خوشبینترین موجود کره زمین شتره!
این بزرگوار وسط بیابون موقع خوردن خار، چنان رضایتی تو چهرهش هست که انگار وسط هال نشسته فسنجون میخوره! 😂
آیا میدانستید عدد ۳ همان حرف(س) است!
که پا شده زیرشو جارو کنن؟ 😂
مطلع عشق
🔴 #محبّت_بیرونی 💠 هنگامی که با همسر خود بیرون منزلید نشان دهید که از بودن کنار او #خوشحال هستید! 💠
خانواده وازدواج 👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ببینید به چه شکل سادهای دروغ آلبانی نشینان رو میشه!
به همین سادگی دروغ میگن
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی تکنولوژی برای فریب افکار عمومی دست بکار میشود.
چشماتو واکن ندهندت فریب
❣ @Mattla_eshgh
پویش بدون فرزندم هرگز
تنهاکمپین رسمی،جهت حمایت از #داریوش و کودکانی است که دولتهای اروپایی جهت آزمایشات اجتماعی و هویت زدایی ،
از والدین با زور جداشده اند با امید به این که آغاز این پویش پایان فراق باشد
ارتباط مستقیم:
تلگرام @dariush9567
ایتا @Mamanedariush
🚨 اسیر سرگرمیهای زیانبار در فضای مجازی یا غیر آن نشوید
🔻 رهبر انقلاب در دیدار اخیر نخبگان: هر چه شما از این تواناییِ نخبگی استفاده کنید، این چشمه بیشتر در درون شما خواهد جوشید، نخبهتر خواهید شد؛ هر چه بیشتر کار کنید، بیشتر خواهد شد. خسته نشوید، متوقّف نشوید، اسیر سرگرمیهای زیانبار نشوید. سرگرمیهای زیانباری هم وجود دارد، این یک غفلت است ، حالا در فضای مجازی یا غیر مجازی؛ اسیر این سرگرمیها هم نشوید. ۱۴۰۱/۷/۲۷
📝 متن کامل بیانات👇
https://khl.ink/f/51184
💢 مقایسه جالب نتیجه جستجوی کلمه “iran” در مرورگر آمریکایی و روسی
🔹 به این میگن تکنیک تصویر سازی ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #صدوشصت_وشش برمیگردد و چند لحظه گیج نگاهم میکند. انقدر اضطراب دارد ، که اسم خودش را هم یاد
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #صدوشصت_وهفت
دستی از پشت سر،
دستمال نمداری را روی صورتم میگیرد ،
و محکم فشار میدهد؛
انقدر محکم که راه نفسم را میبندد و چشمانم سیاهی میروند.
چیزی نمیبینم؛
اما صدای مبهم جیغِ یک زن و فریادِ یک مرد را میشنوم و چند لحظه بعد...
سکوت...
***
-عباس! عباس مادر! اذانه ها، نمیخوای بیدار شی؟
دستی میان موهایم کشیده میشود.
صدای اذان گفتن پدر میآید سر سجاده.
بلند اذان میگوید که ما بیدار شویم.
هوا سرد است و پتو گرم.
دوست ندارم از گرمای پتو جدا شوم؛ مخصوصا که نوازش مادر هم ضمیمه آن شده است.
مادر دوباره صدایم میکند:
-عباس پاشو مادر!
به سختی چشم باز میکنم. آفتاب میخورد فرق سرم.
صدای کمیل را از بالای سرم میشنوم:
-بیا عباس. فکر کنم پیداش کردم!
سنگینی تجهیزات به کمرم فشار میآورد.
کمیل کمی جلوتر از من دارد از صخرهها بالا میرود.
«دوره آموزشی زندگی در شرایط سخت» و مهارت صخرهنوردی.
کمیل از من بهتر است.
از دیوار راست هم بالا میرود.
دست میگیرم به صخرهها ،
و خودم را بالا میکشم. هوا گرم است و دارم عرق میریزم.
دارم عرق میریزم؛ اما نه بخاطر گرمای هوا که از شدت تحرک.
خم میشوم و دست مرصاد را که روی زمین افتاده میگیرم.
این سومین نفری بود که زمین زدم.
مرصاد بلند میشود ،
و با اشاره حاج حسین، میرود میان بقیه بچهها که منظم و خبردار در سالن تمرین ایستادهاند؛
اما حاج حسین به من اجازه خروج از میدان مبارزه را نمیدهد.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃