مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۶۳ انواع ذهنیت های منفی "فقدان صلاحیت" 🔹در این تفکر فرد تصور میکند که نمیتواند در ح
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 69 خداوند مهربان به هر کسی علاقه پیدا کنه، امتحان رو یه جوری میگیره که بتونه پیر
#افزایش_ظرفیت_روحی 70
❇️ خداوند مهربان وقتی داره از ما امتحان میگیره در واقع یعنی ما رو آدم حساب کرده؛ یه جورایی یعنی ما رو عضو تیم ملی کرده و داره با ما خوب برخورد میکنه.
⭕️ اگه خداوند متعال کسی رو آدم حساب نکنه ممکنه هیچ سختی خاصی بهش نده.
💢 امام صادق علیه السلام فرمود: فرعونیان کسانی بودند که هفتاد سال از عمرشان میگذشت خدا اونها رو به کوچکترین بلائی مبتلا نمیکرد...
برای چی؟ برای اینکه متوجه نشن چه ظلمی کردند؛ میگذاشت آخر سر نابودشون میکرد....
🌹 امام صادق علیهالسلام میفرمود: اما آدم خوب روزی یه خطا بکنه، خداوند متعال تا غروب نرسیده او رو دچار یه ابتلایی میکنه که زود متوجه بشه و خودش رو جمع بکنه.
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
خدایا
امشب، تقدیر چهار سال آینده کشور رقم میخوره
چون امسال انتخابات ریاست جمهوری در پیش داریم
خدایا
رییس جمهوری برامون مقدر فرما که:
دروغگو نباشه
فریبکار نباشه
اتوکشیده و بیدغدغه نباشه
فقط فکر رنگ لباس و سر و صورتش نباشه
از اعتمادمون سواستفاده نکنه
برای دو تا دونه رای، دختر و پسرا به جون هم نندازه
قناری نشونمون نده اما کلاغ تحویلمون بده
چشمش به اون ور دنیا نباشه
با اون وریا خندان و با خودمون اخمو نباشه
مدام سوژه کس و ناکس بیگانه نشیم
برنامه داشته باشه
اما اهل برنامه خاصی نباشه
وقتی میخواد شعار بده، ما را چیز فرض نکنه
شعارهاش اجرایی و عملیاتی باشه
آخرش درنیاد بگه اختیاراتم کم بود
دهن منتقد را ندوزه
بهمون توهین نکنه
مدام از کابینه اش جاسوس در نیاد
از پشت شیشه ماشین ضد گلوله اش نفهمه که شادانیم یا غمگین
خونه اش ترجیحا از اتوبان همت به پایین باشه
بچه هاش اهل باشن
تو مملکت خودمون باشن
خودش و خانواده اش و تیر و طایفه و کابینه اش گرین کارتی نباشن
دیپلماسی را بر میدان ترجیح نده
وقتی وعده میده، مجبور نشیم بریم سنگر بگیریم
نه با قیمت مرغ بازی کنه و نه با تخمش
خدایا
یکی انتخاب بشه که آدم باشه
بعدا اپوزیسیون نشه
منحرف و ضد انقلاب درنیاد
نه با گوگوش و سروش ارتباط داشته باشه و نه با فالگیر و رمال
خدایا
یکی بیاد که اهل کار باشه
پیش از ظهر نیاد دفترش تا عصر، بعدش هم بره استخر و ماساژ
ماساژ اعصابمون نده
کلا تا روز آخرش، ایده پردازی و نظریه پردازی درباره اسلام و قرآن نکنه که حواسمون پرت بشه و نفهمیم چیکار کرده؟
آخوند و غیر آخوندش فرق نمیکنه
ما کلا از هر دوش خاطره بد داریم
یکی بفرست که مردمی باشه
تا تهش با مردم باشه
نه فقط موقع رای جمع کردن
دیگه نه حوصله داریم بریم شاه عبدالعظیم کسی را از تحصن دربیاریم
و نه دل و دماغ مونده که بریزیم درِ پاستور و براش کرم ضدآفتاب ببریم که پاشه بیاد بیرون!
خدایا
ما این انقلاب را با خون دل به اینجا رسوندیم
هر چی مسئولین تلاش کردند سرنگون بشیم، حضرت آقا و مردم نذاشتن
بالا غیرتا
جان عزیزت
یکی اینبار انتخاب بشه که دغدغه اش انقلاب و مردم باشه
آدم حسابی باشه
انقلابی باشه
جوون باشه
عزیز باشه
تن و بدنمون با اضافاتش نلرزه
بوی محرومین و عدالت و ولایت ازش بشنویم
خدایا
قربونت برم
دیگه سفارش نکنما
این دفعه از هر بار حساس تر هست
خودت بهتر از همه میدونی پیچ تاریخی در پیش داریم
خودت درستش کن
ما این انقلاب را باید وصل کنیم به انقلاب جهانی حضرت مهدی
اصلا صاحب این انقلاب خودشه
به حق خودش، هوامون داشته باش
قربانت
نوکرتم
محمد آغا؛ گل باغا🌷
#انتخابات
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
🔴شهرک نشینان اسرائیلی یک زن فلسطینی رو که از خانهاش در شیخ جراح بیرون رانده شده، اینجوری مسخره میکنند.
مردم اسرائیل؟
✍️ محرداد کریم زاده
❣ @Mattla_eshgh
🔺زندراسلام
زنده ..
سازنده ..
ورزمندهاست🙂☝️
.
✌️🏻بہشرطےکہلباسرزمش،
لباسعفتشباشد(:"🌱
.
#شھیدبهشتی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_بیست_دوم #بخش_چهارم دوباره ضربان قلبم شدت میگیرد . هیجان به سراغم می آید . با قدم هایی
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت صد بیست سوم
#بخش_اول
لبخندم پهن تر میشود
+مطمئن باشید شما حتی لایق تر از من هستید .
نگاهش را به من میدوزد و لبخند آرامش را کش میدهد
_انشالله که هر دو جزو بهترین و پاکترین بنده های خدا باشیم .با صدای سلما تازه حوایم جمع اطراف نمیشود
_عروس رفته گل بچینه .
عاقد تکرار میکند و این بار حنانه میگوید
+عروس زیر لفظی میخواد
خاله شیرین کله قند ها را به دست مادرم مبدهد و جعبه قرمز رنگی را از کیفش بیرون میکشد و در آن را باز میکند .
گردن بند زیبایی از آن بیرون میکشد و جلو می آید تا آن را به گردنم بیاندازد .
گردن بندی که از آن یک توپ طلایی رنگ آویزان است .
بعد از تشکر و انداختن گردنبند عاقد مجذا میگوید
_برای بار سوم میگویم . دوشیزه مکرمه سرکار خانم نورای رضایی ، آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائم جناب آقای سجاد رضایی در بیاورم ؟
چشم از آیات میگیرم و بعد از اینکه زیر لب صلواتی میفرستم میگویم
+با اجازه آقا امام زمان ، پدرم و مادرم و بزرگترا بله
صدای کِیل و دست زدن بقیه بلند میشود و بعد همه باهم صلوات میفرستند .
نوبت به سجاد میرسد . بعد از اینکه عاقد از او هم رضایت میگیرد مجددا دست میزنند و صلوات میفرستند .
نگاهم را به سجاد میدوزم .
دوباره اشک های شوق به چشم هایم حجوم می آورند .
باور نمیکنم به خواسته ام رسیده ام .
حالا دیگر او سجاد نوراست و من نورای سجادم .
برای هم شدیم ، پیوند آسمانیمان در حرم حضرت معصومه بسته شد و تا ابد برای هم شدیم .
سجاد نگاهم میکند .
دیگر بی هیچ خجالت و مهابایی به چشم های هم خیره میشویم .
خاله شیرین طور را جمع میکند و خاک قند های مانده در طور را روی سر سلما و حنانه میریزد
_بریزم سرتون بختتون باز بشه ، خوشبخت بشید
و بعد چشمکی حواله شان میکند . با بلند شدن صدای شکایت سلما و حنانه همه میخندیم .
خاله شیرین خطاب به ما میگوید
_الان هر دعایی دارید بکنید ، بهترین وقت و دعا حتما مستجاب میشه
هر دو دست به دعا بلند میکنیم .
در دل برای خوشبختی و درمان بیماری سجاد دعا میکنم .
سجاد انگار چیزی به یاد می آورد
_یه حاجتی دارم ، دعا کنید به حاجتم برسم .
لبخند میزنم و سر تکان میدهم و در دل برای او هم دعا میکنم . ترجیح میدهم بعدا بپرسم که حاجتش چیست .
چند آیه آخر سوره نورا را میخوانیم و بعد قرآن را میبندیم .
قرآن را میبوسم و به دست خاله شیرین میدهم .
همه جلو می آیند و تبریک میگویند و با من و سجاد رو بوسی میکنند .
بعد از اینکه از همه تشکر میکنیم شهریار جلو می آید و آرام کنار گوش من و شهریار میگوید
_مبارکه ، دینتون کامل شد
لبخند میزنم و تشکر میکنم .
سجاد هم اورا در آغوش میگیرد و چیز هایی زیر گوش هم زمزمه میکنند و میخندند .
این صمیمی بودنشان را دوست دارم
🌿 قسمت_صد_بیست_سوم
#بخش_دوم
بعد از اینکه صفحه های مشخص شده را امضا میکنیم بلاخره از اتاق پیوند آسمانی خارج میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنیم .
قرار بر این شد برنامه ی ولیمه را فردا برای ناهار برگزار کنند تا اقوامی که بخاطر دوری راه نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند روز ولیمه حضور داشته باشند .
من و سجاد از بقیه جدا میشویم و قرار بر این میشود که خودمان به تهران برگردیم .
نگاهم را به سجاد و بعد به گنبد میدوزم .
سجاد با دقت سر تا پایم را میکاود
_چادر مشکی نیاوردین ؟
نگاهش میکنم
+چرا آوردم ، برم تو عوض میکنم .
لبخند میزند و سر تکان میدهد
_خوبه ، اخه هم چادر سفیده و زود کثیف میشه ، هم خیلی جلب توجه میکنه .
لبخند میزنم و ذوق زده نگاهش میکنم .
از هم جدا میشویم و داخل میرویم .
ار حضرت معصومه برای خوشبختی و دوام زندگیمان کمک میخواهم و بعد از تعوض چادرم بیرون میروم .
سجاد را از دور میبینم و برایش دست تکان میدهم .
با لبخند به سمتش میرود .
سجاد ذوق زده مدام نگاهم میکند .
با کنجکاوی نگاهش میکنم
+چیزی شده ؟
سر تکان میدهد
_۳ تا خبر خوب دارم
لبخند مهربانی میزنم
+خب بگید
_هنوز وقتش نشده یکم دیگه صبر کنید
گرچه صبر برایم خیلی سخت است اما به زور جلوی خودم را میگیرم تا سجاد به وقتش بگوید .
بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارکینگ میرسیم ، نگاهم را میگردان و با لب و لوچه ای آویزان میگویم
+پس ماشین عمو محمود کو ؟
سجاد لبخند میزند و به راهش ادامه میدهد
_حتما رفتن دیگه
با چشم هایی که از تعجب شده نگاهش میکنم و آب دهانم را با شدت قورت میدهم
+پس ما الان با چی برگردیم تهران ؟ با تاکسی ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد و با آرامش نگاهم میکند .
نمیدانم این آرامشش خوب است یا نه .
به پراید سفید رنگی اشاره میکند
_ما قراره با اون بریم
نگاهش به ماشین می اندازم
+اون که ماشین ......
تا زه منظور سجاد را متوجه میشوم .
با ذوق لبخند دندان نمایی میزنم
+ماشینتونو تحویل گرفتید ؟
لبخندش را عمیق تر میکند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد
_بله
و بعد سوییچ را از جیبش بیرون میکشد و قفل ماشین را باز میکند .
در سمت راننده را برایم باز میکند و کمی سر خم میکند
_بفرمایید .
نگاهی به ظاهر نو و براق ماشین می اندازم و بعد روی صندلی جا میگیرم .
🌿 قسمت_صد_بیست_سوم
#بخش_سوم
سجاد در را میبندد و بعد خودش سوار ماشین میشود .
قبل از اینکه ماشین را روشن کند نگاهم میکند .
چند باری نگاهم میکند و بعد نگاه از من میگیرد .
بلاخره لب باز میکند
_این ماشین خبر خوبه اول بود بقیه ی خبرا رو میخواستم یکم دیگه بگم ولی دلم نیمیاد ، میخوام ۲ تا خبر خوب دیگرو بگم .
لبخند میزنم و سر تکان میدهد .
سجاد داشبورد را باز میکند و کاغذی بیرون میگشد و به دستم میدهد .
نگاهی به کاغذ میکنم ، مثل برگه ایست که شهروز وقتی میخواست خبر سرطان سجاد را بدهد به من داد .
گنگ سجاد را نگاه میکنم
+جواب آزمایش سرطانه ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد و با صدایی که شادی در آن موج میزند میگوید
_آزمایش عدم سرطانمه ، درمان شد .
برای چند لحظه مغزم قفل میکنم .
چند لحظه ای نگاهم را بین کاغذ و سجاد میچرخانم .
بغض میکنم و اشک به چشم هایم حجوم می آورد .
بی اختیار اشک های شوق از گوشه چشمم سر میخورند و روی چادرم میچکند .
سجاد با دیدن عکس العمه غیر منتظره من لبخندش را جمع میکند
_چرا گریه میکنی ؟ خبر خوبه باید خوشحال باشی .
کاغذ را رها میکنم و اشک هایم را سریع پاک میکنم ، تمام تلاشم را میکنم تا جلوی آن ها را بگیرم اما نمیتوانم .
اشک ها با شدت بیشتری شروع به باریدن میکنند .
+اشک شوقه ، نمیتونم جلوشونو بگیرم ، باورم نمیشه انقدر زود خدا حاجتمو داد .
انقدر خدا خوبه نمیدونم .....
گریه ام به هق هق تبدیل میشود و اجازه نمیدهد باقی حرفم را بگویم .
سجاد مدام درلداری ام میدهد و سعی میکند آرامم کند .
بعد از چند دقیقه گریه کردن بلاخره آرام میگیرم .
دستی به چسم های سرخم میکشم و خطاب به سجاد میگویم
+خبر خوبه بعدی چیه ؟
لبخند میزند
_این بیشتر واسه ی من خوبه ، راستش چون سرطانم درمان شد ، تونستم تو سپاه ثبت نام کنم ، بلا خره دارم عضو سپاه میشم .
لبخند ملیحی میزنم و به سجاد تبریک میگویم ، انگار بابت ثبت نامش در سپاه بیشتر خوشحال است تا درمان سرطانش .
با احساس گرمای چیزی روی دستم متعجب سر خم میکنم و به دستم نگاه میکند .
با دیدن دست سجاد که روی دستم قرار گرفت خجالت میکشم .
این اولین برخورد من و سجاد است .
احساس میکنم بخاطر خجالت زیاد حرارت بدنم دارد بیشتر میشود و خون به گونه هایم میدود .
حس عجیبی دارم ، حسی که اولین بار است آن را تجربه میکنم .
گرمای عشق در رگ هایم جاری میشود .
به سجاد نگاه میکنم .
با لبخند پهنی به من خیره شده و منتظر عکس العمل من است .
قصد میکنم دستم را از زیر دستش بیرون بکشم که دستم را محکم میگیردم .
انگشت هایش را میان انگشت هایم فرو میبرد و فشار خفیفی به آنها وارد میکند .
حس خوبی دارم اما آنقدر خجالت زده ام که احساس میکنم ذره ذره وجودم درحال ذوب شدن است .
نگاهم را فقط به دست هایمان دوختم و از شدت خجالت حتی جرات بلند کردن سرم را هم ندارم .
🌿 قسمت_صد_بیست_سوم
#بخش_چهارم
سجاد با دیدن چهره خجولم خنده اش میگیرد اما لب هایش را محکم روی هم میفشارد تا نخندد .
نفس عمیقی میکشد و با محبت نگاهم میکند
_میدونی چقدر منتظر این روز و این لحظه بودم ؟
میدونی چقدر دوست داشتم یه روز دستتو بگیرم ؟
میدونی چقدر دوست داشتم یه روز برای من بشی ؟
هیچ نمیگویم و سرم را خم تر میکنم .
دستم را بلند میکند و روی دنده میگذارد .
بعد از اینکه ماشین را روشن میکند دستش را روی دستم قرار میدهد .
_تا آخر که برسیم تهران همین آش و همین کاسس ، سعی کن عادت کنی .
و بعد چشمکی حواله ام میکند .
بی اختیار خنده ام میگیرد . سعی میکنم بیشتر به حس خوبم توجه کنم تا حس خجالتم .
سجاد با لبخند به رو به رو خیره شده و رانندگی میکند .
جرعت پیدا میکنم و سرم را آرام بلند میکنم و نگاهش میکنم .
سر بر میگرداند و نگاهم میکند و بعد دوباره به رو به رو خیره میشود .
آرامش در نگاهش خجالتم را کمتر میکند .
دستی به گونه های داغم و نفس عمیقی میکشم تا از حرارت بدنم کاسته شود .
فرصت را غنیمت میشمارم و تا حواس سجاد به رو به رو است با دقت صورتش را میکاوم ، با درمان سرطانش حتما چند وقت دیگر دوباره ریش میگزارد ، کلاه گیس مشکی را از سرش بر میدارد و به زندگی عادی بر میگردد .
از این فکر بی اختیار لبخندی روی لبم مینشیند .
چقدر سجاد برایم شیرین است .
حس کودکی ۵ ساله دارم که حبه قندی در دهانش گذاشته و با لذت آن را میمکد .
سجاد مرد مورد علاقه من است ، به اصطلاح امروزی مرد رویاهایم است .
همیشه که نباید مرد رویاها شاهزاده سرزمینی باشد و با اسب سفید به استقبالت بیاید ، گاهی میتواند یک انسان عادی باشد ، نه اسب سفیدی داشته باشد و نه سرزمینی در اختیارش باشد .
گاهی برعکس یک شاهزاده نه مال و منال زیادی دارد ، نه زیبایی چشم گیر .
گاهی فقط لازم است مرد باشد ، نه اینکه فقط بخاطر مذکر بودنش اسم مرد را به دوش بکشد ، بلکه بخاطر مرام و معرفتش به او مرد بگویند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نفس نفس زنان از خواب میپرم .
دستی به پیشانی عرق کرده ام میکشم و روی تخت مینشینم .
این پنجمین بار است که کابوس مراسم عقدم با شهروز را میبینم .
حالا که شهروز دست از سرم برداشته ، خواب و خیالش به جانم افتاده و روز های خوش زندگیم را به کامم تلخ میکند .
بلند میشوم و بعد از اینکه آبی به صورتم میزنم به اتاق برمیگردم .
نگاهی به تخت می اندازم ، با یاد آوری کابوسی که دیدم ، از خوابیدن منصرف میشوم .
نگاهم را به عقربه های ساعت میدوزم .
۳ و ۱۵ دقیقه صبح را نشان میدهند .
حدود یک ساعت تا اذان صبح باقی مانده .
در اوج گرمای تابستان لرز کرده ام .
پتوی مسافرتی را از روی تخت برمیدارم و دورم میپیچم و بعد روی صندلی میز تحریر مینشینم .
میخواهم ادامه نامه شهروز را بخوانم ، شاید اگر اطمینان پیدا کنم که شهروز برای همیشه از زندگی ام رفته ، این کابوس های آزار دهنده دست از سرم بردارند .