eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت ۲۹۳ نفس عمیقی می‌کشم و دل به دریا می‌زنم. خم می‌شوم و از روی زمین، یک پاره‌آجر برمی‌دارم و پرت می‌کنم مقابل سوراخی که خود داعشی‌ها به آن می‌گویند طلاقیه. پاره‌آجر خرد می‌شود ، و صدای برخوردش با زمین، سکوت خانه‌ها را می‌شکند. بلافاصله، صدای رگبار گلوله در گوشمان می‌پیچد. خرده‌های خاک و سنگ و آجر به هوا می‌پرد ، و من سرم را خم می‌کنم و تعداد تیرهایی که شلیک می‌شود را می‌شمارم: - تق، تتق، تق، تق، تتق، تق... هشت تا. تقریباً نیمی از خشابش را بخاطر یک پاره‌آجر حرام کرد. معلوم است که اصلا اعصاب ندارد! صدای دادش را می‌شنوم که می‌گوید: - انت مین؟(تو کی هستی؟) حامد سوالی و مضطرب نگاهم می‌کند. فریاد می‌زنم: - نحنا ابنا حیدر.(ما فرزندان حیدریم.) صدایم در اتاق پژواک می‌شود و سکوت. حامد کمی خودش را جلو می‌کشد ، و دستش را روی زمین ستون می‌کند. سعی دارد سوراخ را ببیند. بعد از چند لحظه‌، صدای فریاد می‌آید که: - لبیک یا زینب! لبخند بی‌رمقی در چهره مضطرب حامد ، نمایان می‌شود و می‌خواهد از جا برخیزد که با اشاره دست، متوقفش می‌کنم و ابرو بالا می‌اندازم. تجربه ثابت کرده است ، به هرکس این‌جا فریادِ «لبیک یا زینب» سر می‌دهد نمی‌توان اعتماد کرد. گاهی داعشی‌ها برای فریب نیروهای ما از این حیله استفاده می‌کنند. دو سال پیش یکی از بچه‌های سپاه تهران، سر همین قضیه به کمین خورد و مفقودالاثر شد. حامد اخم می‌کند ، و سر جایش می‌نشیند. چشمم را به حفره طلاقیه می‌دوزم، خم می‌شوم و نارنجکی از جیب شلوارم بیرون بیرون می‌آورم. انگشتم را در حلقه ضامن نارنجک می‌اندازم و آرام با تکیه به دیوار، خودم را به لبه طلاقیه می‌رسانم.
🕊 قسمت ۲۹۴ سرم را به دیوار می‌چسبانم ، و سعی می‌کنم کوچک‌ترین صدای آن سوی دیوار را هم بشنوم. نفسم را در سینه حبس می‌کنم ، و با کمی دقت، صدای نفس زدن کسی که دقیقاً پشت دیوار منتظر است را می‌شنوم. آرام و کند و مضطرب نفس می‌کشد ، و بعد از چند لحظه، آرام با کس دیگری نجوا می‌کند. پس دو نفرند. نمی‌فهمم دقیقاً چه می‌گوید؛ اما حس خوبی ندارم. اگر خودی بودند، باید می‌دانستند پاکسازی این قسمت با ماست. بدیِ جنگ شهری همین است؛ این که من نمی‌دانم کسی که صدای نفس‌هایش را از چندسانتی‌متری‌ام می‌شنوم، قصد دوستی با من را دارد یا قصد جانم را؟ میان مکالمه‌اش، کلمه استشهادی را می‌شنوم؛ کلمه‌ای که بوی خوبی ندارد. برای داعشی‌ها استشهاد است و برای ما انتحار! نفسم بند می‌آید؛ مخصوصا بعد از شنیدن صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحه‌اش. دیگر شکی ندارم که خطر، چند قدمی ما ایستاده است. توده سیاه بزرگی وسط طلاقیه سبز می‌شود؛ یک مرد درشت‌هیکل که فقط جلیقه انتحاریِ بسته شده به سینه‌اش را می‌بینم. فرصت فکر کردن و تدبیر کردن نیست. با یک حرکت غریزی، لگدی در سینه‌اش می‌نشانم که به عقب پرت شود و خطاب به حامد داد می‌زنم: - برو عقب! انتحاری کف زمین پخش شده و رفیقش، با کلاشینکف می‌دود جلو. قبل از این که به رگبار ببنددمان ، و قبل از این که رفیق انتحاری‌اش از جا بلند شود، حامد تیری به سینه‌اش می‌زند و من شیرجه می‌زنم پشت مبلِ واژگون شده. نفس‌نفس‌زنان می‌گویم: - فکر کنم انتحاریه زنده‌س... حامد مهلت نمی‌دهد حرفم تمام شود. صدای برهم ساییده شدن خاک و آجر، یعنی انتحاری دارد از جا بلند می‌شود. حامد از پشت مبل، طلاقیه را هدف می‌گیرد و به محض دیدن انتحاری، پیشانی‌اش را می‌زند. انتحاری می‌افتد دقیقاً در آستانه طلاقیه. هنوز لبخندِ حاصل از پیروزی بر لبانمان ننشسته که صدای تکبیرِ دو سه نفر را از خانه کناری می‌شنویم و صدای دویدنشان را. این خانه، یا لانه زنبور بوده یا به لانه زنبور راه داشته که با شنیدن صدای درگیری، تعدادشان بیشتر شده است. در چشمان حامد جلمه‌ی: «چه خاکی به سرمان بریزیم؟» موج می‌زند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محتوای چطور ساخته می‌شوند؟ 🎥 برشی از فیلم سینمایی «سگ را بجنبان» محصول سال ۱۹۹۷ آمریکا که در آن به ساخت روایت‌های جعلی علیه کشورها توسط آمریکا اشاره می‌شود ی دروغ ‌❣ @Mattla_eshgh
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرماندار تربت جام: از مردم عذرخواهی می‌کنم ۴ هزار اقلام گرمایشی بین مردم توزیع شده و ۲ هزار دستگاه هم در شرف ورود به شهرستان است تا متناسب با لیست شرکت گاز و میزان ساعت قطعی بین مردم توزیع بشود. همچنین نزدیک به ۱۵۰ هزار لیتر نفت رایگان بین مردم توزیع شده و گاز مایع هم در حال توزیع است و با ورود آستان مقدس امروز ۱۰ هزار پرس غذا آماده و ۱۷ هزار نان گرم هم توزیع می‌شود. باز هم عذرخواهی می‌کنم. ‌❣ @Mattla_eshgh
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 آرمی ها(Armys) و هیترها(Haters) حتما این دوتا ویدیو رو نگاه کنند ⭕️👈 نقد و بررسی گروه بی تی اس( BTS). ترویج فحشاء و همجنس بازی از طریق محصولات رسانه ای کره ای! ⛔️از طریق یانگوم و جومونگ و... علاقه سازی و فرهنگ سازی کردند تا در مرحله بعد این ها رو به خورد نوجوانهای بیچاره بدهند ▪️پیشاپیش بخاطر تصاویر و آهنگهای در این ویدیوها عذرخواهی میکنیم.. 🚩 @TablighGharb
⁉️ چگونه روی ما تاثیر می گذارند؟ قسمت اول ⚡️امام علی (ع) : «القلب مصحف البصر» قلب مصحف چشم است. منظور این است که چشم دریافت های خود را بر قلب حک می کند. 📍"محرک های فرا آستانه" محرک هایی حسی هستند که پایین تر از آستانه مطلق فردی برای درک آگاهانه اطلاق می شوند. این محرک ها می توانند روی اندیشه، احساسات و رفتار مردم تاثیر بگذارند ، در حالی که فرد از آنها آگاهی ندارد. این محرک ها می توانند دیداری یا شنیداری باشند، و امروزه در تبلیغات از آنها به شدت استفاده می شود. 📖"ویلسون برایان" نویسنده آمریکایی در کتاب هایش از جمله «اغوای زیر آستانه» و «بهره کشی جنسی رسانه ها» می نویسد: برای اغوای مصرف کنندگان، گاهی از نماد ها و واژه های جنسی زیر آستانه استفاده می شود. سازمان ملل هم اعلام کرد: (مفاهیم فرهنگی ناشی از تلقینات فکری زیر آستانه ای تهدیداتی عمده برای حقوق بشر در سراسر جهان محسوب می شوند). ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۲۹۴ سرم را به دیوار می‌چسبانم ، و سعی می‌کنم کوچک‌ترین صدای آن سوی دیوار را هم بشنوم. نفسم
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۲۹۵ غبار و خاکِ پخش شده در هوا، ریه‌ام را می‌سوزاند. برای این که صدای سرفه‌ام در نیاید و مکان‌مان لو نرود، بازویم را محکم مقابل دهانم نگه می‌دارم و سرفه‌ام را خفه می‌کنم. بعد می‌گویم: - نهایتاً دو سه نفرن. توی موقعیتی نیستن که بخوان اسیر بگیرن. قصدشون کشتنه، خیلی هم ترسیدن... دوباره صدای شلیک ممتد گلوله، کلامم را قطع می‌کند. خودم را می‌کشم روی زمین تا دید بهتری به طلاقیه داشته باشم. صدای پا می‌شنوم و بعد، دوباره شلیک. هرچیزی تا الان در خانه سالم مانده بود هم می‌شکند و تکه‌هایش به اطراف می‌پاشد. بیچاره خانمِ این خانه که وقتی برگردد، می‌بیند تمام وسایل جهازش خرد و خاکشیر شده؛ البته اگر زنده مانده باشد. وقتی سر و صدای پشت دیوار ، بیشتر می‌شود و مطمئن می‌شوم چندنفر پشت دیوارند، نارنجکی را می‌بینم که قل می‌خورد و می‌افتد دقیقا مقابلم. کم‌تر از شش ثانیه وقت دارم ، و نمی‌دانم چقدرش گذشته است. بدون توجه به این که ممکن است نارنجک در دست خودم منفجر شود، آن را پرت می‌کنم به همان‌جایی که از آن آمده است و قبل از این که دوباره پشت مبل بپرم، منفجر می‌شود. سرم را میان دستانم می‌گیرم. زمین می‌لرزد و گرد و خاک و خرده‌شیشه، با شدت به اطراف می‌پاشد. صدای ناله با صدای شکستن‌های پشت سر هم بلند می‌شود. گوش‌هایم زنگ می‌زنند. حامد سرفه‌کنان از پشت مبل بیرون می‌آید و دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد: - خوبی؟ - آره... خوبِ خوب که نیستم؛ یعنی نمی‌توان از کسی که یک نارنجک در چند قدمی‌اش منفجر شده انتظار داشت که حالش خوب باشد! حامد دستم را می‌گیرد تا از جا بلند شوم و می‌گوید: - صدایی ازشون در نمیاد. - بازم باید احتیاط کرد. دو طرف طلاقیه می‌ایستیم ، و به دیوار تکیه می‌دهیم. با حرکت انگشتان دست، تا سه می‌شمارم و هم‌زمان، می‌چرخیم و اسلحه‌مان را به آن سوی طلاقیه نشانه می‌گیریم. چرخیدنمان همان و اصابت کورِ چند گلوله به دیوار همان! سرمان را می‌دزدیم و به حامد می‌گویم: - نگفتم؟ زنده‌ن هنوز. حامد با پشت دست، خون را از روی خراشی که پای چشمش افتاده پاک می‌کند: - ولی زخمی‌ان. می‌شه حریفشون شد. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۲۹۶ و ۲۹۷ - تو دیدی کجا افتادن؟ - نه دقیق... یکی‌شونو دیدم. زخمی بود. - ببین، الان آماده‌ن اگه برگردیم بزننمون. هرکدوم سریع‌تر باشیم برنده‌ایم. حامد سرش را تکان می‌دهد و دوباره، تا سه می‌شمارم. این بار با شماره سه، هردو داد می‌زنیم: - یا حسین! و برمی‌گردیم ، و انگشت روی ماشه می‌گذاریم. حامد قبل از این که دوباره توسط همان داعشی به رگبار بسته شود، او را می‌زند. - تتق... تق... سه تیری که به دیوار شلیک می‌شود، گرد و خاک را در هوا پخش می‌کند و سرم را می‌دزدم. صدای شلیکش قطع می‌شود؛ احتمالا خشابش تمام شده. از فرصت استفاده می‌کنم ، و سرم را از پشت طلاقیه بیرون می‌آورم تا بزنمش؛ اما قبل از من، عزرائیل کارش را ساخته و تمام کرده. وقتی مطمئن می‌شویم ، کس دیگری نمانده است، از طلاقیه عبور می‌کنیم و قدم به خانه مجاور می‌گذاریم؛ هرچند با وجود یک نارنجک منفجر شده و جنازه پنج داعشی، دیگر نمی‌توان اسم آن را خانه گذاشت. یک طلاقیه دیگر در دیوار روبه‌روست ، که حتماً این سه داعشی، از همین طریق به کمک دوستانشان آمده‌اند. حامد بالای سر تک‌تکشان می‌رود ، تا از مردن‌شان مطمئن شود. بوی خون و باروت در اتاق پیچیده است و تمام دیوارها زخمی‌اند. این اتاق احتمالا اتاق خواب خانه‌ای بوده؛ این را از میز آرایش گوشه اتاق و تخت دونفره‌اش می‌شود فهمید. تا قبل از این درگیری، اتاق خواب زیبایی بوده و پیداست که خانمِ خانه، برای چیدنش وقت زیادی گذاشته. روی آینه شکسته میز آرایش، کاغذهای کوچکی چسبانده شده که یکی از آن‌ها را می‌خوانم: - الشمس هدیه الصیف، الزهور هدیه الربیع، و انت هدیه العمر یا حبیبتی!(خورشید هدیه تابستان است، گل ها هدیه بهار و تو هدیه یک عمر؛ عشق من!) لبخند تلخی می‌زنم. مشابه این جملات کم نیستند دورتا دور آینه؛ اما نمی‌دانم قدرت عشق زوج این خانه قوی‌تر بوده یا چنگال‌های وحشیِ جنگ؟ یعنی هنوز با هم هستند؟ چشمم به جمله دیگری می‌افتد: - مش هاممنی الدنیی کلا وانت حدی؛ بعرف شو بدی، بدی حبک أکتر بعد... (دنیا برایم هیچ اهمیتی ندارد وقتی تو در کنارم هستی؛ می‌دانم چه می‌خواهم؛ می‌خواهم تو را بیش از پیش دوست بدارم...) و باز هم همان لبخند تلخ. من حتی وقت نکردم یک جمله مثل این را به مطهره بگویم. نه وقتش بود و نه من بلد بودم این جملات را... اصلا همین که در مقابل مطهره، حرف زدن عادی یادم نمی‌رفت و زبانم بند نمی‌آمد هم جای شکرش باقی بود؛ چه رسد به این حرف‌ها! من چقدر برای مطهره کم گذاشتم و به رخم نکشید! از اتاق خانه خارج می‌شویم ، تا خانه را پاکسازی کنیم. این خانه از قبلی آشفته‌تر است. از ظرف‌های کثیف تلنبار شده ، در آشپزخانه و لباس‌ها و ملافه‌هایی که دور تا دور خانه پخش شده، می‌توان حدس زد نیروهای داعش چندروزی را در این‌جا گذرانده‌اند. قاب عکس‌ها را و هرچیزی را ، که به مذاقشان خوش نیامده، شکسته‌اند و روی دیوارهای خانه یادگاری نوشته‌اند. حتی روی یکی دوتا از دیوارها، پرچم داعش را با میخ کوبیده‌اند. کس دیگری در خانه نیست. حامد دست می‌اندازد بالای پرچم داعش درحالی که زیر لب «یا حسین» می‌گوید، محکم پرچم را پایین می‌کشد. صدای پاره شدن کناره‌های پرچم، قلبم را کمی آرام می‌کند. با انزجار نگاهی به پرچم سیاه داعش می‌اندازد و می‌گوید: - حیف اسم خدا و پیغمبر... و پرچم را می‌اندازد ، روی صورت یکی از داعشی‌هایی که کشته‌ایم. توفیق پایین کشیدن پرچم دوم را نصیب خودم می‌کنم.
🕊 قسمت ۲۹۸ دستم که به پارچه پرچم می‌خورد، حس می‌کنم به یک لاشه متعفن دست زده‌ام. بوی تعفنش وقتی شدیدتر می‌شود ، که بدانی نام خدا و پیامبرش را گذاشته‌اند پای همه جنایت‌هایشان و چهره شیطانی خودشان را پشت مقدس‌ترین نام‌ها پنهان کرده‌اند. با تمام خستگی‌ام، به دیوار تکیه می‌دهم؛ حامد هم. عمیق و آرام نفس می‌کشیم تا هیجانِ درگیری، جای خودش را به آرامش بدهد. حامد می‌گوید: - آب داری عباس؟ سرم را تکان می‌دهم و دست می‌برم به سمت قمقمه‌ام. تکانش می‌دهم و مطمئن می‌شوم که هنوز آب دارد. آن را به سمت حامد دراز می‌کنم. با وجود رسیدن پاییز، هوا گرم است و تعجبی ندارد که قمقمه‌ها زود خالی شود. حامد قمقمه را از دستم می‌قاپد. درش را باز می‌کند و برخلاف تصورم، آب را روی زخم صورتش می‌ریزد. چند قطره خون با آب مخلوط می‌شود. حامد صورتش را در هم می‌کشد و با گوشه چفیه‌اش، صورتش را پاک می‌کند. می‌خواهد قمقمه را به سمت دهانش ببرد که لحظه‌ای مکث می‌کند: - عباس... امشب شب تاسوعاست، آره؟ فکر کنم این سومین بار است که دارد تاریخ را می‌پرسد. می‌گویم: - آره. در قمقمه را می‌بندد و آن را پس می‌دهد: - دستت درد نکنه! هردو به هم لبخند می‌زنیم. می‌دانم این دو روز، دیگر به قمقمه احتیاج پیدا نخواهم کرد. حامد که هنوز کمی نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: - دلم برای هیئت‌مون توی اصفهان تنگ شده... کاش اون‌جا بودم... - کاش کربلا بودیم... نه؟ یادته محرم پارسال و سال قبلش کربلا بودیم؟ لبخند می‌زند و چشمانش را می‌بندد؛ پیداست که از یادآوری آن روزهای سخت اما شیرین، غرق در لذت شده. همراه حامد، لذت حفاظت از حرم را زیر زبانم مزمزه می‌کنم و می‌خندم. حامد می‌گوید: - خب الانم کربلاییم دیگه! فرقی نداره... مهم نوکریه! جمله‌اش را زیر لب تکرار می‌کنم: - مهم نوکریه...
🕊 قسمت ۲۹۹ *** با این که تمام شب را بیدار بودم ، و فقط دو ساعت بعد از نماز صبح خوابیدم، اصلا خواب به چشمم نمی‌آید. امروز تاسوعاست ، و اصلا مگر خواب در چنین روزی معنا دارد؟ از وقتی خورشید درآمد تا الان، کوچه به کوچه و خانه به خانه، دیرالزور را زیر پا گذاشته‌ایم. دیرالزور شهری ست ، که یک سویش بیابان است و یک سویش رود فرات. ما از سوی بیابان به دیرالزور وارد شده‌ایم و داریم قدم قدم به فرات نزدیک می‌شویم. دفعه قبلی که داشتم ، حاشیه فرات را زیر پا می‌گذاشتم، کمیل همراهم بود و خودش گفت که هرشب کنار فرات سینه می‌زنند؛ برای همین است که عطش شدیدی برای رسیدن به فرات دارم. عطش است؛ اما نه به آب؛ به شهادت. حتماً آن عطش که در کربلا بود هم از این جنس بوده... وگرنه کدام عاقلی بین شهادت و آب، آب را انتخاب می‌کند؟! بوی آب می‌آید؛ بوی فرات. این‌جا که هستیم، قسمت سرسبز و باصفای دیرالزور است. جایی طرف شمال دیرالزور ، که یک انشعاب کوچک از فرات از آن می‌گذرد و اطرافش پر است از باغ و زمین‌های کشاورزی کوچک. چهره‌اش مثل سلماست، زیبا اما زخمی و اشک‌آلود؛ مثل خرمشهر و آبادان، مثل تمام شهرهای زیبای جنگ‌زده. - اون پرچم رو بده به من! پرچم سرخِ «یا ابالفضل العباس» ، را که لوله شده، به دست حامد می‌دهم، دست حامد را می‌گیرم و خودم را می‌کشانم بالا؛ روی پشت‌بام مسجد. مسجد جامع انس‌بن‌مالک؛ مسجدی که از بالای بامش، می‌توان همان انشعاب کوچک از رودخانه فرات را دید و نسیمی که از آب خنک فرات برمی‌خیزد را حس کرد. می‌گویم: - حامد، این‌جا توی تیررسیم!