eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
111 ✳️ حاج آقا : و چقدر خوب هم هست که معلم های شما بچه ها هم تو مدرسه این طرح رو برگزار کنن ، از کلاس ابتدایی هم شروع بشه ! 👈 یعنی کتابهای خوب مناسب اون سنین سر کلاس توسط معلم ها معرفی بشه و هر کدوم از بچه ها مسئول خوندن یه کتاب بشن و بعد خوندن بیان سر کلاس اون رو برای بچه های دیگه تعریف کنن 👈 حتما خودتون هم یادتون هست که وقتی کلاس اول بودین ، چقدر برخی بچه ها خجالتی بودن ، حتی بعضی ها این اخلاق رو در کلاسهای بالاتر هم داشتن ، اگه این طرح اتفاق بیوفته ، خیلی از این مشکلات دیگه پیش نمیاد ، جدای از اون که سطح علمی بچه ها هم بالا میره 🌀محمد مهدی : بله حاج اقا ، پدر منم وقتی من تازه خوندن رو یاد گرفته بودم همین کار رو کرد، به من گفت هر کتابی که برات میخرم رو اگه خوب بخونی و بیای برای من و مادرت توضیح بدی، یه جایزه خوب داری 👈 اینطوری منم تشویق میشدم به کتاب خوندن ✳️ حاج آقا : بله ، ماشاالله آقا هادی تو این زمینه ها خیلی فعاله ، خودش هم اهل علم هست و قطعا پسرش رو هم همینطوری بار میاره ، ایکاش همه پدر و مادرها همینطوری باشن و از همون کلاس اول که بچه شون خوندن رو یاد میگیره ، به بهانه جایزه دادن هم که شده ، بچه هاشون رو سرگرم مطالعه کنن 👈 آدم بعضی جوان ها رو میبینه که املای درست کلمات رو هم نمی دونن ، خیلی غصه میخوره ، 👈 من خودم یه بار اداره ای رفته بودم، اونجا یک جوانی که لیسانس هم داشت اومده بود و کار داشت، اون کارمند مربوطه بهش گفت درخواستی که داری رو به صورت نامه اداری بنویس تا من بدم به آقای رئیس 👈 باورتون نمیشه بچه ها ، اون جوان رو کرد به اون کارمند و گفت نامه اداری رو چطوری می نویسن؟؟؟ 👌 اگه این افراد کتابخون بودن و از سن شماها عادت میکردن به کتاب خوندن ، اینجوری دچار مشکل نمی شدن 👈 راجع به سخنرانی هم همینه، هرکس کتاب های بیشتر و با موضوعات مختلفی بخونه ، بهتر میتونه سخنرانی کنه.
112 🔰 حاج آقا: پس شما سعی کنین از همین سن با کتاب انس پیدا کنین ، اوایلش سخت هست ، کم کم عادت می کنین و اصلا اگه روزی کتاب نخونین، روز شما شب نمیشه! 👈 کتابهای خوبی هم هست که داستان های گلستان و بوستان سعدی رو به زبان ساده درآورده و برای شماها خیلی خوبه، حتما اونها رو بخونین تا با داستاهای اصیل ایرانی که پر از حکمت و عبرت و پند هست هم آشنا بشین... 👌 صدای موذن مسجد بلند شد... 🌀 حاج آقا و بچه ها سریع رفتن مسجد تا همون اول وقت نماز رو برپا کنند ، چون در نماز مغرب تاکید شده که همون موقعی که اذان گفته میشه و هنوز همه ستاره ها در آسمان مشخص نشدن، انسان نماز خودش رو بخونه ❇️ بعد نماز دیگه برای بچه ها عادی شده بود که نافله های مغرب و عشا رو بخونن ، از امشب که شب اول ماه مبارک رمضان هم بود ، دعاهای مخصوص ماه رمضان هم به اعمال بین دو نماز اضافه میشه 💠 بعد نماز حاج اقا منبر رفت و گفت: 👈 مردم عزیز ، تبریک عرض می کنم حلول ماه مبارک رمضان را، خداروشکر که ما زنده بودیم و تونستیم یک ماه رمضان دیگه رو درک کنیم، الحمدلله خودتون همه توصیه ها رو میدونین و در مفاتیح الجنان هم آداب خوبی درباره شب اول ماه رمضان آمده که میتونین رجوع کنین 👌 فردا که اول ماه هست، صدقه اول ماه فراموش نشه به همراه نماز اول ماه 👈 مردم عزیز، هر شب ماه مبارک رمضان، علاوه بر نماز مشترکی که داره، یک نماز مخصوص به همون شب رو هم داره که خوب هست در حد توان خونده بشه و من هم سعی می کنم هر شب موقع نماز اون رو اعلام کنم و از اذان مغرب تا اذان صبح فردا وقت دارین که نماز هر شب رو بخونین ❇️ درباره نماز جماعت هم یکی از عزیزان سوال کردند من باید بگم بهتون که ان شالله نماز در همون اول وقتش برقراره و خوب هم هست شما عزیزان اگر حال آمدن به مسجد هم ندارید در همان منزل ، اول نماز مغرب رو بخونین و بعدش افطار کنین و بعد افطار ، نماز عشا رو بخونین اگر هم واقعا ضعف داشتید ، اول یه خرما بخورید و بعدش نماز مغرب رو بخونین و بعد نماز ان شالله برین سر سفره افطار 👈 نماز با شکم خالی لذت بیشتری داره ، پس نماز اول وقت در مسجد بر قرار هست. 👈 یه دعای فوق العاده مهمی هم هست که باید سر سفره افطار خوند که در مفاتیح وجود نداره و ان شالله امشب بعد نماز آقا و آقا ساسان دم درب مسجد پخش می کنن و اون رو میتونین دزیافت کنین اسم این دعا ، دعای... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی شنبه و سه شنبه در کانال👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از کانال حسین دارابی
محسن رضایی آخرش گفت ۵٠ سال مشکلات و ناکارآمدی رو من اصلاح میکنم نه تنها کل انقلاب رو زیر سوال برد، به دوران شاه هم گیر داد 😂 @hosein_darabi
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
اصلا ردیف کلمات و وزن نکات در کلام رییسی با دو مناظره قبل، تغییر قابل مقایسه کرده و پایانی است بر تهمت هایی که ایشان را بی برنامه و فقط به بیان کلیات متهم می‌کردند. ضمنا ترکیب رنگ لباس و نظم عمامه و ارتباط تصویری با دوربین و بیان هیجانی و... همه و همه حکایت از رنگ‌ و بوی دیگر این مناظره دارد
همچنان که مناظرات رو از تلویزیون میبینین از این دوتا کانال هم بخونین نکات مهمو
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
4️⃣ جلیلی ایشان می گوید بحث را از این منظر باید نگاه کرد که چرا مشکلات مردم حل نشده؟؟؟ وقتی موضوع مشخص است و جواب هم مشخص است ، چرا حل نشده؟ یعنی نگاه را به ریشه معطوف کرده اند که جای تحسین دارد ایشان حل این مشکلات را داشتن برنامه درست می داند ایشان در این بخش بیشتر به این مورد اشاره کردند که برنامه جامع دارند کلی حرف زدند ! تقریبا خلاصه حرف های قبلی را تکرار کردند، ایکاش جزئی تر وارد می شدند
این کانالم چک کنین
مطلع عشق
🍃محمد رو به من که اخم هایم را توی هم کرده بودم ، گفت: می دونی چند روز دیگه تا امتحان ها مونده؟! حالا
بیست و دوم 🍃خانم جون آهی کشید و گفت: والله مادر قصه اش درازه. من اصرار کردم و محمد با نگاهی که یعنی (شاید خانم جون دوست نداره بگه) نگاهم کرد. اما خانم جون گفت: می ترسم شماها حوصله تون سر بره. ولی بلاخره با اصرار من خانم جون شروع کرد. من خیلی کوچیک بودم که مادرم به رحمت خدا رفت و پدرم دوباره زن گرفت. خوب هیچ زنی هم چشم دیدن بچه شوهر رو نداره. از طرفی هم، زن پدرم جوون بود و هی پشت هم بچه می آورد. اون دوره و زمونه هم مثل حالا فراوانی نبود. پدر من هم وضعیتی نداشت، یک کاسب جزء بود که صبح تا شب پی یک لقمه نون می رفت و خونه نبود. زن بابام هم خدا بیامرزتش، تا اون جا که می تونست به من ظلم می کرد و بازم چشم نداشت ببینتم. شوهرم رو هم خودش پیدا کرد. از فامیل های دور خودشون بود. زنش سر زا رفته بود و سه تا بچه داشت. خدا رحمتش کنه، خود آقا هم وقتی منو دید قبول نکرد، گفته بود، این جای بچه منه. ولی زن بابام ول کن نبود. این قدر سعی و تلاش کرد، واسطه فرستاد، سن من رو بالا برد و چک و چونه زد تا به قول خود اون خدا بیامرز، آقا رو از رو برد. من این قدر سن و سالم کم بود و چشم و گوشم بسته، که اصلا نمی دونستم شوهر یعنب چی؟ منتظر بودم ببینم آخرش چی می شه؟! بللاخره زن بابام هم آقا رو راضی کرد هم پدر خدا بیامرزم رو. یک روز یک آقا آوردن خونه، یک قواره چادری، یک قواره پارچه، یک کله قند، یک ظرف باقلولا با یک انگشتر. صیغه رو خوندن و بقچه ام رو زدن زیر بغلم که با نصرالله خان برم. من از سن و سالم درشت تر بودم، ولی خوب عقلم هنوز بچه بود. خدا ایشاالله که نور به قبرش بباره، نصرالله خان هم درست مثل یک بچه منو برد خونه ش. آن قدر صبر و حوصله کرد، آن قدر ندانم کاری هام رو تحمل کرد تا بلاخره بعد از دو سه سال یواش یواش از آب و گل در اومدم و تازه می شد اسمم رو گذاشت زن. خدا خواهی بود که بچه های نصرالله خان رو مادر بزرگشون قبول کرده بود، اگه نه، با اون عقل ناقص من خدا عالمه اوضاع چه جور می شد. خلاصه رفته رفته هر چی عقلم رسید به حاج آقا علاقه بستم، آخه ننه، آدمیزاد بنده محبته. منم که خدا وکیلی مزه راحتی و طعم محبت رو توی خونه حاج آقا چشیده بودم توی این دنیا فقط دلم به حاج آقا خوش بود.
🍃چشم های خانم جون برق خاصی می زد، معلوم بود، هنوز با یادآوری گذشته، عشق به موجودی که جای پدرش بوده، وجودش را پر می کند، بعد از چند لحظه خنم جون آهی کشید و ادامه داد: ولی اون جام زن بابا ولم نمی کرد. هر چند وقت یک بار می اومد، خوب گوشت تنم رو می لرزوند و می رفت. هر وقت می اومد توی دل منو خالی می کرد و می گفت: (پس چرا بچه دار نمی شی؟ این جوری پایت روی پوست خربزه س، حاجی سه تا بچه داره، یعنی عرضه بچه دار شدنم نداری؟). بلاخره حامله شدم و بچه م نموند. غیر از عباس خدا چهار تا بچه دیگه بهم داد که نموندن.  به دنیا که اومدن نارس بودن و از بین می رفتن. خدا می دونه واسه هر کدوم چقدر گریه می کردم و اون خدا رحمت کرده چقدر نازم رو می کشید و دلداریم می داد، تا بلاخره بیست و چهار، پنج سالم که شد خدا عباس رو با هزار نذر و نیاز بهم داد. دیگه هیچی کم نداشتم. اون روزها دیگه پسرهای حاج آقا بزرگ شده و رفته بودن در حجره پدرشون. دخترش هم دیگه شوهر کرده بود. روزگار خوبی داشتیم که یکدفعه، سربند یک ندانمکاری شاگردها، حجره و انبار حاج آقا آتیش گرفت. یادم رفت بگم، حاج آقا توی کار نخ و پنبه بود. خلاصه مادر، شعله اون آتیش به زندگی ما هم گرفت. یکدفعه اوضاع ما از این رو به اون رو شد. اون روزها پول توی دست مردم مثل الان فراوون نبود، ارزش داشت. چو که افتاد حاجی ورشکست شده، اعتبارش کم شد، داد و ستدها خوابید و طلبکارها صف کشیدن. هیچی ، مادر جون در عرض یک سال ورق زندگیمون برگشت. حاج آقا هر چی تلاش کرد و به هر دری زد، کارها جفت و جور نشد. خونه رو فروختیم که بلکه فرجی بشه ولی فایده نکرد. حاج آقا از غصه کمرش خم شد و خونه نشین شد و دنباله اش مریض. خدا ایشاالله که نور به قبرش بباره، همچین که مریضی اش طولانی شد، یواشکی از بچه هایش یک خونه کوچیک خرید و به نام من کرد و گفت: من اون ها رو سر و سامون دادم، بعد از من، تو و این بچه سر گردون می شین. روزهای آخر، انگار خدا به دلش بندازه که رفتنیه، هی حلالیت می طلبید و می گفت ( تو بچه بودی به پای من سوختی، حاللا من که برم با یک بچه تو چه می کنی؟). و خدا می دونه که من چی کشیدم! چشم های مهربان خانم جون نم اشکی برداشت و ساکت شد. انگار دوباره داغ از دست دادن حاج آقا برایش تازه شده بود و من که از غصه خانم جون و از شنیدن سرنوشتی که بار اول بود کاملا از آن با خبر می شدم، بغض گلویم را گرفته بود، بی اختیار دست محمد را محکم گرفتم. گیج و متحیر یک لحضه فکر کردم، اگر روزی محمد را از دست بدهم؟ یا وقتی پیر شدم، محمد زودتر از من برود؟ با خانم جون احساس همدردی کردم و اشک چشم هایم را سوزاند. حتما پدر بزرگم هم همان قدر برای خانم جون عزیز بود ه که محمد برای من. اصلا تصورش را هم نمی خواستم بکنم. خانم جون آهی کشید و ادامه داد:
🍃یک زن جوون با یک بچه، نه یاوری نه پشت و پناهی. خونه داشتم، ولی خوب، خونه رو که نمی شد خورد و پوشید. آدم زنده زندگانی می خواد. آقام یک سر داشت و هزار سودا با شش سر عائله، دیگه اگه می خواست هم نمی تونست کاری برام بکنه. زن بابام هم از ترس این که من یک وقت فکر کمک از آقام رو نکنم، همون اول آب پاکی رو روی دستم ریخت. من هنوز جوون بودم و حاج آقا نگذاشته بود آب توی دلم تکون بخوره. حیرون مونده بودم و نمی دونستم باید چه کار کنم؟ خدا شاهده از تنهایی یعنی از شب و تنهایی توی اون خونه چقدر می ترسیدم. شب تا سپیده صبح اشک می ریختم و بالای سر عباس که خواب بود می نشستم تا سحر می شد. حالا که یک وقت ها، عباس از ترسو بودن مهناز ناراحت می شه، بهش می گم مادر، دست خودش که نیست، اینم ارث و میراث مادر بزرگشه که به این بچه رسیده. اون روزها خوب من ازحالای مهناز بزرگ تر بودم ، یک بچه هشت نه ساله داشتم ولی توی اون خونه، بعد از حاج آقا وهم برم می داشت. شب تا صبح چشم هایم مثل جغد باز بود تا بلکه آفتاب بزنه و هوا روشن بشه. این که می گن زن چراغ خونه س اشتباهه، مادر، خدا هیچ خونه ای رو بی مرد نکنه، که اگه کرد، صدتا چلچراغ هم نمی تونه روشنایی اون خونه باشه. زن اگه چشم و چراغ هم باشه به پشتیبانی مردشه و دلگرمی اون. بگذریم، خلاصه از اون جا که خدا یار غریبونه ، همون روزها خونه کناری مارو فروختن و یک همسایه جدید اومد که خدا ایشاالله اون روزی که همه حیرونن، دستگیرشون بشه و روسفید شون کنه. آره مادر، این همسایه ما که یک پیرزن و پیرمرد بودن شدن برای من پدر و مادر و مونس و یاور و خلاصه همه کس. اگه گفتی اسم اون ها چی بود؟! به من خیره شد. من با تعجب و فکری مغشوش همان طور که اخم هایم توی هم رفته بود سعی می کردم حواسم را جمع کنم که خانم جون خندید و گفت: دیگه این که این قدر فکر نداره، حاج رحمت و بانو خانم خدا بیامرز دیگه. بابا بزرگ مادر؟!
🍃خانم جون سرش را تکان داد : بله، خدا خواست که اون ها سبب خیر بشن و دست منو بگیرن. حاج رحمت واسطه شد و عباس رو گذاشت بازار، در حجره حاج قاسم بلورچی که تاجر چینی و بلور بود و حالا این بچه چی کشید تا شد این حاج عباس موسوی که رویش توی بازار قسم می خورن و این اعتبار رو به هم زد، فقط خدا می دونه و بس. همون سالها بازم، حاج رحمت یک زن و شوهر مطمئن رو پیدا کرد و دو تا اتاق هامون رو بهشون اجاره دادم و یکخورده زندگیمون سرو سامون گرفت و دیگه تنها نبودم. خودمم یواش یواش پیش بانو خیاطی و قرآن یاد گرفتم و بعضی وقت ها برای درو همسایه خیاطی می کردم و شب و روز هم دعا به جون حاج رحمت و بانو خانم می کردم. اینه که مادر یک وقت می بینی، صد پشت غریبه ، برای آدم از خواهر و برادر بهتر می شه.خلاصه زندگیمون کم کم روبراه می شد و عباس تقریبا هفده هجده ساله بود که از بخت بد یا نمی دونم از اون جا که هر که در این بزم مقرب تر است، جام بلا بیش تر می دهند، داماد حاج رحمت که پدر همین ملیحه خانم باشه دور از این خونه و شماها ، درد بد گرفت و ناغافل از بین رفت. بیچاره مرضی خانم موند و سه تا دختر که دومیش همین عروس خودم بود. خلاصه مادر، مرضی خانم که اومد خونه حاج آقا از اون جا که دردمون مشترک بود، شدیم دوست های جون جونی. و خوب بعدشم که معلومه، عباس بیست سه چهار سالش شده بود و گلویش پیش این ملیحه خانم گیر کرده بود، منم که جونم برای ملیحه و خانواده اش در می رفت مستاجر مون رو جواب کردیم وملیحه خانم از خونه حاج رحمت اومد خونه ما و شد عروس گل من. بعد هم پا به پای شوهرش زحمت کشید و خانمی کرد تا زندگی شد این که حالا هست. هرچی خاک مادر و مادربزرگش است، عمر ملیحه باشه. مادر جون، همه خانمی و بلند نظری مادرت به اون ها رفته. بعد رو به من اضافه کرد: دیگه از این جا به بعدشم که خودت دیگه می دونی و معلومه. من که غرق فکر و خیال، هنوز در حرف های خانم جون غوطه می خوردم و به او خیره مانده بودم، با تعجب و گلایه پرسیدم: چطور تا حالا این ها رو تعریف نکرده بودین؟! ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh