🔴پهلوی پرست ها جواب بدن
رضاخان اینقدر ایران رو وابسته به آلمان ها کرده بود که بعد اخراج آلمان ها به دستور انگلیسی ها ، بسیاری از طرح های صنعتی نیمه کاره که کلی دلار بابتش داده شده بود، روی زمین موند و هیچوقت اجرا نشد
وقتی کشور رو وابسته می کنی و به نیروهای کشور خودت اعتماد نمی کنی، آخرش میشه همین آقای رضا قلدر !!!
عرضه تولید داخلی که نداشتی
عرضه هم نداشتی جلوی حرف انگلیسی ها بایستی؟؟؟
فقط بلد بودی جلوی مردم مظلوم کشورت قلدر بازی در بیاری رضا پالان؟
(به این دلیل به رضا پهلوی؛ رضا پالان آن گفته میشود که او سالها نگهبان اصطبل سفارت هلند بوده)
#عکس_نوشت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
زمـانی برگردي بـدبخت میشوي، پس سـعی کن اسـتقامت کنی و او را فراموش کنی. مسـعود از معلومـات بالائی
#سایه_شوم
#قسمت سی ویکم
مواظب بـاش سـر سـاعت مقرر به او زنگ بزنی تا من بـدقول نشوم. با صاحب کار مورد اعتماد تلفنی
صحبت کردم و مدهوش قدرت بیان و لفظ قلم او شدم از همان تشکیلاتیهاي کار کشته بود. یکی از خصلتهاي تشکیلاتیها این
بود که از فن بیان خوبی برخوردار بودنـد. بلافاصـله فهمیدم به جائی میروم که زورگوئیها و امر و نهی کردنش به مراتب بیشتر از
سـایر اماکن تجاري است. اماچون مسـعود اینکـار را پیـدا کرده بـود چیزي نگفتم و فرداي آنروز بـا شـراره براي
آشـنائی بـا کـار به مکـان مورد نظر رفتیم. مـدرسهاي بود به نام مؤسـسه دانش پژوه که کاملا غیرقانونی و بـدون داشـتن مجوز اداره
میشـد. در این آموزشـگاه مربیان زیادي که بیشتر آنها بهائی بودنـد ثبت نام کرده بودند تا براي تدریس خصوصـی به منازل دانش
آموزان رفته و بیست و پنـج درصـد ازحق الزحمه آنها به آموزشـگاه تعلق میگرفت، کار من آشـنا کردن دانش آموزان با مربیان و
دبیران بود. آقاي پژوه که همراه پدر و برادرش این مدرسه را اداره میکردند همان شـخص شریفی بود که تلفنی با بیان شیوا و لحن
خوب و متینش آشـنا شـده بودم. او مرد حـدودا سـی الی سـی و دو سـال هاي بودکه کاملا به وضع ظاهرش رسـیده بود. موهایش را
سشوار کشـیده و کمی ابروها را دست کاري کرده و ریش وسبیلش را سه تیغه کرده بود، پیله پف کرده پشت پلکش چشـمانش را
به حالت خوابیـده نشان میداد اما روي هم رفته با قـدي بلنـد و هیکلی متناسب جـذابیتهائی در او یافت میشـد خصوصا که صـداي
جذاب و بیان شـیوایش همه معایب ظاهري او را محو میکرد. از فرداي همانروز سـرگرم کار شدم و مسیر طولانی افسریه تا انتهاي
انقلاب را بـا دو مسـیر طولانی خـط واحـد طی میکردم. حـدود سـاعت دو بعـد از ظهر حرکـت میکردم و سـاعت هشـت بـه خـانه
برمیگشـتم و حقوقی هم که قرار بود ماهیانه دریافت کنم قابل ملاحظه و نسـبتا خوب بود. شـنیده بودم مدتهاست دنبال یک منشـی
هسـتند اما کسـی را تا کنون انتخاب نکرده بودند اما مرا به سـفارش مسـعود در همانروز اول تأیید کردند، یکی از مربیان خانم که
قبلا منشـی همان آموزشـگاه بود براي اینکه افرادي را که با آنها در ارتباط بودم بیشتر بشـناسم خصوصیات هر کدام از آنها را برایم
بازگو کرد. در ابتدا باور نکردم و فکر کردم به علت رقابتی که بین همکاران خود دارد براي هر کدام از آنها اشکالی
میتراشـد و به آنها تهمت میزنـد اما بعـدها فهمیدم که هیچکدام ازحرفهائی که او زده بود بی اساس نبود بلکه کاملا همه آنها در
یک خصوصـیت مشترك بودند، همه آنها پول پرست و حریص و طماع بودند و بیشترشان بی انصاف و حقه باز بودند و مهمتر از همه
اینکه هیـچکدام به همسـر و فرزندان خود وفادار نبودند و هیچ ابائی از خیانت نداشـتند وقتی دور هم جمع میشدند اخبار نادرسـت
سرنگونی نظـام را به یکـدیگر اطلاع میدادنـد و در آرزوي واژگونی و از هم گسـیختگی نظام بودنـد، اتهامات بی اساس نسـبت به
مسـئولین روا میداشـتند. به بهانه آموزش درسـهاي خصوصـی به خانه میرفتند و بهائیت را تبلیغ میکردند و عملا تعهد نامه خود را
زیر پا نهاده و در مقابل نظام کوچکترین تواضعی نداشتند و فعالیتهاي سیاسی خود را به طور زیر زمینی و پنهان انجام میدادند.طبق
معمول در این جمع نسـبت به کسانیکه بعـد از انقلاب به اسـلام گرویـده و از بهائیت تبري جسـته بودنـد بـدگوئی میشد به حدي
درباره چنین اشخاصـی بدگوئی میکردند که هرجوان خام و ناپخته اي از ترس متهم نشدن به این اتهامات سـعی میکرد اگر هم به
حقیقتی میرسـید پنهان کنـد و چیزي بر زبان نیاورد. تشـکیلات علنا با کسانیکه به اسـلام گرویـده و از بهائیت خارج شـده بودند
برخورد وحشـیانه و بیرحمانه اي داشت در همان محیط بود که شـنیدم فردي مسـلمان شده و تشکیلات عده اي را براي باز گرداندن
او گمارده است وچون موفق نشـده بودند او را از دیدن همسـر و فرزندانش محروم کرده بودند و هنگامیکه تلفنی یکی از افراد از
طرف تشـکیلات براي او خط و نشان میکشـید و میشـنیدم که چه بیرحمانه او را براي همیشه تهدیـد به جدائی از
همسـر و فرزنـدانش میکنند و در واقع آن شـخص اجازه ورود به خانه پدر و مادرش و هیچکدام از اقوام را هم نداشت. بهائیان در
داخل کشور به اندازه اي بازگو کننده شایعات بی اساسی بودند که دشمنان جمهوري اسلامی طرح میکردند و به حدي از انقلاب و
نظـام و رهـبر و دین و آئین مسـلمین بـد میگفتنـد که من بـا وجـودي که از مسائـل سیاسـی چیزي نمیدانسـتم حـدس میزدم اینها
جاسوسان حقیقی آمریکا و اسـرائیل هسـتند که در ایران گماشـته شده انـد تا دائما پیام آنها را در بین مردم شایع کننـد و اخبار اتفاق
افتـاده در ایران را هم براي دشـمنان ابلاغ نماینـد یکروز یکی از مربیان در حالی که داخل دفتر کار نا آرام و بیقرار قـدم میزد از
اینکه نظام در دست کسانی بود که مجال کسب درآمدهاي بی رویه را از او گرفته بود به زمین و زمان ناسـزا میگفت
حرص و ولع
از چشـمان درشت و خطـوط درهم رفته چشـمانش پیـدا بود در همین حین برنـامه روایت فتـح از تلویزیون کوچکی که گوشه دفـتر
گذاشـته شـده بود پخش و از شـهداء و رشادتهـاي این جان برکفان یاد میشـد آقاي مختاري که به خاطر وجود این جوانان غیور و
ایثارگر برخی از راههاي دزدي و چپاول را به روي خود بسـته میدید اصـطلاح خیلی بدي را براي شـهداء به کار برد و من که یک
لحظه مهـدي را از خـاطرم محو نمیکردم و به آن همه اسـتحقاق و لیاقت حسادت میورزیـدم نتوانسـتم سـکوت کنم و گفتم: آقاي
مختاري چرا بی حرمتی میکنید؟ این شهداء از خود گذشتند که من و شما امروز به این راحتی و بی دغدغه خاطر در کشور خودمان
زنـدگی کنیم.
آقـاي مختـاري که گوئی کسـی را یـافته بود تـا همه عقـده هایش را تخلیه کنـد یکبـاره به من پرخـاش کرده و گفت:
حماقت افرادي مثل شـما که کورکورانه تحت تأثیر این حرفها قرار میگیرنـد همه را بدبخت کرد. گفتم : بهتر اسـت
بگوئیـد دست و پاي ما بهائیان را بسـته و گر نه خود مسـلمانها خیلی هم احساس خوشـبختی میکنند و زندگی راحت امروز خود را
مدیون شـهداء هسـتند، او با عصبانیت گفت: دست و پاي ما بسته نیست الحمدالله همه کلاسها و جلسات تشکیلات را بهتر و با صفاتر
و پر شورتر از قبل برگزار میکنیم اتفاقا براي ما بهتر شـد. الان دنیا از ماحمایت میکنـد. گفتم : پس چرا ناراحت هستید؟ چرا ناسـزا
میگوئیـد؟ گفت: همه مردم، همه دنیا فحش میدهند. گفتم: اتفاقا اینطور نیست همه دنیا متوجه شده که نظام ایران امروز ایده آل
و دلخواه اکثر قریب به اتفـاق مردم ایران است، فکر میکنیـد کسـانی که رفتنـد و شـهید شدنـد چه کسانی بودنـد؟جوانان خود این
مردم بودنـد و براي دفاع از مرز و حیثیت و ناموس این کشور رفتنـد، چنـد نفر از مربیان هم که به این حرفها گوش میکردنـد دیگر
تحمل نکردنـد و همه با هم به من هجوم آورده و حرفهايم را به باد تمسـخر گرفته و میخندیدند و این خنده ها گویا يآت شد رون
آنها بود. از هر طرف مرا مورد عتاب و خطاب قرار داده و طوري به من پرخاش کردند که چاره اي جز سـکوت نداشـتم چرا که اگر
بحـث مـاطولانی میشـد مرا بـدون شـک بـه داشـتن رابطـه نامشـروع بـا فردي حزب اللهی متهم میکردنـد و از من چهرهاي منفـور
میساختنـد که همه مرا به عنوان جاسوس و خیانت کار نگاه کنند، دیگر حرفی نزدم و مجبور شدم بنشـینم و دائم بشـنوم که چگونه
نـامردانه و بی انصافانه حق و حقیقت را پایمال میکننـد. به یاد مهـدي بغض گلویم را گرفت و بی اختیار اشک در چشـمانم حلقه زد
کمی که داخل دفتر خلوت شـد با مادر مهدي تماس گرفتم و احوال او و آقاي صالحی و نرجس را پرسـیدم. نرجس با پسـرخاله اش
محمد ازدواج کرده بود و به تهران آمـده بودند. ما در مهدي گفت ما هم میخواهیم نقل مکان کرده به تهران برویم
اقوام نمیگذارنـد که ما در این شـهر تنها بمانیم به اوگفتم به یاد مهـدي بودم دلم براي شـما تنگ شد مادر گفت: مهدي گاهی به
خوابم می آید و من هر صـبح جمعه بر سـر مزارش میروم، خانم محمد صالحی خبر داشت که از بهروز جدا شده ام توصـیه کرد که
برگردم و اختیار زندگی و سرنوشـتم را به دیگرانند هم و خیلی سفارش کرد که در تهران مواظب خودم باشم. بعد از اینکه با خانم
صال حی صـحبت کردم تماسـی هم با نسـیم گرفتم. دوست داشـتم ببینم ماجراي داستانزندگی او به کجا کشیده. مادرش گوشی را
برداشت و گفت نسـیم با یک پسـر قزوینی ازدواج کرد رفت شـماره او راخواسـتم و بلافاصـله با نسیم تماس گرفتم. نسیم از شنیدن
صداي من خیلی خوشحال شد بعد گفت مرا به اجبار وادار کردند که با یک پسر قزوینی ازدواج کنم اما من تسلیم نمیشوم هر طور
شـده دوبـاره بـا سـیامک فرار میکنم گفتم بـاسـیامک رابطه اي داري؟ گفت: چنـد بـار بـا او تمـاس گرفتم ولی او به شـدت از من
نـاراحت است و دیگر نمیخواهـد بـا من حرف بزنـد و میگویـد نبایـد تن به ازدواج میدادي. حـال مـدتی است که با هم رابطه اي
نـداریم امـا بالأخره او را راضـی میکنم. گفتم: راست میگویـد نبایـد تن به ازدواج میدادي
ادامه دارد ...
گفت : تـوکه نمیدانی که تحت چه
شرایط بـدي بودم. تشـکیلات همه تلاش خود را کرد که مرا از سـنندج دور کنـد و بعد هم با فشاري که خانواده می آورند راهی به
جز قبـول ایـن ازدواج نداشـتم ، نسـیم برایـم درد دل کرد و گفت: شب و روز گریه میکردم امـا هیـچ کس کوچکـترین تـوجهی به
گریه هاي من نداشت. التماسـشان کردم که اینقدر مرا اذیت نکنند و بگذارند که به کنا رسیامک بروم اما آنها گفتند که اگر تو را
با سـیامک ببینیم او را میکشـیم ، برادرم قسم میخورد که او را میکشـد. مـدتی مرا زنـدانی کرده بودند و من واقعا
تحمل آن شـکنجه ها را نداشـتم بالأخره تصـمیم گرفتم فعلا تن به خواسـته هاي آنان بدهم اما آنقدر این شوهرم را اذیت میکنم که
طلاقم بدهد و به محض اینکه طلاق گرفتم هرطور شده سـیامک را راضی میکنم که مرا ببخشد، من او را دوست دارم و نمیتوانم
فراموشـش کنم. حرفهاي نسـیم به نظرم خیلی خام و ناپخته رسـید فکر کردم همه این آرزوهائی است که برایش دست نیافتنی اسـت
ولی برایش دعا کردم که به آرزوهایش برسد و احساس خوشبختی کند بالأخره با او هم خداحافظی کردم و به فکر فرو رفتم. خدایا
این مذهب چقدر باعث عذاب ما بهائیان شده؟ چطور میشود از آن خلاص شد؟ نه آنقدر پول داشـتم که قید حمایت از خانواده را
بزنم و تنها زنـدگی کنم و از قیـد و بنـد این مذهب تحمیلی و این تشـکیلات مافیایی خلاصـی یابم و نه آنقدر احمق بودم که بتوانم
همه سختیهایی را که تشکیلات بر سرم آورده بود به گفته بهائیان به حساب امتحان الهی بگذارم و نادیده بگیرم. چیزي نگذشت که
متوجه شـدم آقـاي پژوه که حـدود یک سال بود ازدواج کرده بود به من نظر دارد و از من خواست یکروز صـبح که مؤسـسه کاملا
تعطیل بود به مؤسـسه بروم علت راجویا شـدم گفت: کار دارم گفتم: چه کاري گفت : وقتی بیائی متوجه میشوي. بایـد با چنـد نفر
تمـاس بگیري و دربـاره اختلافشـان بـا مربیان مسائلی را به آنها بگوئی. من نپـذیرفتم و گفتم : اگر بیایم همراه خواهرم و یا همراه آقا
مسـعود می آیم. او عصـبانی شد و گفت: اصـلا نخواستم بیائی و بعد شروع به ایراد گرفتن از طرز کارم کرد و گفت: تو مشتريها را
پر میدهی. با این تهدید میخواست بگوید که اگر به خواسـته من تن ندهی اخراج میشوي، اما من اصلا برایم مهم
نبود فقـط میترسـیدم پشت سـرم حرفی در آورد و براي توجیه اخراج کردن من به من اتهـام بزنـد. یـک روز به طور اتفاقی با او تنها
شدم، او دسـتگاه کوچکی را روي میز گذاشت و گفت دسـتت را روي این دستگاه بگذار از اینکه با او تنها بودم استرس داشتم و به
شدت میترسـیدم. بالأخره دسـتم را روي دسـتگاه گذاشـتم او گفت: تو استرس داري این دستگاه را از آمریکا براي من فرستاده اند.
من شـدت هیجان و استرس افراد را با این دسـتگاه میسـنجم و علت استرس مرا جویاشـد. گفتم: هیـچ دلیل نـدارد، گفت : تو از من
میترسی؟ من که از خانم مسعودي درباره او مسائل خطرناکی شنیده بودم خیلی میترسیدم اما گفتم: نه شما مرد کاملا مورد احترام
و قابل اعتمادي هستید. چرا باید از شـما بترسم؟ او گفت: پس اگر به من اعتماد داري با من راحت باش کم با من رسمی حرف بزن
امـا من قبـول نکردم. آن لحظـات برایم کشـنده بود تـا اینکه مربیـان یکی یکی آمدنـد و من از تنهـائی نجـات یـافتم. او مسـئولیتهاي
تشـکیلاتی زیـادي داشت. بـا یـک کیف سـامسونت که همیشه همراهش بود. در جلسـات زیـادي شـرکت میکرد. یـک روز به من
گفت : تـو که اینقـدر با هوشـی چرا در دانشـگاه معـارف عـالی شـرکت نمیکنی؟ این دانشـگاه مرحله سـختی بـود که افرادي به نـام
دانشـجو در آن شـرکت کرده و مدرك معارف عالی را میگرفتند و با این مدرك در تشـکیلات میتوانستند مسئولیتهاي بزرگی را
متعهـد شونـد و معلومات امري شان به سـطح قابل ملاحظه اي میرسـید. با تردید قبول کردم چون حوصـله مطالعه کتابهاي امري یعنی
کتابهاي مخصوص بهائی را نداشـتم اما پـذیرفتم تا از گذرانـدن روزهاي کسالت بار تبعیدم، اسـتفاده اي برده باشم و چیزهاي زیادي
فرا گرفته باشم، من جزوه هاي مخصوصـی را که بایـد مطـالعه میکردم از او گرفتم و شب و روز در اوقـات فراغتم به
مطالعه آنها میپرداختم و قسـمتهاي مشکل آنرا از مسعود و شراره میپرسیدم. بالأخره روز امتحان فرا رسید و من که با دانشجویان
منـاطق بالاي تهران در همین رابطه جلساتی داشـتم و با آنها آشـنا شـده بودم، دوسـتان زیادي پیـدا کرده بودم که هر کـدام داسـتان
عجیب و غریـبی داشـتند. هیـچ کـدام طـبیعی نبودنـد و همه مبتلا به نوعی مالیخولیـا بودنـد که حاصـل فشارهـاي دیکتـاتور منشـانه
تشـکیلات و محدودیتهاي غیرقابل تحمل بهائیان بود. روز امتحان قرار بود به منزل یکی از دوستانم رفته و با سایرین امتحان دهم اما
تلفنی خبر رسید که خود آقاي پژوه از من امتحان میگیرد
تشکیلات به حدي به این آقا اعتماد داشت که براي امتحان به این مهمی که مثل کنکور بود چنین اجازه اي داده بود که در محل کار خود و بدون هیچ ناظري از من امتحان بگیرد، ورقه هاي امتحان را به من
داد و گفت برو در یکی از اتاقهـا بـا آرامش بنشـین و پاسـخ سؤالات را بنویس اگر سؤالی هم داشـتی از من بپرس، آن روز مربیـان
بهائی بیشتر ممتحن بودنـد و به سـر کار نیامـده بودنـد من به اتاق رفتم و هراس داشـتم که نکنـد آقاي پژوه فرصتی یافته و با من تنها
شود. قلبم مثـل گنجشک به دام افتاده اي تنـد تنـد میزد و نفسم به راحتی بالا نمی آمـد اصـلا نمیدانسـتم چه جوابهائی مینویسم تا
اینکه بالأخره پژوه فرصتی یافت و به اتاق من آمـد لبخنـدي زد و گفت : باز هم که استرس داري رنگت چرا پریـده؟گفتم نه اصـلا
فقـط میترسم امتحانم را خراب کنم. گفت اصـلا نترس این جوابهاست همه را میتوانی از روي این جوابها بنویسـی فقط به شـرطی
که طوري بنویسـی که کسـی شکن کنـد که من جوابها را در اختیارت گذاشـته ام.خیلی خوشـحال شدم وکجوابها را گرفتم و همه سؤالات را با تقلب پرکردم اما نمیدانسـتم که پژوه نامردانه در ازاي اینکار از منک چه میخواهد در آن لحظه فقط به
خوب پـاس کردن امتحـانم فکر میکردم و اینکه آبرویم در نزد بهائیانی که مسـعود و شـراره را خوب میشـناختند نرود و اینکه اگر
این امتحان را خوب میدادم دانشـجوي معارف عالی شده و قدر و منزلتم بیشتر میشد. بالأخره امتحانم را دادم و از اتاق خارج شدم
و پشت میز نشسـتم، پژوه لبخنـد مرمـوزانه و معنی داري بر لب داشت و فکر میکرد بـازي را برده و من اکنون پرنـده به دام افتـاده او
هستم به محض اینکه دفتر از رفت و آمد خالی میشد نگاهی به من میکرد وسرش را تکان میداد و لبخندي شیطانی میزد طوري
که وجود مرا وحشت میگرفت و فکر کردم این امتحانی بوده که با تبانیک تشـکیلات انجام گرفته تا مرا بشناسند و من آبروي خود و
خـانواده ام را برده ام. از او خواهش کردم که حقیقت را به من بگویـد و او باز فقط لبخنـد زد تا اینکه برخاست و شـروع به قـدم زدن
کرد از کنـار من که عبـور میکرد حس میکردم هیولائی بیشـاخ و دم از کنـارم میگـذرد. ترس و وحشت همه وجودم را احـاطه کرد
ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ جنیفر لوپز دیشب در کنسرت خود رسما دختر ۱۴ ساله خود، «اما آنتونی لوپز» را به عنوان یک تراجنسیتی معرفی کرد | #ببینید
🔻او در کنسرت خود در لسآنجلس، دخترش را با ضمیر "They" به روی صحنه فراخواند و دختر با مدل موهای کوتاه پسرانه و میکروفون به رنگ پرچم همجنسبازان، نزد مادرش روی صحنه رفت‼️
#نتیجه_سبک_زندگی_لیبرال
#جامعه_خوکی
#تمدن_نکبت
♨️ #تأمل | #پژوهش و مطالعهی تطبیقی زنان سلبریتی غربی در فرزندآوری و فرزندانشان در نسبت با شیوهی فرزندآوری و نسلسازی مادران شهدا و فرزندانشان یک مورد مطالعاتی مهم دانشگاهی یا حوزوی میتونه باشه! واقعا چرا خیلی از سلبریتیها بچههاشون یا مخنث میشن یا همجنسباز یا ترنس؟!!!
❣ @Mattla_eshgh
⚠️ قبحزدایی و ترویج انحرافات جنسی با استفاده از بازیها
🔺 تریلر نسخه جدید بازی Subway Surfers
🔹 در نسخه جدید این بازی المانها و نمادهای مربوط به انحرافات جنسی خصوصا #فحشای_همجنس_بازی به وفور و به شکل کاملا آشکار در بازی گنجانده شده.
🔹 همچنین چند شخصیت دارای انحرافات جنسی مختلف نیز به بازی افزوده شدهاند.
💢 مراقب کودکان و نوجوانانمان باشیم. شیاطین با استفاده از تمام ظرفیت رسانهای خود در حال ترویج همجنسبازی و سایر انحرافات جنسی هستند.
🔻 آمار نصب این بازی:
گوگل پلی: بیش از یک میلیارد
مایکت: بیش از ۵ میلیون
#همجنس_بازی_گناه_قوم_سدوم
#سند۲۰۳۰یونسکو
#جنگ_نرم
⚠️ نابودی انسانیت در معرض دید عوام
🔻تبلیغات شهری در فرانسه :
- آری! نوهی من همجنسباز است.
- آری! همسایهی من همجنسباز است.
💢 صدای هیچ روشنفکری در نمیآید!!! صدای هیچ مدعی انسانیتی بلند نمیشود و شما سرگذشت آنها را با نامهایی همچون «لوط» خوانده یا شنیدهاید. همینگونه فساد را علنی کرده بودند درست مانند تمدن کنونی که به همان مرحله رسیده است.
❣ @Mattla_eshgh