eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃چقدر ته دلم از حرف های محترم خانم ذوق می کردم و فکر می کردم راستی اگه می تونستم محمد رو راضی کنم، چقدر خوب می شد.بی چاره محترم خانم خبر نداشت که خودم از همه بیشتر دلم می خواهد که از شر درس راحت بشوم و دلم شور چیزی را که نمی زند، همان درس است. ولی در مورد بچه احساس غریبی داشتم. فکر می کردم خیلی عجیب و زود است که بچه دار بشوم. ازدواج، رفتن به خانه خودم و تنها شدن با محمد آرزویم بود، ولی بچه دار شدن برایم مفهومی ناشناس و دور از ذهن بود. لااقل توی این یک مورد عقلم رسیده بود که هنوز قابل مادر شدن نیستم! به هر حال به فکر فرو رفتم که چطور محمد را راضی کنم. خصوصا که از فاصله ای که داشت بینمان ایجاد می شد دل گرفته و نگران بودم. بقیه روز توی این فکر بودم تا شب. آن شب طبق معمول غرق کتاب هایش بود و من غرق نقشه کشیدن. و چون با هم سر سنگین بودیم، نمی دانستم چطور باید شروع کنم و چه بگویم؟ وقتی هیچ حرفی به ذهنم نرسید، از آن جا که دلم برای سر به سر گذاشتن با او تنگ شده بود، یکدفعه بی مقدمه رفتم کنارش، کتابش را بستم و فوری نشستم روی کتاب. محمد با تعجب و حیرت از رفتار من، مبهوت گفت: ا! مهناز چه کار می کنی؟ کتاب امانته خراب می شه. با لحنی بچگانه و لوس گفتم: به جهنم! بگذار خراب بشه تا دیگه بهت امانت ندن. در حالی که سعی می کرد از روی کتاب بلندم کند، گفت: به جهنم؟!! دست شما درد نکنه. اون وقت می دونی چقدر بابت هر کدوم این ها پول بدم؟! از اون گذشته باز دوباره لباس های منو پوشیدی؟! منظورش پلیورش بود. فهمیدم می خواهد حواسم را پرت کند، همان طور که داشتم مقاومت می کردم که نتواند از روی کتاب بلندم کند، یکدفعه گفتم: من این حرف ها سرم نمی شه، بیخودی حرف تو حرف نیار که حواس منو پرت کنی. کی عروسی می کنیم؟! جا خورد، بهت زده صاف نشست و من را با تعجب نگاه کرد. پرسید: چی گفتی؟! تک تک و شمرده تکرار کردم: کی عروسی می کنیم؟!
🍃ابروهایش را به علامت تعجب بالا برد و بعد از چند لحظه مکث با نهایت مهربانی از روی میز بلندم کرد و نشاندم روی پاهایش، درست مثل یک بچه لوس. دوباره او شد یک پدر مهربان و صبور و من یک بچه ننر و زبان نفهم. در حالی که چشم هایش برق شیطنت و شوخی داشت، گفت: والله، اگه منظورت جشن و لباس عروس پوشیدن و این حرف هاست که یادمه عروسی کردیم ولی اگه منظورت اون یکی عروسی هم هست.... در حالی که چشم هایم گرد شده بود با پرخاش و اعتراض پریدم وسط حرفش: محمد! در حالی که از ته دل می خندید گفت: تو پرسیدی کی عروسی می کنیم، نپرسیدی؟! منظورم اونی نبود که تو می گی همان طور خندان و شیطنت بار گفت: پس چی بود؟! در حالی که خودم را هم عصبانی و هم خجالتزده نشان می دادم گفتم: منظورم رفتن خونه خودمون بود. که در حقیقت باز همونه که من می گم، نه؟! دیگر جیغم در آمد. او می خندید و من که حرصم گرفته بود کتابش را که می دانستم رویش حساسیت دارد برداشتم و سعی کردم فرار کنم. همان طور که نگهم داشته بود و می خندید، گفت: مهناز جون من! کتاب رو بگذار زمین. خواهش می کنم. بعد از جا بلند شد، کتاب را از دستم درآورد و گذاشت روی میز و از میز دورم کرد. آن قدر که وانمود می کردم، ناراحت نبودم ولی از این کشمکش، از این که خودم را برایش لوس کنم لذت می بردم و به حالتی که انگار می خواهم فرار کنم، هنوز دست و پا می زدم. در حالی که سعی می کرد آرامم کند، گفت: عزیزم، گفتم ببخشید دیگه، شوخی کردم، حالا بفرمایین من گوش می کنم. گفتم: گوش نمی کنی، اذیت می کنی خندان لب تخت نشست و مرا هم به زور نشاند روی پایش. رویم را به حالت قهر برگرداندم. صورتم را برگرداند و توی چشم هایم نگاه کرد. دیگر او فهمیده بود وقتی توی چشم هایم نگاه می کند تسلیم می شوم. بعد با لحنی سرشار از محبت گفت: آدم، خوشگل تنها که باشه، فایده نداره، باید خوش اخلاق هم باشه تا بشه یک ماه کامل. از اون گذشته من همه جور ماه دیده بودم غیر از ماه اخمو!! حالا مثل یک دختر خوب اخم هاتو باز کن تا در مورد عروسی – کلمه عروسی را باز با کنایه و شیطنت به زبان آورد – صحبت کنیم. ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
۱ با دوستای خدا، رفاقـ🤝ـت کنید. پیوندهاتون رو، بر پایه دوستی و ارتباط با خدا بچینید؛ بدونِ نیـاز به طرف مقابل. ارتباط تون، برایِ 💓نزدیک شدن به خــدا💓 باشـه. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💍 #ازدواج 💚 #قسمت_چهارم 💠 #معیار‌مذهبی‌بودن 📿 اگر این که دخترای مذهبی به دنبال یک فرد مذهبی ب
⚜ خیلی افراد کمی پیدا می شن که بتونن از هوای نفس خودشون بگذرن، پس 👈خیلی دنبال این نباشید که حتماً طرف ظاهر مذهبی داشته باشه .🧔 ⚠️اگر بخواهیم اینطور ملاک‌ها و معیارها رو در نظر بگیریم بسیاری از اوقات به مشکل بر می‌خوریم ومعمولاًسن ازدواج بالامی‌ره ⏫ و هزاران مشکل پیش میاد. 🔺🔺🔺 ⚜ پس خیلی اصرار روی مذهبی بودن طرف نداشته باشید. ➕ضمن اینکه هیچ تضمینی وجود نداره که اگر شما با یک فرد مذهبی ازدواج کنید دیگه همه چیز خوب پیش بره. 💯💯 ⚜چقدر مورد داریم که دو طرف فوق‌العاده مذهبی و ولایی هستند اما صبح تا شب در زندگی با هم بحث و اختلاف دارند. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ➖حتی ممکنه موردی که انتخاب می‌کنید بسیار انسان خوبی هم باشه اما از کجا معلوم که شما بتونید قدرش رو بدونید و با اون خوشبخت بشید❓🤔 👈 مهم‌ترین عامل خوشبختی یک زن و شوهر اینه که بتونند درک درستی از زندگی داشته باشند، و نگاه درستی به زندگی داشته باشن.😇 💯💯 🦋 اینکه من اومدم زندگی کنم برای اینکه یک نفر دیگر رو به آرامش برسونم، برای اینکه به یک نفر دیگه لذت بدم.💝 🌟 اگر کسی بااین روحیه واردزندگی بشه ، که من اومدم ، تا از طرف مقابل لذت ببرم ،و از او آرامش بگیرم،👉 ❗️ اگر هزار سال هم بگذرد، هیچ اتفاقی نمی‌افته، و در زندگی به شکست می‌خوره. 🙁 ‌❣ @Mattla_eshgh
دوستت داشتمــ😍 دارمــ💋 خواهمــ داشتــ❤️ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔸 تا حالا اطراف‌تون پنج نسل از یک خانواده رو باهم دیده بودی؟! 🔺 در این تصویر ۵ نسل از یک خانواده انگلیسی رو تماشا می‌کنید که نبیره تازه به دنیا اومده، واقعا زیباست. ♨️ شما هم این‌طوری هم با نسل‌های پدری‌تون، هم با نسل‌های مادری‌تون عکس بگیرین، هم برای نسل‌شناسی و نسل‌های آینده‌تون خوبه هم اون آخرین نفر متوجه می‌شه میراث چه نسلیه و چه نقش مهمی در زندگیش باید ایفا کنه ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃ابروهایش را به علامت تعجب بالا برد و بعد از چند لحظه مکث با نهایت مهربانی از روی میز بلندم کرد و نش
سی و چهار 🍃این بار از طرز نگاهش و تکیه بامزه و معنی داری که روی عروسی کرد، نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خوب حالا شد. اگه بدونی خنده هایت چقدر قشنگه هیچ وقت اخم نمی کنی. حالا بفرمایین. در حالی که انگشتم را به علامت تهدید تکان می دادم با لحنی تهدید آمیز گفتم: محمد، به خدا اگه اذیت کنی... حرفم را قطع کرد و گفت: عزیز دلم، هنوز هم تو درس داری و هم من، قرار ما از اول هم این بوده که درس هر دومون تموم بشه. نه؟! شما اون اول که صحبت کردیم نگفتین که برای عروسی! عجله داری. عروسی را کش دار و با طعنه گفت. تا دهنم را باز کردم، دستش را آرام روی دهنم گذاشت و ادامه داد: از اون گذشته، الان تا سالگرد خانم جون خودت می دونی که همچین چیزی امکان نداره، اما اگه منظورت همون عروسی هم هست که من می گم، باشه هر وقت شما بگی!.... باز قصد سر به سر گذاشتن داشت. به روی خودم نیاوردم. گفتم: حالا کی گفته جشن بگیریم. وسایلمون رو می بریم خونه شما و بی سر و صدا زندگی رو شروع می کنیم. اون طوری حرف و سخن نمی شه و عیبی نداره. یکدفعه حالت نگاهش عوض شد، با موشکافی و دقت توی چشم هایم خیره شد و پرسید:راستش رو بگو چی شده که این فکر توی سر تو افتاده، من و تو الان هم با همیم. یک چیزی شده که تو این حرف رو می زنی. حرفی شده؟! آقا جون اینا چیزی گفتن؟! فکر کرده بود که خانواده ما چیزی گفته اند. دستپاچه و هول گفتم نه بخدا، خودم خودم خسته شدم و از دهنم در رفت: اصلا مامانت هم.... حرفم را قطع کرد. بند را آب داده بودم و محمد فوری هشیار شد. پس این آش رو مادر عزیز خودم پخته. آره؟ توصیه نکرده اگه بچه دار بشی بهتره؟! ماتم برد چقدر جنس این محمد خراب بود. در حالی که از روی پایش بلند می شدم، با غیظ گفتم نخیر. و سعی کردم توی چشم هایش نگاه نکنم. ولی محمد که دست هایم را نگه داشته بود، نمی گذاشت که بروم. مهناز! توی چشم های من نگاه کن. با تمام نیرو سعی داشتم دستم را از دستش در بیاورم، ولی موفق نمی شدم. می خواستم با سر و صدا کردن خودم را آزاد کنم و از جواب دادن رو در رو فرار کنم. ولی او که خونسرد و آرام نشسته بود و تقلا کردنم را نگاه می کرد ، گفت: بی خودی شلوغ نکن. می دونی که تا خودم نخوام نمی تونی دست هایت رو در بیاری. در ضمن گفتن یا نگفتن تو فرقی نمی کنه. این حرف ها رو خودم قبلا ازشون شنیدم، حالا که از من نا امید شدن دست به دامن تو شدن، نه؟!
🍃از بی عرضگی خودم لجم گرفته بود. حرفش را نشنیده گرفتم و به تقلا کردن ادامه ولی بالاخره خسته شدم و ولو شدم توی بغلش و با حرص و لج گفتم: فقط حیف که زور تو از من بیش تره! با خنده گفت: اگه نبود چی می شد؟! باز حرف بیوده زده بودم. دیدم راست می گوید، خندان، در حالی که خودم را به مظلومیت می زدم، گفتم: هیچی، اون وقت راحت تر فرار می کردم. برای فرار از نگاهش در حالی که سرم را به آزاد کردن موهایم که به زنجیر گردنم گره خورده بود گرم کردم سنگینی نگاهش را حس کردم که خیره به من مانده بود ولی من که تاب نگاه به چشم هایش را نداشتم، سرم را بلند نکردم تا این که با لحنی آرام و شمرده گفت: بعضی وقت ها فکر می کنم، یعنی از این قدر که من تو را دوست دارم ممکنه کسی بتونه بیش تر کسی رو دوست داشته باشه؟! سرم را بلند کردم، ضربان قلبم تند شده بود و احساس می کردم صورتم هم قرمز شده. هیچ نگفتم. محو تماشای صورتی بودم که برایم شیرین ترین و عزیزترین چهره دنیا بود در حالی که آن شب نه او می دانست، نه من که سالهای بعد – سال هایی که حاضر بودم هر چه دارم بدهم تا دوباره آن صورت و آن نگاه را ببینم و آن کلام را بشنوم و میسر نبود – هر چه بود افسوس بود و رنج و عذابی فرساینده و بی حاصل. همیشه من همان سوال را از خودم خواهم کرد و رنجی جانسوز و تلخ خواهم برد. بی آن که صدایم در بیاید.
من جزو آن دسته از بندگان خوشبخت خداوند بودم که اول روح و قلبم تصاحب شده بود و در پی آن جسمم به تسلیم قانع می شد. نه از آن بی چارگانی که جسمشان تمتع می شد و بعد تشنه و عطشان به دنبال ارضای روحشان حیران و سرگردان می شوند. حالا می فهمم که بیش تر ناسازگاری ها، بدبختی ها و یاس و سرخوردگی های روحی آدم ها از همین اشتباه محض که شهوت پرستی در آغاز راه است ناشی می شود. درست مثل این که به جای ستون های یک خانه اول سقف را بنا کنی. ارواح خوشبخت در این عالم آن هایی اند که ستون هایی از مهر و عشق و تفاهم و درک و وابستگی عاطفی و کشش روحی مبنای رابطه شان است و در انتها وصل جسم به عنوان سقف آن بنا می شود. غیر از آن و اگر از سقف بخواهی شروع کنی به جز سرگشتگی و دلزدگی و گمراهی، که آدم ها را به بیراهه می اندازد و خسته و افسرده، حیران و درمانده به حال خودشان می گذارد، حاصلی ندارد.
🍃بعد از آن شب دوباره مثل روزهای اول نامزدیمان به هم نزدیک شده بودیم و هر دو شادمان و خوشبخت بودیم. خوشبختی ای که دوام چندانی نداشت. چون آرامشمان تا هفته بعد طول کشید. نمی دانم چه شده بود که رفته رفته نسبت به محمد احساس مالکیت مطلق و حسادت کور و احمقانه پیدا می کردم و شدت این اخلاق مزخرف به مرور، ما را که در تنهایی خوشبخت بودیم در مواجهه با جمع و دیگران دچار مشکل می کرد. کم کم توجه محمد، به هر چیز و هر کس برای من حکم اعلان جنگ را پیدا می کرد. به خیال خودم او را کامل می خواستم. نمی دانستم که او را دارم. او مال من بود، ولی من با منطق کور خودم، ابلهانه می خواستم عشق او را بیمه کنم و برای خودم نگه دارم، منتهی درست برعکس آنچه شرط عقل و درایت بود عمل می کردم و نمی دانستم. معلوم است که تیشه ای برنده تر از نادانی برای از ریشه درآوردن آدم وجود ندارد و من نادانسته به دست خودم تیشه به ریشه وجودم می زدم. کافی بود توجه او را به چیزی حس کنم تا به چشم دشمن و هوو به آن چیز نگاه کنم. کوه، کتاب درس، جواد ، ثریا و..... همه دشمن هایی بودند که می خواستم از پا درشان بیاورم و این جز به دلیل نادانی ام نبود که در یک بعد از دوست داشتن تا نهایت پیش رفتم و در ابعاد دیگر که درک و تفاهم و حفظ و نگاهداری عشق بود، درجا زدم و درماندم. حسادت کور و فکرهای احمقانه بالاخره جلوی پایم چاهی عمیق کند، چون دشمنی نبود که به جنگش بروم. دشمن من حماقتم بود و نمی فهمیدم. این بود که چون نه دشمن را درست می شناختم نه راه مبارزه را بلد بودم، به جای دشمن خودم و محمد را زخمی می کردم، رنج می دادم و عذاب می کشیدم و نمی فهمیدم. یک بار محترم خانم درباره رفتار الهه حرف قشنگی به من زده بود که برای همیشه توی گوش من ماند. او گفته بود: مادر! خدا کنه بدی هایی که آدم می کنه، ریشه اش از نادانی باشه، نادانی رو هم خدا می بخشه، هم بنده خدا. ولی بدی هایی که از سر بدذاتی و قصد و غرض است، نه قابل بخشش است نه گذشت. چیزی که من بعدها فهمیدم این بود که در هر دو حالت نمی شود از بدی انتظار خوبی داشت. بیهوده نگفته اند که: گندم از گندم بروید، جو ز جو. از طرف دیگر آزار رساندن و اذیت کردن دیگران لزوما نشانه بدذاتی نیست. کافی است کمی نادان باشی و به احساست میدان بدهی و در مورد آن نه تنها شک نکنی، به آن اطمینان هم داشته باشی. معلوم است اعتماد و اطمینان کورکورانه به خود یا دیگران، چه سرانجامی دارد. من هم آن روزها نادانی بودم که نمی دانست نادان است و به آنچه بودم راضی بودم و این بود که با سر به زمین خوردم و دیگر قد راست نکردم. بله، وقتی جهالت، حسادت و حماقت درهم آمیزند برای ویران کردن دنیا هم کافی است، چه برسد به زندگی.
🍃 یکی از آن جمعه های کذایی تولد ثریا بود، وقتی امیر با محمد در این مورد صحبت می کرد که کادو چه چیزی تهیه کنند، حرص دوباره توی وجودم جمع شد و فکم را به فشرد. محمد قبل از این که دهان باز کنم، سعی کرد سر و ته قضیه را هم بیاورد و جلوی حرف زدن مرا که احساس می کردم چشم هایم حالتی درنده و خشمناک گرفته، بگیرد. سال ها بعد فهمیدم که محمد چه عذابی کشید، یک طرف قضیه دو دوستش بودند که هر دو را دوست داشت. دلش می خواست به امیر در شناخت، انتخاب و مصمم شدن در تصمیمش کمک کند و بارها گفته بود ه ثریا را مثل زری دوست دارد و خوب مسلم بود که می خواست مثل خواهرش ازدواج موفقی داشته باشد. در عین حال می دانست که امیر، در عین محبت به ثریا، تردید هم دارد ، تردید به خاطر مخالفت مادر و پدر و شاید موقعیت خانوادگی ثریا. و محمد می خواست برادر هر دویشان باشد، هم امیر و هم ثریا، و این کار سختی بود. طرف دیگر قضیه زنش بود که در عین حال خواهر امیر هم بود، یک زن لوس و نفهم که محمد می ترسید تمام رشته ها را پنبه کند. من با رفتار تند و نابجایم هم می توانستم میانه آن ها را، مخصوصا با حساسیتی که ثریا نسبت به دید دیگران نسبت به خانواده اش داشت، به هم بزنم و هم امیر را که خودش در تردید بود منصرف کنم. امیر ثریا را دوست داشت، تحسین می کرد و به او علاقه پیدا کرده بود، ولی مسلم بود طاقت تخطئه و مسخره دیگران را ندارد و این چیزی بود که محمد می خواست جلویش را بگیرد تا امیر کاملا در تصمیمش مصمم شود. شاید ترس محمد از این بود که قضیه ای مثل ازدواج مهدی پیش بیاید،با این تفاوت که امیر هنوز مثل مهدی نبود که به هر قیمتی این کار را بکند. از طرف دیگر، من می توانستم با بروز دادن قبل از موقع این جریان پیش مادر این ها دردسر درست کنم و با مخالفت کامل خانواده مان کار خراب بشود. چون ثریا هم کسی نبود که به زور عروس خانواده ای بشود. این چیزها چیزهایی بود که آن زمان کم و بیش، و بعدها کاملا درک می کردم. منتها آن وقت ها حوصله فکر کردن به دیگران را، حتی اگر برادرم بود، نداشتم. برایم مهم نبود که سر ثریا و امیر چه می آید! مثل احق ها برایم فقط مهم بود که توی این جانبداری محمد، گرچه برادرانه، به ثریا فکر می کند، برایش تلاش می کند و دوستش دارد. و این چیزی بود که من سرم نمی شد و نمی خواستم. آن ها خلوت مرا، گوشه ای از فکر و وقت های آزاد ما را می گرفتند و من این را نمی خواستم. ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh