هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
ارسال پیام به موبایل نفتالی بنت نخست وزیر اسرائیل توسط عصای موسی
آقای بنت، اگر شرارت شما علیه ما ادامه یابد، خواهید دید که اقدامات ما در داخل اسراییل تاکنون تنها آغاز کار بوده است.
ساعت ۱:۲۰ ارسال شده
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
مطلع عشق
من قسم خوردم که روحم از این قضـیه بی خـبر است او نامه هـاي دیگر مهـدي را آورد و به دست من
#سایه_شوم
#قسمت بیست و هشتم
🍃برای من هم دعا کن تـا حقیقت را بیـابم و چون تو سـعادتمند شوم. حرفهاي تو را بالأخره شـنیدم سـعی میکنم براي رسـیدن به مقامی چون مقام تو تلاش کنم. مادر مهدي به من نزدیک شده و گفت رها جان تو هم مثل دخترم هستی اگر من تا به حال چیزي به
تو نگفتم به خـاطر این بود که خود مهـدي نخواست. یـک روز به من گفت: اگر رهـا خـانم مسـلمان بود با او ازدواج میکردم. من
میدانسـتم به تو علاقه دارد، ما زیاد سـعی نمیکردیم مسـتقیما به تو راجع به عقایـدت حرف بزنیم، تو مهمان ما بودي نمیخواستیم ناراحت شوي اما حالا به وصـیت مهـدي دلم میخواهـد از توخواهش کنم که کتابهاي بزرگان را مطالعه کن شاید متوجه شوي که
راه راست فقط راه اسلام است. انسان به بلوغ فکري و روحی رسیده وخدا کاملترین دین و آخرین دین را براي انسان فرستاد. من به
راه شـما توهین نمیکنم فقط به توصـیه مهدي براي شادي روح او از تو میخواهم کتابهاي اسلامی بخوانی و با دقت قرآن را قرائت کنی اگر خدا بخواهد هدایت میشوي، من که از دست بهائیان به خاطر توهین به شـهدا به شدت عصـبانی بودم ازشنیدن این حرفها
ناراحت نشـدم. دلم میخواست حـداقل خانواده ام را از گفتن اینحرفها باز دارم دوست داشـتم تشـکیلات را حداقل از وجود پاك
شهدا آگاه سازم که آنانرا فریب خورده نپندارند اما چگونه میتوانسـتم به گوشـی که پر از اراجیف بود چیز دیگري بخوانم «نرود
میخ آهنین در سـنگ» گویا خدا بر قلبهاي آنان مهر زده بود، آنان اسـتعداد شنیدن هیچ حرف حقی را نداشتند و من احساس تنهائی
میکردم، آنروزها هم گذشت و...
🔻اکراه و ازدواج
بالأخره زمان ازدواج من فرا رسـید، ازدواجی اجباري و بدون کوچکترین محبتی با پسـري به اسم بهروز که بهائی بود
و این تنها دلیل قبول خانواده من بود چرا که بهروز به همراه خانواده اش از همدان به سـنندج آمده بود و به سراغ محفل رفته بودند و
ضمن معرفی خود گفته بودند که براي وصـلت با دختر خوب و خانواده اي خوب به اینجا آمده اند، محفل هم که درباره من احساس
خطر میکرد آنها را به منزل ما فرسـتاده بود. من در سقز بودم و مدتی بود که مهمان خواهرم مینا بودم و چند شب قبل خواب آمدن
این خانواده را از همـدان و حتی عروسـی ام را دیده بودم. ده روزي مقاومت من طول کشـید اما بالأخره تسـلیم شدم و قرار شد براي
تحقیق به همـدان برویم، تحقیق مـا فورمالیته بود هیـچکـدام از برادرها زحمتی به خود ندادنـد و تحقیقی صورت نگرفت اما اصـرار
میکردنـد که بپـذیرم و تنها دلیلشان این بود که خانواده او چنـد جـد بهائی بوده اند پس خود او هم به بهائیت وفادار خواهدبود.
اما خودم در تحقیقاتی که کردم متوجه شدم بهروز هم به اجبار به خواستگاري من آمده. او عاشق یک دختر مسلمان بود و پس از چند
سـال که با او دوست بود با هم به محضـري میرونـد که عقـد اسـلامی کننـد بهروز حتی حاضـر میشود که مسـلمان شود اما فردي
ناآگاه و بی اطلاع در آنجا به او میگویـد اگر زمانی ما بخواهیم پـدر و مادرت را بکشـی بایـد بپذیري. او هم از اینحرف بی اندازه
ناراحت شده و غرورش شکسـته بود و با عصـبانیت از این ازدواج منصرف شده از محضر خارج شده بود، ما سرنوشتمان به هم شبیه
بود امـا بـا هم تفـاهم زیـادي نـداشتیم. بهروز فردي کاملاـ معمولی بود اصـلا سـعی نمیکرد به تعالی برسـد و گویا مثل بیشتر آدمها
انگیزه اي جز خوردن و خوابیـدن و تفریـح کردن نـداشت، امـا تنهـا وجه تشابهش با من این بود که حتی بیشتر از من
عاشق طبیعت و مسافرت بود. از همانروزهاي اول که با هم نامزد کردیم به مسافرت میرفتیم او هم مثل من جاده را دوست داشـت
و عاشق رفتن بود. از محاسـنش میتوان به دست و دلبازي و سـخاوت و شوخی و خوش مشـربی او اشاره کرد و اینکه رقیق القلب و
عاطفی بود و از معایبش که ارمغان عملکرد تشـکیلات بود میشد به حساسـیتش نسبت به همه مردان و پسرانی که با ما رفت و آمد
داشـتند اشاره نمود و اینکه خیلی رفیق باز و خوشگذران بود. روزهاي نامزدي خوبی را با هم سپري نکردیم چرا که مرا نمیشناخت
و دائم میترسـید مثل بیشتر دختران بیحیاي بهائی باشم که فرصت سوء اسـتفاده را به هر کس میدهند، اما بعد از مدتی کم کم مرا
شناخت و دیگر به حدي به من اعتماد داشت که بعد از ازدواج مرتب مرا تنها میگذاشت وحتی به تنهائی مرا به مسافرت میفرستاد
از فعالیتهاي تشـکیلاتی ام جلوگیري نمیکرد. ما بالأخره ازدواج کردیم و جشن عروسـی ما هم مثل بیشتر جشنها بسیارشلوغ و پر
سر و صـدا بود. مـا همه جوانـان بهـائی سـنندج را دعوت کرده بودیم و آنها هم همه فامیلهاي خودشان را دعوت کرده بودنـد حـدود
هشـتصد نفر مهمـان آمـده بود که خـانه را غرق گـل کرده بودنـد وقتی داشـتم خـانه را ترك میکردم مـاتم زده بودم و گریه امانم نمیداد. بـاخود عهـد بسـتم به حرمت محبت بی شائبه پـدر و مادرم هر مشـکلی را تحمل کنم و هرگز باز نگردم، فروردین ماه بود و
آسـمان رعـد و برق عجیبی داشت و باران شدیدي میبارید، میدانسـتم که براي همیشه محیط زیباي زندگی ام را از دست میدهم،
میدانسـتم کـه روزهـاي خـوب و لحظه هـاي خـاطره انگیز براي همیشه رفت و من میرفتم که سـرنوشت دیگري را تجربه کنم و تنها
تکیه گاهم خدا بود و الطاف بینهایت او. بهروز شـنیده بود که پسـرخاله هایم از من خواستگاري کرده اند. نسبت به
آنها خیلی حساس بود و دائم سوهان اعصاب من شـده بود که تو دوست داشتی که با آنها زندگی کنی فقط به خاطر اینکه مسـلمان
بودنـد نتوانستی. با پرویز کاري نـداشت چون چهار سال بود که دیگر پرویز را ندیده بودم. او در دانشـکده علم وصـنعت تهران ترم
آخر مهندسـی عمران را میگذرانـد. من و بهروز اگر اختلاـفی در زنـدگی داشتیم تنهـا به دلیـل ازدواج اجباریمـان بود و دخالتهاي بیجـاي تشـکیلات. شب عروسـی وقتی خـانواده من میخواسـتند مرا به خـانواده بهروز سپرده و با ما خـداحافظی کننـد مامان به من
نزدیک شـد و گفت: به سـلیم کارد بزنی خونش در نمیآد، گفتم مگر چه اتفاقی افتاده گفت: مثل اینکه این خانواده اهل مشـروب هسـتند.سـلیم به پشت بام رفته و بطري هاي خالی زیادي در آنجا دیده و فهمیده که مشروب خورده اند. این مصیبتی نبود که براي ما
قابل هضم باشد. شش برادر داشتم که تا به حال لب به سیگار نزده بودند، مرتکب هیچ خلافی نشده بودند حالا یکباره باخانواده اي
وصـلت میکردیم که اهـل مشـروب بودنـد و این مسـئله براي مـا بینهـایت ثقیـل و ناراحت کننـده بود. به هرحال آنشب اعضاي
خانواده با من خداحافظی دردناکی داشـتند. برادرزاده ها و خواهرزاده ها، خواهرها و برادرها اشک میریختند سـلیم از ناراحتی سـیاه
شده بود و بغض خود را فرو میخورد من هم گریه میکردم و با در آغوش کشـیدن پدر و مادرم براي خداحافظی بغضم شکست و
به پهناي صورتم اشک ریختم، نمیتوانسـتم راحت نفس بکشم گوئی جانم به لب رسـیده بود وسنگینی آن همه غم روي قلبم قابل
تحمل نبود آنها که رفتنـد از پنجره اتاقم به آسـمان نگاه کردم دیوارهاي بلند خانه همسایه جلوي نیمی از آسـمان را
گرفته بود و خانه را در حصـر تنگ و تاریک خود قرار داده بود،
آسـمان هنوز میگریست و باران لحظه اي بنـد نمی آمد.شـعري را زیر لب زمزمه کرده و گریسـتم. یا رب آیا تا کدامین لحظه باید سوخت تا به کی چون شمع لرزان، شعله ها افروخت این پل بشکسته
کی آخر میریزد در دل بی باورم باور میریزد کهنه شد تقدیر عمر و سـر به سـر پوچم خسته از تکرار تلخ و خسته از کوچم ، این پل
بشکسـته کی آخر میریزد در دل بی بـاورم باور میریزد ايکاش میدانسـتم براي چه ازدواج کردم؟! من که قصـد نداشـتم بچه دار
شـوم و میگفتـم دوست دارم کـودك دیگري را به فرزنـدي قبـول کنم و مسـئولیت انسـانی را که در محیطی دیگر به دنیـا آمـده و
شرایط مناسبی براي زندگی کردن ندارد بر عهده بگیرم و این بزرگ منشی را میستودم، ايکاش قبل از ازدواج قبل از اینکه تن به
خواسـته هاي دیگران بدهم باخودم خوب فکر میکردم که دلیل ازدواج کردن من چیست و هدف و انگیزه اصلی من از این وصلت
چیست؟ تا بهتر بتوانم مشـکلات را بر دوش بکشم اما طبق شعارهایی که فرا گرفته بودم به این فکر میکردم که ازدواج یعنی دو بال
شـدن براي پرواز و این شـعار قشـنگی بود بایـد به این عمـل میکردم بایـد از بهروز بـالی میساختم و از قالب تهی بودن رسـته و از
خمـودي و جمودي و رکود خـارج میشـدم. از همـانروز اول زنـدگی مشترکمـان بـا بهروز متوجه شـدم خـانواده او بـا تشـکیلات
رو راست نیسـتند و ترسـی که آنها از تشـکیلات دارنـد به مراتب بیشتر از خـانواده مـاست، آنها خیلی چیزها را از من پنهان میکردند مبادا به گوش تشـکیلات برسد. دقیقا بر عکس خانواده ما که همه چیز را سریع به محفل گزارش میدادند و با آنان
مشورت میکردند. سـیاست این خانواده طوري بود که حتی المقدور مشـکلاتشان را با محفل در میان نمیگذاشتند و بعدها فهمیدم
به این علت بود که به تشـکیلات اعتماد نداشتند اما ظاهرا خود راحلقه به گوش و سر سپرده نشان میدادند.
ادامه دارد ...
مطلع عشق
⁉️ سوال شما... 💠 آیا من که فقط صلوات میفرستم و کار آنچنانی نمیکنم، جزء یاران امام مهدی محسوب میشم
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
❌ فیلمها و سریالهای ما انقدر بعضی جوونهامون رو سطحی و جوگیر بار آورده که بعد از انتشار فقط چهار قسمت از سریال یاغی، رفتن تتوش رو هم زدن
❣ @Mattla_eshgh
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🌎 دارد زمین از هجر شما خشک میشود
این جمعه باز حضرت باران نیامدی...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
👌 بلاهایی که بعد از شهادت شهید صیاد خدایی بر سر اسرائیل نازل شده !!!
👈 البته متاسفانه ما افرادی در داخل داریم که همه اینها را ندید می گیرند و میگویند چرا #موشک نزدیم !!!!
💠 نمی دانند که ضربات اطلاعاتی امنیتی هزاران برابر موشک ، خسارت بار تر است
❣ @Mattla_eshgh
✅ پدرخود خوانده طب اسلامی: امام زمان از غرب، ظهور میکند. از اروپا یا آمریکا
🔹«بنده عباس تبریزیان رازی را خدمت شما عرض می کنم، رازی که کمتر کسی از آن اطلاع دارد؛ بنا بر مخفی ماندن این راز در گذشته بوده ولی شاید زمان آن رسیده که این راز را فاش کنم . این راز این است که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از غرب ظهور میکند، از اروپا یا آمریکا و در میان دایی ها و پسر دایی هایش ظهور خواهد کرد»
🔸«عمده یاران امام زمان از شوروی سابق خواهند بود، تمامی این حرف ها ادله محکم و مستحکم دارد که روزی بیان خواهد شد و بنده این راز را از قبل می دانستم و در زمان نوشتن کتاب نشانه های ظهور حضرت متوجه شدم (کتاب العد التنازلي في علائم ظهور المهدي عجل الله تعالی فرجه الشریف) ولی الان زمان گفتن این راز است».
🔸آقای تبریزیان در پایان اعلام میکند: «اگر امام زمان از غرب ظهور کرد غافلگیر نشوید»
◀️ جناب آقای تبریزیان؛ شما بر اساس کدام روایت، چنین ادعایی را مطرح میکنید؟!!!
◀️ وقتی میگم جریان انقلابی از فضای مجازی رهاتر هست، سخنی به گزاف نمیگم.
✅ علما و اساتید حوزه علمیه، به داد اسلام برسید
✅ مسئولین امنیتی و نظارتی، به داد انقلاب برسید
🔰 کانال صراط؛
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #رامبد_جوان من گرین کارت ندارم!
⚠️ آقای خوشمزه خب گرین کارت برای آمریکاست شما کانادا تشریف دارید پی آر کارت ( Permanent residence یا PR ) چطور ندارید؟؟؟!!!
🔹 #پی_آر_کارت یک نوع وضعیت مهاجرتی بوده و به معنای داشتن اقامت دائم در کاناداست.
💢 اگر دلسوز مردمید، مردم را با الفاظ بازی ندهید کارت هایتان را زمین بگذارید.
#گرین_کارتت_را_زمین_بگذار