🍃خنده ای از ته دل وجود هردومان را پر کرد. صدا زدند که داماد وارد می شود، می خواستند خطبه عقد را بخوانند و من با عجله از اتاق بیرون رفتم.
چشمم به خانم جون و مادرم افتاد. مادر با رنجیدگی گفت: دیگه انگار نه انگار که مادر داری ، یک سراغ نگیری ببینی ما کجاییم ها؟
صورتش را بوسیدم و گفتم: به خدا خودم هم الان اومدم.
بعد در حالی که از نگاه شیطان خانم جون که از بالای عینک به من خیره شده بود، خنده ام می گرفت به پذیرایی از مهمان ها مشغول شدم. باید کاری می کردم تا حواسم پرت شود و غمی که دلم را می فشرد به چشم هایم راه باز نکند. عجیب بود، با این که بدجور از محمد رنجیده بودم، از این که با قهر از او دور بودم رنج می بردم. حالا این از حماقت بود یا عشق زیاد، نمی دانستم.
خانمی از اقوام شوهر زری با کنجکاوی پرسید: معذرت می خوام ، شما زن برادر عروس خانم هستین؟
با رویی که نهایت سعی ام را برای گشاده بودنش داشتم، جواب مثبت دادم.
ببخشید عروس بزرگشون؟!
نه من عروس دوم هستم.
آهان همون که هنوز ازدواج نکرده؟
بله.
هزار ماشاالله ! گفته بودن عرسشون خیلی قشنگه، فکر کردم باید شما باشین. خواستم مطمئن بشم. شما خواهرم داری؟
زهر خندی صورتم را پوشاند. دوباره یاد قیافه عصبی و روگردان محمد افتادم. گرمم شده بود . غصه ای دلم را بی طاقت می کرد و اشک هایم که جلوشان را گرفته بودم مثل آدم های تب دار تنم را می سوزاند. در سمت ایوان را باز کردم. هوای سرو و سوز سرما، شاید کمی سوز دلم را آرام می کرد. سرما یکدفعه تا مغز استخانم نفوذ کرد و لرزشی خفیف به جانم انداخت. صدای اکرم خانم که همراه مریم تازه رسیده بودند مرا به خود آورد.
🍃مهناز درو ببند ، استخوان هایت گرمه، سرما می خوری.
راست می گفت. استخوان هایم یخ کرده بود برگشتم و خوشحال از آمدن مریم، کنارشان نشستم.
مریم پرسید: چرا نمی ری سر عقد؟
داماد که رفت، می رم.
عکس نمی گیری؟!
می گم که ، وقتی داماد بره.
راستی محمد وقتی لباستو دید چی گفت؟!
با خشم انگار مقصر او باشد، گفتم: هیچی ، چی باید بگه؟!
مریم با لبخند گفت: همونی که زری گفت شده، آره؟!
به جای جواب با خنده شکلکی در آوردم و از جایم بلند شدم.
پاشو بریم پیش خانم جون. مامان رفته سر عقد، خانم جون تنهاست.
حال بی قراری بدی داشتم که قابل تحمل نبود. دلم آرام نمی گرفت و این میان حفظ ظاهر کردن برایم بیشتر از همه چیز سخت.
مریم از خانم جون پرسید: خانم جون مهناز خوشگل شده؟
خانم جون با لبخندی غرق تحسین و غرور گفت: بچه م خوشگل که بود.
می دونم با لباس و آرایش می گم.
خانم جون با خنده گفت: خوب اون که بله، مادر. از قدیم گفتن سرخاب سفیداب مرا زیبا کند! لباسشم که فقط مات موندم این کیسه مارگیری رو چطوری تنش کرده و چطور، نفسش بند نمی آد؟ حالا واجبه لباس این قدر تنگ باشه؟! خوب این همه پارچه و دوخت و زحمت ، اگه یکخورده گشادتر باشه، چند سال می شه استفاده کرد. این الان یکخورده آب بره زیر پوستش دیگه به درد نمی خوره.
مریم خندان گفت: عوضش این جوری هیکلش ظریف شده!
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل #امام_زمان (عجل) 🌼دارد ظهورتان به خدا دیر می شود ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
مطلع عشق
💍 #ازدواج 💕 #قسمت_دوم 📝موضوع: نقش "رسانه" در انتظارات افراد ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴و در تخیلات خودش تجسم میکنه که همسر آیندهام باید چنین باشه و چنان باشه...
✍← و همین یکی از مشکلاتیه که بعد از ازدواج خودش رو نشون میده و منجر به بحث و دعوا و حتی جدایی میشه!!
📲 با ورود شبکههای اجتماعی این موضوع بدتر شده؛ خصوصاً در زمینه های «جنسی و روابطی» که وجود داره هم برای دختران و هم برای پسران؛
🔸که وقتی پای شبکههای مختلف مینشینن و جذابیتهای جنسی بازیگران رو میبینند، تخیل می کنند...!!
🎥برخی فیلم ها و سریال ها قصد دارن هرطور شده و با هر شیوه ای مخاطب رو جذب کنند😒
⚠️ به خصوص فیلم های ایرانی که اخیراً ساخته میشه بیشتر دنبال نشون دادن "جذابیت های" ظاهری زنان در فیلمهاشون هستن...
❌براشون دیگه بحث اصل فیلمنامه خیلی مهم نیست. مدام خانمهای زیبا رو نشون میدن؛
💥جلوههای مختلف ویژه روی تصاویرشون قرار میدن و هرطور شده میخوان این موضوع رو در ذهن مخاطب پررنگ کنند و این یک خیانت بزرگ و آشکاردر حق مردم جامعه است💯
#ادامه_دارد
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #تست_همسرداری
💠هر چند وقت یکبار، از همسرتان بپرسید چگونه همسری برای او هستید؟ آیا توانستهاید بخشی از خواستههای #همسرتان را محقق کنید؟
از او بخواهید صادقانه رفتارهای #مثبت و #منفی شما را بگوید.
💠 و شما از انتقاداتش استقبال ویژه کنید نه اینکه سبب #مشاجره شود.
انتقادپذیری، شما را نزد همسرتان #محبوب و تو دل برو میکند.
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من
#ناباروری
#رویای_مادری
#نسخه_معنوی
حدود یکسال و نیم از ازدواجمون میگذشت که تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم ولی نمیشد که نمیشد ...
۸ ماه بدین منوال گذشت و واقعا برای منی که عاشق بچه بودم، شب و روز، به سختی میگذشت، همش بی قرار بودم و دیگه هیچ چیز برام خوشحال کننده نبود، نه مهمانی رفتن، نه مهانی دادن، نه درس خواندن و نه خرید رفتن و...😔
تا اینکه در یکی از کانال های مربوط به شهدا دیدم شهید مدافع حرم شهید نوید صفری در وصیت نامه شون نوشته هرکس ۴۰ روز زیارت عاشورا بخواند و ثوابش را هدیه بفرستد، تمام تلاشم را خواهم کرد که حاجتش را از خدا بگیرم، تصمیم گرفتم، اون را انجام بدم، در این حین آزمایشات لازم را هم انجام دادم که الحمدلله مشکلی نبود و همه چی نرمال بود.
در اواخر چله، ما یه سفر زیارتی رفتیم، بعد برگشتن، چند روز دردهای عجیب و بی سابقه ای داشتم، سر انجام بعد یک روز دردناک، به دکتر زنان مراجعه کردم، دکتر تشخیص داد که حتما بچه ای در کار بوده که از بین رفته، خیلی ناراحت شدم 😔😢
دکتر آزمایش خون بتا نوشت ، صبح فردا آزمایش را انجام دادم، آزمایش مثبت بود ولی دیگر همه چی تمام شده بود چرا که بتا در ازمایش بعدی، کم تر شده بود ..😢😢
کارم شده بود گریه و زاری، به نظرم حال و حس کسی که بچه ی اولشه و بعد چندماه انتظار خدا بهش بچه میده و از بین میره، با کسی که بچه ی چندمشه یا بدون انتظار بچه دار میشه و از بین میره، اصلا باهم برابر نیست...😞
با دیدن هر بچه، تمام وجودم پر از حسرت میشد... هر کس تو فامیل و اقوام بچه دار میشد، خیلی دلم میشکست و مینشستم حساب میکردم اگر بچه ی ما می موند، الان چن ماهه بود یا الان دیگه حتما به دنیا اومده بود 😭
چن ماه بعد سقط ،باز هم اقدام ولی بی نتیجه ...
تا اینکه آزمایشات را تکرار کردیم، باز هم همه نرمال، ولی گویا هنوز قسمتون نبود.
تا اینکه چن ماه پیش، با امید کامل، شروع به خواندن زیارت عاشورای آیت الله حق شناس ره کردم، در اواخر چله بود که احساس کردم علایم شبیه بارداری دارم و سرانجام پس از هشت روز از اتمام چله ، بی بی چک برای اولین بار، مثبت شد☺️😍 یعنی بعد حدود یکسال و نیم انتظار ...
اونقد با دیدن بی بی چک مثبت ذوق کردم که اگه از اسراف نمیترسیدم، دوست داشتم چن تا بی بی چک دیگه رو همون موقع آزمایش کنم و جواب مثبتش رو ببینم.🙊
الان الحمدلله چن ماه گذشته و بارداری سختی هم نداشتم. مهم ترین دلیلی که باعث شد تجربه ام رو بنویسم این بود که به کسایی که رویای مادر شدن دارند بگم هیچ وقت از لطف خدا ناامید نشین و از دعا و نذر و نیاز دست برندارین، این چن ماه آخر، علاوه بر ختم زیارت عاشورا، هر دعا و نمازی که میشنیدم یا جایی میخواندم هم انجام میدادم. (دعای توسل و حدیث کسا ، چله ی نماز استغفار و...)، نذرهای مالی موثری هم که اطرافیان سفارش میکردند نیز همه رو در حد وسعم نیت میکردم ولی مهمترین و تاثیرگذارترین شون رو همون ختم زیارت عاشورای آقای حق شناس میدونم که به راستی معجزه میکنه ...😊
الان واقعا حسرت میخورم که ای کاش از همون روزهای اول بعد ازدواج ، دعا و نذر و نیاز برای بچه دار شدن رو جدی گرفته بودم و اینکه زودتر این ختم رو انجام داده بودم...😔
این روزها خیلی دعا میکنم همه ی کسانی که آرزوی مادر شدن دارند، هر چه زودتر به آرزوشون برسن...😘
شما اعضای کانال هم برام دعا کنید بارم را به سلامتی به زمین بگذارم...😌
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ازدواجهای ساندویچی!
♨️ در نظام سرمایهداری فقط اشراف میتوانند ازدواج کنند!
👤 دکتر #ابراهیم_فیاض، استاد مردم شناسی دانشگاه تهران، درباره ضربههای نظام سرمایهداری بر جامعه میگوید:
💢 کجاست جمهوری اسلامی که قرار بود عدالت اجتماعی را برقرار کند، تمام سخنرانیهای شریعتی و بقیه در قبل از انقلاب عدالت اجتماعی بود، چه شد که رسیدیم به رستگاری شخصی؟ تمام مملکت شد عرفان و روانشناسی. علوم اجتماعی و عقلانیت را خفه کردند.
📛 سرمایهداری الان تشکیل خانواده را گران کرده است، در دوره سرمایهداری فقط اشرف می توانند ازدواج کنند. فاصله بین صحبتهای آقایان در قدرت با مردم را مقایسه کنید. بحث آنها چيست، بحث مردم چیست؟
⭕️ از #ازدواج_سفید در قشر متوسط تا تجاوز در قشر پایین همه نتيجه بازسازی آقایان بدون عدالت است، آثار شورش اجتماعی در جامعه پیدا شده است | #ببینید
#افسادطلبان
#تدبیروامید
#سبک_زندگی_لیبرال
#نعمت_ازدواج
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃مهناز درو ببند ، استخوان هایت گرمه، سرما می خوری. راست می گفت. استخوان هایم یخ کرده بود برگشتم و خ
#دالان_بهشت
#قسمت بیستم
🍃خانم جون با نگاهی ناباورانه از بالای عینک نگاهی به لباس و بعد مریم کرد و گفت: یعنی اگر دو انگشت گشادتر بود، دیگه هیکلش ظریف نبود؟ لا اله الاالله ، چه حرف ها که ما توی این روزگار نشنیدیم.
حوصله شنیدن هر چیزی را که مربوط به آن لباس بود ، نداشتم.
انگار چیزی به دلم نیش می زد. از جایم بلند شدم و دوباره سرم را به پذیرایی گرم کردم.
فاطمه خانم صدا زد: مهناز جون بیا عکس بنداز.
هروقت آقای داماد رفتن می آم
رفتن که محرم ها عکس بندازن، زود باش
تند راه رفتن با آن کفش ها به راستی که سخت بود. در حالی که مجبور بودم به قول خانم جون خرامان خرامان بروم که نخورم زمین، وارد اتاق شدم و فاطمه خانم در را بست. همزمان با من محمد از در سمت ایوان وارد شد. در حالی که سرم را بالا گرفته بودم، سعی می کردم چهره ای آرام داشته باشم. یک آن نگاهم به چشم هایش افتاد. این بار، نگاه او حیرتزده بود و نگاه من ، خشمگین. زود سرم را پایین انداختم و در حالی که دقت می کردم پایم را توی سفره عقد نگذارم به سمت زری و حاج آقا و محترم خانم که بالای سفره بودند، رفتم.
سلام آقا جون، چشم شما روشن.
حاج آقا با سلامی کشیده و بلند گفت: سلام به روی ماهت بابا. هزار ماشاالله. خانم ، یک عکس هم از من و عروسم بنداز که اگه یک عروس خوشگل توی دنیا باشه، عروس خودمه.
زری با خنده و لحنی رنجیده گفت: آقا جون پس من چی؟!
آقا جون با مهربانی گفت: تو که دخترمی بابا، من عروسم رو گفتم.
در حالی که سنگینی نگاه محمد را احساس می کردم و می کوشیدم نادیده بگیرمش تا با بی اعتنایی تلافی کارش را کرده باشم، سرم را به انداختن عکس گرم کردم.
هنوز عکس هایم را دارم. یک عکس با آقا جون و محترم خانم در حالی که بینشان ایستاده ام و دست هردوشان در دستم است ، یک عکس با زری در حالی که صورتمان را نزدیک هم گرفته ایم و می خندیم و عکس بعدی محترم خانم و آقا جون، یک طرف زری ایستاده اند و من طرف دیگرش.
محترم خانم صدا کرد: محمد ، مادر، بیا جلو دیگه.
ولی من رویم را برنگرداندم ، محمد نزدیک می شد و هجیان من برای آرام و بی تفاوت بودن، بیشتر.
عکاس گفت: کمی نزدیک تر، کمی مهربون تر بایستید.
🍃آقا جون پشت سر محترم خانم ایستاد و محمد در حالی که پشت سرم می ایستاد بازویم را گرفت. با همه رنجیدگی و ناراحتی ام ، با همه خشمی که سعی داشتم به او نشان دهم، تماس دستش مثل آتشی گداخته بود که مستقیم با قلبم ارتباط پیدا کرد. حرارت دستش و نزدیکی جسمش قرار و آرام را از من گرفت. عجیب بود حالت قهر به جای دفع ، انگار کششم را به سمت او بیشتر می کرد. ولی هرطور بود باید جلوی خود را می گرفتم. نمی خواستم تسلیم شوم. در حالی که دلم نمی خواست دیگران هم متوجه شوند، تمام سعی ام را برای عادی بودن رفتارم و در عین حال، نگاه نکردن به محمد می کردم.
فاطمه خانم گفت: محمد یک عکس تکی هم بگیرین یادگاریه.
و من ته دل چقدر از او ممنون شدم. کنار سفره، خانم عکاس داشت می گفت که چطور بایستیم. محمد همان طور که پشت سرم ایستاده بود فشار خفیفی به بازویم داد، سرش را پایین آورد و توی گوشم خیلی آرام گفت: چرا به من نگفتی که لباست فقط اون نیست؟
در حالی که تمام رنجیدگی و خشمم را توی نگاهم می ریختم، سرم را به عقب و بالا برگرداندم به چشم های مشتاق و پر از محبت و تحسین محمد افتاد. دلم فرو ریخت، فوری رویم را برگرداندم ، ولی عکاس گفت: همون حالت الانتون خیلی خوب بود. آقا، شما لطفا با دست چپ کمرشان را بگیرین و با دست راست دستشون رو. شما هم خانم، لطفا به حالتی که انگار به کنار سینه شون تکیه دادین بایستین و سرتون رو به سمت صورت ایشون بالا بگیرین . با لبخند توی چشم هم نگاه کنین، آهان، همین طور خوبه، چند لحظه صبر کنین، آماده ؟!
خدا می داند در آن چند ثانیه چه حالی داشتم. نگاه پر مهر محمد را می دیدم و گرمای لبخندش حرارت تنش و ضربان قلبش را زیر بازویم حس می کردم و خودم با تمام وجود می خواستم خونسرد باشم و اختیارم را از دست ندهم. آن عکس هنوز هم جزو قشنگ ترین عکس های گذشته است که از دیدنش خونی گرم توی رگ هایم می دود و همان حس آن روز را پیدا می کنم. هیجانی سرکش از عشقی که می خواستم مخفی اش کنم و مهری که با زجر می خواستم لا به لای خشم از دید او پنهان بماند.
عکس را گرفتم، بدون لحظه ای مکث، بازویم را از دست محمد بیرون کشیدم و بدون این که نگاهش کنم، از اتاق بیرون رفتم، در حالی که سنگینی نگاهش را که ایستاده بود و نگاهم می کرد، احساس می کردم. آن شب چه حالی بدی داشتم. بی قرار و دلتنگ بودم، تمام وجودم محمد را می طلبید و در عین حال نمی خواستم ببینمش. هیجان روحی ام با سوزش گلو و سردرد و خستگی زیاد همراه شده بود. تنم داغ می شد و یخ می کرد و من بی تاب، خدا خدا می کردم مهمان ها زودتر بروند.
سر انجام وقتی آخرین مهمان ها هم رفتند، همراه مادر و خانم جون راه افتادم که برگردم خانه.
محترم خانم گفت: محمد رفته مهمان ها رو برسونه، کجا می ری؟ صبر کن الان می آد، حالا چه عجله ای داری؟!
با عذر خواهی خستگی را بهانه کردم و گفتم: راه که دور نیست. من با این لباس ها خیلی معذبم، الان برم که صبح زودتر بیام کمک.
🍃برگشتم به خانه. سرمایی که دوباره در آن مسافت کم به جانم ریخت حالم را بدتر کرد. پیش خودم فکر کردم حتما سرما خورده ام، لرزی که به جانم افتاده بود حالم را بدتر کرد. خسته و خرد بودم ، حتی حوصله نکردم موهایم را باز کنم . اولین لباس گرمی که دم دستم بود، یادم است پولیور محمد بود پوشیدم و در حالی که دندان هایم از لرزی شدید به هم می خورد زیر لحاف از هوش رفتم. نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدا و تکان آرام دست های محمد بیدار شدم.
مهناز ، مهناز ، چی شده؟!
در حالی که در گرمایی سوزان دست و پا می زدم، چشم هایم را باز کردم. محمد لحاف را کنار زده بود و چراغ روشن بود.
با چشم هایی تب دار، نگاهش کردم. چقدر گذشته؟ کی آمده بود؟
یک دستش روی پیشانی ام بود و با دست دیگر نبضم را گرفته بود. انگار با خودش حرف بزند، عصبی گفت: مثل کوره داره می سوزه.
لحاف را کاملا کنار زد و بیرون رفت و من بی حال چشم هایم را بستم. دوباره از احساس سرما و صدای مادرم چشم هایم را باز کردم. محمد دستمالی خیس روی پیشانی ام گذاشته بود و مادر نگران در حالی که دستم توی دستش بود صدایم می زد: مهناز پاشو، مامان پاشو این قرص رو بخور.
محمد پرسید: مادر، امروز حالش خوب بود؟
تا شب که چیزیش نبود حالا اگه آدم بگه اون لباس مال این سرما نیست ناراحت می شه. صبح هم با اون موهای خیس از حموم دراومد و رفت بیرون، با این هوا سرما خورده.
خانم جون که از سر و صدا بیدار شده بود و آرام نزدیک می شد پرسید: چی شده مادر؟
نمی دونم خانم جون داره توی تب می سوزه.
خانم جون با لحن آرام همیشگی گفت: هول نشین مادر هیچی نیست چشمش زدن! برو فوری یک تخم مرغ دور سرش بچرخون . یک صدقه ام بگذار زیر سرش. حالا خوبه من یکسره بهش آیه الکرسی خوندم و فوت کردم. از کی این طوری شدی مادر؟!
🍃محمد جای من جواب داد: من که اومدم خواب بود، از صدای ناله اش بیدار شدم دیدم تب داره.
بعد نگران گفت: مادر ببریمش دکتر؟
خانم جون گفت: ننه، نصفه شبه توی این برف؟ حالا کو دکتر؟
مادر گفت: آره مادر، باید صبر کنیم تا صبح . فقط کمکش کن بشینه پاهاش رو بگذاریم توی آب، تبش بیاد پایین، الان قرص هم اثر می کنه.
محمد کمکم کرد و نشستم پاهایم که توی آب سرد رفت، یکدفعه انگار آرامش به تنم برگشت، ولی چند لحظه بعد دوباره لرزی بی امان به جانم افتاد که هیچ جوری آرام نمی شد. صدای محمد را بی قرار و عصبی شنیدم.
مامان، لحاف رو دورش بپیچین، می برمش دکتر.
نه مادر جون، یک کم صبر کن الان آروم می گیره. نترس سرمای سخت خورده تا صبح هم دو سه ساعت بیشتر نمونده ، بعد هم با این لرز که نمی شه بردش بیرون.
لرز آرام آرام کم تر شد و من بی حال نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن بود و احساس می کردم گلویم از سوزش و درد به هم چسبیده . با سرفه ای دردناک نیم خیز شدم و چشمم به چشم های سرخ از بی خوابی و صورت خسته محمد افتاد که با لبخندی مهربان دستش را روی پیشانی ام می گذاشت، گفت: حالت بهتره؟ تب که داری؟ ولی مثل دیشب نیست. برم برایت یک لیوان شیر بیارم بخور، بریم دکتر.
من که با یادآوری دیروز و دیشب ناخودآگاه اخم هایم توی هم رفته بود بدون این که جواب بدهم دوباره سرم را روی بالش گذاشتم و رویم را به طرف پنجره کردم.
آرام صدایم زد. جواب ندادم. دوباره صدایم کرد.
خانم بد اخلاق، با شما بودم؟
با لحنی قهرآلود و صدایی گرفته گفتم: بد اخلاق منم یا اونی که بی خودی داد می زنه؟!
در حالی که می خندید گفت: این قدر ناراحتی که نمی شه صبر کنی ، بری دکتر و بیای، حالت بهتر بشه، بعد قهر کنی؟!
دلم برایش ضعف می رفت ولی با همان لحن قهرآلود گفتم: نخیر نمی شه.
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh