🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۳۸۷
کنار دایره هیئت،
دورتر از آن، دایرهای میکشم به نام بسیج مسجد صاحبالزمان(عج).
آن پایین،
نام سیدحسین را به عنوان فرمانده بسیج مینویسم.
نمیشود بسیج این مسجد را نادیده گرفت.
آنطور که جواد گزارش داده،
امام جماعت مسجد و بچههای بسیج محکم ایستادهاند برای پاسخ به شبهاتی که از سوی شیعیان لندنی وارد ذهن مردم شده است و کارشان هم بد نبوده.
خوب است امام جماعت ،
و بچه مسجدیها چنین غیرتی داشته باشند و وقتی میبینند یک گروهی دارند اینطور ذهن مردم را مسموم میکنند،
نه تنها ناامید نشوند بلکه کمر همت ببندند برای مبارزه.
جنگ نرم اگر این نیست پس چه میتواند باشد؟
در ماژیک را میبندم،
و به نموداری که کشیدهام نگاه میکنم. حالا حتماً فهمیدهاند تحت نظرند؛
پس شاید بد نباشد فعلا تمرکزم را از مهرههای مهم بردارم.
اینطوری مانع سوختنشان میشوم،
تا بتوانم خودم به تنهایی بروم دنبالشان.
تلفنم زنگ میخورد.
محسن است که میخواهد خبر دهد رزومه اعضای تیم را برایم فرستاده.
فایلهایی که فرستاده را باز میکنم و با عطش، مشغول خواندنشان میشوم.
***
- آقا... امام جماعت...
با شنیدن این خبر انقدر ناگهانی ،
از جا بلند میشوم که صندلی چرخان سر میخورد عقب و محکم میخورد به دیوار.
داد میزنم:
- چی شده؟
کمیل دارد نفسنفس میزند پشت بیسیم:
- یه موتوری اومد، زد بهش و در رفت.
این دومین بار است،
که این جمله شوم را شنیدهام و دارم به کلماتش آلرژی پیدا میکنم.
سرم کمی گیج میرود و با دست به میز تکیه میکنم:
- خب حال حاج آقا چطوره؟
- خیلی وخیم نیست. هشیار بود. زنگ زدن که آمبولانس بیاد. فکر نکنم آسیب جدی دیده باشه.
- ضارب چی؟
- رفتم دنبالش ولی گمش کردم. خیلی تند میرفت نامرد.
قسمت ۳۸۸
چندبار دهانم را باز و بست میکنم ،
تا چند فحش آبدار بدهم به کمیل؛ اما هربار نفسم را حبس میکنم تا فحشهایی که ردیف کرده بودم هم حبس شوند و بیرون نیایند.
میگویم:
- حواست به حاج آقا باشه تا بهت بگم.
- چشم.
انقدر سریع از اتاقم بیرون میدوم که یادم میرود کتم را بردارم.
محسن که عجلهام برای خروج را میبیند، دنبالم میدود و میگوید:
- کجا آقا؟
- بعداً برات توضیح میدم.
خودم را با موتوری که امروز صبح تحویلم دادهاند، میرسانم حوالی مسجد.
فعلا حتیالامکان نباید دیده شوم ،
و جلب توجه کنم؛
برای همین خیلی جلو نمیروم ،
و بیخیال سوال و جواب از خادم مسجد میشوم.
بیسیم میزنم به کمیل:
- آدرس بیمارستانی که حاج آقا رو بردن برام بفرست.
هوا کمی سرد است ،
و ترافیک تهران سنگین.
با موتور از میان ماشینها راهم را باز میکنم و باد پاییزی خودش را به تنم میکوبد.
کاش یادم بود کت میپوشیدم.
مادر همیشه پاییز که میشد، سفارش میکرد که:
- هوا دزده مادر. حتی اگه گرمت میشه یه چیزی بپوش.
دلم برای مادر تنگ شده.
هنوز فکر میکند من سوریهام و هنوز نگران است.
یادم باشد امشب زنگ بزنم به خانه؛
خستگیام حتماً بخاطر نشنیدن صدای مادر است.
قدم به اورژانس که میگذارم،
مامور ناجا را میبینم که دارد با حاج آقا صحبت میکند.
عقب میایستم که امام جماعت من را نبیند.
جوانی کنارشان ایستاده ،
که احتمالا از بچههای مسجد است. وقتی میبینم امام جماعت روی تخت نشسته و سرحال است، نفس راحتی میکشم؛
اما دوباره همان مار سیاه دارد درون سینهام تاب میخورد.
یک سناریوی مشابه،
دوبار تکرار شده و امیدوارم سومی نداشته باشد. احساس خوبی ندارم.
انگار یکی دارد نگاهم میکند؛
همان حسی که در فرودگاه داشتم.
🕊 قسمت ۳۸۹
احساس خوبی ندارم.
انگار یکی دارد نگاهم میکند؛ همان حسی که در فرودگاه داشتم.
یک در سایهای که من نمیبینم نشسته ،
و منتظر فرصت است برای... نمیدانم.
کمیل هم آنسوتر،
پشت به تخت امام جماعت ایستاده تا حواسش به اوضاع باشد.
پشت بیسیم به کمیل میگویم:
- نود درجه بچرخ به راست.
میچرخد و من را میبیند. میگویم:
- بیا اینجا ببینم!
قیافهاش شبیه بچههایی شده ،
که خرابکاری کردهاند و حالا مطمئناند قرار است تنبیه بشوند؛
شبیه اعدامیهایی که دارند میآیند پای چوبه دار.
یعنی من انقدر ترسناکم؟
شانه کمیل را میگیرم و از اورژانس میبرمش بیرون:
- درست بگو چی شد؟
- آقا باور کنین نفهمیدم چی شد. موتوریه اومد زد، یه چیزی هم گفت که درست نشنیدم.
چشمانم دوبرابر قبل گرد میشوند:
- چی؟ چی گفت؟
- نمیدونم. فقط کلمه مرجعیت رو شنیدم. انگار تهدید بود.
قلبم در سینه متوقف میشود ،
تا برود کمک مغزم برای تحلیل این قضیه.
عمدی بوده...
وگرنه مرض ندارد بزند،
و یک چیزی هم بگوید و در برود.
در روز روشن، جلوی مسجد، امام جماعت را زدهاند و رفتهاند!
یعنی انقدر پشتشان گرم است؟
- پلاک موتور چی؟
- حفظش کردم.
- خب، من الان میرم با افسر ناجا حرف میزنم. چون قطعا اونام فهمیدن که عمدیه. تو فقط حواست به این اطراف باشه.
کمیل تعجب کرده از این که شدیدتر توبیخش نکردهام.
راستش انقدر ذهنم آشفته است ،
که تمرکز لازم برای توبیخ کمیل را ندارم! در اوتوماتیک اورژانس مقابلم باز میشود.
مامور الان دارد با جوانی که کنار امام جماعت ایستاده صحبت میکند.
یک گوشه میایستم تا صحبتهایش تمام شود؛ جایی که دیده نشوم.
🕊 قسمت ۳۹۰
مامور ناجا راه میافتد ،
به سمت در اورژانس. با فاصله پشت سرش قدم برمیدارم تا برود بیرون،
و بعد هروله میکنم تا برسم مقابلش.
کارت شناساییام را نشانش میدهم و میگویم:
- سلام. برای اون مورد تصادف مزاحمتون شدم.
کمی جا خورده از دیدن من؛ اما سریع لبخند میزند و میگوید:
- بفرمایید. در خدمتم.
- عمدی بود؟
- مثل این که بله. بخاطر سخنرانیهاشون در مسجد...
کلامش را قطع میکنم:
- در جریانیم.
دوباره دستپاچه لبخند میزند:
- خب...
- پیگیر عامل تصادف باشید؛ اما فعلا کاری به اون هیئت نداشته باشید. اگه بچههای مسجد درباره هیئت پرسیدند هم بگید فعلا نمیتونیم برخورد کنیم.
دهانش را باز میکند برای زدن حرفی؛
اما زودتر میگویم:
- بچههای ما باهاتون مرتبط میشن تا نتایج تحقیقاتتون رو بهمون بگید.
سرش را کمی خم میکند:
- چشم. ممنونم...
نمیدانم دقیقاً بابت چی تشکر کرد؛
اما سری تکان میدهم و میگویم:
- فعلا یا علی.
سوار موتورم میشوم و راه میافتم؛
نمیدانم به کدام طرف.
تهران هم که گلستان شهدای اصفهان را ندارد که بروم هوای تازهاش را نفس بکشم.
آخرش گلستان شهدا ،
یک چیز دیگر است برای من. حس بدی دارم.
همان سایه سنگین.
همان نگاهی که معلوم نیست کجا به کمینم نشسته.
معلوم نیست از جانم چه میخواهد.
شاید توهم زدهام...
فشار کار است شاید.
بیهدف در خیابانها میچرخم.
ضدتعقیب میزنم. یکی هست؛ مطمئنم.
دارد دنبالم میآید؛
ولی به اندازه خودم حرفهای ست.
🕊 قسمت ۳۹۱
راهم را میاندازم ،
میان کوچهپسکوچههایی که بلد نیستم.
به بنبست میرسم.
کسی نیست پشت سرم. حداقل کسی توی این کوچه نیست.
نمیدانم...
کاش حداقل میدیدمش.
خودش را نشان نمیدهد و من باز حس میکنم هست.
شاید خیالاتی شدهام.
از کوچه بیرون میآیم؛ کسی نیست.
کنار خیابان میایستم ،
و شماره خانه را میگیرم و همانطور که میخواستم، مادر جواب میدهد.
صدای مهربان و کمی خستهاش را ،
که پشت گوشی میشنوم، خستگی از تنم میرود.
میگوید:
- سلام، بفرمایید.
شماره را نشناخته قربانش بروم.
میگویم:
- سلام. مامان منم، عباس!
چند لحظه مکث میکند و بعد صدایش پر میشود از شوق و شاید بغض:
- خودتی مادر؟
- آره خودمم دیگه!
- الهی دورت بگردم... چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی دل ما برات تنگ میشه؟
- شرمندهتونم. نشده بود.
- میدونم سرت شلوغه... ولی زودتر زنگ بزن. آخه برنمیگردی که... بذار صدات رو بشنویم حداقل.
با شرمندگی نفسم را از سینه بیرون میدهم و لب میگزم.
مادر میگوید:
- مادر اونجا هوا خوبه؟ خورد و خوراکت خوبه؟
- همهچی خوبه مامان. فقط به دعای شما نیاز دارم.
- دعات که میکنم. تو هم حواست باشه، توی این فصل هوا دزده. لباس گرم بپوش.
لبخند به لبم مینشیند ،
وقتی جمله همیشگیاش را میشنوم.
آخیش! این جمله حکم آغوش مادرانه دارد برای من.
میگویم:
- چشم. حواسمو جمع میکنم. شمام برای من دعا کن.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🔴 #نگاه_صدر_جدولی
رفیقم طرفدار متعصّب یکی از تیمهای معروف فوتبال بود. یک روز با گلایه میگفت: این چه وضعیه چرا همیشه مربّی اینطور تاکتیک میچینه؟ چرا فلان بازیکن رو کم میاره داخل زمین؟ چرا فلان بازیکن، بد بازی میکنه؟ چرا تیم در بازیهای حساس، تهاجمی بازی نمیکنه؟ و گلایههای زیاد دیگری که معلوم بود دلش پر است. ازش پرسیدم خب حالا این تیم تو جدول چندم هست؟ گفت با اختلاف ناچیز، نزدیک به صدر_جدوله! گفتم: پس حرکت کلی تیم خوب است و این مشکلاتی که گفتی همیشه همراه همهی تیمها هست.
💠 در زندگی مشترک نیز تیم زن و شوهر هیچگاه کامل و بدون نقص نیست. اگر نقد و گلایهای هم داریم مشکلات را با توجه به نتایج و موفقیتهای کلی زندگی نگاه کنیم تا منصفانه و عادلانه قضاوت کنیم.
💠 انصاف این است که فضای زندگی را در ذهن خود و دیگران با گلایهها، منفینگریهای زیاد و پررنگ کردن عیوب همسرمان متشنّج و خراب جلوه ندهیم. و با وجود یک مشکل (ولو اساسی) در بخشی از زندگی، نتیجهی کلی و منفی نگیریم و کل زندگی و تمام رفتارهای همسرمان را زیر سوال نبریم و البته نواقص موجود را با تلاش خود و راهنمایی مشاور دینی، برطرف کنیم.
💠 حتماً زندگی شما زیباییهای پنهانی نیز دارد که تصوّر آنها به شما امید و لذتی دوباره هدیه میدهد. نگاه صدر_جدولی در بسیاری از بخشهای زندگی، روح تازهای به تیم شما و همسرتان میدهد.
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ سقط جنین ممنوع!
#احکام
❣ @Mattla_eshgh