#فصل شانزدهم
خانه مان غلغله بود.همین امروز ابوذر مرخص شده بود و تا جاگیر شد اولین سری عیادت کننده ها
که خانواده ی زهرا جان باشند آمده بودند
سینی چای را بر میدارم و تعارفشان میکنم سرم از شدت خستگی ودرد داشت میترکید
دیشب شیفت شب بودم و امروز هم گرفتار کارهای ترخیص ابوذر
آرام دم گوش مامان پری میگویم: من برم خونه بخوابم؟ سرم داره میترکه...فردا میام
_اگه خیلی حالت بده بریم دکتر؟
_نه عزیزم از خستگی خیلی زیاده برم حالا؟
چادرش را مرتب میکند و میگوید: برو عزیزم شامتم میدم کمیل بیاره برات
با خدا حافظی از جمع راهی خانه میشوم. سوز زودهنگام زمستان لرز به تنم می اندازد
قفل در را با بدبختی باز کردم و خودم را تقریبا داخل انداختم. صدای خنده از سوئیت می آمد و من
تصور میکردم امیرحیدر با لبهای خندان زیباییش چند برابر میشود. بی حرف پله ها را بالا میروم
که در میانه راه در سوئیت باز میشود و بعدصدای مردی می آید که میپرسد:حالا قرار خواستگاری
رو کی گذاشتن آقا سید؟
مات میمانم...آقا سید؟ خواستگاری؟
چه میگفتنداینها!
اشتباه نمیکردم صدای کلافه ی امیرحیدر بود که میگفت: نمیدونم والا با این عجله ای که مامان
داشت فکر کنم همین فردا پس فردا باشه!
دست میگذارم روی قلبم...نکن دلکم! اینچنین خودت را بر درو دیوار سینه ام نکوب میشکنی!
خیس عرق با زانوان شل شده به در خانه میرسم و در را باز میکنم...
سکوت فریاد میکرد در خانه و هیچکس نبود...گفته بودم پرده های خانمان حریر قهوه ایست و
مبلهایمان با آن ست است؟ فرشمان هم تم گردویی دارد. آشپزخانه مان هم ست سفید دا.... بی
حوصله سمت اتاقم میروم ومثل خلسه ای ها لباس از تنم خارج میکنم....
راستی آیه آقا سید با آن عجله ای که مادرش داشت فکر کند همین فردا پس فردا برود به
خواستگاری!
راستی من حالا باید چه کار کنم؟نگاهم میرود سمت کشو میز مطالعه ام. همانجا گذاشتمش
...کشو را باز میکنم و جعبه ی حاوی اعتراف نامه ی آرمیده میان گلبرگ های یاس را بیرون
میکشم...
نگاه میکنم به برگه ی خوشبو...چه روز خاصی بود آنر روز درست اندازه ی دوست داشتنم!
حالا چطور باید لحظه ویرانی یک احساس را اعلام کرد؟ لحظه متلاشی شدن رویاهای شبانه ات
را؟یک عاشق چطور میتواند لحظه شکسته شدنش را ترسیم کند؟ راستی دلم یک جوری شد!
شکستنی بود دیگر....تقصیر خودم بود که نگذاشتمش توی جعبه ای و رویش ننوشتم مراقب
باشید شکستنی است آنوقت شاید هیچ احساسی بی هوا پا رویش نمیگذاشت که این بشود حال و
روزش! راستی چطور باید یک آرزو را به خاک سپرد؟ غسل و کفن من نمیدانم که!
تقصیر من نیست...باید یقه ی این داستان سراها را گرفت که همه پایانشان خوش میشود آدم
خیال برش میدارد که ماهم یکی از آنها! آیه تو چه خونسردی! دوستش داشتی آخر!
کاغذ را بر میدارم و میخواهم مرگ رویایم را ثبت تاریخی کنم...خودکار را به دست میگیرم و روی
کاغذ اینچنین مینویسم:
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
..................................................
.......................... ..................................................
.................................................. ..................................................
...................... ..................................................
.................................................. ..................................................
.............................................دق یقا باهمین لحن!
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
کربلایی ذوالفقار کتش را می اندازد روی دوش امیرحیدرش میگذارد...حیدر تعارف میکنداما
کربلایی بی توجه به تعارفاتش کنارش مینشیند و درآن شب سرد نگاه میکند به آسمان ابری
و بعد میگوید:کم آوردی حیدر؟
امیرحیدر متعجب نگاهش میکند:کم آوردم؟
_پشت و پا زدن به دلتو میگم
حیدر میخندد:پشت و پا نزدم به دلم...تلاشمو کردم باقیشو سپردم به خودش
_چطور دلت اینقدر قرصه؟
_یه ترسی که هست ولی بهش اعتنا نمیکنم...یعنی نباید بکنم!
▫️▪️▫️▪️▫️▪️
راحله دست میگذارد روی یقه ی امیرحیدر و غر میزند:یه دقیقه آروم بگیردارم مرتبش میکنم
امیرحیدر کمی بیشتر از کمی بی حوصله بود آن شب...داشتند میرفتند خواستگاری آخر!
طاهره خانم گیره ی روسری اش را میبندد و بعد از سر کردن چادرش بلند آوا میدهد:حاضرید؟ دیر
شد!
راحله هم کارش راتمام میکند و سارا را از بغل الیاس بیرون میکشند و جمع از خانه بیرون میزند.
الیاس راننده میشود امیرحیدر پشت پیش مادرش مینشیند...
مدام ذکر میگفت تا اعصابش درست و حسابی بشود....دلگرم همان توکل بود که تاب می آورد این
لحظه ها را طاهره خانم خندان رو به پسرش میگوید: اخماتو باز کن پسرم... امشب شب اون
اخمهای زشت نیست
وخب این لحظه ها سنگین تمام میشد برای امیر حیدر...
راحله و شوهرش با ماشین خودشان پشت سر آنها حرکت میکردند و جز طاهره خانم تمام اعضای
خانواده غمبرک زده بودند.الیاس ماشین را روشن کرد تا خرید گل و شیرینی کسی حرفی نزد...
گل شیرینی را که خریدند و الیاس ماشین را روشن کرد طاهره خانم گفت: بلوارو بپیچ...
الیاس متعجب گفت:چیزی جا گذاشی؟
_نه
_پس واسه چی بپیچم؟خونه دایی از این وره ها
و طاهره خانم با لبی خندان میگوید: خونه معین نمیریم
همگی برای لحظه ای مات طاهره خانم میمانند امیرحیدرمیپرسد:چی میگید مامان؟
_دیروز زنگ زدی گفتی قرار خواستگاری رو با هرکی که دوست داری بزار منم دیدم امشب بریم
خونه ی آقای سعیدی بهتره!
امیرحیدر مبهوت تنها نگاه مادرش میکند و کربلایی ذوالفقار حرصی میگوید: لا اله الا الله عنان که
میدی دست زن جماعت همین میشه دیگه به صغیر و کبیر رحم نمیکنن همه رو مچل خودشون
میکنن!
طاهره ابرویی بالا می اندازد و میخندد و الیاس هم لبخند زنان بلوار را میپیچد و بعد از چند دقیقه
راحله تماس میگیرد و الیاس توضیح میدهد.
امیرحیدر سکوت میشکند و میگوید:مامان جان چرا خب همون اول کاری اینکارونکردی؟
_تا دیشب بر سر همون حرفا بودم اما فکر که کردم دیدم خدا رو خوش نمیاد تو رو به زور بخوام
داماد معین کنم.دیدم خودخواهیه از احترامی که به من میزاری اینجور سوء استفاده کنم...میدونی
امیرحیدر؟ من دشمنت نیستم
_خب اینا رو که همه ما بهت صد بار گفتیم خانم؟
طاهره خانم ابرویی بالا می اندازد ومیگوید:دیشب خودم به این نتایج رسیدم!
کربلایی ذوالفقار با لبخند سری به نشانه تاسف تکان میدهد و الیاس چند دقیقه بعد جلوی در خانه
آقای سعیدی نگه میدارد. امیرحیدر حس میکرد این لحظه واین ساعت را باید با ذوق بیشتری
سپری میکرد اما درکمال تعجب خیلی دل قرص تر و آرام تر از چیزی بود که پیش بینی میکرد ....
لبخندی به لب آورد و یاد مثال قاسمی قاسم افتاد:
گر خدا یار است با خاور بپیچ
گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ!
▫️▪️▫️▪️▫️▪️
🍃بی حوصله دست گذاشته بودم زیر چانه ام و به مامان عمه ای که داشت میوه ها را میچید و
زهرایی که شکلاتهای پذیرایی را در ظرف مخصوصش میریخت نگاه میکردم.
مامان عمه نیم نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا شبیه ننه مرده هایی؟ خواستگاریته ها!
من هم میخواستم توی چشم هایش زل بزنم و بگویم:رفته است خواستگاری اویی که دوستشدارم!شاید رفته خواستگاری همان نقش نگار خودمان! غمبرک باید بزنم قاعدتاً!!!! نزنم؟
اما سکوت پیشه کردم و چیزی نگفتم.زهرا خواست حال و هوایم را عوض کند برای همین
گفت:عزیزم این شتریه که در خونه همه ی دخترا میخوابه!میدونم کیه که از خونه بابا بدش بیاد؟
ولی سنت زندگیه دیگه....
مامان عمه ضربه آرامی به شانه اش میزند و میگوید:چش سفید وسط قوم شوهر نشستی به دوماد
میگی شتر؟ بندازم ابوذر و به جونت؟
زهرا بلند میخندد و من هم اینبار واقعا خنده ام میگیرد
_عمه خدا خیرت بده!!! من دارم روحیه الکی میدم شما چرا باور میکنی!؟
در همان حال مامان پری وارد آشپز خانه میشود و با دیدن ما دستی به پیشانی اش میکشد و
میگوید: منو دق مرگ میکنی آخرش آیه...بیا برو لباستو بپوش اومدن!تو اتاق من و بابات آماده کردم
همونجاست....
دل و دماغ که نداشتم همانجور کالفه راهی اتاق میشوم.... چه اتفاقاً جالبی ...وقتی دیشب مامان
پری زنگم زد و گفت که امشب خواستگار دارم لحظه ای خندم گرفت... دقیقا همزمان با او امشب
هم کسی برای من می آمد و آنقدری حالم گرفته بود که حتی نپرسیدم کیست!تنها به خاطر اصرار
و در آخر تهدیدات مامان پری قبول کردم که مراسم برگزار شود....
ست کت و دامن شیری ارغوانی لباس آن شب بود و چادر هماهنگ با آن...با وسواس لباس را به
تن کردم هرچند میدانستم پاسخم در هر صورت منفی است...من اندکی زمان نیاز داشتم برای
فراموشی آرزویی که قسمتم نبود.
لباسم را میپوشم و شالم را ماهرانه به سر میکنم....زنگ خانه به صدا در می آید و من به کارهایم
سرعت میدهم.صدایشان را میشنوم که وارد هال شده اند و لحظه ای از حرکت می ایستم...یک
صدای بسیار آشنا میان جمع شنیده میشود. پوزخندی به خیالتم میزنم و بعد از محکم کردن آخرین
گره شالم میخواهم چادر را بردارم که یادم می افتدمنکه چادری نیستم!
شانه بالا می اندازم و میخواهم بدون چادر از اتاق بیرون روم که لحظه ای با باز کردن در و دیدن
خانواده خواستگار......
.
.
.
دست میگذارم روی قلبم و در را دوباره میبندم!اشتباه نمیکردم!خودشان بودند
آ سد امیرحیدر و خانواده اش آمده بودند خواستگاری من!!
مثل تازه بالغها لب میگزم ولبخندم پهن صورتم میشود....یعنی.... وای من چه فکر میکردم و چه
شد؟
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای روزسه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۵۵
✔️واقعاً منتظری؟
یا...
مشکلاتِ امامت،به تو هیچ ربطی نداره؟
یا اونقدر به خودت گره خوردی،
که امامت، هیچ سهمی از زندگیت نداره؟
صادقانه بگو؛ واقعاً منتظری؟👇
@ostad_shojae
🔴 توسل به امام زمان در سختی ها
🔹 مرحوم علامه مجلسی نقل میکند: فردی به نام "ابوالوفای شیرازی" در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات اهل بیت میشود. شب در عالم رؤیا، پیامبر اکرم را زیارت میکند.حضرت میفرمایند:
🔺 اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید، یوسف زهرای اطهر، فرزندم را صدا بزن و بگو:
🌹 "یا مولای یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ"
"الغَوثَ اَدرِکنی".
(ای مولای من ؛من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس...).
🔸 ابوالوفا میگوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟ گفتم: "به منجی عالم بشریت, به فریاد درماندگان و بیچارگان"
🔹 سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند: "اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم...". بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.
📚 بحارالانوار جلد۵۳ ص۶۷۸
❣ @Mattla_eshgh
❌ بعد از میترا استاد آیا آزاده نامداری هم دومین زن قربانی اصلاحطلبان است؟
🔹 سجاد عبادی همسر دوم آزاده نامداری بود، سجاد عبادی فرزند رحیم عبادی و مرحوم فریده ماشینی است.
🔸 سجاد، همسر آزاده نامداری، آقازادهای است که پدرش در دولت اصلاحات، رئیس سازمان ملی جوانان و مشاور محمد خاتمی و مادرش، فریده ماشینی رئیس کمیسیون زنان حزب منحله مشارکت و از مدعیان سرسخت فمینیسم اسلامی و پیگیر تصویب کنوانسیون محو کلیه اشکال تبعیض علیه زنان بود.
🔹 سجاد، اکنون سرپرست حوزه ریاست و روابط عمومی دانشگاه غیرانتفاعی(غیردولتی) مهرالبرز است؛ یعنی همان دانشگاهی که پدرش قائم مقام آن است!
🔴 با توجه به گمانه زنیهای وجود اختلافات خانوادگی بین مرحوم نامداری و همسرش، شاید بعد از میترا استاد این دومین قربانی زن متصل به جریان اصلاحات باشد...
#افسادطلبان
✌جنبش مردمی حلالزادهها
📡 @Halalzadeha
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
همانطور هم که در طول هفته اخیر شاهد بودید، میزان تبلیغ برای جناب سعید محمد در کانال های دو آتیشه ای که تبلیغ ایشون میکردند به کمتر از نصف رسیده و این مسئله کاملا قابل پیش بینی بود
متوجهم که اینقدر فضای سیاسی غیر قابل پیش بینی هست که حتی ممکنه تایید بشن و رای هم بیاوردندا
کاری به این چیزا نداریم
اما با وضع موجود، حتی خودشون هم تا حدودی غلاف کردند و میزان تبلیغات به کمتر از نصف رسیده
چرا که احتمالی که در دفعه قبل عرض کردم قوت گرفته و امکان نیامدن و یا اطلاع عدم احراز صلاحیت به ایشان از طرف نهاد مربوطه وجود داره
هر چند تاکید میکنم که ایشان مرد خوب و مومن و ...
اما الان فضا اینجوریه
کاریش هم نمیشه کرد
بعلاوه اینکه در توییتر هم گفتم که عده ای که فضای سال ۸۴ را برای قالیباف جوری تفسیر کردند که قالیباف را ناپخته وارد کارزار کردند الان اطراف سعید محمد گرفتند
حالا اگه نگیم همون افراد، اما با همان افکار.
لذا خیلی حیفه
و آدم دلش میسوزه
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
متاسفانه قشری از نیروهای دلسوز انقلابی، از شکستها درس نمیگیرند. سعیدمحمد با همه خوبیهایش برای این رقابت آماده نیست. اگر که فرد مناسبی است، باید ضعف هایش جبران شود، پست های مدیریتی سیاسی بیشتری بگیرد، فضای گفتمانی خود را ایجاد کند، در بین عموم شناخته شود و خلاصه کار زیاد دارد.
و اما در باب دوستان دلسوز انقلابی، کاش کمی درس بگیرند، که قبل از مشخص کردن مصداق، باید فضای گفتمانی متناسب را ایجاد کنند و سپس این گفتمان را مطالبه عمومی کنند و در مرحله آخر مصداق سازی نمایند.
نه اینکه فرد را مشخص کنند بعد بگردند گفتمان و تاییدیه بگیرند و بخواهند از گفتمان رهبری استفاده بی مورد کنند.
متاسفانه جمهوریت نظام کلاس درس نیروهای انقلاب است تا خواسته ها و توقع و نگاه مردم را بشناسند تا بتوانند به درستی آرمانهای اصیل انقلاب را ذائقه سازی کنند. گفتمان کنند، نظام سازی کنند، برنامه ارائه بدهند، مطالبه عمومی کنند و سپس مصداق را مشخص کنند. چهل سال تجربه کمی نیست، کاش از تصمیماتی که بیش از تفکر براساس جوسازی است، صرف نظر کنند.
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
عده ای دوره افتادن و دارن برای احمدی نژاد به در و دیوار میکوبند. حتی طبق اطلاع منابع آگاه، تا جایی پیش رفتند که پیشنهاد حکم حکومتی برای حضور او در انتخابات دادندد و به کوب دارن کار میکنند.
خب، بالاخره اینم سیاست است و همه به علاقه هاشون دل بستن و امیدوارند
اما ...
برادرانه به رفقایی که پیگیر و درگیر احمدی نژاد هستند عرض میکنم که روی آب نقاشی نکنند. نه تنها جلب نظر مساعد در این خصوص تقریبا محاله
بلکه بنا به عقل قاصر بنده، حتی اگر سیاست مشارکت حداکثری و تساهل در عقبه افراد هم بخواد لحاظ بشه، باز هم این بنده خدا در این مقوله نمیگنجه.