✅ نماد و نشانه شناسی فیلم
🔻 در فیلمها و رسانههای تصویری گاهی با نمادها و نشانهها انتقال محتوا میشود و این نمادها و نشانهها البته به مباحث جغرافیایی و سنت و فرهنگ و شرایط آن جامعه بستگی دارد
🔺 در فیلم گاندو زنی که جاسوس بود در قسمت آخر سریال گاندو۲ ، با #شال_بنفش وارد ایران شد! و همچنین کاردار انگلیس هم با #دسته_گل_بنفش به استقبال او آمد!
📌 این ها ظرافت های یک کارگردان در انتقال مفهوم به مخاطب است
❣ @Mattla_eshgh
🔺با داشتن کمي درايت سياسي و دشمن شناسي درمييابيم که روند جاري تبليغات غرب که از طريق کانالهاي ماهوارهاي و شبکههاي اينترنتي و فيلمهاي هاليوودي پيش ميرود و سعي در تخريب چهره جهان اسلام و ايران و خصوصاً تشيع را دارد همان مسير و راهي را ميرود که در گذشته معاندان آل علي براي براندازي اهل بيت پيش ميبردند و جهان غرب با معرفي خود و تفکر ليبرال دموکراسي به عنوان منجي و دوست بشريت سعي دارد خود را در قالب دوست و حامي مردم جهان و مسلمانان جا بزند و فرهنگ مهدوي و اسلامي و ايراني را بعنوان دشمن و خطر بشريت نشان دهد.
گفتني است اين برنامهها اختصاص به نسل حاضر ندارد، بلکه از هم اکنون به دنبال برنامهريزي براي نسل آيندهاند.
نمونههايي از آن به صورت خلاصه بيان ميشود:
1⃣ تخريب اصل اسلام:
الف: در قالب #فيلم :
★محاصره ★شمشير اسلام و... که در آنها اسلام و مسلمانان محور خشونت معرفي شدهاند. فيلم ★دلتا فورس(Delta force) دشمنان چهرههاي عربي دارند، که گاه با لجهه عربي، الفاظي مانند «عدوّ» را به کار ميبرند و گاه با لهجه فارسي، جملاتي چون«دشمن به ما حلمه کرده» و «حاجي! يکي داره ميياد» به کار ميبرند. بر روي جعبههايي که هر از چندگاه، در مقابل مخاطب ما قرار ميگيرد و جزء اموال دشمنان به شمار ميآيد، نمادهائي با آرم «لاالهالاالله، محمد رسول الله» و علامتي شبيه آرم آستان قدس رضوي به چشم ميخورد.
ادامه دارد ...
#مهدی_ستیزی
#نویسنده : احمد رضا سالک
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🔸زمینه ظهور درصورت پیروزی ملت ایران آماده میشود
مقام معظم رهبری:
امروز مسیر تاریخ، مسیر ظلم است؛ مسیر سلطهگری و سلطهپذیری است؛ یک عده در دنیا سلطهگرند، یک عده در دنیا سلطهپذیرند. اگر حرف شما ملت ایران پیش رفت، اگر شما توانستید پیروز شوید، به آن نقطهی موعود برسید، آن وقت مسیر تاریخ عوض خواهد شد؛ زمینهی ظهور ولىامر و ولىعصر (ارواحنا له الفداء) آماده خواهد شد؛ دنیا وارد یک مرحلهی جدیدی خواهد شد. این بسته به عزم امروز من و شماست، این بسته به معرفت امروز من و شماست.
بیانات در دیدار مردم قم 1391/10/19
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان کوتاه #تجربه_من #معیار_و_ملاک_ازدواج #قسمت اول 🍃سال ۶۰ در تهران به دنیا اومدم؛ تو او
قسمت اول داستان واقعی 👆 تجربه من
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت اول
بی حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم میگزارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه هایم تیر می کشند . از صبح که خبر را شنیده ام ، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب عمو محمود با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و عمو محسن اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه ی دوبارهل شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد . با صدای در اتاق از فکر بیرون می آیم . دستم را از روی چشم هایم پایین می اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد
_ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم ، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی.
با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت مینشینم . به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم
+اونوقت چرا فکر کردید من باید مشتاق رفتن باشم؟
اخم هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد می گوید
_مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایز الخطاست. این ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن.
پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم
+مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه . وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟
دوباره ابروهایش را در هم میکشد
_تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشا الله که قصد بدی ندارن
شانه بالا می اندازم
+من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه
مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود
_بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده های خدا منتظرن.
بعد در کمد شروع به جست و جو میکند.
کاش میتوانستم به این مهمانی نروم.
🌿🌸🌿
《دل از من برد روی از من نهان کرد
خدارا با که این بازی توان کرد؟》
حافظ
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋
🌸 #نویسنده: میم بانو 🌸
🌿 #قسمت دوم
مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد .
مانتوی ساده ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گل های کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تور های سفید رنگ نازکی دوخته شده اند.
لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم
+الان آماده میشم شما برید .
مادر مردد نگاهی به من می اندازد و به سمت در میرود
_پس عجله کن
بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم .
نگاهی به ساعت می اندازم . ١٢ و ٤٥ دقیقه را نشان میدهد .
از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می اندازم . روسری صورتی ساده ام را بر میدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم . عطر گل مریم را به چادرم میزنم و ان را روی ساعدم می اندازم .
وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم
_کجایی تو پس دختر . مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم .
لبخند عمیقی میزنم
+حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی
مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود .
خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می اندازم .
به سرعت سوار ماشین میشوم .
با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم .
در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روز های اول مهر ماه بود که متوجه شدم بابا رضا تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است .
مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام .
🌿🌸🌿
《دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شندنش می ارزد》
علی اصغر داوری
🔺قسمت_سوم
تقریبا یک هفته از مراسم چهلم بابا رضا گذشته بود که قرار شد انحصار وراثت انجام شود . عمو محسن سعی داشت تمام اموال را بالا بکشد ولی پدرم سخت تلاش میکرد تا نگذارد عمو محسن به خواسته اش برسد ، ولی به تنهایی نمیتوانست جلودار عمو محسن شود . به همین دلیل با عمو محمود صحبت کرد ولی او در جواب گفته بود
_من نمیخام با محسن درگیر بشم تو هم بهتره بیخیال بشی کاری از دست ما برنمیاد .
پدرم از این حرف بشدت ناراحت شده بود و در آخر وقتب عمو محسن اموال را بالا کشید پدرم با عمو محمود مجددا صحبت کرد و گفته بود که تصمیم دارد هم با او و هم با عمد محسن قطع رابطه کند ولی عمو محمود اصرار داشت که پدرم این کار را نکند ولی پدرم پاسخ داده بود
_اگه این رابطه یک ذره برات ارزش داشت نمیزاشتی کار به اینجا بکشه و محسن هر غلطی دلش میخواد بکنه .
با صدای پدرم از خاطرات بیرون می آییم
_خب پیاده بشید رسیدیم .
نگاهی به دور و اطراف می اندازم . هنوز هم در همان محله قدیمی زندگی میکنند . وقتی به کوچه باریکشان نگاه میکنم تمام خاطرات کودکی ام برایم تداعی میشود . یاد لی لی بازی هایی که باسوگل و دعواهایی که با شهروز میکردم میافتم . بی اختیار لبخندی روی لبم شکل میگیرد . روبه مادرم میگویم
_بریم
لبخند مهربانی میزند
+بریم
پدر شیرینی به دست جلوتر از ما حرکت میکند و زنگ در را میفشارد . روبه روی در سفید رنگ خانه یِشان می ایستم و نفس عمیقی میکشم . کمی استرس دارم و دست هایم یخ کرده است . حتم دارم صورتم رنگش پریده . عمو محمود از پشت آیفون تصویریشان (بفرمایید خوش آمدیدی)میگوید و سپس در را باز میکند.
🌿🌸🌿
《هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت》
فاضل نظری
🔺قسمت_چهارم
وقتی وارد حیاط میشوم ذوق وصف ناپذیری میکنم . مگر میشود آن همه زیبایی را دید و خوشحال نشد ؟ هنوز هم مثل گذشته زیبایی اش انکار ناپذیر است . سمت چپ حیاط پر از گل های محمدی صورتی و سفید است و میان گل ها ۲ درخت انار که تازه شکوفه داده اند دیده میشود . در سمت راست گل های یاس سفید و زرد زیبایی حیاط را دوچندان گرده اند . درخت پسته و زیتون کنار گل ها به حیاط صفا بخشیده است . به خوبی معلوم است که باغچه ها را تازه آب داده اند چون قطرات آب روی برگ ها خود نمایی میکنند . بوی خاک خیس با بوی یاس و گل محمدی ترکیب شده و هوش حواس را از آدم میگیرد . خانم جان عاشق حیاط خانه ی عمو محمود بود و لقب بهشت گمشده را به آن داده بود . از سنگ فرش ها عبور میکنیم و نزدیک در ورودی خانه میشویم . کنار ساختمان تاب دونفره سفید رنگی قرار گرفته و نزدیک آن باغچه کوچکیست که در آن تنها یک درخت توت تنومند جا خوش کرده است . به یاد کودکی هایم میافتم . همیشه سر این درخت و توت هایش در تابتان دعوا داشتیم . همیشه تابستان دست هایم بخاطر توت چیدن بنفش میشد . انگار پدرم هم دارد به آن زمان فکر میکند . آهی از روی حسرت میکشد و میگوید
_میبینی دخترم ؟ چقدر زود گذشت .
سری به نشانه تایید تکان میدهم
+آره ! خیلی زود دیر میشه
با صدای سلام عمو محمود سر بر میگردانم . همه دم در به استقبالمان آمده اند . به سمت در میرویم و پدرم شروع به احوالپرسی می کند . بعد نوبت به مادرم میرسد . بعد از ورود مادرم با قدم هایی آهسته به عمو محمود نزدیک میشوم . صورت تپل و تیره رنگش با چشم های روشنش صورتش را دلنشین کرده لب های نازکش را به خنده باز میکند . کت و شلوار سرمه ای رنگی همراه با بلیز سفید بدن هیکلی اش را در بر گرفته است . مثل گذشنه ها تسبیح تربتش را میان انگشتانش میچرخاند .
🌿🌸🌿
《در کوزه ی خشکیده نمی راه ندارد
بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد》
حسین دهلوی
🌿قسمت_پنجم
با محبت لبخندی میزنم
+سلام عمو . خوب هستین ؟ چقدر دلم براتون تنگ شده بود
سرم را آرام میبوسد
_سلام عمو جان خوش اومدی . دل منم برات تنگ شده بود دخترم ماشالا چقدر بزرگ شدی
سر به زیر می اندازم و زیر لب ممنونی میگویم . به سمت خاله شیرین میروم . صورت گرد و زیبایش هنور هم مثل گذشته است فقط چند چروک کنار چشمش افتاده است . چشم های درشت و ابرو های مشکی رنگش تضاد جذابی را با صورت سفیدش ایجاد کرده اند . به آرامی سلام میکنم . با محبتی بیریا در آغوشم میکشد
_سلام به روی ماهت عزیزم . چقدر خانوم و زیبا شدی .
از آغوشش بیرون می آیم و گونه اش را میبوسم
+ممنونم چشماتون قشنگ میبینه . ببخشید مزاحم شدیم .
اخم تصنعی میکند
_ این حرفا چیه . شما مراحمی عزیزم .
از کودکی هم خاله شیرین را خیلی دوست داشتم و معتقد بودم مادر دوم من است . چون همیشه مهربان و خوش اخلاق بود و درست مثل بچه های خودش با من رفتار میکرد . نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و به سوگل میدوزم . هنوز هم شبه ۹ سال پیش فقط قدش بلند شده است . نگاهی به سر تا پایش می اندازم . مانتوی سرمه ای رنگ بلندی همراه با شلوار سفید به تن کرده . روی مانتو پر است از دایره های کوچک سفید رنگی که نظر هر بیننده ای را جلب میکند . اندامش ظریف و دلفریب است . روسری حریر کاربنی رنگش صورت کشیده و گندمش اش را قاب گرفته است . چشم های درشت و مشکی و ابرو های کمانی اش او را به شدت به خاله شیرین شبه میکند . بینی قلمی و لب های کوچکش را از خانم جان به ارث برده و لب و گونه های اناری رنگش هم جذابیتش را تکمیل میکند . ابرویی بالا میاندازد و میگوید
_سلام بی معرفت ،دلم برات تنگ شده بود . نمیگی من از دوریت دق میکنم؟
لبخند دلربایی به صورتش میپاشم
+سلام خانم با معرفت . هنوز دست از شیطونی برنداشتی ؟
خنده مستانه ای میکند
_توبه اینا میگی شیطونی ؟ پس حالا کجاشو دیدی
با صدای مردانه آشنایی سر برمیگردانم
_سلام نورا خانم . خوش اومدید
🌿🌸🌿
《خویش را در جاده ای بی انتها گم کرده ام
بعد تو صد بار راه خانه را گم کرده ام》
حسین دهلوی
ادامه دارد ...
🌿 قسمت_ششم
با دیدن سجاد غافلگیر میشوم . به کلی او را فراموش کرده بودم . چقدر تغییر کرده است . صورت گرد و سفیدش با ته ریش و مو های مشکی اش تضاد زیبایی ایجاد کرده اند . موهایش را ساده شانه کرده و چشم های قهوه ای رنگ و فندقی شکلش درست قرینه چشم های عمو محمود است . چشم از صورتش میگیرم و به لباسش میدوزم . خط اتویش هنوانه قاچ میکند . بلیز یقه دیپلمات کرم رنگی همراه با شلوار پارچه ایه بلندی به تن دارد . قد بلند و بدن لاغر و تو پرش ابهت خاصی به او میدهد . نجیب و سربه زیر میگویم
+سلام آقا سجاد . خیلی ممنون . تو زحمت افتادید
لبخند محجوبی میزند
_اختیار دارید این حرفا چیه . اتفاقا .....
سوگل میان حرفش میپرد و با آب و تاب میگوید
_اتفاقا اصلا هم تو زحمت نیوفتادیم ، مخصوصا سجاد ! تا ۱۰ دقیقه پیش خواب بود حتی یه استکانم جابه جا نکرد
از این همه رک بودنش خنده ام میگیرد . سجاد خجالت زده خنده ای میکند و روبه سوگل میگوید
+حالا لازم نبود همه جا جار بزنی
سوگل حق به جانب میگوید
_اتفاقا لازم بود پس فردا میخای زن بگیری باید از الان یاد بگیری کار کنی .
این حرف سوگل باعث شد همه بخندند . باخنده میگویم
+حالا بس کنید بریم بشینیم همه سرپا وایسادن منتظر ما هستن .
سجاد تند تند سر تکان میدهد
_درسته بفرمایید داخل
بعد از ورود بزرگتر ها ماوارد میشنویم . نگاهم را داخل خانه میچرخانم . بجز چند تغییر جزئی تغییر دیگری نکرده است . روبه روی در ورودی بخش پذیرایی قرار دارد که دیوار هایش را کاغذ دیواری های کرم رنگی همراه با گل های ریز طلایی پوشانده اند . چند دست مبل کرم رنگ با چوب های طلایی و میز هایی همرنگ چوب ها داخل پذیرایی را پر کرده است . وسط هر مبل طرح دوشاخه گل شکلاتی و گلبهی رنگ وجود دارد . در سمت چپ کاغذ دیواری هایی استخوانی با گلهای آبی روشن جذابیت خاصی به فضا داده اند . مبل های راحتی فیروزه ای هم فضا را بزرگتر نشان میدهند . آشپزخانه کوچکشان بخش پذیرایی را از بخش نشیمن جدا کرده . سمت راست پله های مارپیچی چوبی قرار گرفته .
🌿🌸🌿
《از عبادت های حاجتمند خود شرمنده ام
گاه میبینم تو را بین دعا گم کرده ام》
حسین دهلوی
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۵۶ ✍کودکان میانمار به مرگی تلخ محکوم می شوند! و نیست آنکس که تنها چاره نجات ا
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۵۵
انواع ذهنیت های منفی:
"آسیب پذیری از حوادث و بیماری ها"
⬅️ ترس از اتفاقِ حوداث و احتمال نزول بلا ، نشانه های این تفکراند.
👈فرد مبتلا، به این افکار می اندیشد:
حادثه وحشتناکی برایش اتفاق خواهد افتاد. احساس اضطراب میکند و از اینکه روند اشتباهی پیش آید، نگران است.
🔺هراس، اضطراب و پرتنشی، از پیامدهای این اندیشه است.
❣ @Mattla_eshgh