قسمت #صدوچهل_وپنج
- همینجاست عباس، وایسا.
باز هم صدای حامد است که من را از فکر گذشته بیرون میکشد.
میپیچم داخل فرعیای ،
که حامد اشاره میکند. کنار همان فرعی و با فاصله از یک گاراژ متروکه،
چند اتاقک را میبینم ،
که زیر پارچه استتار پنهان شدهاند.
ماشین را رها میکنم ،
و دنبال حامد راه میافتم به سمت اتاقکها.
آفتاب بیرحمانه بر فرق سرمان میتابد.
از آسمان آتش میبارد و زمین زیر پایمان میلرزد.
اینجا ما وسط داعش و جبههالنصره هستیم ،
و دقیقاً در میدان درگیریشان.
تا چشم کار میکند بیابان است ،
و چند ساختمان متروکهای که احتمالا گاراژ یا پمپ بنزین بودهاند.
وارد یکی از اتاقکهایی میشویم ،
که با بلوکهای سیمانی ساختهاند؛ آن هم در گودیِ زمین. طوری که از بالا و با دوربین پهپاد مشخص نباشد.
حامد که وارد میشود،
همه شش، هفت نفرِ داخل اتاقک به احترامش نیمخیز میشوند اما انقدر درگیر بررسی نقشه و مشورت هستند که سلامی میپرانند
و دوباره خیره میشوند به نقشه.
بین کسانی که هستند،
فقط سیاوش و سیدعلی و مجید را میشناسم. مرد میانسالی هم هست ،
با موهای جوگندمی که «حاج احمد» صدایش میزنند.
حدس میزنم حضور سیدعلی اینجا ،
برای محافظت از حاج احمد باشد؛ یعنی خودش قبلاً این را گفته بود.
برای حامد و من جا باز میکنند و مینشینیم.
حاج احمد اشاره میکند به حدود سیصدمتر جلوتر:
- اینجا توی این ساختمونها یه تکتیرانداز انتحاری هست. نمیدونم چندروزه اینجاست و عضو داعشه یا جبههالنصره. چندنفر از بچههامون رو زده. خودمون هم نمیتونیم بزنیمش چون اولا نمیدونیم دقیقاً کجاست و دوماً محل استقرارمون لو میره.
سیاوش هم اعصابش حسابی مگسی شده:
-این تکتیرانداز کوفتی نمیذاره قدم بذاریم اون دور و بر. معلوم نیس دردش چیه؟ صبح تا حالا دهنمونو سـ...
سیدعلی و مجید و یکی دونفر دیگر با هم میگویند:
-عهههه!
قسمت #صدوچهل_وشش
و مجید که به سیاوش نزدیکتر نشسته است، یک پسگردنی حوالهاش میکند.
حامد لبخند میزند ،
و سیاوش با حالتی عصبی، کف دستش را به پیشانی میکوبد:
-باشه بابا باشه! ولی این یارو رو باید خودم برم حالیش کنم. بینامو...
دوباره سیدعلی و مجید صدایشان درمیآید:
-عهههه!
سیاوش حرصی نفسش را بیرون میدهد:
-شمام گیر دادین تو این هیر و ویر!
حاج احمد نگاه سنگین و مهربانی به سیاوش میاندازد:
-آقا سیاوش!
سیاوش دیگر حرفی نمیزند.
حامد سرش را بالا میآورد ،
و به من نگاه میکند.منظورش را میفهمم. از جا بلند میشوم و میگویم:
-بسپاریدش به من.
همه نگاهها برمیگردد سمتم.
سیدعلی و مجید هم با کمی دقت من را میشناسند ،
و لبخند نصفهنیمهای میزنند. خستهاند و خاکآلود.
به حامد میگویم:
-نقشه ماهوارهای اینجا رو داری؟
حامد یکی از نقشهها را نشانم میدهد.
با دقت به محلی که حاج احمد میگفت نگاه میکنم. شبیه یک مجموعه بینراهی است.
صدای حاج احمد را میشنوم که توضیح میدهد:
-اون جلوتر یه گروهان از بچههای فاطمیون محاصره شدند. نیروهای داعش پیشروی کردن و این بندههای خدا قیچی شدند، نزدیک سهراهی اثریا. بیشتر بچهها مجروحن، ولی جاده تا چهارصدمتری اینجا توی تیررس موشک تاوه. نمیتونیم کسی رو بفرستیم کمکشون.
بقیهاش را نمیشنوم.
اگر آن تکتیرانداز را بزنم، ممکن است بشود کاری کرد.
بند اسلحه کلاشینکف را ،
روی دوشم میاندازم و از اتاقک بیرون میروم.
صدای حامد را از پشت سرم میشنوم:
-وایسا داداش!
برمیگردم.
با دیدن نگاه حامد دلم میریزد.
حامد قمقمهاش را میدهد به من:
-هوا خیلی گرمه، همراهت باشه. مواظب خودت باش.
ذهنم را جمع و جور میکنم ،
تا دلم آرام شود؛ اما نمیشود. زیر لب آیه حفظ میخوانم و به سمت حامد فوت میکنم.
حامد میزند سر شانهام:
-خدا به همراهت.
قسمت #صدوچهل_وهفت
راه میافتم؛
پیاده و در دل بیابان به سمت همان ساختمانها.
دولا و در پناه شکافِ شانه خاکی جاده ،
قدم برمیدارم که در تیررس نباشم.
از زمین آتش بلند میشود انقدر که هوا گرم است.
خودم را میرسانم به ساختمانها ،
و با کمک اتوبوسها و کامیونهایی که کنار جاده رها شدهاند،
به ساختمانها نزدیکتر میشوم.
پشت یکی از همان اتوبوسها مینشینم.
اینجا یک تعمیرگاه ماشینهای سنگین بوده است؛ اما پیداست مدتها از حضور تعمیرکار و رانندهها در آن گذشته.
ترکشهای ریز و درشت ،
بدنه اتوبوس را سوراخ سوراخ کردهاند.
به لاستیک اتوبوس تکیه میدهم ،
و به محوطه آسفالت که مربوط به مجتمع بینراهی ست نگاه میکنم.
آخر محوطه یک سایهبان بزرگ است ،
که البته قسمتی از سقف فلزیاش افتاده روی زمین و یکی دو اتاقک نیمهآوار.
نزدیکتر به من،
دو ساختمان هستند که بلندترند. روی زمین آسفالت که پر است از پاره آجر و سنگ،
کسی را میبینم که میان دو ساختمان افتاده روی زمین.
روی زمین و میان بلوکهای بتنی ،
که یکی نه یکی کنده شدهاند، سینهخیز میروم تا به او نزدیکتر شوم و پشت یک ماشین نیمهسوخته سنگر میگیرم.
حالا جنازه را بهتر میبینم؛
نمیشناسمش اما لباس نیروهای دفاعالوطنی را پوشیده.
بیسیم را درمیآورم و با صدایی خفه، حامد را صدا میزنم:
-عابس، عابس، حیدر!
جواب نمیآید.
دوباره صدایش میزنم و جواب نمیگیرم.
عرق سرد مینشیند روی تنم.
چهره حامد میآید جلوی چشمم.
ناگاه زمین زیر پایم میلرزد؛ سر میچرخانم که جاده را ببینم.
یک تویوتای هایلوکس ،
با سرعت از جاده رد میشود و به سمت سه راهی اثریا میرود.
انقدر سریع که سرنشینانش را ندیدم.
تا سر میچرخانم،
صدای وحشتناک انفجار میآید و یک لرزش شدیدتر؛ طوری که حس میکنم چهارستون ساختمانها هم به لرزه درآمده.
گرد و غبار جاده را پر میکند.
دستانم را سپر سر و صورتم میکنم که از اصابت ترکش در امان بمانم.
گوشهایم چند لحظه کیپ میشوند.
دوباره در بیسیم حامد را صدا میزنم:
-عابس عابس حیدر!
و باز هم سکوت.
یادم میافتد حاج احمد گفته بود این جاده در تیررس موشک تاو است.
احتمالاً همان هایلوکس را دیدهاند که میخواهند بزنندش. دلشورهام شدیدتر میشود.
قسمت #صدوچهل_وهشت
صدای انفجار بعدی دورتر است؛
اما باز هم زمین را میلرزاند.
تا الان سه تا صد و پنجاههزار دلار دود شد رفت هوا.
آمریکا خیلی احمق است ،
که موشک تاوِ به این گرانی را میدهد دست این بیعقلها که اینطوری بیحساب و کتاب خالی کنند روی سر ما.
صدای حاج احمد را میشنوم که روی خطم آمده:
-حیدر جان، عابس دستش بند یه کاریه. به من کارت رو بگو.
دلم شور میزند؛ اما باید تمرکز کنم.
میپرسم:
-کسی توی محوطه آسفالت شهید شده؟
- آره؛ دونفر از بچههای سوری شهید شدند. تکتیرانداز زدشون.
- جنازه یکیشون رو دارم میبینم، اون یکی کجاست؟
- فکر کنم جلوتر افتاده. خودم توی دوربین دیدمشون. اون که جلوتر افتاده زودتر شهید شد.
- خیلی خب، ممنونم.
چشم میدوانم در میان محوطه ،
و پیکر شهید دوم را هم که جلوتر افتاده میبینم.
هردو راه عبور از میان دو ساختمان را ،
انتخاب کردهاند تا در تیررس نباشند؛ اما حواسشان به تکتیرانداز داخل ساختمان نبوده.
اگر بفهمم از کدام سمت تیر خوردهاند، میتوانم حدس بزنم تکتیرانداز در کدام ساختمان مخفی شده.
کمی خودم را روی زمین میکشم ،
تا بهتر ببینمشان و دوربین دوچشمی کوچکم را از جیبم درمیآورم.
اول با دوربین ،
پنجرههای شکسته دو ساختمان را دید میزنم؛ کسی پشت آنها نمیبینم.
امیدوارم تکتیرانداز من را ندیده باشد.
او الان بر من مشرف است و دست برتر را دارد.
دوربین را میبرم ،
به سمت جنازه شهیدی که نزدیکتر است.
تیر خورده به گردنش ،
و با صورت به زمین خورده؛ به سمت چپ گردنش. خون زیادی از همان سمت پخش شده روی زمین.
پس تکتیرانداز باید در ساختمان سمت چپ باشد؛ به شرطی که جای گلوله روی بدن شهید دوم هم این را تایید کند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🔴 #رفتارهای_ویروسی 💠 یک ظرف #شیر که میلیونها مولکول دارد با چند #میکروب، سلامت خود را از دست می
خانواده وازدواج 👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 لـــــطفا فریب فضای مجازی ، تصاویر و فیلمها رو نخورید...
دیگر به چشم هایمان هم اعتمادی نیست چه رسد به یک فیلم ....!!!
این 36 ثانیه رو ببینید...
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴⚡️در جنگ شناختی با توجه با ابزار موجود به همین راحتی فریب میخوریم ...
🔺در فضای مجازی حتی درباره دیدهها هم باید عالمانه تحقیق کرد چه رسد به شنیدهها ...
#سواد_رسانه
❣ @Mattla_eshgh
📌نظام ارزیابی و رده بندی سنی بازی های رایانه ای #اسرا👇
https://esra.ircg.ir/
📍درباره ESRA بیشتر بدانیم
🍃از ابتدای تاسیس بنیاد ملی بازی های رایانه ای در سال 1386، تدوین نظامی با عنوان نظام ملی رده بندی سنی بازی های رایانه ای
(Entertainment Software Rating Association)
در دستور کار قرار گرفت که وظیفه آن نظارت بر محتوای بازی ها و مشخص کردن رده سنی مناسب برای هر بازی بود.
در همین راستا در سال 1387 پژوهشهایی با سه رویکرد مطالعاتی از جمله روانشناسی، جامعه شناسی و علوم و معارف اسلامی با همکاری اساتید مجرب دانشگاهی انجام شد.
پس از انجام پژوهش ها و طبقه بندی محتواهای آسیب رسان در بازی ها، نظام رده بندی سنی کار اجرایی خود را از ابتدای سال 88 آغاز نمود و از آن پس صدور مجوز نشر بازی ها منوط به بررسی بازی ها در این نظام و تعیین رده سنی مناسب هر یک از بازی ها شد.
عدم وجود الگوی مناسب در استفاده از بازيها، نگرانی والدین و عدم اطلاع آنها از محتواهای نامناسب این رسانه جدید تعاملی، تأثیرات سوء جسمانی و روانی بازیهای رایانهای و همچنین استفاده هژمونیک نظام سرمایهداری از بازیها در جهت تاثیرگذاری فرهنگی-اجتماعی را میتوان از مهمترین عوامل ضرورت ایجاد نظام ESRA دانست.
❣ @Mattla_eshgh
#تحلیل_انیمیشن
#معرفی_انیمیشن
کشور تولید کننده: #ایران
مناسب برای کودکان بالای 7⃣ سال
#داستان انیمیشن سینمایی #لوپتو
🍃آقای کمالی با کمک همسرش که فوت کرده است، مرکزی را برای کار کردن افراد آسایشگاه روانی جهت کمک به آنها راه اندازی می کنند که کارش تولید اسباب بازی لوپتو می باشد تا اینکه مشکلی در فرآیند ساخت اسباب بازی ها بوجود می آید و .....
➕ نکات #مثبت:
▫️وجود امید و انگیزه
▫️روحیه تلاش و کوشش
▫️کمک رسانی و همکاری
▫️تاکید بر تولید داخلی
▫️استفاده از معماری ایرانی
▫️مثبت اندیشی
▫️قوانین مواجه با مشتری و مشتری مداری
مطلع عشق
قسمت #صدوچهل_وهشت صدای انفجار بعدی دورتر است؛ اما باز هم زمین را میلرزاند. تا الان سه تا صد و
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #صدوچهل_ونه
سر شهید دوم را میبینم؛
اما جای تیر را نه.
خون اما از زیر سرش روی زمین پخش شده و این یعنی گلوله به سرش خورده.
سمت چپ صورتش روی زمین است ،
و برای همین نیمه چپ صورتش را نمیبینم.
موهای پرپشتی ندارد ،
و اثر گلوله را پشت سرش نمیبینم؛
پس گلوله باید به سمت چپ صورت یا پیشانیاش خورده باشد.
تقریباً میتوانم مطمئن بشوم ،
تکتیرانداز در ساختمان سمت چپ است؛
اما دوباره محض احتیاط با حاج احمد ارتباط میگیرم:
-این مدت توی محوطه تحرکی ندیدید؟
- نه، خبری نبوده.
پس تکتیرانداز ،
باید در همین ساختمان سمت چپی باشد. باید خودم را برسانم به ساختمان.
اطرافم را به دنبال راهی برای استتار میگردم.
کمیل میگوید:
-ببین، دیوار سمت راستی ساختمان نزدیکه به اینجا. میتونی از پشت اون ماشین بری. اگه در پناه خود ساختمون بری، نمیتونه ببیندت.
به امتداد انگشت اشارهاش نگاه میکنم.
بعد از شهادت هم مخش خوب کار میکند. میگویم:
-دمت گرم.
و روی زمین سینهخیز میروم ،
تا پشت ماشین دیگری پناه بگیرم؛ ماشین سواریای که معلوم نیست صاحبش کی آن را رها کرده و رفته و الان کجاست.
در پناه دیوار میایستم ،
و دوباره اطراف را نگاه میکنم.
جز صدای باد در بیابان ،
و صدای انفجاری که از دور به گوش میرسد، صدای دیگری نمیشنوم.
قلبم تندتر از همیشه میزند.
چشم میبندم.
به مادرم فکر میکنم،
به مطهره، به خواهر و برادرهایم و...شاید خانم رحیمی.
چشم باز میکنم.
کمیل نهیب میزند:
-بدو وقت نداری!
آرام طوری که صدای پایم هم شنیده نشود، قدم میگذارم به ساختمان متروکه.
با احتیاط و حواسی که بیشتر از همیشه جمع است، میان خاکها و خردهشیشهها و آجرهای شکسته قدم برمیدارم.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃