بله، به جايي كه شما توانسيد، يك رشته ي تحصيلي تازه پيدا كنيد. به آن جا
رسيديم، كه قرار شد شما در دانشگاه سرربن، با استاد برجسته يي مثل پروفسور
فابري، فيزيك بخوانيد .
پدرم گفتند:
« بله، با تلاش و اشتياق خيلي زياد، پس از سه سال دكتراي فيزيك خودم را، با درجه
ممتاز و تبريك هيئت ژوري گرفتم. بايد برايت بگويم، كه معمولأ اين طور نمي شود،
و به همين دليل دانشگاه سوربن در اين مواقع براي فارغ التحصيلش، امتيازهاي خاصي
قايل مي شود، و معمولا اين نوع فارغ التحصيلان را، جذب مي كند
🔺دیدار با انیشتن
🍃«فكر مي كنم بد نباشد، حالا كه حرف فيزيك شد، به سراغ دانشمند ديگري هم برويم.
من چند نظريه در تحقيقاتم در زمينه ي فيزيك ارائه كردم. يكي حساسيت سلول هاي
فتوالكتريك، ديگري عبور نور از مجاورت ماده بود و آخري هم نظريه ي بي نهايت
بودن ذرات بود. در اين نظريه ها لازم بود، مطالبم را با اساتيد علم فيزيك، مطرح كنم.
براي همين سفرهايي به اروپا كردم، و در كشورهاي مختلف، با دانشمنداني مثل بور،
فرمي، بورن، ديراك و شرودينگر ملاقات كردم. نظر آن ها اين بود،كه چون نظريه
هاي من خيلي پيچيده است، بهتر است به سراغ پروفسور اينشتين بروم، و موضوعات
خود را با او، مطرح كنم. من اطلاعات لازم را نوشتم، و به دپارتمان پروفسور اينشتين،
در دانشگاه پرينستون پست كردم. من از ميان چند هزار داوطلبي، كه تقاضاهايشان را،
براي ارائه كارهايشان، براي پروفسور اينشتين فرستاده بودند، به عنوان يكي از پنج نفر انتخاب شدم، كه مي توانستم در كرسي اينشتين حضور پيدا كنم، و مطالب مورد نظر را،
با او مطرح كنم. اين موقعيت، يكي از شيرين ترين خاطرات عمر من است. از خوشحالي
در پوست نمي گنجيدم. بلافاصله به پرينستون آمدم، و براي ملاقات با اينشتين، به
كرسي او رفتم. با دستيار يا به اصطلاح آسيستان او، پروفسور شتراووس ملاقات كردم.
او خود فيزيكدان معروفي بود. دو روزكامل، براي بررسي نظريه من، وقت گذاشت.
صا ولا رسم آن مركز علمي همين بود . بعد از دو روز گفت:نظريه ي شما خيلي پيشرفته
به نظر مي رسد، و متأسفانه بررسي آن از حد من خارج است. بهتر است موضوع را، با
خود اينشتين، در ميان بگذاريد. به اين ترتيب، براي اولين بار، با بزرگ ترين مرد
فيزيك جهان، آلبرت اينشتين روبه رو ش مد . از اين لحظه، گيد ار و استاد من بود. اولين
ديد رارم ا ا، با و هرگز فراموش نمي كنم. برجسته ترين نكته، سادگي بي اندازه او بود.
پيراهن كشي، و كفش خيلي معمولي پوشيده بود. چهره يي آرام، مهربان و باتوجهي
داشت. بسيار متواضع بود. وقتي حرف مي زد، بسيار مؤدب و صميمي بود. اين حالات
او با بسياري از علماي ديگر متفاوت بود، و از همه مهم تر، دقت بيش از حد او، نسبت
به مخاطبش بود. هر وقت به عنوان يك استاد، اين حالات و روحيه او را، به ياد مي
آورم، براي من خيلي غرورانگيز و لذت بخش است. او با كمال سادگي، مهرباني و
حوصله مرا پذيرفت. يك ربع قبل از من، به محل ملاقات آمده بود. در اتاق انتظارش به
استقبال من آمد، و مرا به اتاق كارش برد. اتاق كار او، وسايلي بسيار ساده داشت.
🍃تعارف كرد، تا روي مبل بنشينم، خودش هم روي مبل كنار من، نشست . نظريه ي خود
را، براي استاد بيان كردم، «نظريه ي بي نهايت بودن ذرات». استاد، پس از اين كه
نظريات مرا شنيد. به ورقه هاي محاسبات من، كه چندين دفترچه ي بزرگ بود، نگاهي
اند اخت. نكاتي را خواند، و لبخندي زد، و گفت:بهتر است، به من فرصت بدهيد.
« طبيعي هم بود، از فرد برجسته يي چون او غير از اين هم انتظار نمي رفت.
حدود يك ماه، با دستيار او مرتب صحبت مي كردم، و او به من مي گفت:پروفسور،
شم غول مطالعه نظريه ي شماست، و عميقأ روي آن كار مي كند.
« يك ماه بعد، وقت ملاقات و جلسه بعدي بحث من، با اينشتين تعيين شد . وقتي به ديدار
او رفتم، برخوردش بسيار صميمي تر بود، و با علاقه ي بيش تري به من نگاه مي كرد.
وقتي دركنار هم قرارگرفتيم، با سادگي گفت:در طول اين يك ماه، خوب مرا مشغول
كرديد، به عنوان كسي كه در فيزيك تجربه يي دارد، بايد با شهامت به شما بگويم،
نظريه ي شما در آ ينده يي نه چندان دور، علم فيزيك را در جهان متحول خواهدكرد.
«باورم نمي شد كه چه شنيده ام. انتظار هر سخني غير از اين را، داشتم. حس كردم،
شچ مانم برق مي زند، ديگر از خوشحالي نمي توانستم نفس بكشم. اينشتين هم با لبخندي
كه زد، به نظرم آمد، احساس مرا كاملا درك كرده است.
«اينشتين گفت:ولي اين را هم بايد بگويم،كه ترتيبي كه در حال حاضر براي آن
انتخاب كرده ايد، ترتيب سيمتريك (متقارني) نيست. بايد روي آن بيش تر كار كنيد.
تا اينجاي كار، پروفسور اينشتين كمال دقت و حوصله را، از خود نشان داده بود، و
واقعا دور از انتظار من بود. قسمت جالب تر موضوع، آن بودكه باز هم مرا، رها نكرد.
مسلما، اگر او مانند يك آپدر، به ينده من فكر نكرده بود، ارائه تحقيقات براي من،
بسيار مشكل مي شد. او به دستيار خود، دكتر شتراووس دستور داد، تا آزمايشگاه
مجهزي براي ادامه ي تحقيقات برايم پيدا كند. ايشان تلگراف هايي به امضاي اينشتين،
به دانشگاه هاي مختلف پيشرفته، و معروف امريكا، براي يافتن آزمايشگاهي براي ادامه
كار من زد، و نتيجه گرفت. يك آزمايشگاه اپيشرفته پتيك (آزمايشگاه نور و
ديدگاني) ش، در دان گاه شيكاگو، با حضور من و انجام دادن تحقيقاتم، موافقت كرد.
«به ياد مي آورم، در قطاري كه از پرينستون به شيكاگو مي رفتم، مدام در فكر
گفته ي پروفسور اينشتين بودم، كه مي گفت «: اين نظريه ي شما، در حال حاضر نظريه
زيبايي نيست »!
« با خود مي انديشيدم، اين زيبايي كه در آيات قرآن، يا در ديوان حافظ، يا در شعر و
عرفان ما ارزشمند است، حتما در فيزيك هم وجود دارد. گا ر غير از اين بود، اينشتين
اين طور روي اين موضوع، تاكيد نمي كرد. بايد احساس آن زمانم را، اين طور بيان
كنم، كه من هم با فكر يافتن اين زيبايي ها بود، كه سفر كردم و تحقيقاتم را، ادامه
دادم.
🍃دانشكاه شيكاگو، بسيار پيشرفته بود. مهم تر از هر چيز آزمايشگاه هاي متعدد و معتبر
آن بود. من در يك لابراتوار بسيار مشيپ رفته اپتيك، شغول به كار شدم. در خوابگاه
دانشگاه هم اتاق مجهزي براي اقامت، به من داده بودند. از نظر وسايل رفاهي، مثل اتاق
يك هتل بسيار خوب بود. آدم باورش نمي شد، اين اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود
كه همه چيز را، براي مگلد رمي حققين و اساتيد، فراهم كرده بودند. نكته خيلي مهم و
حائز اهميت، آزمايشگاه ها و چگونگي تجهيزات آن بود. يك نمونه از آن مربوط به
ميزي مي شد،كه در آن آزمايشگاه به من داده بودند، اين ميز كشوي كوچكي داشت،
از روي كنجكاوي آن را بيرون ك وشيدم، با كمال تعجب، چشمم به يك دسته چك
افتاد . دسته چك ار برداشتم، و متوجه شدم، تمام برگ هاي آن امضا شده است. فورأ آن
را نزد پروفسوري كه رئيس آزمايشگاه ها و استاد راهنماي خودم بود بردم، چك را به
او دادم، و گفتم:ببخشيد استاد، كه بي خبر مزاحم ش مد . ضومو ع بسيار مهمي اتفاق افتاده
است، ظاهرا اين دسته چك مربوط به پژوهشگر قبلي بوده، و دركشوي ميز من جا مانده
است، و اضافه كردم، مواظب باشيد، چون تمام برگ هاي آن امضا شده است، يك
وقت كم نشود.
«پروفسور با لبخند تعجب آوري، به من گفت :اين دسته چك را، دانشگاه براي شما،
مانند تمام پژوهشگران گيد ر دانشگاه، آماده كرده است، تا اگ گنهر در ام آزمايش ها،
به تجهيزاتي نياز داشتيد، بدون معطلي به كمپاني هاي سازنده تجهيزات، اطلاع بدهيد . آنها تجهيزات را، براي شما مي آورند، و راه مي اندازند، و بعد فاكتوري به شما مي دهند.
شما هم مبلغ فاكتور شده را، روي چك مي نويسيد، و تحويل آن كمپاني مي دهيد. به
اين ترتيب آزمايش هاي شما، با سرعت بيش تري، پيش مي روند.
«توضيح پروفسور، مرا شگفت زده كرد، و از ايشان پرسيدم:بسيارخوب، ولي اين جا
اشكالي وجود دارد، و آن امضاي چك هاي سفيد اين دسته چك است! اگر كسي از
اين چك سوء استفاده كرد، شما چه خواهيدكرد:
« با لبخند بسيار آموزنده يي چنين پاسخ داد : بله، حق با شماست. ولي بايد قبول كنيد،
كه درص شيپد رفتي،كه ما در سال بر اساس اين اعتماد به دست مي آوريم، قابل مقايسه
با خطايي كه ممكن است اتفاق بي دتف ، نيست.
«اين نكته، تذكر يك واقعيت بزرگ و آموزنده بود. نكته يي ساده،كه متأسفانه ما
درك نشورمان، سبت به آن بي توجه هستيم.
« يك روزكه در آزمايشگاه، مشغول كار وب دم، ديدم همين پروفسور از دور مرا به
شكلي غير معمول، نگاه مي كند. وقتي متوجه شد،كه من از طرز دقت او نسبت به خودم
متعجب شده ام، با لبخند بسيار جذابي كنارم آمد، وگ تف : آقاي دكتر حسابي، شما
تازگي ها چقدر صورتتان شبيه به افراد آرزومند شده است : آيا به دنبال چيزي مي
گرديد،
گم گشته ی خاصی دارید؟
مطلع عشق
#آغوش_درمانی ۵ 👈 بسیاری از دردها و بیماریهای جسمی منشاء روانی دارند و به بیماریهای (روان_ تنی) معر
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
❌ شخصیت والکری و کاپیتان مارول در MCU همجنسباز خواهند شد!
مارول درحال برنامهریزی برای حضور کوتاه شخصیت کارول دنورز / کاپیتان مارول ، در فیلم "Thor: Love and Thunder" است. دلیل این حضور ایجاد یک رابطهی عاشقانه بین والکری و کارول است.
بری لارسون و تسا تامپسون نیز سال ۲۰۱۹ شایعات این موضوع را با انتشار توئیتهایی به وجود آوردند و اکنون مارول قصد عملی کردن آن را دارد.
🎞 #فیلم_شناسی
#هالیوود_مبلغ_همجنس_بازی
#همجنس_بازی_گناه_قوم_سدوم
❣ @Mattla_eshgh
❌ انتشار عکس روتوش شده بدون برچسب در نروژ ممنوع شد!!
چند روز پیش در نروژ قانونی وضع شد که ازین به بعد همه سلبریتی ها، اینفلوئنسرها و واینرها یا به زبان خودمانی ترش همه کسانی که برای خودشان فالوئری در اینستاگرام و اسنپ چت و یوتیوب دست و پا کرده اند باید عکس های شان را بدون ادیت و روتوش و نچرال بارگذاری کنند
یا اگر صورتی را با نرم افزار خوشگل میکنند، لبی را پروتز میکنند، کمری را باریک میکنند و پوستی را صاف تحویل مخاطب می دهند و در یک کلمه خودشان را زیبا می کنند باید عکس بدون روتوش همان تصویر زیبا شده را به همراه همان عکس به مخاطب نشان دهند.
✖️در غیر اینصورت ابتدا باید جریمه نقدی بدهند و بعد بروند زندان!
❗️می دانید چرا؟
به استناد همان مقاله در کشور آزاد نروژ که مردمش دومین درامد سرانه بالا را در دنیا دریافت می کنند، انتشار این تصاویر موجب #اضطراب، #افسردگی و پایین آمدن #اعتماد_به_نفس مخاطبین می شود.
❗️می دانید چرا؟
چون وقتی مخاطب منفعل و بی دفاع (بزرگ و کوچک هم ندارد!) عکس های پرطمطراق و دلبرانه آقای خوشتیپ یا خانم جذابی را می بیند، باید کوهی از #اضطراب را تحمل کند تا به استانداردهای تحمیلی #زیبایی بیرون آمده از همین عکس ها برسد! حساب کنید چند میلیون پسر، دختر، مرد یا زن در سراسر دنیا چنین رنجی را برای رسیدن به این شاخصه های کاذب زیبایی تحمل میکنند تا سبد فالوئر این افراد سنگین تر شود و پول بیشتری به جیب بزنند.
🔺ای کاش مدیریت فرهنگی ماهم می ایستاد جلوی کسانی که کاخ خوشبختی شان را رو روی اعتماد بنفس خورد شده فالوئرهای از همه جا بی خبر و روی مشکلات روحی و جسمی دختران و پسران نوجوان بنا کرده اند.
کاش جلوی ذائقه سازی کاذب رسانه ای گرفته شود..
✍️ محمدامین حسام
منبع: گاردین (yun.ir/4x35)
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃دانشكاه شيكاگو، بسيار پيشرفته بود. مهم تر از هر چيز آزمايشگاه هاي متعدد و معتبرآن بود. من در يك لا
#استاد_عشق
#قسمت هفده
🍃من كه از توجه پروفسور، تعجب كرده بودم با حالت قدرشناسي گفتم : بله، من مشغول
تجربه ي نظريه ي خودم، در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم. براي همين، اگر
يك فلز با چگالي زياد، مثل شمش طلا با عيار بالا داشتم، از آزمايش هاي متعدد، روي
فلزهاي معمولي خلاص مي ش ودم، نتايج بهتري را در فرصت كم تري به دست مي
آوردم؟ البته اين يك آرزوست.
« او به محض شنيدن خواسته ام،گفت : پس چرا به من نمي گوييد؟
«گفتم : آخر خواسته من، چيز عملي نيست. من با شمش آلومينيوم، ميله ي برنز، و ميله
ي آهني تجربياتي داشته ام، ولي نتايج كافي نگرفته ام، و مي دانم كه دستيابي به خواسته
ام، غير ممكن است.
« پروفسور، وقتي حرف هاي مرا شنيد، از ته دل خنده يي كرد، و اشاره كرد، همراه او
بروم. با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه امديم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمي
كه تلفنچي وكارمند جوان آن جا بود، سفارش شمش طلا داد، و خداحافظي كرد، و
رفت. من كه هنوز باورم نمي شد، فكر مي كردم پروفسور قصد شوخي دارد، و سر به
سرم مي گذارد. با نوميدي به تعطيلات آخر هفته رفتم.
در واقع 72 ساعت بعد، يعني
روز دوشنبه كه به آزمايشگاه آمدم، ديدم جعبه يي روي ميز آزمايشگاه است . يادداشتي
هم از طرف همان خانم تلفنچي، روي جعبه قرار داشت، كه نوشته بود « : اميدوارم اين
شمش طلا (ميله ي طلا )، به طول 25 سانتي متر، و با قطر 5 سانتي متر، با عيار بسيار بالايي به ميزان 24 ض، كه تقا ا كرده ايد، نتايج بسيار خوبي براي كار تحقيقي شما، به
دست دهد ».
« با ناباوري، ولي با اشتياق و اميد به آينده يي روشن،كارم را شروع كردم . شب و روز
مطالعه و آزمايش مي كردم، تا بهترين نتايج را، به دست آوردم. حالا ديگر نظريه ام
شكل گرفته بود، و مبتني بر تحقيقات علمي عميق و گسترده يي شده بود.
بعد از يك سال، كه آزمايش هاي بسيار جالبي را، با نتايج بسيار ارزشمندي، به دست
آورده بودم، نزد آن خانم آوردم، و شمش طلا (ميله) خرد شده، و تكه تكه را،كه هزار
جور آزمايش روي آن انجام داده بودم را، داخل يك جعبه، روي ميز خانم تلفنچي
گذاشتم. به محض اين كه، چشمش به من افتاد، مرا شناخت، و با لبخند پر مهر و اميدي،
از من پرسيد : آيا از تحقيقات خود، نتايج لازم را به دست اورديد؟ فورا پاسخ دادم : بلي،
نتايج بسيار شعالي و ايان توجهي، به دست اورده ام . به همين دليل نزد شما آمده ام، كه
شمش را پس بدهم، ولي بسيار نگران هستم، زيرا اين شمش، ديگر آن شمش اولي
نيست، و در جعبه را بازكردم، و شمس تكه تكه شده را، به او نشان دادم . و برسيدم حالا
بايد چه كاركنم؟ چون قسمتي از اين شمشي را، بريده ام، سوهان زده ام، و طبيعتأ
مقداري از طلاها دور ريخته شده است. خانم تلفنچي، با همان روي خوش، لبخند بيش
تري زد، و به من گفت : اصلا مهم نيست، نتايج آزمايش شما، براي ما مهم است.
مسئوليت پس دادن اين شمش، با من است. من كه به كلي متعجب شده بودم،
شمش را داخل جعبه، روي ميز اوگذا ششتم، و خارج شدم . وقتي با قدم هاي آرام، و تفكري ژرف،
از آن چه گذ شته است، به خوابگاهم مي آمدم، به اين مهم رسيدم، كه علت ترقي
كشورهاي توسعه يافته، همين اطمينان خاطر، و احترام كاركنان مراكز تحقيقاتي مي
باشد و بس، يعني كافيست شما در يك مركز آموزشي، دانشگاهي و يا تحقيقاتي كار
كنيد، ديگر فرقي نمي كند،كه شما تلفنچي باشيد يا استاد، مجموعه آن مراكز در
كشورهاي پيشرفته، داراي احترام هستند، و بسيار طبيعي است،كه وقتي دست يك
پژوهشگري، در امر تحقيقات و يا تمام تجهيزات باز باشد، و داراي احترامي شايسته
باشد، حاملي به جز توسعه علمي، در پي نخواهد دا تش .
شايان ذكر است كه، استاد در طول 90 سال عمر رپ بركتشان، تنها دو صفحه خاطرات
پر بار زندگي خويش را، به رشته تحرير (اتوبيوگرافي) در آوردند، و آن دو صفحه،
مربوط مي شود، به همين جلسه دوم دفاع نظريه شان، با پروفسور اينشتين، كه دراين جا،
شمه يي از آن را، ازنظر شما مي گذرانيم:
« مجددا به پرينستون برگشتم، با تمام اطميناني كه به كارم دا متش ، وقتي مي خواستم از
نظريه ام دفاع كنم. دچار دلهره شدم، زيرا نمي دانستم اينشتين چه كسي را، براي شنيدن
تجريبات و دفاع مجدد من، معرفي خواهدكرد. چون اصولا ديگر در مرحله ي دوم دفاع،
بايستي به طور طبيعي، يكي از افراد كرسي او، دفاع مجدد را، بر اساس ديدگاه هاي
اينشتين، انجام مي داد. وقتي جواب درخواستم، به دستم رسيد، باكمال تعجب ملاحظه
كردم، اينشتين خودش پذيرفته،كه در جلسه ي دفاعيه ي من شركت كند. هر دنچ اين
موضوع برايم هيجان انگيز بود،
ولي اظطراب امانم نمي داد. سرانجام روز دفاع از نظريه فرا رسيد. من با تشويشي فراوان،
وارد اتاقي شدم، كه اعضاي ژوري در آن نشسته بودند. با كمال شگفتي ديدم اينشتين،
خودش بود، كه در جل دسه فاع تز من حاضر شده است . به عقب برگشتم هم غرق شادي
شدم، و هم در فكر فرو رفتم، زيرا اگر من به عنوان يك شا درگ ش، دلم ور مي زد، و
يك ربع ساعتي را، زود تر به جلسه امتحان، مراجعه كرده بودم، پس معلوم مي شد،كه
اينشتين هم بيش تر از من، براي اين جلسه دفاع تز من، يعني اش گردش احترام قائل بود.
و يا حتي نگران بوده است، اگر نه زودتر از من، در جلسه حاضر نمي شده است . طاقت
نياوردم، دوباره از لاي در، نگاهي به داخل اتاق انداختم، ولي اين بار، بيش تر اطراف
اتاق را، نگاه كردم. چيزي كه تعجب آور بود حضور يعني دعوت تعداد ديگري از
پروفسورهاي درجه اول فيزيك دانشگاه پرينستون بود، كه آن ها هم در سمت دیگری از اتاق جلسه دفاع نشسته بودند. نكته بسيار جالبی ، كه در ذهن من نقش بست، اين
مسئله مهم بود، كه اينشتين با دعوت انديشمندان ومحققين ديگر، در جلسه دفاع، نشان
داده بود،كه 8 مغز بيش تر از 1 غم ز ارزش دارد. يعني به اين ترتيب، زمينه تفكر
گسترده تري را، اينشتين براي دف تا ئع وري من ايجاد كرده بود. يعني از يك طرف،
ساير اساتيد را، هم صاحب انديشه و ارزش قلمداد كرده بود، و از طرف ديگر تفكر، ونتيجه گيري صخش اري خودش كافي ندانسته بود . او با اين روش، و با اين نحوه ترتيب
جلسه دفاع، ثابت كرده بود، كه به هيچ وجه، براي تفكر خود، روحيه استبدادي ندارد، و
اجازه مي دهد، عده بيش تري در يك مباحثه علمي، شركت كنند، و با مجموعه نظرات
متخصصين، شاگرد او راهنمايي شود، و نه تنها با فكر و نظر صخش شي خود . به هر
حال، وارد اتاق شدم، باكمال تعجب، به محض اين كه چشمش به من افتاد...
البته ظطراب من،كاملا طبيعي بود. زيرا از يك طرف، ملاحظه خود اينشتين، در جلسه
دفاع بود، از طرف ديگر، دعوت آن جمع پروفسورها، علاوه بر خودش در آن جلسه
بود، از يك سو، حضور آن ها قبل از ساعت مقرر، حتي قبل از من، به عنوان يك
شاگرد در جلسه، از سوي ديگر، احترام اينشتين و ساير اساتيد به من به عنوان يك
شاگرد، در حدي كه همگي جلوي پاي من بايستند. از طرف ديگر، ابراز محبت بزرگ
اينشتين بود،كه آسيستان خود را، از كنار دستش بلند كرد، و مرا به جاي او نشاند. و
بلافاصله شروع كرد، از من سؤالات مربوط به تحقيقات تئوري ام، در يك سال گذشته
را، پرسيدن.
نكته بسيار شگفت آور اين بودكه، از نوع سؤالات پيدا بودكه، او در طي يك ماه قبل،
دقيقا 300 صفحه گزارش من را، خوانده نو گفته است كه من پروفسور اينشتين هستم،
عقل كل جهانم و نيازي به خواندن تحقيقات شاگردانم ندارم. و جالب تر از نكات ياد
شده بالا، آشنايي ساير حاضرين، با نوع سؤالات اينشتين بود،كه معلوم بود با جملات
تكميلي كه يكي از آن ها، پس از طرح سؤال، توسط اينشتين مطرح كرد، كه اين
مجموعه 300 صفحه گزارش من را، آن ها هم خوانده اند.
اين پيرمرد 70-60 ساله، بزرگ ترين و مشهور ترين فيزيك دان جهان، در مقابل من
كه جوان بودم، تمام قد ايستاده، و ابراز احترام كرد. او لبخندي دلنشين، بر لب داشت.
خشكم زده بود. ازخجالت قرمز شده بودم. همراه با اينشتين، همه ي آن مردان بزرگ
عالم فيزيك، جلوي پاي دم بلند شدن . دست و پاپم را گم كرده بودم. با آن كه در سالن
چند صندلي بود، ولي درحض وور آن ها احترامي كه مي گذاشتند، آن قدر شگفت زده
شده بودم، كه نمي دانستم چه كنم. پروفسور اينشتين، وقتي متوجه حال من شد، دستيار
خود را، كه در نزديكي خودش نشسته بود، به جاي دورتري هدايت كرد، و مرا روي
صندلي كنار خودش نشاند. آن قدر هول كرده بودم،كه حرف زدن هم يادم رفته بود. او
وقتي مرا مضطرب ديد، فورا سعي كرد، محيط را تغيير دهد. با حرف هاي دوستانه فضا
را، براي من صميمي كرد. محبت هاي معمولي مي كرد. مثلا از من پرسيد :
آيا در
شيكاگو، بوديد هوا سرد مي شد؟ گفتم : خوب، بله شيكاگو اصلا جاي سردي است. به
خصوص در زمستان ها. سپس، اينشتين رو به يكي از پروفسورها كرد، و پرسيد :
پروفسور، آيا در مدتي كه شما، در شيكاگو و در مين دانشگاه، تحقيق مي كرديد،
مجبور مي شديد از گوشي هاي مخصوص، شوگور ي هاي مخصوص، با پشم هاي طبيعي
گوسفند، و فنر نگهدار، براي محافظت ازگوش هاي خود، درمقابل سرما، استفاده كنيد؟
او هم با لبخندي جواب داد : بلي، بلي. چاره يي نبود ، سرما خيلي شديد بود. گوش ها هم
كه حساس ترين قسمت بدن هستند. بعد اينشتين با لبخندي بسيار مهربان و چشماني
كنجكاو. سؤال جالب تري كرد . پرسيد:
آقاي دكتر حسابي، آيا روزها، بيش تر سرد مي
شد يا شب ها؟ گفتم:خب، البته شب ها، چون خورشيد نبود بيش تر سرد مي شد. و بعد
اضافه كردم : البته بعضي از شب ها كه سرما به 30 درجه زير صفر مي رسد، براي خواب
راحت، از پتوبرقي استفاده مي كردم (يادآور مي شود،كه تمام اين وسايل، ازگوشي
گرفته تا پتوي برقي در حال حاضر، رد موزه پروفسور حسابي، براي بازديد علاقمندان
موجود، و بسيار جالب است ).
سپس اينشتين، با لبخند بيش تري ادامه داد : بلي، اتفاقا وقتي اين جا هوا سرد مي شود،
من هم از همين پتوها، استفاده مي كنم. آيا پتوي شما هم مثل پتوي برقي من، هنگامي
كه خيلي گرما مي دهد، بايد پريزش را، از برق در آوريم؟
گفتم : خير، مال من
ترموستات دارد، و خودش خاموش مي شود. به هر حال، بعد از اين صحبت هاي
صميمانه، و بسيار معمولي و دوستانه، كمي هم از اوضاح آزمايشگاه درشيكاگو برسيد،
و خلاصه با اين توجه وظرافت اينشتين،كم كم حالم بهتر شد، و به خود مسلط شدم.
حالا وقت آن رسيده بود،كه به دستور استاد پاي تابلو بايستم، و از نظريه ي خود دفاع
كنم. طبيعي بود،كه هر استادي به شاگردش مي گويد : برو پاي تخته، اما اينشتين انسان
ديگري بود. چشمان فوق العاده پرمهري داشت. بالاخره با حال تي بسيار مؤدبانه، از من پرسید :
ادامه دارد ...
پرسيد : آيا شما تصور میکنید ، چنانچه پاي تابلو برويد، ممكن است برايتان راحت
تر باشد؟
«من كه از آن همه فروتني، مهر و ادب متعجب شده بودم، با خود فكركردم « : او چقدر
مؤدب است. خواسته ي به اين روشني و سادگي را، به شكل سؤال مطرح مي كند ».
من
هم فورا، از استاد اجازه خواستم، و پاي تابلو رفتم. مدام با خود فكر مي كردم، درست
نيست، وقت انسان بزرگي مثل اينشتين را، بيهوده تلف كنم. براي همين با عجله ي هر
چه بيش تر، معادلاتم را،كه مربوط به نظريه ام بود، روي تابلو نوشتم، و آزمايش ها
وكارهاي انجام شده، و نتايج تحقيقاتم را، بيان كردم. اينشتين كه از عجله و سرعت من،
از بيان ونوشتن پاي تخته متعجب شده بود، بعد از دو يا سه دقيقه، با حالتي خاص از من
پرسيد :
چرا اين قد در عجله مي كني :
« فورا گفتم آخر در برابر استاد برجسته، و متشخص ارزشمندي چون جنابعالي، نبايد
وقت زيادي تلف كنم. ارزش وقت شما، خيلي بيش از اين حرف هاست.
« اينشتين مجددا، با چشماني پر از محبت، و با كمال فروتني، و صدايي فراموش نشدني،
و با خونسردي بسيار، جواب داد : نخير ! نخير، اشتباه مي كنيد : اين جا شما پروفسور
، و من شاگرد شما هستم. فرض كنيد داريد، با يكي از دههاا شاگرد حسابي هستيد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن :
- پروفسور اينشتين، با احترامي كه براي آقاي دكتر حسابي قائل بودند، ايشان را پروفسور مي
نامند. ضمنا پروفسور حسابي، در سنين جواني، موفق به اخذ درجه ي پروفسورا شدند.