eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت تا این‌جا را با ترس و لرز آمده‌ام. تجربه ناکام اعزام قبلی و برگشتنم از پای پرواز باعث شده چشمم بترسد. همه‌اش منتظرم دوباره ابوالفضل یا یک نفر دیگر مثل اجل معلق نرسند و من را از پای پرواز برگردانند. دلم برای ابوالفضل تنگ می‌شود؛ شاید هم می‌سوزد. آخرین بار مشهد بودم که تماس گرفت. مثل قبل شوخی نمی‌کرد؛ صدایش گرفته بود. اصلا به زور حرف می‌زد. فقط چند کلمه گفت: - به امام رضا بگو به حق مادرش زهرا خانمم رو بهم برگردونه... اصلاً به ظاهرش نمی‌آید ، انقدر به خانمش وابسته باشد؛ اما هست. شاید خودش هم باورش نمی‌شد یک روز انقدر مجنون بشود. من هم باور نمی‌کردم ، یک روز کسی مثل مطهره پیدا بشود که من را انقدر عاشق کند؛ اما شد. ساک کوچکم را می‌گذارم بالای سرم ، و می‌نشینم روی صندلی‌ هواپیما؛ کنار پنجره. چشمم به راهرو ست ، و مسافرهایی که یکی‌یکی وارد می‌شوند. هیچ‌کداممان شبیه مسافران پروازهای عادی نیستیم. اصلا این پرواز عادی نیست. ما داریم می‌رویم به کشوری که ، داعش در آن حکومت می‌کند، به کشوری که حتی شنیدن نامش هم یادآور جنگ و خشونت و تروریسم است. اصلا شاید همه ماهایی که در این پرواز نشسته‌ایم دیوانه باشیم که آرامش کشور خودمان را رها کرده‌ایم و داریم می‌رویم در دل آتش. یک جوان کنار دستم می‌نشیند. راستش از ظاهرش جا می‌خورم. قیافه‌اش شبیه بقیه کسانی که برای اعزام آمده‌اند نیست. نه ریشش بلند است و نه آستینش. یک تی‌شرت چسبان مشکی پوشیده و شلوار شش جیب. ته‌ریشش هم عمر زیادی ندارد. از ظاهرش برمی‌آید اهل بدنسازی و پرورش اندام باشد.
قسمت ساکش را می‌گذارد بالای سرش و می‌نشیند. از انعکاس تصویرش در شیشه هواپیما می‌بینمش؛ بیرون تاریک تاریک است. پیداست که او هم این جمع را نمی‌شناسد و احساس غریبی می‌کند. حتی حس می‌کنم دلش می‌خواهد سر صحبت را با من باز کند. بالاخره بعد از چند دقیقه، صدای کلفت و لهجه تهرانی‌اش را می‌شنوم که می‌گوید: - شما اعزام چندمته داداش؟ به لهجه داش‌مشتی‌اش می‌خورد اهل جنوب تهران باشد. برمی‌گردم و لبخند می‌زنم ، تا احساس غریبی نکند؛ اما باید حواسم باشد که تخلیه اطلاعاتی نشوم. می‌گویم: - نه. بار اولم نیست. تازه متوجه خالکوبی روی گردنش می‌شوم. کلمه «مادر» را خالکوبی کرده است. نگاهم را از خالکوبی می‌گیرم که ناراحت نشود. ابرو بالا می‌اندازد: - آهان... و حرفی می‌خواهد بزند ، که حرفش را می‌خورد. پیداست غرورش اجازه نمی‌دهد بگوید اعزام‌اولی است. تلاشش برای باز کردن سر صحبت به بن‌بست خورده. چند دقیقه بعد می‌پرسد: - بچه کجایی؟ دوباره می‌خندم: - اصفهان. و بعد خودم ادامه می‌دهم: - به تو میاد بچه جنوب تهرون باشی، آره؟ این را که می‌گویم، گل از گلش می‌شکفد: - آره داداش، زدی تو خال. و دستش را برای دست دادن جلو می‌آورد: - مخلص شما، سیام. دست می‌دهم و می‌گویم: - سیا؟ -آره دیگه. بچه‌محل‌ها بهم می‌گن سیا. سیا پلنگ. با نمونه کامل یک لوطی مواجه شده‌ام ، و نمی‌دانم دقیقاً دارد می‌آید سوریه برای چه؟ سوالم را قورت می‌دهم و می‌خندم. خودش اضافه می‌کند: - اسمم سیاوشه.
قسمت - به منم می‌گن سیدحیدر. -کیا؟ - بچه‌محل‌های دمشق! لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زند. فکر کنم هنوز نمی‌داند جریان اسم جهادی و این‌ها را. یعنی اسم جهادی‌اش می‌شود پلنگ؟ می‌پرسم: - حالا چرا بهت می‌گن سیا پلنگ؟ غرور خاصی توی صورتش می‌بینم. انگار خوشش می‌آید درباره این صفت توضیح بدهد: - آخه خیلی تند می‌دوم. آخرین مسافر را می‌بینم ، که وارد راهروی هواپیما می‌شود. چهره‌اش آشناست. با دیدنش، طعم شیرین خاطرات اربعین سال گذشته می‌رود زیر زبانم؛ مثل طعم خرمای نخلستان‌های نجف. حامد است. همان که بچه‌های عراق و سوریه او را به عابس می‌شناسند، بس که سر نترس دارد. کسی که هیچ‌وقت ترس را در چهره‌اش ندیده‌ام. با این که بیست و شش سال بیشتر ندارد، سابقه اسارت در دست داعش را هم داشته. فرزند شهید است؛ پدرش جانباز بود و چند سال پیش شهید شد. هنوز من را ندیده. دنبال صندلی خالی می‌گردد؛ آخر این پرواز اینطوری نیست که یک صندلی از قبل رزرو کرده باشند برایت و هرکس روی شماره صندلی خودش بنشیند. هرکس هرجایی می‌نشیند که دلش بخواهد. اصلا هواپیما کامل پر نمی‌شود. کلا این پرواز با همه پروازهای معمول فرق دارد. حامد که هنوز دارد میان صندلی‌ها چشم می‌گرداند، من را می‌بیند. چند لحظه مکث می‌کند و بعد می‌شناسدم. جلو می‌آید و گرم سلام می‌کند: - ستاره سهیل شده بودی، فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت! دست می‌دهیم. از شانس خوبمان، صندلی جلوی من خالی ست. حامد ساکش را می‌گذارد روی صندلی کنار دستش و می‌نشیند. سریع برمی‌گردد به سمت من و می‌گوید: - کم‌پیدایی! چکارا می‌کنی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
حجاب داشت مثل شما عشق براندازی نداشت بقول شما محدودیت هم براش بود حتی یه جلیقه هم براش فراهم نکردن ولی رفت تو دل تایلند نه یکی نه دوتا سه تا مدال آورد اونم طلا تا چشمتون در بیاد حالا اگه مردید رسانه‌ایش کنید (نازنین ملایی🏅🏅🏅) ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 زیبائی و نظم بخاطر همسر خانه‌ی ، بسیار جالب و دیدنی بود، وسائل و لوازم منزل به طور منظم چیده شده بود، مثلا رنگ پرده‌ها خیلی ساده ولی متناسب با رنگ منزل بود. علت را از ایشان پرسیدند که چرا اینقدر مرتب و منظم است؟ ایشان فرمودند: موقعی که من کردم همسرم از خانواده و نسبتاً متمکّنی بود، و من گفتم که هستم و چیز زیادی ندارم و آنها بدین صورت قبول نمودند، ولی بعدها می‌دیدم هر وقت اقوام و خویشان همسرم به منزل ما می‌آمدند، خانه سر و سامان خوبی نداشت و باعث خجالت و شرمندگی همسرم می‌شد. لذا بخاطر به همسرم و او منزل را به این صورت درآوردم که مشاهده می کنید و این موجب رضایت او شد. زینت منزل فقط به خاطر رضایت او بوده نه برای تمایل خودم به تجملات و زرق و برق دنیوی. 💠 البته خانه و فرش مربوط به یکی از اقوام آقا بود و بعضی از وسائل خانه هم توسط همسرشان که تمکنی داشته‌اند تهیه شده بود. ‌❣ @Mattla_eshgh
بچه ها باید باشند... مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام کوچک بود و شلوغ. پیرمردها از شیطنت و سر و صدای هر روزه بچه ها شاکی و کلافه بودند و می گفتند "بچه ها را به مسجد نیاورید، اذیت می کنند." خبر به آیت الله خوشوقت رسید. حاج آقا گفتند "هرکس اذیت می شود، مسجد نیاید، بچه ها باید باشند..." ‌❣ @Mattla_eshgh
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 - بعضیا با بدترین همسرها، فرزندان، والدین و .... آروم و شاد و موفق زندگی می‌کنن و باهاشون مهربان هم هستند. - اما بعضیا با اشتباهات کوچک و بزرگ عزیزان‌شون، یهو همه چیز رو خراب می‌کنند و تمام ... ✖️ گروه اول یه مهارت دارند، که دومیا ندارند ❗️ ‌❣ @Mattla_eshgh
دیروز تو هلندpaarse vrijdagروزی برای دگرباشا بود،تو مدارس اعلام کردن اگر همجنسگرایید امروز تعطیلید به همه بچه‌ها گفتن لباس با تم‌بنفش بپوشن و براشون فیلم از رابطه جنسی همجنسگراها گذاشتن، کلاسی هم دارن برای آموزش سکس بین دو همجنس این دستبندهام که همه جا دادن کاش بزارن بچه‌ها بچگی کنن 🔗 •دُختَرحآجى ‌❣ @Mattla_eshgh
📌مزاج گرم و خشک تعداد نفر 4 🥧مواد لازم: 🥄پودر هل : به میزان لازم 🥄خرما : 350 گرم 🥄پودر نارگیل : 100 گرم 🥄مغز بادام : 150 گرم 🥄ارده : یک پیمانه 🤩روش تهیه ابتدا خرما را از هسته جدا کرده و آن را خوب له می کنیم. کمی پودرهل، مغز بادام نیم کوب شده و ارده به خرما اضافه کرده و خوب ورز می‌دهیم . مواد را کف ظرفی پهن کرده و پودر نارگیل را روی آن می پاشیم و آن را به صورت رولت می پیچیم ، سپس با چاقو به صورت حلقه ای برش می زنیم ودر ظرف مورد نظر می ریزیم . ‌❣ @Mattla_eshgh
17.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 خیلی از جوونا این روزا از پیدا نشدن مورد مناسب برای ازدواج گلایه دارن. 🔹 اگر شماهم دوست دارید برای تسهیل ازدواج اطرافیان‌تون واسطه‌گری کنید، دونستن این نکات قبل از ورود به این حیطه می‌تونه بهتون کمک کنه. | 🎥 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #صد_وچهار - به منم می‌گن سیدحیدر. -کیا؟ - بچه‌محل‌های دمشق! لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زند. ف
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 لبخند می‌زنم: - همین دور و برام. تو بگو ببینم چه خبر؟ اعزام چندمه؟ می‌خندد؛ می‌داند من حرفی نمی‌زنم و جواب سربالا می‌دهم. شانه بالا می‌اندازد: - نمی‌دونم. حسابش از دستم دررفته. خانواده می‌گن تو همش سوریه‌ای، گاهی هم یه سر به ایران می‌زنی و برمی‌گردی. مهماندار تذکر می‌دهد که کمربندها را ببندیم. حامد درحالی که برمی‌گردد می‌گوید: - بعداً ان‌شاءالله با هم صحبت می‌کنیم. به بیرون خیره می‌شوم؛ به سیاهی‌اش. هواپیما از زمین بلند می‌شود. چشمانم را می‌بندم و به سوریه فکر می‌کنم؛ به چیزهایی که قرار است ببینم و می‌دانم که روحم را می‌خراشد. می‌دانم که هربار ، فجایع رخ داده در سوریه را می‌بینم، ده‌ها سال پیرتر می‌شوم؛ اما چاره ندارم. نمی‌توانم فقط نگاه کنم و غصه بخورم. این هواپیما پر از آدم‌هایی ست که نمی‌توانند نگاه کنند و دل بسوزانند. آدم‌های دیوانه. چشم که باز می‌کنم، شهر را می‌بینم که مثل یک جعبه جواهرات زیر پایم می‌درخشد. چقدر این جعبه جواهرات فریبنده است، آدم را می‌کشاند به سوی خودش. این جعبه جواهرات آرام زیر پایم می‌درخشد ، و کوچک می‌شود. انقدر کوچک که دیگر به چشمم نمی‌آید. لبخند می‌زنم. چراغ‌های شهر روشنند، شهر آرام است و مردم کم‌کم می‌روند که بخوابند. بعضی‌ها هم تا دیروقت بیدار می‌مانند ، تا فیلم ببینند یا دور هم بگویند و بخندند. جنگ نیست. مردم زندگی‌شان را می‌کنند، هرچند سخت اما بدون اضطراب جنگ. توی خانه‌های خودشانند، کنار عزیزانشان. مجبور نشده‌اند یک شبه جانشان را بردارند ، و پای پیاده از شهرشان فرار کنند. کسی از دوستان و اعضای خانواده‌شان را جلوی چشمشان سر نبریده‌اند. هیچ‌وقت طعم نگرانی برای اسارت زن و دخترشان را نچشیده‌اند. چرا؟ چون هنوز آدم‌های دیوانه‌ای هستند که نمی‌توانند فقط اخبار را نگاه کنند و غصه بخورند. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃