مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 108 👈 میگم این کار فواید زیادی داره،از جمله اینکه: 1️⃣ کتاب خوندن رو منظم و با بر
#رمان_محمد_مهدی 109
🔰 ساسان : واقعا ممنون ، خیلی خوبه ، از همین امشب که شب اول ماه مبارک هست شروع می کنیم، ان شالله بتونیم تا آخر ماه تمامش کنیم. فقط هرجا رو درست متوجه نشدم میام ازت سوال می کنم
✳️ محمد مهدی : حتما ، اینطوری چون با هم میخونیم، یه انگیزه ای میشه که ادامه دار باشه و کار حتما سر وقت به اتمام برسه ، تنبلی هم ممنوع ، ماه رمضان هست و ممکنه کمی خسته بشیم و گرسنگی نگذاره مطالعه کنیم،
👈 اما میتونیم بعدظهر ها که گرسنگی زیاد میشه، بخوابیم تا شب ها راحت تر درس بخونیم و مطالعه کنیم
🔰 ساسان: خب به من بگو چطور باید کتاب بخونم ؟ نکات مهم رو چطوری پیدا کنم ؟ چطوری مطالب رو حفظ کنم؟
❇️ محمد مهدی : نترس ، درست میشه، همه چی کم کم ، منم اوایل داشتم کتاب میخوندم خیلی کند پیش می رفتم، خیلی
کم کم سرعتم رفت بالا
کم کم شیوه کتاب خوندن رو یاد میگیری ،کم کم متوجه میشی چطور باید مطالب کتاب رو یاد بگیری
🔰 ولی حتما سعی کن کتاب رو برای بار اول سریع تمام کنی و روزنامه وار مطالبش رو بخونی ، برای بار دوم اما سعی کن نکات مهمی که در دور اول مشخص کردی رو بخونی ، بسیار با دقت بخون تا یاد بگیری
👈 بعدا هم که قراره بیای برای من توضیح بدی دیگه ، پس خوب با خودت تمرین می کنی و هم سخنرانی کردنت خوب میشه و هم اینکه مطالب کتاب رو به خوبی یاد می گیری
👈👈هروقت تونستی کتاب رو طوری بخونی که بتونی مطالبش رو به یه نفر دیگه توضیح بدی ، اونوقت هست که میتونی بگی کتاب رو کامل یاد گرفتی! 👉👉
💠 تو همین لحظه یه مرتبه حاج اقا عسکری سر رسید و گفت...
#رمان_محمد_مهدی 110
💠 تو همین لحظه یه مرتبه حاج اقا عسکری سر رسید و زد پشت #محمد_مهدی و گفت بله !
👈 همونطور که آقا محمد مهدی گفتن ، کتاب رو باید قشنگ و درست خوند ، حسابی خوند !
👈 هروقت کتاب رو در حد توضیح دادن برای یک نفر دیگه مسلط شدین، اونوقت دیگه میتونین برین سراغ کتاب بعدی
👈 البته سعی کنین ماهی یک بار دوباره به همون کتاب نگاهی بندازین که فراموشتون نشه کم کم !!!
👈 چون علم و مطالب علمی بسیار فرّار هست ، باید مدام مرور بشه ، بزرگان دینی ما کتبی که اصلی و پایه بودن رو همیشه مرور می کردن
👈 تازه از همه مهمتر ، این مرور کردن یک فایده خیلی مهمی هم که داره این هست که شما ممکنه در مراجعه ها و مرورهای بعدی به کتاب ، به نکته ای دست پیدا کنین که بار اول یا دومی که کتاب رو می خوندین، اصلا متوجهش نشده باشین.
به هر حال آدم هرچقدر کتابی رو بیشتر مرور کنه، بیشتر نکته های ریز و مهم اون رو پیدا میکنه
👈 حتما هم سعی کنین کتابهایی که خوندین رو برای همدیگه توضیح بدین ، اینجوری تو وقت خودتون هم صرفه جویی میشه
💠 ساسان: سلام حاج اقا ، بله ، #محمد_مهدی این پیشنهاد رو داد و قراره این کار رو بکنیم
✳️ حاج اقا : علیک سلام پسرم ، به به ، عالی ، بسیار عالی ، پس بیاین یه طرحی راه بندازیم
🌀 محمد مهدی : سلاح حاج آقا ، چه طرحی ؟
✳️ حاج آقا : طرح و پیشنهاد من این هست که توی مسجد و محله اعلام کنیم که هر جوان مدرسه ای تو هر رده ای که هست، اگر یک کتاب خوبی رو بخونه و بعد بیاد تو مسجد محل برای مردم ، اون کتاب رو توضیح خوبی بده، یک جایزه خیلی خوبی هم داره
👈 اینجوری هم بچه ها و نوجوان های هم سن و سال شما انگیزه پیدا می کنن برای کتاب خوندن ،
👈 هم جرات میکنن بیان تو جمع و حرف بزنن و کم کم خجالتشون از بین میره و قدرت بیان پیدا می کنن ،
👈 هم اینکه مردم مسجدی هم چیزی یاد میگیرن
👈 و از همه مهم تر سطح سواد بچه ها هم از بچگی بالا میره
#رمان_محمد_مهدی 111
✳️ حاج آقا : و چقدر خوب هم هست که معلم های شما بچه ها هم تو مدرسه این طرح رو برگزار کنن ، از کلاس ابتدایی هم شروع بشه !
👈 یعنی کتابهای خوب مناسب اون سنین سر کلاس توسط معلم ها معرفی بشه و هر کدوم از بچه ها مسئول خوندن یه کتاب بشن و بعد خوندن بیان سر کلاس اون رو برای بچه های دیگه تعریف کنن
👈 حتما خودتون هم یادتون هست که وقتی کلاس اول بودین ، چقدر برخی بچه ها خجالتی بودن ،
حتی بعضی ها این اخلاق رو در کلاسهای بالاتر هم داشتن ، اگه این طرح اتفاق بیوفته ، خیلی از این مشکلات دیگه پیش نمیاد ، جدای از اون که سطح علمی بچه ها هم بالا میره
🌀محمد مهدی : بله حاج اقا ،
پدر منم وقتی من تازه خوندن رو یاد گرفته بودم همین کار رو کرد، به من گفت هر کتابی که برات میخرم رو اگه خوب بخونی و بیای برای من و مادرت توضیح بدی، یه جایزه خوب داری
👈 اینطوری منم تشویق میشدم به کتاب خوندن
✳️ حاج آقا : بله ، ماشاالله آقا هادی تو این زمینه ها خیلی فعاله ،
خودش هم اهل علم هست و قطعا پسرش رو هم همینطوری بار میاره ،
ایکاش همه پدر و مادرها همینطوری باشن و از همون کلاس اول که بچه شون خوندن رو یاد میگیره ، به بهانه جایزه دادن هم که شده ، بچه هاشون رو سرگرم مطالعه کنن
👈 آدم بعضی جوان ها رو میبینه که املای درست کلمات رو هم نمی دونن ، خیلی غصه میخوره ،
👈 من خودم یه بار اداره ای رفته بودم، اونجا یک جوانی که لیسانس هم داشت اومده بود و کار داشت، اون کارمند مربوطه بهش گفت درخواستی که داری رو به صورت نامه اداری بنویس تا من بدم به آقای رئیس
👈 باورتون نمیشه بچه ها ، اون جوان رو کرد به اون کارمند و گفت نامه اداری رو چطوری می نویسن؟؟؟
👌 اگه این افراد کتابخون بودن و از سن شماها عادت میکردن به کتاب خوندن ، اینجوری دچار مشکل نمی شدن
👈 راجع به سخنرانی هم همینه، هرکس کتاب های بیشتر و با موضوعات مختلفی بخونه ، بهتر میتونه سخنرانی کنه.
#رمان_محمد_مهدی 112
🔰 حاج آقا: پس شما سعی کنین از همین سن با کتاب انس پیدا کنین ، اوایلش سخت هست ، کم کم عادت می کنین و اصلا اگه روزی کتاب نخونین، روز شما شب نمیشه!
👈 کتابهای خوبی هم هست که داستان های گلستان و بوستان سعدی رو به زبان ساده درآورده و برای شماها خیلی خوبه، حتما اونها رو بخونین تا با داستاهای اصیل ایرانی که پر از حکمت و عبرت و پند هست هم آشنا بشین...
👌 صدای موذن مسجد بلند شد...
🌀 حاج آقا و بچه ها سریع رفتن مسجد تا همون اول وقت نماز رو برپا کنند ، چون در نماز مغرب تاکید شده که همون موقعی که اذان گفته میشه و هنوز همه ستاره ها در آسمان مشخص نشدن، انسان نماز خودش رو بخونه
❇️ بعد نماز دیگه برای بچه ها عادی شده بود که نافله های مغرب و عشا رو بخونن ، از امشب که شب اول ماه مبارک رمضان هم بود ، دعاهای مخصوص ماه رمضان هم به اعمال بین دو نماز اضافه میشه
💠 بعد نماز حاج اقا منبر رفت و گفت:
👈 مردم عزیز ، تبریک عرض می کنم حلول ماه مبارک رمضان را، خداروشکر که ما زنده بودیم و تونستیم یک ماه رمضان دیگه رو درک کنیم، الحمدلله خودتون همه توصیه ها رو میدونین و در مفاتیح الجنان هم آداب خوبی درباره شب اول ماه رمضان آمده که میتونین رجوع کنین
👌 فردا که اول ماه هست، صدقه اول ماه فراموش نشه به همراه نماز اول ماه
👈 مردم عزیز، هر شب ماه مبارک رمضان، علاوه بر نماز مشترکی که داره، یک نماز مخصوص به همون شب رو هم داره که خوب هست در حد توان خونده بشه و من هم سعی می کنم هر شب موقع نماز اون رو اعلام کنم و از اذان مغرب تا اذان صبح فردا وقت دارین که نماز هر شب رو بخونین
❇️ درباره نماز جماعت هم یکی از عزیزان سوال کردند من باید بگم بهتون که ان شالله نماز در همون اول وقتش برقراره و خوب هم هست شما عزیزان اگر حال آمدن به مسجد هم ندارید در همان منزل ، اول نماز مغرب رو بخونین و بعدش افطار کنین و بعد افطار ، نماز عشا رو بخونین
اگر هم واقعا ضعف داشتید ، اول یه خرما بخورید و بعدش نماز مغرب رو بخونین و بعد نماز ان شالله برین سر سفره افطار
👈 نماز با شکم خالی لذت بیشتری داره ، پس نماز اول وقت در مسجد بر قرار هست.
👈 یه دعای فوق العاده مهمی هم هست که باید سر سفره افطار خوند که در مفاتیح وجود نداره و ان شالله امشب بعد نماز آقا #محمد_مهدی و آقا ساسان دم درب مسجد پخش می کنن و اون رو میتونین دزیافت کنین
اسم این دعا ، دعای...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
شنبه و سه شنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از کانال حسین دارابی
محسن رضایی آخرش گفت ۵٠ سال مشکلات و ناکارآمدی رو من اصلاح میکنم
نه تنها کل انقلاب رو زیر سوال برد، به دوران شاه هم گیر داد 😂
#حسین_دارابی
@hosein_darabi
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
اصلا ردیف کلمات و وزن نکات در کلام رییسی با دو مناظره قبل، تغییر قابل مقایسه کرده و پایانی است بر تهمت هایی که ایشان را بی برنامه و فقط به بیان کلیات متهم میکردند.
ضمنا ترکیب رنگ لباس و نظم عمامه و ارتباط تصویری با دوربین و بیان هیجانی و... همه و همه حکایت از رنگ و بوی دیگر این مناظره دارد
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
4️⃣ جلیلی
ایشان می گوید بحث را از این منظر باید نگاه کرد که چرا مشکلات مردم حل نشده؟؟؟
وقتی موضوع مشخص است و جواب هم مشخص است ، چرا حل نشده؟
یعنی نگاه را به ریشه معطوف کرده اند که جای تحسین دارد
ایشان حل این مشکلات را داشتن برنامه درست می داند
ایشان در این بخش بیشتر به این مورد اشاره کردند که برنامه جامع دارند
کلی حرف زدند !
تقریبا خلاصه حرف های قبلی را تکرار کردند، ایکاش جزئی تر وارد می شدند
مطلع عشق
🍃محمد رو به من که اخم هایم را توی هم کرده بودم ، گفت: می دونی چند روز دیگه تا امتحان ها مونده؟! حالا
#دالان_بهشت
#قسمت بیست و دوم
🍃خانم جون آهی کشید و گفت:
والله مادر قصه اش درازه.
من اصرار کردم و محمد با نگاهی که یعنی (شاید خانم جون دوست نداره بگه) نگاهم کرد. اما خانم جون گفت:
می ترسم شماها حوصله تون سر بره. ولی بلاخره با اصرار من خانم جون شروع کرد.
من خیلی کوچیک بودم که مادرم به رحمت خدا رفت و پدرم دوباره زن گرفت. خوب هیچ زنی هم چشم دیدن بچه شوهر رو نداره. از طرفی هم، زن پدرم جوون بود و هی پشت هم بچه می آورد. اون دوره و زمونه هم مثل حالا فراوانی نبود. پدر من هم وضعیتی نداشت، یک کاسب جزء بود که صبح تا شب پی یک لقمه نون می رفت و خونه نبود.
زن بابام هم خدا بیامرزتش، تا اون جا که می تونست به من ظلم می کرد و بازم چشم نداشت ببینتم. شوهرم رو هم خودش پیدا کرد. از فامیل های دور خودشون بود. زنش سر زا رفته بود و سه تا بچه داشت. خدا رحمتش کنه، خود آقا هم وقتی منو دید قبول نکرد، گفته بود، این جای بچه منه. ولی زن بابام ول کن نبود. این قدر سعی و تلاش کرد، واسطه فرستاد، سن من رو بالا برد و چک و چونه زد تا به قول خود اون خدا بیامرز، آقا رو از رو برد. من این قدر سن و سالم کم بود و چشم و گوشم بسته، که اصلا نمی دونستم شوهر یعنب چی؟ منتظر بودم ببینم آخرش چی می شه؟! بللاخره زن بابام هم آقا رو راضی کرد هم پدر خدا بیامرزم رو. یک روز یک آقا آوردن خونه، یک قواره چادری، یک قواره پارچه، یک کله قند، یک ظرف باقلولا با یک انگشتر. صیغه رو خوندن و بقچه ام رو زدن زیر بغلم که با نصرالله خان برم. من از سن و سالم درشت تر بودم، ولی خوب عقلم هنوز بچه بود. خدا ایشاالله که نور به قبرش بباره، نصرالله خان هم درست مثل یک بچه منو برد خونه ش. آن قدر صبر و حوصله کرد، آن قدر ندانم کاری هام رو تحمل کرد تا بلاخره بعد از دو سه سال یواش یواش از آب و گل در اومدم و تازه می شد اسمم رو گذاشت زن. خدا خواهی بود که بچه های نصرالله خان رو مادر بزرگشون قبول کرده بود، اگه نه، با اون عقل ناقص من خدا عالمه اوضاع چه جور می شد. خلاصه رفته رفته هر چی عقلم رسید به حاج آقا علاقه بستم، آخه ننه، آدمیزاد بنده محبته. منم که خدا وکیلی مزه راحتی و طعم محبت رو توی خونه حاج آقا چشیده بودم توی این دنیا فقط دلم به حاج آقا خوش بود.
🍃چشم های خانم جون برق خاصی می زد، معلوم بود، هنوز با یادآوری گذشته، عشق به موجودی که جای پدرش بوده، وجودش را پر می کند، بعد از چند لحظه خنم جون آهی کشید و ادامه داد:
ولی اون جام زن بابا ولم نمی کرد. هر چند وقت یک بار می اومد، خوب گوشت تنم رو می لرزوند و می رفت. هر وقت می اومد توی دل منو خالی می کرد و می گفت: (پس چرا بچه دار نمی شی؟ این جوری پایت روی پوست خربزه س، حاجی سه تا بچه داره، یعنی عرضه بچه دار شدنم نداری؟). بلاخره حامله شدم و بچه م نموند. غیر از عباس خدا چهار تا بچه دیگه بهم داد که نموندن. به دنیا که اومدن نارس بودن و از بین می رفتن. خدا می دونه واسه هر کدوم چقدر گریه می کردم و اون خدا رحمت کرده چقدر نازم رو می کشید و دلداریم می داد، تا بلاخره بیست و چهار، پنج سالم که شد خدا عباس رو با هزار نذر و نیاز بهم داد. دیگه هیچی کم نداشتم. اون روزها دیگه پسرهای حاج آقا بزرگ شده و رفته بودن در حجره پدرشون. دخترش هم دیگه شوهر کرده بود. روزگار خوبی داشتیم که یکدفعه، سربند یک ندانمکاری شاگردها، حجره و انبار حاج آقا آتیش گرفت. یادم رفت بگم، حاج آقا توی کار نخ و پنبه بود. خلاصه مادر، شعله اون آتیش به زندگی ما هم گرفت. یکدفعه اوضاع ما از این رو به اون رو شد. اون روزها پول توی دست مردم مثل الان فراوون نبود، ارزش داشت. چو که افتاد حاجی ورشکست شده، اعتبارش کم شد، داد و ستدها خوابید و طلبکارها صف کشیدن. هیچی ، مادر جون در عرض یک سال ورق زندگیمون برگشت. حاج آقا هر چی تلاش کرد و به هر دری زد، کارها جفت و جور نشد. خونه رو فروختیم که بلکه فرجی بشه ولی فایده نکرد. حاج آقا از غصه کمرش خم شد و خونه نشین شد و دنباله اش مریض. خدا ایشاالله که نور به قبرش بباره، همچین که مریضی اش طولانی شد، یواشکی از بچه هایش یک خونه کوچیک خرید و به نام من کرد و گفت: من اون ها رو سر و سامون دادم، بعد از من، تو و این بچه سر گردون می شین. روزهای آخر، انگار خدا به دلش بندازه که رفتنیه، هی حلالیت می طلبید و می گفت ( تو بچه بودی به پای من سوختی، حاللا من که برم با یک بچه تو چه می کنی؟). و خدا می دونه که من چی کشیدم!
چشم های مهربان خانم جون نم اشکی برداشت و ساکت شد. انگار دوباره داغ از دست دادن حاج آقا برایش تازه شده بود و من که از غصه خانم جون و از شنیدن سرنوشتی که بار اول بود کاملا از آن با خبر می شدم، بغض گلویم را گرفته بود، بی اختیار دست محمد را محکم گرفتم. گیج و متحیر یک لحضه فکر کردم، اگر روزی محمد را از دست بدهم؟ یا وقتی پیر شدم، محمد زودتر از من برود؟ با خانم جون احساس همدردی کردم و اشک چشم هایم را سوزاند. حتما پدر بزرگم هم همان قدر برای خانم جون عزیز بود ه که محمد برای من. اصلا تصورش را هم نمی خواستم بکنم. خانم جون آهی کشید و ادامه داد: