eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
چرا طلاق؟.mp3
1.68M
23 ✅ ازدواج هر کسی تقدیرش هست ولی انسان ممکنه از تقدیرش فرار کنه... 🔵 حاج آقا حسینی 🍒 @IslamLifeStyles
🔸گاهی همسرت ازت کارایی رو میخواد که واقعا حالش رو نداری، حسش رو نداری اما انجامش بده ، این تولید محبت میکنه بینتون... 🌺این تمرین رو هیچ وقت یادتون نره... 🔷 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چکار کنیم تا فرزنذانمون ولایی بشوند؟؟ 🔶استاد #پناهیان: 🌸احترام به پدر و مادر؛ مقدمۀ احترام به ول
چگونه فرزند خود را به حفظ احترام به امام زمان تربیت کنیم؟؟ 🔶استاد پناهیان: 💢انسان در درجۀ اول باید یادبگیرد که در مقابل پدر و مادرش باادب باشد، تا بعد نوبت به حفظ ادب و احترام نسبت به امام زمان برسد. 🔴 بچه‌ای که پای خود را در مقابل پدر و مادرش دراز می‌کند، یا به هر نحوی احترام آنها را رعایت نمی‌کند، 🔴باید به او تذکر داده شود. 🔶 اگر پدر و مادر نسبت به این بی‌احترامی‌ها بی‌تفاوت باشند، نه تنها به او محبت نکرده‌اند، بلکه موجبات هلاکت او را فراهم کرده‌اند. ✅ بهترین شیوه برای تذکر به فرزند هم، این است 👈 که پدر خانواده به فرزند خود تذکر بدهد که احترام مادرش را حفظ کند ✅ و مادر خانواده نیز به فرزند یاد بدهد که احترام پدر را رعایت کند. 💢✅💢✅💢✅ در نهاد خانواده @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#کنترل_شهوت ۱ 🔻عوامل موثر درافزایش و یا کاهش تمایلات جنسی چیست؟ 🔻آیا بيماري هایی مثل خودارضایی، منحصر به محدوده سنی خاصی است؟ آیا این بیماریها قابل درمانند؟ @ostad_shojae
🌸خدایا درهای مهربانیت را🌸 🌱به روی دوستانم بگشا و 🌱 🌸شادی،تندرستی و آرامش🌸 🌱را برای همه آنها مقرر کن🌱 ســـــ🌸ــــلام 🌸صبح تون بخیر🌸 🌱 @Mattla_eshgh
🔵 چگونه «نه» بگوییم گفتن برای بسیاری از افراد مشکل است و البته خیلی ها به همین علت گرفتاریهای زیادی رو سالهای سال با خود حمل کرده اند! آیا شما هم نگرانید که چگونه نه بگویید؟ برای شروع بهتر است جملات جایگزین زیر را مد نظر قرار دهید: ✅ ۱_می شه چند لحظه بهم فرصت بدید؟ ✅ ۲_ الان یه مقدار گرفتارم چطوره بعدا باهم صحبت کنیم؟ ✅ ۳_اجازه میدید یه مقدار درموردش فکر کنم، بعدا بهتون خبر میدم. ✅ ۴_ خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم، ولی متاسفانه نمیتونم. ✅ ۵_ الان خودم لازمش دارم نمیتونم بهتون قول بدم ... http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
تحت تاثیر قرار دادن پسری که امکان ازدواج نداره,نابودی تعهد و عشقِ بین همسران همه حق‌الناس‌هایی‌ست که به واسطه‌ی دلبری‌های مجازی برگردن ماست 👈وباید جواب پس بدیم 👫 @Mattla_eshgh
عکسهایی زیبا وخلاقانه از پرواز دسته جمعی پرندگان👇👇👇 https://eitaa.com/masoumehzoleikani/39
اتاق ۲۱۹! اینجا جایی بود که سرنوشت مرا رقم می‌زد.این اتاق ۳ شماره‌ای در دادسرای ناحیه۱۹تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب کند.عرق کرده بودم، دست‌هایم می‌لرزید.به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشم‌های مادر قرمز بود و نگاهم نمی‌کرد: «قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت… کلماتی که یک عمر باید زیر سایه سنگین‌شان راه می‌رفتم و زندگی می‌کردم.کلماتی که همیشه از آنها می‌ترسیدم و فرار می‌کردم و فکر می‌کردم آدم آنقدر قدرت دارد که بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد.اما یک شب، فقط یک شب کافی است تا تمام رؤیاها به خاک سیاه بنشیند. اواخر خرداد بود باران می‌آمد.مسعود پنجره را باز کرد؛ «به‌به! بارونو نگاه!» بوی خاک باران خورده می‌آمد.نسیم خنکی برگ‌ها را تکان می‌داد.نور چراغ ماشین‌ها کف خیس خیابان افتاده بود.توی دلم گفتم: این همان لحظه بزرگ خوشبختی است.به مسعود گفتم: «نسکافه می‌خوری؟»خندید: «معلومه که» تکیه کلامش بود.خندیدم.کتری را به برق زدم.قل‌قل آب‌جوش توی رنگ آبی کتری را دوست داشتم.تمام وسایل خانه نو بود.از نگاه کردن به خانه لذت می‌بردم.بوی چوب تازه توی فضای خانه پیچیده بود.پرده‌ها از تمیزی برق می‌زد.مسعود خیره شده بود به عکس عروسی.لیوان داغ نسکافه را به دستش دادم: «چیه؟ خودشیفته شدی؟» مسعود چشم از عکس برنداشت.«من همیشه زن آینده‌م رو همین جوری تصور می‌کردم.خیلی جالبه که صورتت خیلی با تصورات من فرق نداره.» نسکافه را سر کشیدم.داغ بود.زبانم سوخت.چشم‌هایم پر از اشک شد.مسعود خندید: «همشهری‌های من وقتی نوشابه می‌خورند از چشماشون اشک میاد.» خندیدم: «پاشو فردا خیلی کار داریم، ناسلامتی عروسی برادرمه‌ها! من ۱۰ صبح باید آرایشگاه باشم.» مسعود موهایش را گرفت و سرش را عقب برد.«چرا آخه؟ مگه می‌خوان چی کار کنن؟ خب مثه آدم بخوابید، ظهر برید آرایشگاه تا ۵ و ۶ آماده می‌شید دیگه! من نمی‌فهمم چرا شما زن‌ها اینقدر خودتون رو عذاب می‌دید؟» راست می‌گفت به روی خودم نیاوردم آرایشگاه شلوغ بود.لباس شبم را روی چوب‌لباسی آویزان کردم و روی صندلی انتظار نشستم.خانم آرایشگر صدایم زد: «مریم… !» بلند شدم.«شما از طرف نازی‌جون اومدی؟» با لبخند گفتم: «آره ببخشید اینقدر اصرار کردم.عروسی برادرمه.نازی‌جون خیلی از شما تعریف کرده» یکی از کارمندان آرایشگاه که لباس فرم پوشیده بود، جلو آمد: «میترا جون خانم دباغ منتظرند.ناهار دعوتن!» میترا به من نگاه کرد: «می‌بینی فقط به خاطر نازی قبول کردم وگرنه واقعا زودتر از ۱۰ روز وقت نمی‌دم.الان میام». http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
مسعود راست می‌گفت.تمام وقت مفیدی که صرف آرایش مو و صورتم شده بیشتر از ۳ ساعت نشد.همیشه فکر می‌کردم واقعا باید از صبح تا غروب را در آرایشگاه بمانی تا به آن فرمی که می‌خواهی برسی.انگار صورت آدم برنج بود که باید دم می‌کشید یا خورش بود که باید جا می‌افتاد.از این فکر خنده‌ام گرفت.میترا گفت: «نخند!» داشت خط های صورتم را برای آخرین‌بار با کرم پودر پر می‌کرد.میتراگفت: «چند وقته ازدواج کردی؟» صبر کردم کارش تمام شود.«۲ ماه، یعنی ۲ ماهه که رفتیم سرخونه زندگیمون» میترا دورتر ایستاد و نگاهم کرد: «ولی امشب قشنگ‌تر شدی، مطمئنم» از جلوی آینه کنار رفت.تمام این مدت سعی کرده بودم در آینه نگاه نکنم.از دیدن خودم جا خوردم.از شب عروسی‌ام قشنگ‌تر شده بودم.گفتم: «کارت حرف نداره نازی راست می‌گفت.» میترا خندید.گوشی همراهم را از کیفم درآوردم و دستم را روی اسم مسعود نگه داشتم: «منتظرترین مرد دنیا بفرمایید.» خندیدم… «بیا دنبالم تموم شد.» میترا با جعبه‌ای در دست‌هایش جلو آمد.معلوم بود زن زیبایی بوده اما برجستگی‌ پروتزی که توی گونه‌ها و لب‌هایش گذاشته بود، توی ذوق می‌زد و قیافه‌اش را مصنوعی می‌کرد.«لنز؟» میترا در جعبه را باز کرد: «گفتی لباست مشکیه؟» سرم را تکان دادم.لنز سبز را نوک انگشتش گرفت و دستش را جلو آورد: «بالا رو نگاه کن». هر دو لنز را گذاشت: «چند بار پلک بزن» پلک‌هایم را چند بار بستم و باز کردم.برگشتم طرف آینه، عالی شده بودم! لباسم را پوشیدم و حساب و کتاب کردم.از آنچه حساب کرده بودم خیلی بیشتر شد.به خودم گفتم: «مگر چند تا برادر دارم؟ همین یک شبه دیگه!» میترا را بوسیدم و از تمام کارمندهای آرایشگاه خداحافظی کردم.از پله‌ها پایین آمدم و دل توی دلم نبود تا عکس‌العمل مسعود را ببینم.مسعود از ماشین پیاده شد.چشم‌هایش برق می‌زد: «اگه می‌دونستم تبدیل به حوری می‌شی از دیشب می‌آوردمت آرایشگاه» اخم کردم: «لوس نشو» در ماشین را باز کرد: «بفرمایید خانم محترم».به نظرم به تمام چیزهایی که از خدا آرزو می‌کردم رسیده بودم.مسعود جلوی در تالار پیاده‌ام کرد و رفت تا ماشین را پارک کند.خودش هم در آن کت و شلوار سرمه‌ای از شب عروسی خوش‌تیپ‌تر شده بود.دستی تکان دادم و از پله‌های تالار بالا رفتم اما دردی پشت قرنیه چشم چپم می‌کوبید… عروس و داماد تازه رسیده بودند.برادرم چشم غره رفت که چقدر دیر کردی.عروس لبخندی زورکی زد.تمام مهمان‌ها جوری نگاهم می‌کردند که یعنی چقدر عوض شدی! دخترخاله‌ام مینو زد به شانه‌ام: «این دیگه کیه؟» خندیدم: «مسخره!» چشمم درد می‌کرد.به مینو گفتم: «چشمم درد می‌کنه» شیرینی را از توی دیس برداشت و گوشه لپش گذاشت: «تحمل کن، بهش می‌ارزه.» هنوز با تمام مهمان‌ها سلام علیک نکرده بودم که دیدم دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.به دستشویی رفتم.چشم‌هایم قرمز و حالت‌شان عوض شده بود از بس اشک از چشم‌هایم می‌آمد، دماغم سرخ شده بود و صورتم باد کرده بود مینو را صدا زدم.از تعجب خشکش زد: «چرا این ریختی شدی؟» داد زدم: «کمک کن درش بیارم» مینو جلو آمد: «چشمتو باز کن» چند بار سعی کردم اما نشد، لنز مثل سنگ توی چشمم فرو می‌رفت.مینو دو طرف پلک‌هایم را کشید و گوشه لنز را گرفت و بیرون کشید. ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8