قسمت_246
الان که به اون روزا برمیگردم نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد
نمیدونم چرا فکر میکردم باید حتما جور خاصی بپوشی و بگردی و روابط خاصی داشته باشی تا پیشرفت کنی
اصلا پیشرفت توی ذهن من دقیقا چی بود پذیرفته شدن توی جمع یه عده بچه پولدار بی غم که خرج تعطیلات آخر هفته شون که نصفشم دور ریز بود حقوق دو سه ماه زندگی یه کارگر بود
هیچ دغدغه ای نبود جز اینکه جای جدید یا تفریح جدیدی پیدا کنیم که بیشتر خوش بگذره
من فکر میکردم زندگی اونه و بقیه دارن عمرشون رو هدر میدن
خلاصه که بهم خوش میگذشت منهای اوضاع خانوادگی
لبخند کمرنگی زدم: رضا قل منه
دوقلو ها وابستگی شدیدی به هم دارن
من شخصیت مستقل تری دارم و کمتر وابسته میشم ولی رضا خیلی به من وابسته بود اونقدر که از بچگی اگه من میخواستم یه شب خونه عمه ای خاله ای کسی بمونم اونم باید میموند!
زدم زیر خنده:
_روز اول مدرسه مون خیلی خنده دار بود اون باید میرفت مدرسه پسرونه و من دخترونه
جوری اشک میریخت که از گریه اون اشک منم دراومده بود!
ولی بعد از این تغییرات دیگه خیلی بهم نگاه نمیکرد
هر چی رضا و بابا ساکت بودن مامان حرف داشت
ولی من نمیخواستم کسی جلوی پیشرفتمو بگیره پس بیشتر بیرون وقت میگذروندم تا کمتر ببینمشون
کمی سکوت کردم
کتایون پرسید: خب؟ بعدش...
_توی همون اوضاع...
خب...
اینجوری بگم که ما یه همسایه تو کوچه مون داشتیم که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتن
پسرش... ایمان... از بچگی همبازی ما بود
بعدم که ما بزرگتر شدیم رفاقتش با رضا و احسان و پسرعموم بیشتر شد خلاصه رفت و آمد داشت به خونه مون
خب.. از همون چهارده پونزده سالگی مادرش با مادرم چند بار حرف خواستگاری و اینا زده بودن
ولی آقاجونم گفته بود صبر کنید تا دانشجو بشن و تکلیف آینده شون روشن بشه
بعدم که من دانشجو شدم دیگه با اون وضعیت
خانواده ی اون بنده خدا منصرف شدن
اما خب...خودش...
از رفتارش اینطور حس میشد که... علاقه ای هست!
کتایون فوری پرسید: تو چی؟
تو دوستش نداشتی؟
_من... تو نوجوونی چرا!
ولی بعدش خب دیدم تناسبی با من نداره
بیخیالش شدم
_خب؟
_خب ماجرا از اونجا فرق کرد که یه روز من داشتم میرفتم بیرون
مثل همیشه لباس پوشیده بودم
برام عادی بود خانواده هم دیگه چیزی نمیگفتن
ولی این بنده خدا اون روز مهمون رضا بود
منم خیلی وقت بود ندیده بود چون سه سال بود منتقل شده بود پایگاه شکاری اصفهان
_مگه کارش چی بود؟
_خلبان نیرو هوایی بود
_خب؟
_هیچی دیگه تازه منتقل شده بود تهران و منو ندیده بود چند سالی
ولی احتمالا وصفمو از مادر و خواهرش شنیده بود دیگه
چون دیگه پیگیر اون قرار خواستگاریشون نشدن!
_خب بعدش؟
_بذار دارم میگم دیگه
من داشتم میرفتم بیرون اصلا نمیدونستم اون برگشته در حیاط رو که باز کردم برم بیرون این دو تا داشتن می اومدن داخل
رضا فوری خواست ببردش ولی اون نمیدونم چرا همونجا ایستاد و با حالت عجیبی که هم عصبانی بود و هم متحیر به من زل زد!
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد🦋
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔴 چگونه دسترسیهای غیرضروری یک نرمافزار را مسدود کنیم؟ 🔻در تنظیمات یا Settings گوشی، به قسمت برنا
پستهای روز پنجشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
4_5947282098564891609.mp3
9.37M
#لبیک_یا_مهدی ۱۱
همنشینی با #حسین روح تو را آنقدر وسیع میکند که؛
دامنه ی رزقَت بزرگتر میشود!
👈مقام محمود، و دغدغه ی رسیدن به آن، بزرگترین رزق سرازیر شده به وجود توست.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 تربیت را تعریف کنید 🌱 کلمۀ «تربیت» مصدر باب تفعیل و از مادۀ «ربو» به معنی زیاد کردن، نِمو دادن، و
📌 مانند باغبانی آگاه باش
◽️ در نظام تربیتی اسلام، انسان طوری تربیت میشود که تمام تلاش او برای رسیدن به خدا و رضایت او باشد. این کار با تربیت مذهبی صورت میگیرد. در تربیت مذهبی، همۀ ابعاد وجود انسان رشد میکند، زندگی هدفمند میشود و انسان به انسانیت و انسان کامل (جانشین خدا در روی زمین) متمایل میشود؛ در نتیجه دغدغۀ ظهور پیدا کرده و برای آن تلاش میکند.
🔻 تربیت از ضروریترین نیازهای بشر و عامل اساسی در صعود و سقوط انسانهاست. خوبیها یا بدیها نیز بسته به نوع تربیت در وجود انسان ریشه میکند؛ بهعلاوه تربیت و آموزش باید در زمان مناسب انجام گیرد تا اثربخش باشد. این درحالی است که حتی پرورش گل و گیاه و حیوانات نیز نیاز به مهارت دارد، (مثلأ هرکسی نمیتواند پرورش ماهی یا مرغداری راه بیندازد.) چگونه بعضی والدین فکر میکنند پرورش و تربیت انسان نیاز به مهارت ندارد؟
🌱 بعد از اینکه بذرِ محبت را در دل کودک کاشتیم، باید بدانیم که چگونه آن را پرورش داده و شکوفا سازیم. درست مانند باغبانی صبور و آگاه که از نیازهای گیاه اطلاع دارد و میداند چگونه از گیاهش مراقبت کند، اگر آفت زد چه کار کند یا چه موقع گیاه را هرس کند.
👶 #تربیت_مهدوی ۳
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچههای نیروی دریایی سپاه اونقدر حرفهای شدن با انفجارها آهنگ میسازن 😂
به نظرتون صهیونیستها چه اهنگی دوست دارن که اون ریتمی بترکونیمشون؟
😌
❣ @Mattla_eshgh
💠 راه مهم برکت پیدا کردن وقت و موفق شدن در امورات علمی، ارتباط قوی با خدا، نماز اول وقت، قرآن خواندن روزانه به قدر توان، نماز شب و توسل به امام عصر (عج) میباشد.
🔰 سیره علمی علمای موفق را بخوانید، از این موارد زیاد پیدا میکنید.
👌 بدون ارتبـاط با خدا، خستگی و سختـی راه و ناامیدی و تـرس از آینده و... انسـان را به شکست میکشـاند.
#عکس_نوشت
#مطالعه
❣ @Mattla_eshgh
🔴دیدار وزیر خارجه کشورمان با همتای کویتی خود
مقایسه کنید با زانو زدن جناب #ظریف
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_246 الان که به اون روزا برمیگردم نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد نمیدونم چ
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی 💙
#قسمت 247
احساس حقارت میکردم از نگاهش
انگار با نگاهش هر چیزی که این مدت سعی کرده بودم فراموش کنم رو به یادم آورد
ولی اون نسبتی با من نداشت اصلا اجازه نداشت اینطوری تحقیرم کنه
البته به زعم خودم
اون فقط تعجب کرده بود و بخاطر محبت و طبعا غیرتی که داشت متاسف بود ولی من تعبیر به تحقیر میکردم
من اونروزا کلا احترام و این چیزا رو گذاشته بودم کنار
حتی برای مادر خودم
دعوا راه انداختم
داد و بیداد کردم که به چه حقی اینجوری به من نگاه میکنی مگه کی هستی؟
پدرمی برادرمی شوهرمی کی به تو اجازه داده با این قیافه به من زل بزنی؟
سر و صدا راه افتاده بود تو کوچه!
رضا سعی میکرد آرومم کنه ولی من قلبم میسوخت از اون نگاه
شاید نمیخواستم از چشمش بیفتم که دست و پا میزدم
نمیدونم...
نفس عمیقی کشیدم و مثل آه خارجش کردم:
سرشو انداخت پایین... گفت... ببخشید دست خودم نبود
شما رو جور دیگه ای شناخته بودم ضحی خانوم
دنبال بهونه بودم برای سر و صدا کردن
میخواستم خودمو خالی کنم
حواسم به آبروریزی تو در و همسایه نبود
دوباره داد کشیدم
گفتم شما که مثلا بچه مذهبی هستی به چه اجازه ای اسم منو به زبون میاری و بهم زل میزنی!
رضا دیگه عصبانی شده بود
رضا سر اینکه من یه دقیقه بزرگترم و کلا تو خونه ما به خانوما خیلی احترام گذاشته میشه؛ خیلی به من احترام میگذاشت ولی اون لحظه عصبانی بود
با صدای بلند هی میگفت ضحی برو تو صدای اونم بیشتر عصبیم کرده بود
ولی جواب ایمان بیشتر ازهمه حالم رو گرفت و... شد آنچه نباید میشد!
قسمت_248
اونم عصبانی بود صورتش سرخ سرخ بود
با همون حال چند بار دیگه گفت ببخشید منظوری نداشتم ولی من بیشتر تحقیرش کرم
گفتم اصلا تو کی هستی که منظوری داشته باشی تو خیلی بیجا کردی به من اونطوری نگاه کردی
آخرش اونم عصبانی شد و با داد حرفمو قطع کرد
گفت...
آهی کشیدم: هنوزم جمله ش توی گوشمه
گفت... بس کن خانوم اگر خودت شانی نداری رعایت شان و شخصیت پدر و برادرت رو بکن که تو این محل آبرو دارن
انقدر از این حرف عصبانی شدم که...
همینجوری بی اراده... یکی خوابوندم زیر گوش!
کتایون با خنده گفت: وای واقعا؟!
_خنده داره؟
_نه آخه خیلی هیجان انگیزه
_ولی به نظر من احمقانه ترین تراژدی ممکنه!
هیچی نگفت
بی هیچ حرفی رفت...
میدونی ژانت اونروز که تو زدی تو گوشم... یاد اون سیلی ناحق افتادم
احساس کردم شاید این جواب اون باشه
رضا اونقدر عصبانی بود که ترجیح دادم برم
رفتم سر همون قرار کذایی
ولی وقتی برگشتم تو خونه ولوله به پا شده بود
مامانم از اونروز دیگه باهام حرف نزد
یعنی حرف زد
ولی نه مثل قبل
احساس میکنم هنوزم که هنوزه منو نبخشیده!
_آخه چرا؟ بخاطر اون پسره؟
_نه... بخاطر آبروی حاج آقاش
اون روزی که من زدم تو گوش ایمان...
خیلی از همسایه ها از سر وصدا اومده بودن پشت پنجره و دیده بودن چی به چیه
تو محل ما همه هم دیگه رو میشناسن
خیلی زود خبر رسیده بود به مادرش و...
اونم اومده بود دم خونه ما شکایت که حالا پسر من مظلوم و مودبه واقعا دختر شما با چه رویی زده تو گوشش!
حقم داشت
وقتی من برگشتم خونه...
آقام اصلا از اتاقش بیرون نیومد
خانواده عمو هم دخالت نکردن ولی مامان و رضا یه دعوای حسابی راه انداختن
منم میدونستم حق با اوناست
ولی نمیتونستم قبول کنم و عذرخواهی کنم
خودمو از تک و تا ننداختم و هم پاشون داد و بیداد کردم
داد و بیداد که خوابید رفتم تو اتاقم
خیلی حالم بد بود
تازه میفهمیدم چقدر این کار توی در و همسایه بدمنظر بوده و چه آبرویی از این خانواده و خصوصا حاج مرتضی اشراقی رفته!
دیگه نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم
دوراهی سختی بود
نمیدونم تو اون شرایط چرا به اون تصمیم رسیدم که باید از این خونه برم
وسایلمو جمع کردم و دم صبح زدم بیرون و یه نامه ام براشون گذاشتم
اونقدر بی عاطفه بودم که نوشتم دیگه هرگز برنمیگردم و نمیخوام هیچکدومتونو بینم
واقعا هنوزم نمیفهمم اون روزا چم شده بود که انقدر راحت دور خانواده م رو خط کشیدم که برم با رفیقایی خوش باشم که...
همون روز رفتم خونه یکی از دوستام... ژیلا
خونه مجردی داشت
فرداشم قرار شمال گذاشتن
تقریبا ده نفری میشدن
دختر و پسر...
منم خیال کردم اگر باهاشون برم حالم بهتر میشه
رفتم ولی اصلا بهم خوش نگذشت
من یه حریمی برای خودم قائل بودم ولی اونا زیادی راحت بودن
اصرار هم داشتن که همه مثل خودشون باشن
اگرم کسی از این برنامه ها خوشش نمی اومد یعنی تو همون سنت های پوسیده گیر کرده و نتونسته توی باز کردن پیله ش موفق باشه!
این جمله معروفشون بود
این یکی هیچ رقمه تو کتم نمیرفت
یه دعوای حسابی کردیم و حالیشون کردم که من اینطوری راحتترم و کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه
میخواستم برگردم ولی ژیلا و پریسا نذاشتن..
قسمت_249
اون مدت گوشیم کلا خاموش بود
اونروز تو ویلا بعد دعوا حالم بد بود گوشیمو روشن کردم که یه آهنگ گوش کنم
همین که روشن کردم تلفنم زنگ خورد
منم چون ناشناس بود جواب دادم
دوباره آه کشیدم به امید سبک شدن: رضا بود...
خواستم قطع کنم ولی شروع کرد مثل قبل باهام حرف زدن
مثل روزای قبل از دعوا... قبل از عوض شدن...
رضا خیلی باعاطفه ست و خیلی قشنگ حرف میزنه
منم که... عاشقشم
تازه اون لحظه واقعا احساس تنهایی و بی پناهی میکردم
نتونستم قطع کنم بجاش شروع کردم گریه کردن
رضا هم خیلی نگران بود مدام میپرسید کجایی چکار میکنی؟
منم میدونستم اگر بگم کجام سکته میکنه!
دروغ گفتم
گفتم خونه یکی از دوستامم
اونم فوری گفت آدرس بده بیام دنبالت!
گفتم من نمیخوام برگردم حداقل فعلا
نگفتم که با اون آبروریزی روم نمیشه
فقط گفتم نمیام
از هر دری اومد تو گفتم نه...
آخرش مجبور شد بگه!
سکوتم یکم طولانی شد و ژانت اول به حرف اومد: چی رو بگه؟
سعی میکردم بغضم رو فرو بدم و بعد زبون باز کنم ولی نمیشد
با همون حال جوابش رو دادم: راستشو...
گفت بابا همون روزی که تو رفتی سکته کرد
الان یه هفته ست بستریه
قراره قلبش عمل بشه
به من گفته قبل عملش پیدات کنم و ببرم بالاسرش!
گفت... با بغض گفت... گفت گفته این آخرین خواهش عمرشه
دیگه اصلا نفهمیدم چطور وسایل جمع کردم و به بچه ها چی گفتم و با چه حالی تا ترمینال رفتم و چجوری رسیدم تهران
قسمت_250
رفتم بیمارستان
مامانم اصلا حاضر نبود منو ببینه
وقتی از در ای سی یو رفتم تو بلند شد رفت بیرون
بقیه هم حرفی برای گفتن نداشتن یکی یکی خلوت کردن
من اول از پشت شیشه دیدمش
بالاخره قطره اشک سمجم موفق شد به سقوط آزاد
با دست گرفتمش:
کلی دستگاه بهش وصل بود
میگفتن شانس عملشم خیلی بالا نیست چون چند تا از رگای اصلی همزمان مسدود شده بود و بالن هم جواب نمیداد
عمل قلب باز اونم با ریسک بالا بخاطر سن و سال و فشار خونی که از قبل داشت و...
گان پوشیدم رفتم تو
دستشو بوسیدم، گفتم اشتباه کردم، گفتم هر جوری تو بخوای میرم و میام فقط منو ببخش
فقط برگرد
ولی آقام حرفی نزد
فقط یه نفس عمیق کشید
گفت آخی.. خیالم راحت شد...
یه لحظه وقتی اینو گفت تماما ناامید شدم
با خودم گفتم اگر بره من نابود میشم
هم پدرم رو ازدست میدم هم مقصر مرگش میشم!
مادرمم از دست میدم!
مطمئن بودم حاج خانوم دیگه نگامم نمیکنه تا آخر عمر
اون لحظه واقعا پناهی جز خدا نداشتم... همینجوری یه دعایی از دلم گذشت که باید به دادم برسی! اگه برسی منم میگردم دنبالت تا بالاخره پیدات کنم!
کتایون صاف نشست: بابات سر پا شد و تو ام گشتی؟!
_بله... گشتم
حاصل این همه سال گشتن و گشتنم همیناییه که تو این چند ماهه شنیدید!
نفس عمیقی کشیدم تا تلخی این سالها دوباره رسوب کنه و ته نشین بشه توی دلم
لبخندی زدم:
خب حالا پته ی ما رو ریختید رو آب خیالتون راحت شد؟!
ژانت متفکر دست زیر چونه گذاشت:
واقعا بهت نمی اومد!
به نظر می اومد از بچگی تا الان مثل قدیسه ها زندگی کردی!
_آدما اینطوری ان دیگه
میتونن عوض بشن...
میتونن هر چیزی که میخوان بشن همون جوری که باید...
گفتم که خدا وقتی میبخشه انگار اصلا فراموش میکنه چکاره بودی!
لبخندی زد: چه قشنگ!
حالا واقعا مامانت هنوز باهات قهره؟
_قهر که نه ولی سرسنگینه
یعنی من یه تصمیم آگاهانه گرفتم که برای اینکه حرمت های شکسته شده بازیابی بشه زمان و فاصله لازمه
درست زمانی که دوباره به اون زندگی و اون حال و هوا وابسته شدم
یعنی سال آخر دانشگاه که ایران بودم و بیشتر به تحقیق گذشت
فهمیدم باید یه مدتی از این خونه و زندگی و محل و آدمها فاصله بگیرم تا پیش زمینه های ذهنی کمرنگ بشه
گفتم بعد از اون تغییر الان اگر دوباره تغییر ظاهر بدم یکم مضحکه
شاید بهتر باشه مدتی دیده نشم
کتایون_ برای همینم رفتی آلمان
بعدم اومدی اینجا
برای همینم حتی تعطیلاتت رو برنمیگردی ایران
_آره
میخوام وقتی برمیگردم اون احترامی که از دست دادم برگشته باشه
حداقل بخشی از اون...
کتایون هنوز انگار گرهی توی ذهنش داشت که وقتی لب باز کرد مشخص شد چیه: اون پسره... ایمان
تو الان نسبت بهش چه حسی داری؟ دوستش داری نه؟
این دقیقا همون چیزی بود که میون قصه تا جایی که شد توی لفافه پیچیدم تا پیدا نشه ولی کتایون پیداش کرد
در انکار بسته بود
فقط گفتم: چه فرقی میکنه
مهم اینه که همه چی تموم شده
ژانت با ذوق گفت:
خدای من تو واقعا دوسش داری؟
اصلا ازش خبر داری؟
_نه... هیچ خبری
کسی درمورد اون با من حرف نمیزنه
منم سوالی نمیپرسم
کتایون_ واقعا؟
یعنی الان حتی نمیدونی طرف زن گرفته یا نه؟
چه دل گنده ای تو!
_از کجا بدونم؟
بعدم حتما داره دیگه الان قاعدتا باید 29 سالش باشه مامانش مگه میزاره تا این سن مجرد بمونه همون موقعشم واسه زن گرفتنش عجله داشت!