كوهستان دور افتاده چاره اي جر دست و پا زدن ميان مرگ و زندگي نداشتم.
فقط به خدا پناه مي بردم و از او كمك مي خواستم.
يكي از كارگرها كه
مهربان تر بود هر روز برايم اش رقيقي درست مي كرد و زير سر مرا با دستش
بلند مي كرد و اش را در دهانم مي ريخت تا بخورم و زنده بمانم.
بالاخره
كارگرها ديدند كه من روز به روز ضعيف تر مي شوم و چيزي به مردنم نمانده.
به همين دليل هر شب يكي از انها نزد من مي ماند. عاقبت يكي از كارگرها به
هر زحمتي بور به بيروت رفت و به رئيس شركت فرانسوي خبر داد كه مهندس
شان يعني من بر اثر مالاريا دارم مي ميرم .
«ديگر از همه چيز و همه كس قطع اميد كرده بودم و خودم را براي رو به رو
شدن با مرگ اماده مي كردم كه ان كارگر با يك پزشك فرانسوي و با
مقداري گنه گنه (كنين) از بيروت رسيد. همان قرص ها به خواست خدا مرا از
مرگ نجات داد
🔻همیشه برای خوابیدن وقت هست
🍃 البته بايد بگويم كه پدرم هيچ وقت به طور قطعي از دست اين بيماري نجات
نيافتند. هر وقت بدن شان ضعيف مي شد مالاريا كه در بدن ايشان به كمين نشسته بود حمله خود را شروع مي كرد و پدرم تب مي كردند و از لرز تختشان
به ديوار مي خورد و صحنه وحشتناك و دردناكي به وجود مي امد .
ياد موقعي مي افتم كه ا ين اواخر وقتي پدرم قلب شان درد مي گرفت ان قدر
درد شديد بود كه از زور درد قفسه سينه بي هوش مي شدند. تنشان خيش عرق
مي شد و رنگ شان كاملا مي پريد. حدود يك ساعت طول مي كشيد تا
حالشان بهتر شود.
پدرم وقتي به هوش مي امدند كه قطره قلب Adalat يا
زيرزباني Nitroglycerin يا قرص هاي قلب كه مادرم زير زبانشان قرار مي
دادند و اكسيژني كه روي بيني شان مي گذاشتيم و نيز ورقه نيتروگليسيريني كه
روي پوست قفسه سينه شان مي چسبانديم اثرش را بكند .
پدر با تمام زجري كه مي كشيدند وقتي كه با اين وسايل و داروها به هوش مي
امدند و چشم شان را باز مي كردند و مادر يا من يا خواهرم را مي ديدند مي
پرسيدند :
-آيا لازم بود اقاي معزالسلطنه به دو تا بچه كوچولو در يك مملكت غريب ان
هم وسط جنگ جهاني گرسنگي بدهد؟
واقعا ادم دلش كباب مي شد. همه درد و رنج و ناراحتي قلبشان را فراموش مي
كردند تا درد و زجر بزرگتري را به ياد بياورند و ان هم دوران كودكي شان
بود . بغض گلويم را مي فشرد و نمي توانستم حرفي بزنم. اگر لب باز مي كردم
🍃بغضم مي تركيد. تمام وجودم لبريز از عشق به پدر بود. حالا پدرم را خيلي بهتر
از گذشته مي شناختم و ايشان را بسيار بزرگ تر از گذشته مي دانستم .
از جايم بلند شدم و صورت پدرم را غرق بوسه كردم. با اين كه پدرم هيچ وقت
نمي گذاشتند ما متوجه ناراحتي شان بشويم و اشك شان را ببينيم ولي من عمق
ناراحتي را در وجود ايشان حس كردم ولي به روي خودم نياوردم معذرت
خواستم و از اتاق بيرون رفتم .
به اتاق خواهرم رفتم و سرم را زير لحاف بردم تا كسي صداي گريه ام را نشنود.
ان قدر گريه كردم تا لحاف خيس شد. با اين كه پدرم سالم بودند ولي نگران
اينده بودم. پدرم كه صداي گريه مرا شنيده بودند به سراغ من امدند. وقتي حال
مرا ديدند دست مرا گرفتند و گفتند :
- شما بايد قوي باشي. مرد اين كارها را نمي كند .
بعد با ظرافت خاصي موضوع را عوض كردند و گفتند :
- امشب كمي از شب هاي گذشته بيشتر صحبت كرديم. اگر ممكن است ليواني
اب بياور تا قرصم را بخورم.
با اين حرف مرا از افكار دوران كودكي شان دور كردند. من فورا ليوان مخصوص پدرم
را اب كردم و اوردم. پدرم ليوان را از دستم گرفتند و اب را نوشيدند و گفتند
شما كه مي بيني من هميشه قبل از خواب يك ليوان اب مي خورم تو هم يك
ليوان اب خنك بخور و بخواب به اين كار عادت بكني خوب است صبح خيلي
كار داريم.
من هم پدرم را بوسيدم و خداحافظي كردم و رفتم. هر طور بود ان شب با تمام خاطرات
تلخش گذشت. شب بعد به پدرم گفتم :
- ان قدر خاطرات شما شنيدني است كه اگر اجازه بدهيد از اين به بعد از 9 شب
كارمان را شروع كنيم. درست بعد از شام و به جاي ساعت 12، ساعت 2 بعد از
نيمه شب كارمان را تمام كنيم.
پدر تبسمي كردند و گفتند :
- تا اين جا سعي كرده ام چون دلت خواسته است خاطرات و هر چه از دوران
كودكي ام بياد دارم برايت بگويم ولي يادت باشد كه درس خواندن از هر چيز
ديگري واجب تر است. بنابراين مثل قبل از ساعت 10 تا 12 درس مي خوانيم.
مي داني كه از ساعت 12 به بعد الماني مي خوانم و بعد مي خوابم چون الماني را
ديرتر از زبان هاي ديگر شروع كرده ام اگر هر شب تمرين نكنم ممكن است
فراموش كنم و اگر باز هم بيدار باشم و بعد از ان برايت بگويم خسته مي شوم
اما چون تو علاقه داري بقيه خاطرات كودكي ام را بشنوي به جاي ساعت 12 تا
حدود 1 با هم خواهيم بود كه من بتوانم تا حدود ساعت 1 ) 30/ بعد از نيمه شب)
مطلع عشق
#آغوش_درمانی ۳ 👈ضعف در مهارت آغوش گیری در میان اعضای خانواده مانع برقراری رابطهای گرم ،صمیمی و تنگ
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
مطلع عشق
#تاثیرات_انیمیشن_برکودکان 📌 تاثیرات منفی انیمیشن بر رفتار کودکان و 6 راهکار مقابله با آن 🍃 کارتون
#تاثیرات_انیمیشن_برکودکان
🔻تاثیرات منفی کارتون بر کودکان
اگرچه تماشای کارتون تاثیرات مثبت زیادی بر کودکان دارد اما اثرات منفیای هم بر رفتار و رشد شناختی کودک دارد که در ادامه به آنها اشاره میکنیم:
📌تشویق به خشونت
🍃نخستین موضوع که والدین باید درباره آن آگاه باشند تاثیر کارتون های خشن بر کودکان است. تماشای کارتونهایی که حاوی تصاویر خشونتآمیز هستند، کودکان را تشویق میکنند تا زندگی واقعی هم رفتــــــــــارهای خشــــــــــن از خود نشان دهند. به علاوه، کودک ممکن است تحت تاثیر کارتونهایی که میبیند، تصور کند کسی آسیب نمیبیند و یا احساس درد نمیکند. مثلا در کارتون تام و جری، همدیگر را میزنند یا از ارتفاع پرتاب میشوند اما هیچ آسیبی نمیببینند.
ادامه دارد ....
⚠️ عادی سازی #همجنسبازی
بازسازی قوم لوط
❗️اضافه شدن ایموجی #مرد_باردار به گوشیهای شرکت اَپل
🔹عادی انگاری این تفکر ابتدا با همگانی شدن تصاویر آن به صورتهای مختلف اعم از طنز، ترحم انگیزی، حقوق بشر، تساوی حقوق زن و مرد، ایموجی، استیکر و .... شروع خواهد شد و وقتی اینها مداوم در مقابل چشم افراد و در معرض دید باشند بدون نشان دادن عکس العملی، بی حس سازی افکار شروع خواهد شد.
💢بازسازی قوم لوط از اهداف صهیونیسم جهانی است
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰رعایت حریم خصوصی کودکان
یادمان باشد سعی کنیم به حریم خصوصی فرزندانمان احترام بگذاریم.
کودکان به دنیا نیامده اند که والدین توسط آنان، احساس محبت، صمیمیت، احترام یا قدردانی را کسب کنند.
آن ها به دنیا آمده اند تا به واسطه تربیت صحیح، به رشد و تعالی دست یابند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃بغضم مي تركيد. تمام وجودم لبريز از عشق به پدر بود. حالا پدرم را خيلي بهتراز گذشته مي شناختم و ايشا
#استاد_عشق
#قسمت یازدهم
🍃که من بتوانم تا حدود ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب ، بيدار بمانم و الماني بخوانم و بعد بخوابم ولي خودت مي داني كه من اگر اين نيم
ساعت يا سه ربع را قبل از خواب الماني نخوانم نمي شود چون با خودم قرار
دارم.
فكر مي كنم بد نباشد درباره ي زبان هايي كه پدرم مي دانستند كمي بگويم. ايشان
بعد از اموختن زبان هاي #فرانسه، #انگليسي، #عربي، #ايتاليايي، #سانسكريت، #يوناني،
#لاتين، #پهلوي، #اوستا، #تركي و #روسي كه حدود 38 سال پيش در سفري كه به المان
با من و خواهرم رفتند برايشان مشكلي پيش امد در يك مغازه اسباب بازي فروشي
نتوانستند اسم يك اسباب بازي را به يك خانم فروشنده الماني زبان بگويند و براي
ما ان را بخرند. در همان موقع تصميم گرفتند الماني ياد بگيرند و به مدت 38 سال
هر شب الماني مي خواندند و بعد مي خوابيدند تا بالاخره يك المان دان دائمي شدند .
ايشان محال بود در هر برنامه يي كه با خودشان قرار ان را مي گذاشتند كوچك
ترين تغييري بدهند. يك شب كه علت را از پدر پرسيدم گفتند :
- چون اموختن الماني را در سن بالا شروع كرده ام اگر هر شب تمرين نكنم از
يادم مي رود.
واقعا دقت نظم برنامه و احساس تعهد ايشان شگفت اور بود. خانم دوريس كه رئيس
كتابخانه دانشگاه ژنو بود و شوهرش كتاب فروشي خصوصي بزرگي در ژنو داشت و
پدرم موجبات ازدواج ان ها را فراهم كرده بودند هر دو از دوستان قديمي پدرم بودند.
شوهرش اهل سوئيس ولي خودش كه تحصيل كرده تر بود اصالتا الماني بود. وقتي
فهميد كه پدرم اموختن زبان الماني را شروع كرده اند برايشان كتاب هاي ساده كه
مخصوص محصلين زبان الماني بود مي فرستاد. اما اين اواخر و بعد از 36 يا 37 سال كه
از اموختن زبان الماني پدرم مي گذشت برايشان كتاب هاي بسيار پيچيده ي فلسفي مي
فرستاد و در نامه اش خطاب به پدرم نوشت: من احساس مي كنم با يك فيلسوف
بزرگ الماني الاصل مكاتبه مي كنم. و شوخي جالبي را در يكي از نامه هايش با پدرم
مطرح كرد كه :
«با اين كه من استاد زبان الماني دانشگاه ژنو هستم و كتابخانه الماني
زبان اين جا را اداره مي كنم اما هر وقت نامه ي شما مي رسد چند بار به ديكسيونر
(فرهنگ لغات) مراجعه كنم تا معني لغات نامه هاي الماني را كه برايم مي نويسيد پيدا
كنم ».
بگذريم پدرم در ادامه ي صحبت هايشان گفتند :
- به هر حال خستگي براي حال من خوب نيست. بايد زودتر خاطراتم را برايت
تعريف كنم. ولي درس را زودتر از ساعت 10 هم نمي شود شروع كرد چون از
ساعت 9 تا 10 شب وقت رسيدگي به درس بچه هاي مشهدي اسماعيل است.
تازه بچه هاي علي اقا شيري هم هستند. (مشهدي اسماعيل پسر حاج محمد
زاهدي باغبان پدر اقاي دكتر در باغ شميران بود و علي اقا شيري از همسايه
هاي ما بود و گوسفند داري داشت.)
🍃 پدرم با همان محبتي كه به درس هاي من و خواهرم مي رسيدند به درس بچه هاي
همسايه نيز رسيدگي مي كردند .
ان شب وقتي ساعت 12 شب فرا رسيد و درس دادن به ما تمام شد ديگر نتوانستم
صبر كنم و گفتم :
- ببخشيد مي شود بگوييد بعد از ان بيماري چه كرديد؟
پدرم گفتند :
- بله بعد از ان زندگي ما كمي سخت تر هم شد.
پدرم ان قدر بردبار و با ملاحظه بودند كه حاظر نمي شدند حتي اسم زجر و ناراحتي
و... را بياورند. فقط از كلمه ي «كمي سخت» استفاده مي كردند .
پدر از روي صندلي مخصوص شان بلند شدند كه بروند صورتشان را اب بزنند. من
همان طور كه پشت ميز نشسته بودم و به ايشان نگاه مي كردم ناگهان ترسي مرا فرا
گرفت. با خودم گفتم «: شايد من خاطرات شگفت انگيز پدرم را روزي از ياد ببرم » .
ايا حيف نيست هم وطنانم سرگذشت اين مرد بزرگ و استثنايي تاريخ خود را
ندانند؟
با اين تصور تصميم گرفتم هر طور شده از پدرم خواهش كنم خاطرات خود را از
اول تعريف كنند تا من حرف هايشان را ضبط كنم. به طرف اتاق دويدم اوردم.
كنار دست پدرم نشستم و گفتم
من فكر خوبي كرده ام. اگر موافق باشيد از فردا شب حرف هاي شما را ضبط
مي كنم بعد همه را روي كاغذ مي اورم و چاپ مي كنم تا همه مردم ايران از
خاطرات شما با خبر شوند.
ديدن ناگهان رنگ از روي پدرم پريد .
پدرم گفتند :
- ببر اين جعبه را جايي قايم كن و ديگر ان را اين جا نياور. من با شما درد دل
مي كردم. در تمام سال هاي عمرم هيچ وقت با جايي مصاحبه نكرده ام و چيزي
از زندگيم را جايي ننوشته ام. نه اصلا لازم نيست.
- بله درست فكر نكرده بودم. من خوب مي دانستم كه پدرم از خودستايي خجالت
مي كشند. به خود گفتم: «اين كمال بي فكري بود كه ضبط صوت را اوردم » .
برگشتم و ضبط صوت را در اتاق گذاشتم. خدا مي داند چه حال بدي به من
دست داده بود. اما واقعا مسئول بودم كه خاطرات پدرم را طوري جاودان
نگهدارم. شايد براي اولين بار در زندگي تصميم گرفتم يك كار بزرگ را
طوري انجام بدهم كه بر خلاف نظر پدرم باشد. براي همين از ان شب به بعد تا
ساعت 2 يا 2 30/ و 3 شب در اتاقم مي نشستم و خاطرات پدرم را با مراجعهبه
حافظه ي خودم يادداشت مي كردم.
🍃شايان ذكر است كه اين كار را بعد از پدرم هر شب به عنوان يك وظيفه ميهني
ادامه مي دهم شايد تا به حال (بخ جز اين مجموعه) حدود 5000 خاطره نوشته باشم
كه البته هر كدام براي خود درسي به همراه دارد .
براي تمام عمر خوشحالم كه خداوند توفيق اين تصميم را به من ارزاني كرد. به
راستي زندگي پر فراز و نشيب پدرم مرا به فكر فرو برده بود. خيلي از شب ها
خوابم نمي برد. كتاب قصه يي بر ميداشتم و مي خواندم بي ان كه حواسم باشد كه
چه مي خوانم زيرا از فكر كردن به زندگي و گذشته عجيب و طاقت فرساي پدرم
فارغ نمي شدم. كتاب را مي بستم چراغ را خاموش مي كردم و به رختخواب مي
رفتم .
گاهي اوقات در سكوت شب صداهايي از اتاق ابزار شنيده مي شد. گوش مي كردم
نه اشتباه نمي كردم صدا از همان جا مي امد. اهسته از جا بر مي خاستم و پاورچين
پاورچين به طرف اتاق مي رفتم. چراغ كارگاه پدرم طبق معمول روشن بود. با
خودم مي گفتم:
« چطور پدرم مي توانند با وجود خستگي و بعد از سه ساعت درس
دادن به من و يك ساعت گفتن خاطرات و بعد از سه ربع الماني خواندن تازه بيايند
و مشغول كار ازمايشگاهي و پژوهشي بشوند » .
مي خواستم بروم تو و صدايشان بزنم
ولي فكر كردم بهتر است اول از پشت در اتاق ابزار نگاهي به داخل بيفكنم و ببينم
چه كار مي كنند
يكي از شب ها اهسته به پشت در نزديك شدم خوشبختانه پدر پشت شان به در بود.
راحت ايستادم و به داخل نگاه كردم. با كمال تعجب ديدم مشغول سوار كردن پمپ
تهي گر (وكيوم پمپ) بودند كه به تازگي طراحي ان را تمام كرده بودند. حتي
براي سوار كردن اين دستگاه سنگين كه دقت زياري براي اين كار لازم بود مرا
صدا نكرده بودند. به سرعت داخل رفتم سلام كردم و گفتم :
- ببخشيد چطور با مريضي و تب در ساعت 3 بعد از نيمه شب اين كار را انجام
مي دهيد؟ ايا بهتر نيست شما برويد بخوابيد تا هر طور كه مي گوييد من اين
دستگاه را سوار كنم؟
پدر مكثي كردند و مرا با لبخندي دلنشين نگاه كردند. خستگي كاملا از چشم
هايشان مشخص بود. تنها عشق به نتيجه رساندن ابتكارشان و حاصل كار را در
اختيار صنعت و تحقيقات كشود گذاشتن ايشان را تا اين ساعت از شب بيدار نگه
داشته بود. واقعا از خودم خجالت كشيدم ضمن اين كه تمام وجود ايشان را تحسين
مي كردم. بعد از سكوتي كه ميان ما برقرار شد پدرم سرشان را بلند كردند و گفتند :
- حالا وقت استراحت شماست شما تمام روز را دويده يي هزار كار انجام داده يي
و الان خسته هستي برو بخواب. من بعدها خيلي وقت خوابيدن دارم!
🍃تعجب و شگفتي من صد برابر شد. عجب جوابي به من دادند. جوابي بزرگ و در عين
حال غم انگيز مدت كوتاهي به دست هاي زيبا كاركرده و قوي پدر خيره شدم و اين
دياي پشتكار و اراده را در دلم تحسين كردم .
شب بعد از راه رسيد . ساعت 10 بود. من در پشت ميزكار كه سمت راست و تقريبا رو
به روي صندلي پدر بود نشستم. من و خواهرم از اين ساعت هاي درس خاطرات بسياري
داريم. تقريبا از 6 سالگي تا اخرين روزهاي زندگي پدرم. هرشب از ساعت 10 تا 12
مطالب علمي بسيار زيادي در زمينه ي فيزيك نجوم رشته هاي مختلف مهندسي پزشكي
رياضيات نقشه كشي مطالب سياسي تاريخي جغرافيايي و جراحي هاي تخصصي روي
حيوانات منزل را از پدر اموختيم. يادم مي ايد يكي از درس هاي ان شب ها عكس
برداري سه بعدي (هولوگرام) با ليزر بود كه اتفاقا اين درس باعث شد در كلاس
فيزيك كنفرانس خوبي بدهم و در سالنامه اخر سال دبيرستان هدف به عنوان مقاله
برجسته انتخاب و چاپ شد. بايد بگويم كه مادر بيشتر درس هاي مدرسه و كلاس را به
ما مي اموختند و تمرين مي كردند. ولي پدرم بيشتر چيزهاي تازه علوم نوين و ابداعات
جديد را به ما مي اموختند. برخي شب ها سوال هاي درسي مشكلمان را هم از پدر مي
پرسيديم .
وقتي به ياد ان شب ها مي افتم از ته دل غصه ام مي گيرد كه چرا اصلا به كلاس درس
رفتم. چرا اصلا به دعوت دوستان و هم كلاسي ها به ميهماني رفتم. چرا لحظه اي از پدر دور شدم. كاش دائم در كنار ايشان بودم. و از اين گنجينه ي بي نظير بيشتر استفاده مي
كردم .
درس تمام شده بودو موقعي فرا رسيده بود كه باز مي توانستم خاطراتشان را بشنوم . اين
بار احساس ديگري داشتم علاوه بر اين كه خودم را فرزند ايشان ميدانستم احساس مي
كردم در مقابل استادم قرار گرفته ام. احساس دروني تر به من ميگفت:
تو در برابر يك
انسان بزرگ هستي و همين باعث مي شد تواضع من نسبت به پدرم بيش تر بشود .
در دوران جواني بسياري از روزهاكه من در مقابل گرفتاري ها و مشكلات روزانه ام در
مانده بودم در همان ساعات كه كنار پدر مي نشستم و مشكلاتم را براي ايشان مطرح مي
كردم پدرم به دقت تمام حرف هايم گوش مي كردند و با دقتي باورنكردني همه
مشكلات مرا موشكافي مي كردند و بهترين راهنماي من بودند. وقتي با پدرم حرف
هايم را مي زدم احساس مي كردم تبديل به يك مرد قوي شده ام؛ و نه تنها از هيچ چيز
هراسي ندارم بلكه پاسخ تمام مشكلاتم را مي دانم. دقت حوصله عشق و درايت پدرم
عجيب و باورنكردني بود. محال بود بگذارند من در مقابل مشكلي احساس ضعف بكنم.
مشكلاتي كه من از خود و كارهاي روزانه ام مي گفتم در برابر مشكلاتي كه پدرم در
زندگي شان با ان ها دست و پنجه نرم كرده بودند مثل قطره يي در برابر يك اقيانوس
بود. پدرم هيچ وقت از مشكلاتشان برايم حرفي نزده بودند حتي يك كلمه. حالا كه از
زندگي خودشان برايم مي گفتند مي فهميدم نه تنها در برابر مشكلات و مصائبي كه در زندگي برايشان اتفاق افتاده شكست نخورده و ضعيف نشده اند بلكه از هر مشكلي درس
گرفته اند ..
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh