eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت ۳۹۴ تعللم را که می‌بیند، صورتش سرخ می‌شود و می‌گوید: - شرمنده آقا. راستش مسعود همه‌مون رو قهوه‌خور کرده. دیگه چایی توی خونه پیدا نمی‌شه. سینی را پایین‌تر می‌گیرد: - حالا یکمشو بخورین، انقدرام بد نیست. اتفاقا آدمو سرحال می‌کنه. فنجان را از داخل سینی برمی‌دارم ، که ناراحت نشود؛ اما مطمئنم حتی اگر از تشنگی و گرسنگی درحال مرگ باشم هم لب به قهوه نمی‌زنم. فنجان را می‌گذارم روی میز کنار دستم و زیر لب می‌گویم: - ممنون. محسن می‌نشیند پشت میزش و کمی از فنجان خودش می‌نوشد. می‌گویم: - ببینم، تو تا حالا توی گروه سرود بودی؟ محسن جا می‌خورد از سوالم. قهوه در گلویش می‌پرد و سرخ‌تر از قبل می‌شود؛ سرخ مایل به سیاه. یک چیزی توی مایه‌های لبو. می‌گوید: - راهنمایی که بودم سرود می‌خوندیم. اتفاقا یه بارم مسابقه شرکت کردیم رتبه آوردیم. با این حساب کاش می‌شد محسن را بفرستم بجای خودم! حس می‌کنم محسن شدیداً می‌خواهد، علت این سوال بی‌ربط من را بفهمد و جلوی خودش را گرفته. قبل از این که فکر کند ، من علاوه بر یک سرتیمِ سهل‌انگار، یک سرتیمِ خل و چل هم هستم، خودم توضیح می‌دهم: - لازمه یه مدت به عنوان مربی سرود برم توی بسیج مسجد صاحب‌الزمان. اینطوری بیشتر حواسم به همه‌چیز هست. هرچه رنگ در صورت محسن بود، در ثانیه‌ای تبدیل می‌شود به رنگ سفید. فکر کنم بخاطر کنترل بیش از حد کنجکاوی باشد و فشاری که حس کنجکاوی به او می‌آورد. کنجکاوی یا به عبارت خودمانی‌تَرَش، فضولی، گاهی می‌تواند کشنده باشد. گاهی مستقیماً می‌کشدت و گاهی باعث می‌شود بکشندت! می‌گویم: - هماهنگی‌هاش رو با بسیج اون ناحیه انجام بده که بعداً داستان نشه. محسن همچنان سفید است و دارد آرام پوسته کنار لبش را می‌جَوَد: - چشم آقا... فقط...
🕊 قسمت ۳۹۵ دوباره می‌افتد به جان لبش. سرم را به پشتی مبل تکیه می‌دهم و به این فکر می‌کنم که دیگر می‌تواند چه اتفاقی افتاده باشد که اوضاع از این تماشایی‌تر شود؟ محسن می‌گوید: - آقا، مجوز کنترل تلفن سخنران‌ها و بانی‌های هیئت تایید نشد. قاضی قانع نشده. سرم سنگین است. انقدر که بیشتر شدن وزنش بخاطر این خبر جدید را هم حس نمی‌کنم. کف دستم را روی پیشانی و چشمانم می‌گذارم و می‌گویم: - چرا؟ - گفته شواهد و دلایل کافی نیست برای کنترلشون. دلم می‌خواهد بگویم خب به جهنم؛ اما فقط آه می‌کشم: - اشکالی نداره. کنترل تلگرامشون که مجوز نمی‌خواد، نه؟ - نه. - خب پس حواست به تلگرامشون باشه. هیچکدوم توی اینستا فعال نیستن؟ - از شش نفر، چهارتاشون فعالن. - صفحه‌هاشون رو رصد کن. نکته مهمی اگه دیدی بهم بگو. درضمن آدرس صفحه‌هاشون رو برای من بفرست. - چشم آقا. دوباره ریه‌هایم را پر می‌کنم از هوا ، و بیرون می‌دهم. حس خوبی به ندادن مجوز ندارم. انگار از هر سمت که می‌خواهم بروم، یک مانع بزرگ سر راهم سبز می‌شود. برای همین است که تصمیم دارم سراغ احسان نروم. با این که می‌دانم ، اگر خودش مهره اصلی نباشد، حتماً وصل است به مهره اصلی، می‌خواهم نگهش دارم برای روز مبادا.
🕊 قسمت ۳۹۶ صدای آرام و کمی لرزان محسن، پابرهنه می‌دود میان افکارم: - آقا، خیلی عجیبه. - چی؟ - مجوز که نمی‌دن. تصادف صالح هم مشکوکه. انگار همه‌چی کند شده. حتی سرعت شبکه هم اومده پایین. نمی‌دونم چرا. دوتا جمله آخری باعث می‌شود ، آن مار سیاه دوباره بیدار شود و شروع کند به هس‌هس کردن. چشمانم را باز نمی‌کنم و می‌گویم: - اصل حرفت رو بزن. صدایش لرزان‌تر می‌شود؛ انگار می‌ترسد از گفتن آنچه در فکرش هست و البته، من هم می‌ترسم. - من... البته من فقط حدس می‌زنم... یعنی خودتون باتجربه‌ترید... حدس می‌زنم که... چیزه... حفره هست... یعنی... باز هم ادای یک سرتیم بی‌خیال را درمی‌آورم و می‌گویم: - خودتم می‌دونی خیلی حرف سنگینی داری می‌زنی... صدایش ضعیف می‌شود: - بله... - خب پس درباره‌ش با کسی حرف نزن. احتمال حفره همیشه و همه‌جا هست. من بررسی می‌کنم. اگه لازم بود جدی‌تر پیگیری می‌کنیم. خوبه؟ - بله... از جا بلند می‌شوم و سرم گیج می‌رود از این حرکت ناگهانی. می‌گویم: - من میرم بخوابم. اگه خبری شد صدام بزن. نه این که دروغ گفته باشم؛ نه. واقعا سر جایم دراز کشیدم که بخوابم؛ اما نمی‌توانم. صدای هس‌هس مار رفته روی اعصابم. سر جایم می‌نشینم و با دقت، وجب به وجب اتاق را نگاه می‌کنم. تمام گوشه‌هایش را. احساسِ تحت‌نظر بودن، سایه انداخته روی سرم و هرچه می‌دوم، از شرش خلاص نمی‌شوم. تخت زیر بدنم صدا می‌دهد. روی تخت می‌نشینم و به پایین لبه‌اش دست می‌کشم. دورتادورش. منتظرم دستم بخورد به برآمدگی‌ای به اندازه یک میکروفون؛ که نمی‌خورد. لبه‌های میز را دست می‌کشم. میان وسایل را. ساکم را. همه‌چیز همانطوری ست که قبلا بود. هیچ تغییری نکرده. از مار سیاه خواهش می‌کنم بگذارد بخوابم.
🕊 قسمت ۳۹۷ * با این که صدای باد در گوشم پیچیده، صدای بوم‌بوم آهنگش را از پشت سرم می‌شنوم. بیشتر گاز می‌دهم ، تا زودتر برسم به قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد. ماشین‌ها از کنارم سریع رد می‌شوند؛ خوب می‌دانند نباید دور و بر ماشین شاسی‌بلندِ یک بچه پولدار باشند که هوس دوردور کردن به سرش زده و نه برای قانون ارزش قائل است، نه جان مردم. صدای بوم‌بوم نزدیک‌تر می‌شود. حتی شاید آسفالت خیابان هم دارد زیر پایش می‌لرزد. لاستیک‌هایش روی زمین جیغ می‌کشند؛ سرنشینان خودرو هم. خودش به جهنم، این لایی کشیدن‌هایش ممکن است یک بیچاره دیگر را به کشتن بدهد. دوست ندارم سرم را برگردانم ، و ببینمش. روی موتور بیشتر گاز می‌دهم که پرش به پرم نگیرد. کاش یک راهی بود، برای ادب کردن بعضی از بچه پولدارهایی که فکر می‌کنند چون پول دارند، می‌توانند خیابان و پلیس و جان مردم را بخرند... صدای طبل آهنگش رسیده بیخ گوشم؛ آهنگش هم نه... خودش. حسش می‌کنم پشت سرم. گاز می‌دهم اما فایده ندارد. حالا کنارم است؛ نه پشت سرم. لاستیک‌هایش جیغ می‌کشند و خودش را می‌کوبد به موتورم. تعادل موتور بهم می‌خورد ، و به چپ و راست متمایل می‌شوم. یک لحظه به خودم می‌گویم دیگر تمام شد؛ الان کله‌پا می‌شوی و خلاص. واقعا در چنین شرایطی ، با تمام وجود دلم می‌خواهد زنده بمانم. حیف است وقتی می‌توانم شهید بشوم، در یک تصادف بمیرم. پس فرمان موتور را محکم می‌گیرم ، و سرعتم را انقدر زیاد می‌کنم که تعادلم حفظ شود. شاسی‌بلند اما، دست از سرم برنمی‌دارد. انگار دلش می‌خواهد تفریحش را با زمین زدن من تکمیل کند. حتی نمی‌توانم برگردم به عقب ، و قیافه‌اش را ببینم. تازه با بدبختی تعادل موتور را برگردانده‌ام، که دوباره محکم‌تر می‌زند؛ انقدر محکم که متمایل می‌شوم به سمت چپ و الان است که سرم بخورد به جدول کنار خیابان
🕊 قسمت ۳۹۸ خودم را با تمام قدرت می‌کشم ، به سمت بالا تا موتور دوباره به حالت عادی برگردد. بوی لاستیک سوخته می‌زند زیر بینی‌ام؛ نمی‌دانم لاستیک‌های موتور من است، یا شاسی‌بلند او که ساییده شده روی زمین. با پا، ضربه کوتاه و سریعی، به زمین می‌زنم که برگردم به حالت اول و ناخودآگاه داد می‌زنم: - یا علی! بالاخره موتور دوباره متعادل می‌شود ، و هرچه به زاویه تندِ موتور با زمین فکر می‌کنم، مطمئن می‌شوم این یک معجزه بود. هیچوقت انقدر از زنده ماندنم خوشحال نبوده‌ام. شاسی‌بلند از من سبقت گرفته ، و صدای بوم‌بوم آهنگش از من دور می‌شود. حس بدی به سینه‌ام چنگ می‌اندازد ، که چرا گیر داد به من میان این‌همه ماشین و موتور که در این خیابان بودند؟ سرعت می‌گیرم که نزدیکش بشوم ، و بتوانم پلاکش را بخوانم. صدای آهنگش قطع شده است. یعنی به همین زودی به راه راست هدایت شد؟ انگار دارد روی اعصاب من رانندگی می‌کند و نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم چرا یک حسی می‌گوید ، برو دنبالش؛ چون تو را الکی انتخاب نکرده بود برای زمین زدن. بعد یک صدای دیگری در درونم، جواب می‌دهد: - اگر تله باشد چه؟ شاید هدفش همین است که دنبالش بروی و گیرت بیندازد. دقت که می‌کنم، می‌بینم یک سرنشین بیشتر توی ماشین نیست. تعجبم بیشتر می‌شود. معمولا کسی تنها نمی‌آید دوردور. همان حسی که می‌گفت برو دنبالش، بلندتر داد می‌زند. زیر لب بسم‌الله می‌گویم ، و دل به دریا می‌زنم. فاصله‌ام را بیشتر می‌کنم؛ طوری که هم من را نبیند ، و هم من گمش نکنم. با خودم که حساب می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که مشکوک بودنم به این آدم چندان بیراه نیست. تا الان دو مورد تصادف مشکوک داشته‌ایم؛ دو مورد تصادفی که مشخص است عاملش آدم حرفه‌ای بوده ، و حساب تمام دوربین‌های مداربسته را داشته و خیابان‌های تهران را مثل کف دستش بلد بوده؛ دست‌فرمان فوق‌العاده‌ای هم داشته. اما دو مورد قبلی موتورسوار بودند ، و این ماشین داشت؛ از آن گذشته، خیلی وقت قبل از این که من با این پرونده درگیر بشوم، احتمال ترورم مطرح بوده. پس چرا باید بین تیم ترور من ، و تیم عملیاتی هیئت محسن شهید، ارتباط وجود داشته باشد؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سنگرشهدا
مداحی_آنلاین_روضه_حضرت_زینب_و_قتلگاه.mp3
4.49M
🔳 (س) 🌴روضه حضرت زینب(س) 🌴ایکاش یکی به جای دستای زینب 🎤 @sangarshohada 🏴
حضور شخصیت‌های ترنس و غیرباینری در نسخه جدید بازی کامپیوتری Sims 🔻سیمز برای سنین ۱۲ سال به بالا تبلیغ می‌شود 🔻آنها به دختران جوان سالم می‌آموزند که بُریدن سینه‌های‌شان اشکالی ندارد و پسران را به استفاده از بایندر قفسه سینه (شبیه شدن به سینه زنان) تشویق می‌کنند!! ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مداح حاج مهدی رسولی رفته پاکستان ، سیل جمعیت برای خوش‌آمدگویی « خمینی ای امام » میخونن! 👌تربیت شده‌ی مکتب حاج قاسمِ که میتونه جشن ۴۴ سالگی انقلاب رو خارج از مرزهامون برگزار کنه شیر مادر حلالت حاج‌مهدی 🗣Mahditorabifans ‌❣ @Mattla_eshgh
. 🔴ما RQ170 جاسوسی رو سالم نشوندیم و مهندسی معکوسش کردیم اما اونقدر خوشحال نشدیم که آمریکایی‌ها از زدن بالن چینی خوشحال شدن.😂 تو مثلا ابرقدرتی مَرد، نیشتو ببند زشته😝🤣 🗣رضا حاتمی وفا