فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در یکی از فایلهای صوتی لو رفته از «زاکر» مدیر CNN ، وی خطاب به کارمندانش میگوید که نباید اخبار کودک آزاری و لمس زنان توسط جو بایدن را پوشش بدهند چون میلیونها آدم در توئیتر آنرا میبینند! | #ببینید 🔺
#چشم_و_دل_سیرهای_هرزه
❣ @Mattla_eshgh
📡فاصله هزاران کیلومتری خود با فرزندان تان را کم کنید
🔹باور کنید آشنایی بیشتر کودکان از رسانه های دیجیتال و هوشمند نسبت به والدین خود نه تنها حُسن به شمار نمی رود و نه تنها جای ذوق کردن ندارد بلکه آسیبی جدی در انتظار آن کودک است، این امر کنترل و تربیت کودکان را سخت تر خواهد کرد و والدین برای رسیدگی به فرزندشان مسیری دشوار را باید طی کنند
پس لطفا خود را به نحوه استفاد از رسانه های مختلف موبایلی و رایانه ای مجهز کنید و آشنایی کامل پیدا کنید.شکاف دیجیتال والدین با فرزندان بحران جدی آینده
🔹به عنوان والدین دیجیتالی خوب، باید حتماً فعالیتهای روزانه خود راتاحدامکان بر پایه فرزندتان برنامهریزی کنید.
❣ @Mattla_eshgh
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پخش سرود سلام فرمانده از تلویزیون اسرائیل.
وقتی عدو سبب خیر میشه .ما که نمی تونستیم تو اسرائیل اجرا کنیم ولی خودشون سلام فرمانده را دارن پخش میکنن، تازه آدرسم میدن
مجری میگه برین کاملشو تو یوتیوب ببینین😄😄
#سلام_فرمانده
#سلامیامهدی
مطلع عشق
🎥 در یکی از فایلهای صوتی لو رفته از «زاکر» مدیر CNN ، وی خطاب به کارمندانش میگوید که نباید اخبار ک
سواد رسانه 👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
ربایش مداح سرود «سلام فرمانده»
🔹مداح اهلبیت «وقار رسول» به دلیل برنامهریزی برای اجرای سرود سلام فرمانده در کشور آذربایجان از چهار روز پیش به دست نیروهای امنیتی رژیم صهیونیستی ربوده شده و تا به امروز خبری از ایشان در دست نیست.
🔹گزارشات جنبش حسینیون آذربایجان، حاکی از آن است که در مناطق تالشنشین آذربایجان ماموران پلیس در مراسمات عروسی کشیک میدهند تا مانع اجرای سرود سلام فرمانده شوند!
🔹سرود سلام فرمانده از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب جمهوری آذربایجان در حال اجراست و این موجب آشفتگی رژیم صهیونیستی شده است.
🔹برکات اندیشه مقاومت اسلامی در آذربایجان به سرعت در حال ظهور است و این یعنی برهمخوردن معادلات چندینساله رژیم صهیونیستی در آذربایجان.
📣 #اخبار
❣ @Mattla_eshgh
تحلیل دیدار آقا با اردوغان.mp3
5.78M
💠#تحلیل_سخنان_رهبری در دیدار با آقای اردوغان
👌 توصیه های مهم و پدرانه رهبری به آقای #اردوغان
👈 اشاره رهبری به یکی از مهم ترین کارهای #اسرائیل علیه ملتهای مسلمان
◀️ جمله کلیدی رهبری : امنیت #سوریه، امنیت منطقه است !
🎤 عبادی
❣ @Mattla_eshgh
تحلیل دیدار آقا با پوتین.mp3
5.49M
💠#تحلیل_سخنان_رهبری در دیدار با آقای پوتین
👌 تحلیل عالی و هوشمندانه رهبری از جنگ روسیه و اوکراین
👈 ناتو و غرب چه نقشه ای برای روسیه داشتند؟
◀️ توصیه اقتصادی مهم رهبری درباره حذف تدریجی دلار از مبادلات دو کشور
🎤 عبادی
❣ @Mattla_eshgh
#داستان
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 1⃣
اجازه
🍃آرزوی قلبی من بود که برای مصطفی کاری انجام دهم. او فرماندهی بود که خیلی از پیروزی های زمان جنگ مدیون رشادت های او است، چرا باید غریب باشد. به برادرش گفتم می خواهم درباره مصطفی کتاب بنویسم. اما برادرش گفت: "مصطفی عاشق گمنامی بود. حتی از اینکه به عنوان فرمانده مطرح شود بیزار بود." بعدش گفتم: "آمدم از شما اجازه بگیرم در مورد ایشان کتاب بنویسم." برادرش گفت: "چرا از من! برو از خودش اجازه بگیر، هر وقت اجازه گرفتی ما هم در خدمتیم!" با اینکه خیلی علاقه داشتم کتاب بنویسم اما برگشتم تهران و بعد از این ماجرا فکر نوشتن کتاب را از ذهنم خارج کردم.
🍃ایستاده بودم کنار یک جاده خاکی. کنار یک سنگر. از دور چند نفر با لباس بسیجی به سمت من آمدند. یکی از آنها که در وسط جمع بود عمامه سفیدی بر سرش بود که نورانیت عجیبی داشت. همان شخص آمد دست مرا گرفت. به کنار جاده و نزدیک سنگر آمدیم و نشستیم و از خاطراتش گفت. او را کامل شناختم. آقا مصطفی ردانی بود. دقایقی مشغول صحبت بودیم. آخرین مطلبی که گفت: "این بود که در اصفهان مرا ترور کردند ولی موفق نبودند." یکباره از خواب پریدم. همان روز یکی از بستگان تماس گرفت و بی مقدمه گفت: "کتابی بنام مصطفی نوشته ای!!" با تعجب گفتم: "چی، مصطفی!؟" گفت: "آره، دیشب تو عالم خواب دیدم که یک تابلوی بزرگ بود و کتاب مصطفی را معرفی کرده بود."
🍃غروب جمعه زنگ زدم به برادر شهید. گفتم: "یه سوال دارم؟ آقا مصطفی توی اصفهان ترور شده!؟" با تعجب پرسید: "بله، چطور مگه؟!" گفتم: "آخه جایی نقل نشده." ایشان هم مکثی کرد و گفت: "این ماجرا را کسی نمیداند." بعد اصل ماجرا را تعریف کرد و پرسید: "این سوال برای چی بود." ماجرای خواب را گفتم. ایشان هم گفت: "اجازه را گرفتی! قرار شد راهی اصفهان شده و خاطرات را جمع آوری کنیم."
📚 کتاب مصطفی، صفحه 11 الی 13
قسمت 2⃣ : تولد پرماجرا
🍃در یکی از محله های قدیمی شهر زیبای اصفهان زندگی می کردیم. درست در اولین روزهای فروردین سال 1337 بود که صدای گریه ی نوزاد، خبر از تولد پسری دیگر در خانه ما می داد. پدر خوشحال بود. اسم او را مصطفی گذاشتند. پسری بسیار زیبا و دوست داشتنی. مصطفی را خیلی دوست داشتم. تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بریده بریده حرف می زد.
🍃تا اینکه اتفاق بدی افتاد! شدیداً تب کرد. دکتر هم رفتیم و دارو داد. اما فایده نداشت. کم کم نفس های او به شماره افتاد. تشنج کرد. مادر و من گریه می کردیم. سه روز بود که حال برادرم خراب بود و هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. ساعاتی بعد صدای شیون و ناله مادر بلند شد! مصطفی جان به جان آفرین تسلیم کرد. برادر دوست داشتنی من در یک سالگی از دنیا رفت!! مادر بزرگ برای اینکه داغ مادر تازه نشود جنازه ی مصطفی را لای پارچه پیچید و کنار حیاط گذاشت. به من گفت: صبح فردا پدرت از روستا برمی گردد و بچه را دفن می کند.
🍃صبح روز بعد که چهارشنبه بود. پدر هنوز از روستا برنگشته بود که صدای مرشد آمد! پیرمرد عارفی در محله ما بود که هر روز در کوچه ها راه می رفت و مدح امیرالمومنین (علیه السلام) را می خواند. مردم هم به او کمک می کردند. مادرم به من گفت: برو این پول را بده مرشد. رفتم دم در. دیدم مرشد پشت در ایستاده پول را دادم به او و بی مقدمه گفت: برو به مادرت بگو بچه را شیر بده!! گفتم: داداشم مرد! ما بچه کوچیک نداریم. مرشد از دهانه در وارد شد. با صدای بلند گفت: همشیره، دعا کردم و برات عمر پسرت را از خدا گرفتم! برو بچه ات را شیر بده!! مادربزرگ گفت: این بچه مرده. منتظر پدرش هستیم تا او را دفن کند.مرشد بازم جمله خود را تکرار کرد و رفت.
🍃مادربزرگ جنازه بچه را که سرد شده بود از گوشه حیاط برداشت. وارد اتاق شد. مادر بچه را از داخل بغچه خارج کرد! او را زیر سینه قرار داد. اما هیچ اثری از حیات در مصطفی نبود. هر چه مادر تلاش کرد بی فایده بود. بچه هیچ تکانی نمی خورد.! مادربزرگ گفت:من مطمئنم این بچه مرده است! حال روحی همه ما بهم ریخته بود. خواستم از اتاق برم بیرون که یکدفعه مادر با گریه فریاد زد: مصطفی، مصطفی، بچه زنده است!!
🍃لب های مصطفی آرام آرام تکان خورد!! آهسته آهسته شروع به شیر خوردن کرد و سه ساعت شیر خورد. مو بر بدن ما راست شده بود. نمی توانم آن لحظه را ترسیم کنم. همه از خوشحالی اشک می ریختیم. از بیماری و تب هم خبری نبود. خدا عمری دوباره به برادرم داده بود.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 16 الی 18
قسمت 3⃣ : نوجوانی
🍃از چادر سر کردن خوشش می آمد. یکبار مخفیانه چادر خواهر را برداشت و سرش کرد. کفش های پاشنه بلند او را پوشید! بعد هم با هم رفتیم سر کوچه. اون موقع شاید کلاس سوم بود. قدش خیلی بلند شده بود. جوان هایی که رد می شدند با تعجب به او نگاه می کردند. من هم می خندیدم.
🍃یکدفعه یه ماشین پیکان از سر کوچه رد شد. کمی جلوتر ترمز کرد. از آیینه داخل ماشین نگاهی به مصطفی کرد. حالا او خانم قدبلندی شده بود که سرش به اطراف می چرخید. راننده دنده عقب آمد و شروع کرد به بوق زدن. مصطفی چهره اش را برگرداند. راننده عقب تر آمد و درب ماشین را باز کرد و گفت: "بفرما بالا!" من کمی آن طرفتر فقط می خندیدم. مصطفی همین طور ایستاده بود و توجهی به راننده نکرد. انگار چیزی نشنیده!
🍃راننده می خواست پیاده شود و .... مصطفی تا سرش را برگرداند و فهمید قضیه جدی شده خیلی ترسید! یکدفعه چادر و کفش ها را سر کوچه انداخت و با پای برهنه به سمت خانه پا به فرار گذاشت! جوان راننده هاج و واج به داخل کوچه نگاه می کرد! از اینکه یک بچه دبستانی اینطور او را سر کار گذاشته عصبانی بود. بعد هم سوار شد و گاز داد و رفت. من و دوستام فقط می خندیدیم. بعد هم چادر و کفش را برداشتم رفتم خونه.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 20 الی 21
#قسمت 4⃣ : مدرسه
🍃با پایان دوره دبستان کم کم کتاب های علمی جای خود را به کتاب های مذهبی داد. از همه چیز سوال می کرد. مسجد محل همیشگی او بود. ذهن پرسشگر او در آنجا سیراب می شد. وقتی وارد دبیرستان شد. منشا خیر شد. برای بچه ها کتاب می برد. خیلی از بچه ها را اهل نماز و مقید به دین کرد. آنها را اهل نماز جماعت کرد. بین دو نماز احکام و مسائل دین را می گفت. تفریحات بچه ها برای او جایگاهی نداشت. مصطفی راهش را از کارهای خلاف آنها جدا کرده بود. اهل شوخی و خنده بود، اما نه از نوع حرام.
🍃سال دوم هنرستان، آموزش پرورش برای دبیرستان پسرانه، دختران جوان را به عنوان دبیر و برای مدارس دخترانه برعکس! یک روز مصطفی زودتر از قبل به خانه برگشت. پرسیدم: "چیزی شده؟ چرا زود برگشتی؟ خیلی ناراحت بود." گفت: "امروز معلم زن اومد سر کلاس ما، من هم سرم رو انداختم پایین. به معلم نگاه نمی کردم. اون خانم اومد جلو، دستش را گذاشت زیر چانه ی من و سرم را بلند کرد. من چشمانم را بسته بودم. می خواست حرف بزند که من از کلاس زدم بیرون. از مدرسه خارج شدم. من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان نروم."
📚 کتاب مصطفی، صفحه 23 الی 25
#قسمت 5⃣ : رویای عجیب
🍃تصمیم گرفته بود به مدرسه برنگردد. خیلی توی فکر بود. می گفت: "دوست دارم برم حوزه علمیه اما! اما نمی دانم الان بروم حوزه، یا اینکه درس هنرستانم را تمام کنم بعد برای حوزه اقدام کنم."
🍃فردا صبح رفت دنبال ثبت نام حوزه! پرسیدم: "چی شد، تصمیم گرفتی طلبه بشی!؟" مکثی کرد و ادامه داد: "دیشب خواب عجیبی دیدم! از حاج آقا تعبیرش را سوال کردم: گفت: تعبیرش این است که شما عالم و یاور دین می شوی! اما تاخیر نکن. باید سریع اقدام کنی!" با تعجب گفتم: "چه خوابی دیدی!؟"
🍃مکثی کرد و گفت: "رفته بودم توی مسجد امام اصفهان. همینطور که قدم می زدم یکباره صحنه عجیبی دیدم! آقا امام حسین (ع) در یکی از حجره های بالای مسجد زندانی شده بود! آقا مرا صدا کردند و گفتند: بیا در را باز کن. من هم گفتم: چشم، اجازه بدهید بروم و برگردم. ایشان فرمودند: همین الان بیا! من هم دویدم به سمت بالا و در را باز کردم. در همین لحظه هم از خواب بیدار شدم.
قسمت 6⃣ : کمک به مردم
🍃مصطفی راهی حوزه علمیه قم شد. يه روز تماس گرفتند از حوزه گفتند: "حالش خوب نیست." رفتم داخل اتاق، دیدم رفتارش عجیب شده است. کسی را درست نمی شناخت. این حالت سابقه نداشت. گفتم پاشو بریم اصفهان، تا حالت بهتر شود. رفتم سراغ لباسهایش دیدم گچی هستند. از آقای میثمی پرسیدم: "چرا لباس های مصطفی همگی گچی هستند؟" گفت: "مصطفی روزهای آخر هفته به کارخانه گچ اطراف قم می رود و در آنجا کیسه گچ پر می کند."
🍃آقای میثمی ادامه داد: "ما از اول فکر می کردیم به دلیل شهریه کار می کند. بعدها فهمیدیم یکی از طلبه ها ازدواج کرده. شهریه ی حوزه کفاف زندگی او نمی داند. برای همین مدتی مصطفی شهریه ی خود را به او می داد. عجیب بود مصطفی بیشترین درآمدش را به دوستش می داد. مصطفی پول را به آقای قدسی می داد و می گفت به عنوان شهریه بدهید فلانی." صحبت های آقای میثمی مرا یاد دوران نوجوانی مصطفی انداخت. آن زمان هم در کارخانه جوراب بافی کار می کرد. او از همان مبلغ ناچیز، به دیگران کمک می کرد. مصطفی به خوبی می دانست: «سعی در برآوردن حاجات مسلمانان از هفتاد بار طواف دور خانه ی خدا بالاتر است و باعث امان بودن در قیامت می شود.»
📚 کتاب مصطفی، صفحه 30 الی 31
ادامه دارد...✒️