسید! هستے هم با دیدن امین میخندید و بہ زبون خودش حرف میزد! امین نشست روے مبل و هستے رو گرفت بالا، هستے غش غش میخندید! دلم براش رفت، رو بہ مادرم گفتم: اگہ جاے شهریار یہ دختر بدنیا میاوردے الان منم خالہ شدہ بودم با بچہ هاش بازے میڪردم! عاطفہ با اخم مصنوعے گفت: ببینم این شوهر منو ازم میگیرے! همہ شروع ڪردن بہ خندیدن، امین از روے مبل بلند شد و اومد بہ سمتم! روے مبل ڪمے خودم رو جا بہ ڪردم! هستے رو گرفت رو بہ رم و در گوشش گفت: میرے بغل خالہ؟ هستے بهم زل زد و محڪم بہ پدرش چسبید. امین زل زد توے چشم هام، سریع از روے مبل بلند شدم و همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم گفتم: من برم یہ دوش بگیرم، احساس میڪنم بوے بیمارستانو گرفتم! امین صاف ایستاد و با لبخند عجیبے نگاهم ڪرد!
🍃اشتباہ ڪردم، هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ! خواستم برم ڪہ امین گفت: عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم پارڪ! خالہ فاطمہ گفت: میخوایم عصرونہ بخوریم! امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت: شام بذار، میریم یڪم هواخورے، زود میایم! عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت: هانے بعدا دوش میگیرے! آرومتر اضافہ ڪرد: امروز امینم حالش خوبہ تو رو خدا بیا بریم! نگاهے بہ جمع انداختم و بالاجبار برگشتم سرجام! عاطفہ با خوشحالے بدو بدو بہ سمت اتاقش رفت، امین با صداے بلند گفت: عاطفہ لباس مشڪے نپوشیا! من و مادرم و خالہ فاطمہ نگاهے بهم انداختیم و چیزے نگفتیم! امین هم رفت سمت اتاقش! خالہ فاطمہ با تعجب گفت: یهو چقدر عوض شد، خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن! چند دقیقہ بعد امین از اتاق اومد بیرون، شلوار ورزشے و بلوز مشڪے رنگ پوشیدہ بود! خالہ فاطہ با تردید گفت: پس چرا بہ عاطفہ میگے مشڪے نپوش؟! همونطور ڪہ لباس هستے رو درست مے ڪرد گفت: من با عاطفہ فرق دارم! عاطفہ اومد ڪنارمون و گفت: شهریار الان میرسہ بدویید حاضر شید! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت: میرے ناهید؟ مادرم با خستگے گفت: نہ خیلے خستہ ام، بچہ ها برن، یہ روز دیگہ همگے میریم! خالہ فاطمہ سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت، عاطفہ اومد بہ سمت من و گفت: خب تو پاشو دیگہ! بہ زور لبخند زدم و گفتم: شما برید خوش بگذرہ، جمع بہ من نمیخورہ! عاطفہ دهنش رو برام ڪج ڪرد: لوس نشو! بازوم رو ڪشید، مادرم معنادار نگاهم ڪرد و با مهربونے رو بہ عاطفہ گفت: عاطفہ جون تو با شهریارے، امینم ڪہ با هستے، هانیہ این وسط تنهاس! دوبارہ نگاهے بهم انداخت و ادامہ داد: بذار متاهل بشہ هرچقدر دوست داشتید برید بیرون، حالا هم دخترمو بدہ بہ خودم میبرید دل بچہ مو آب میڪنید! با لبخند مادرم رو نگاہ ڪردم و چشم هام رو باز و بستہ ڪردم، یعنے ممنون! عاطفہ اصرار ڪرد: مامان ناهید، نمیشہ ڪہ! امین و شهریار باهم منو هانیہ ام باهم! هستے رو از امین گرفت همونطور ڪہ لپش رو میبوسید گفت: جیگر عمہ هم نخودے! خالہ فاطمہ بہ مادرم گفت: بذار برہ، فڪر ڪردے عاطفہ و هانیہ بزرگ شدن؟ من و عاطفہ هم زمان گفتیم: عہ! مادرم و خالہ خندیدن، مادرم شونہ هاش رو انداخت بالا: خودش میدونہ! خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمتم: پاشو، ناز نڪن دیدے ڪہ نازت خریدار دارہ! نفسے ڪشیدم و بلند شدم، رفتم سمت حیاط. _مامان منم میرم! ارڪ خلوت بود، هانیہ روے یڪے از تاب ها نشست، با خجالت گفت: شهریار هلم میدے؟ شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت: عزیزم اینجا خوب نیست! عاطفہ با ناز گفت: ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو! بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد: بیا دیگہ چرا وایسادے؟ بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم: تو تاب بازے ڪن زن داداش! براش دست تڪون دادم و روے نیمڪتے نشستم، هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت! دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و بہ منظرہ پارڪ خیرہ شدم! شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد، میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہ! وگرنہ مگہ مے شد شهریار و عاطفہ آروم باشن؟! امین هم هستے رو میذاشت روے سرسرہ و آروم میاورد پایین! باهاش حرف میزد و هستے مے خندید! دلم گرفت،نمیدونم چرا، شاید بخاطرہ جاے خالے مریم، شاید هم بخاطرہ خودم! امین همونطور ڪہ هستے رو، روے سرسرہ مے ڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من! نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت هاے لخت!
صداے قدم هاش اومد، توجهے نڪردم! هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت: میخوام بدوام مراقبش هستے؟ خواستم بگم راضے نیستم از این فعل هاے مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم: بیا بیینم جیگرخانم! امین هستے رو داد تو بغلم، محڪم نگهش داشتم. منتظر بودم برہ تا با هستے بازے ڪنم اما همونطور ایستادہ بود! چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روے نیمڪت نشست! از ڪے روے نیمڪت مے دویدن؟! همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت: یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مے ڪرد! ڪنجڪاو شدم، اما چیزے نگفتم، با ذهنم تشویقش مے ڪردم! بگو چرا؟! بگو دلیل رفتارهات چے بود! تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم! وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد: اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود، تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ هاے تهران مهندسے میخوندے، اوضاع من فرق میڪرد! سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش: هستے هم نبود! شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مے شد! قلبم وحشیانہ مے طپید مثل سہ سال پیش! حق نداشت باهام بازے ڪنہ! آروم از روے نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم: بریم بازے ڪنیم! اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم: دست بردار از اگہ و اما و چرا! بگو چرا نخواستیم؟! انقدر رویاهاے دخترونہ م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مے دیدم؟ صداش باعث شد خون تو رگ هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ م بزنہ بیرون! _همیشہ دوستت داشتم! نگاهم رو دوختم بہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد ، برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ! نفسم رو دادم بیرون: فقط دلیلشو بگو، این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم! شهریار سرش رو بلند ڪرد، نگاهے بهم انداخت و اخم ڪرد! در گوش عاطفہ چیزے گفت، عاطفہ از روے تاب بلند شد! با حرص دندون هام رو، روے هم فشار دادم، چرا حرف نمیزد اومدن! با غم گفت: بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش! خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن. امین گفت: من میرم یڪم بدوام، شهریار نمیاے؟ شهریار نگاہ اخم آلودے بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد! دوبارہ نشستم روے نیمڪت، خیرہ شدم بہ امین خیلے سریع مے دوید! ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 43 🌹 حالا اگه کسی بخواد روز قیامت در بالاترین جای بهشت قرار بگیره تنها راهی که
44 🔶 گفته شد که خداوند متعال همیشه از هر کسی "به اندازه ظرفیتش" امتحان میگیره. 👈🏼 در واقع وقتی خداوند متعال امتحان میگیره تمام شرایط مکانی و زمانی و روحی آدم ها رو در نظر میگیره. ⭕️ یعنی روز قیامت کسی نمیتونه بگه که خدایا تو باید شرایط منو درک میکردی و بعدش ازم اون امتحان رو میگرفتی!😤 🌺 خداوند متعال میفرماید: عزیزم من که شرایطت رو به طور کامل درک کردم. اصلا "خودم" اون شرایط رو برای تو فراهم کردم تا امتحان بشی. دقیقا به اندازه ظرفیتی که داشتی. خیلی جاها هم که خیلی کمتر از ظرفیتت امتحان کردم که حتما پیروز بشی. 🔹 حالا یه سوال بسیار مهم شما باید بپرسید! 🔶 اگه خداوند متعال دقیقا به اندازه ظرفیت آدم ها امتحان میگیره پس چرا اکثر آدم ها توی امتحانات خودشون رد میشن؟ ✅ آفرین چه سوال خوبی! ان شالله در مورد جوابش به طور کامل صحبت خواهیم کرد... ‌❣ @Mattla_eshgh
🛑 کاباره‌ها، اوج حضور زنان در جامعه دوران رژیم پهلوی! 🔹 «مهدیه ماهرو» فمینیست خارج‌نشین، با اذعان وضعیت بد جامعه زنان ایران در دوران رژیم پهلوی، گفت: “زنان در زمان پهلوی جز در کاباره‌ها و آن‌هم به صورت نیمه‌ عریان، در اماکن دیگر جایگاه قابل توجهی نداشتند. حتی در سازمان زنان در شورای مرکزی آن از ده نفر، نُه نفر مرد بودند و تنها یک نفر زن بود!” منبع: https://youtu.be/qfpU6pK8id4 ‌❣ @Mattla_eshgh
❇️ ❓مسئله: آیا دوست‌دختر یا دوست‌پسر داشتن حرامه؟ 📚 پاسخ: ⭕️ بله، مطمئناً حرامه؛ کلاً هرجور ارتباط و دوستی با نامحرم حرام و از گناهان بزرگه. همین خودش مقدمه گناهان بسیار زیاد دیگه‌ای می‌شه. ⛔️ آخرِ این ارتباطات هم، گرفتارشدن در گناه و عذاب خداوند در آخرت، بی‌آبرویی در این دنیا، عذاب وجدان و ترس از افشاشدن در زندگی آینده است. 👈 ⬅️ 👈 پس باید توبه و استغفار کرد و این ارتباط رو کلاً قطع کرد. 📚 منبع: مرکز ملی پاسخ‌گویی به سؤالات دینی. ‌❣ @Mattla_eshgh
🍃ارزش واحترام زن مسئله حجاب ‌❣ @Mattla_eshgh
🔸خیلی‌ها ژاپن رو کشور متمدنی می‌دونن ولی جالبه بدونید چون ژاپنی‌ها در مکان‌های عمومی مثل قطار مخفیانه از زن‌ها عکس می‌گرفتن، شرکت‌های مخابراتی ژاپن تصمیم گرفتن همه موبایل‌هایی که تو ژاپن به فروش می‌رسند، وقت تصویربرداری صدای عکس گرفتن غیر فعال نشه! 🔸حالا هیچ موبایلی تو ژاپن موقع تصویربرداری سایلنت نمی‌شه! ‌❣ @Mattla_eshgh