#آقایان_خانمها_بخوانید 📢
«««آويزه گوشمان باشد....
هيچ کدام از انهايي که همسرت را با انها مقايسه
مي کني ، هنوز با تو زندگي نکرده اند تا نقاط
ضعفشان را هم ببيني ....!!!!
از دور همه در زندگيشان قهرمانند ......
اما نه ...!!!!!!
قهرمان واقعي کسي است که با
خوشي و نا خوشي ، عاشقانه در کنارت
زندگي مي کند ......
قهرمان زندگيت را عاشقانه باور کن!!!
#همسرداری
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
خانواده متعالی 🔰🌺 قسمت چهل و دوم: یه نگاه جدید! 🔹☄🔗🔹📢 استاد پناهیان: پیامبر اکرم (روحی فداه) میفر
#خانواده متعالی
چهل و سوم: چرا خوش اخلاق نیستیم؟
👆🏻🔅✅📡💯
استاد پناهیان:
حالا چرا بعضیا اینجور نیستن، چرا خوش اخلاق نمیشن با ازدواج؟
یکی از دلایلی که خیلی مهمه و استراتژیکه تو فرهنگ ما
خصوصا این دلیل چه جنایت هایی که نمیکنه
در مورد اینکه چرا خیلیا ازدواج میکنن و بعد از ازدواج خوب از آب در نمیان
☹️ 🤔🙄
و اخلاقشون خوب نمیشه
اتفاقا بد هم میشن
❌🔴👇
1⃣یکیش اینه که طرف دچار کمبودها و گرفتاری ها و عقده ها هست!
👈بعد میاد تو عرصه ی زندگی!
2⃣دلیل دیگه اینه که نگاهش غلطه
داره به عنوان #معشوق میاد وارد زندگی میشه،نه به عنوان عاشق!
❌😒
فرهنگ عاشقی بلد نیست !
فرهنگ معشوقی رو هی بلده!
😒
فقط بلده ناز کنه!
😐
فقط میگه باید منو دوست داشته باشن!!!
😕
بلد نیست که عاشقی کنه و بگه خب
💕میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
💕چو یار ناز نماید شما نیاز کنید ....
✍خیلی آقایون فکر میکنن
خانمشون خیلی بداخلاقه !⁉️
درحالی که بداخلاق نیست بنده ی خدا.
این داره ناز میکنه برای تو...
خب تو که بلد نیستی همسرداری کنی و متاسفانه کسی هم بهت یاد نداده،
در ادامه عرض خواهم کرد که چقدر ذهن ها تخریب میشه👈 با برخی از آموزش ها
بابا این اسمش بد اخلاقی نیست!
این میخواد یه دعوایی راه بندازه که
💕من رشته ی محبت خود با تو میبرم
شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم 💕
دوتا شعرم نخوندی رفتی ازدواج کردی..!؟ 😊
تو ازدواج از یکه آهنگ ساز دعوت کرده
اومده آهنگ زده هیچی هم ازش نفهمیده!!!
میومدی حداقل یه کسی رو می آوردی شعر میخوند برات!
📲➖🔵➖💖
#خانواده_متعالی روزهای فرد در👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
ی کادو کوچیک برای دوستم خریدم . جعبه کادویی نداشتم
منم ی پاکت برداشتمو اینطوری تزیینش کردم
#خلاقیت #ایده
#کسب_درآمد
#تکنیکهای_باسلیقگی
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
#مدافع_عشق #قسمت38 .پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میکنم.شکلات را روی زبانم میگ
#مدافع_عشق
#قسمت39
کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم راروی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم...
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!...
فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم.
یکدفعه مقابل چشمانم میخندی...
تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم ...دهانم سوخت!..وبعد گلویم!
فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم...
دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام...ازتو...از لحن ارام صدایت...از شیرینی نگاهت...
زیر لب زمزمه میکنم
" دیگه نمیتونم علی!" غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم...
هق هق میزنم...
" نکنه...نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی...چرا؟!...نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! "
به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم...
نمیدانم چقدر...
اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم...
حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.
غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند
_ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم...
غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده...
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
وبا پشت دست صورتم رانوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی..
باچشمهای گرد نگاهش میکنم
_ تواز کجا فهمیدی؟؟
_ بلاخره مادرم!
با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند
_ صدای گریه ات میومد!
سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشک پلوعه...میدونم دوس داری! برای همین درست کردم
به سختی لبخند میزنم
_ ممنون مامان...
دستم را میگیرد و فشار میدهد
_ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون
باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد...
دخترش بیچاره میشود.
از لبه ی تخت بلند میشود و باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راکنار میزند و پنجره راباز میکند
_ یکم هوا بیاد تو اتاقت...شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید
_ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که ازوقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!...راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی...
دردلم میگویم " خب بیشتربخاطر اون بود"
مامان باتاکید میگوید
_ باشه مامان،؟ بروفردا یسر.
کلافه چشمی میگم و ازپنجره بیرون رو نگاه میکنم.
مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و ازاتاق بیرون میرود
با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم.
باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه...
چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته!
دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در رافشار میدهم.
صدای علی اصغر درحیاط میپیچد
_ کیه!..
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم
_ منم قربونت برم!
صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را ازپشت در میشنوم
_ آخ جووون خاله لیحانههههه...
بمن خاله میگوید!...کوچولوی دوست داشتنی.درراکه باز میکند سریع میچسبد بمن!
چقدر بامحبت!...حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش راخالی کند.
فشارش میدهم و دستش را میگیرم تاباهم وارد خانه شویم
_ خوبی؟...چیکار میکردی؟مامان هست؟...
سرش را چند باری تکان میدهد
_ اوهوم اوهوم....داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم...
و اشاره میکند به گوشه حیاط..
نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هرچیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد.
علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود
_ مامان مامان...بیا خاله اومده...
پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات بااشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی اورم که زهرا خانوم درراباز میکند و بادیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند
_ ریحانه!!!...ازین ورا دختر!
سرم را باشرمندگی پایین میندازم
_ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو!
دستهایش را باز میکند و مرا دراغوش میکشد
_ این چه حرفیه!تو امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ!
جمله اش دلم رالرزاند...امانت_علی..
مرا چنان دراغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را درمن جست و جو کند..دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم...
میدانم اگر چنددقیقه دیگر ادامه پیدا کند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم را کمی عقب میکشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_ بیا عزیزم تو!...حتمن تشنته...میرم یه لیوان شربت بیارم
#مدافع_عشق
#قسمت40
مادرجون زحمت میشه!
همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد
_ زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز...
چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه....فاطمههه...
صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_ واااای ریحاااانههههه.....ناااامرد.. پله هارا دوتا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم..
محکم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلند میشود
میخندم و من هم فشارش میدهم..
چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!!
نگاهم میکند
_ چقد بی.....و لب میزند " شعوری"
میخندم
_ ممنون ممنون لطف داری.
بازوام را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم
_ ببخشید!...
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود
_ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
دراتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!...سجاد کجاست؟
_ داداش!؟...واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!...
خنده ام میگیرد...
راست میگفت! سجاد همیشه مسجد بود!
شالم را درمی آورم و روی تخت پرت میکنم
اخم میکند و دست به کمر میزند
_ اووو...توخونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایی میزنم
_ اولش اوره!
گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و درحالیکه باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خب عشق به خانواده اس دیگه!...
دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باکلافگی باز میکنم.
نزدیک غروب است و هردو بیکار دراتاق نشسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم...امیدوار بودم بزودی خبری شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و بافوت کردن به بازی ادامه میدهم..
یکدفعه به سرم میزند
_ فاطمه!
درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!...بریم!...
روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم ..
یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن درخانه میپیچد.
هردو بهم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وبه خانه می آید.
تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!...اصن ازکحا معلوم علیِ
ادامه دارد ....
⚜السلام علیک یا صاحب الزمان
جمعه به جمعه چشم من
منتظر نگاه تو
کی دل خسته ام شود
معتکف پناه تو
زمزمه لبان من
این طلب است ازخدا
کاش شوم من عاقبت
یک نفر از سپاه تو
🔅اللهمعجللولیکالفرج
@Mattla_eshgh
♻️ گاهی خودتان را جای طرف مقابلتان بگذارید.
سعی کنید دنیا را آنطور که او می بیند ببینید تا بفهمید که واقعاً کیست.
برای اینکار باید گاهاً به عقب بروید تا ببینید چرا او به آن طریق خاص عمل کرده است.
ببینید نسبت به موقعیت های مختلف چطور واکنش می دهد و سعی کنید خودتان را جای او بگذارید.
👈 از او هم همین انتظار را داشته باشید.
http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
.✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
💠 #نکات باریک تر از مو در #ازدواج💑 2⃣
ادامه👇
🔴ازدواج سرعتگیر نیست
🍃به ازدواج به چشم مانع یا حصاری نگاه نکنید که موفقیتها و دستاوردهایتان را از شما میگیرد
و فراموش نکنید فردی که چنین نگرشی به ازدواج دارد نیز به هیچ وجه انتخاب مناسبی نیست.
🔵اگر افراد با چنین رویکردی وارد زندگی مشترک شوند بیشتر از ادامه رابطه به دنبال فرار و گریز از آن هستند.
❇️در این شرایط امکان خطا و خیانت دو چندان میشود و تعهدی باقی نمیماند.
⭕️در ازدواج همانطور که برای خود حریم تعیین میکنید برای شریک زندگیتان نیز حریمی شخصی در نظر بگیرید
و به خود اجازه ورود به آن را ندهید.
✅اگر انتخابتان عاقلانه باشد دلیلی ندارد که مدام نگران باشید و زندگی را به کام خود و شریکتان تلخ کنید.
بگذارید همسرتان زمانی را به خود و خواستههایش اختصاص دهد و از بازخواست و واکاوی تک تک امور زندگی او دست بردارید.
🔰اگر زندگی مشترک به حصاری غیر قابل تحمل تبدیل شود احتمال عاقبت به خیر شدن این زندگی بسیار کم است.
تفاوت چندانی نمیکند که ازدواجتان سنتی باشد یا مدرن،
مهم این است که شناختی درست از خود و فرد مورد نظر و زندگی مشترک داشته باشید.
🌺من همیشه به این معتقد هستم که بزرگترین بلاهای آسیب شناسی جامعه امروز ما از عدم آگاهی و نبود آموزش های لازم بوده!
🌀که باید از اوایل نوجوانی خانوده ها مسولین رسانه ها دست به دست هم میدادن و آموزش های لازم را ارائه میدادن که متاسفانه ندادن !
در خواب غفلت بودن که امروزه سیل عظیمی از آمار طلاق دوستی های نافرجام خیابانی بی معنا طلقی کردن زندگی نبود چرایی بر زندگی گریبان جوانان امروزه شده
💞اعتقاد دیگر من این هستش که
ما تا زمانی که از ی اشتباهی آگاه نباشیم یا
مسیری که میریم ندونیم درست پیش میریم یا غلط
زیاد هم مقصر نیستیم چون که نقشه در دست نداریم یا راهنما نداریم 👉
ولــــــــــــــــــــی
ولی اگر نقشه دستمون باشه و راهنما هم بهمون بگه این مسیر...
ادامه دارد...
🌹🆔 @Mattla_eshgh
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
💕از راههای افزایش
#محبت
بین شماوهمسرتون اینه ڪه :
به شوهرتون←اقتدار→بدین
وگاهی اوقات بامهربونی بگین:
💖همسرم تو رئیس خونه ای
چون توانایی بالاتری
برا قبول مسئولیتهای خونه داری!😌
✅ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#مدافع_عشق #قسمت40 مادرجون زحمت میشه! همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد _ زحمت چیه!...میخوای
#مدافع_عشق
#قسمت41
فاطمه بااسترس به شانه ام میزند
_ بردار گوشیو الان قطع میشه...
بی معطلی گوشی را برمیدارم
_ بله؟؟؟..
صدای باد و خش خش فقط...
یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم
_ الو...بله بفرمایید...
و صدای تو!...ضعیف و بریده بریده..
_ الو!..ریحا...خودتی!!..
اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم درحالیکه دستهایش را بادامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند
_ کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟....خوبی؟؟؟....
اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟...الو...
و دوباره...
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه!..
سرم را تکان میدهم...
_ ریحانه...ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم
_ جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_ محکم باشیا!!... هرچی شدراضی نیستم گریه کنی...
بازهم بغض من و صدای ضعیف تو!
_ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...
دوست دارم!...
دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم...بوق اشغال!
دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود...
برمیگردم و خودم را دراغوش مادرت میندازم
صدای هق هق من و ....لرزش شانه های مادرت!
حتی وقت نشد جوابت را بدهم.کاش میشد فریاد بزنم و صدای تامرزها بیاید
اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده...اینکه دیگر طاقت ندارم...
اینکه انقدر خوبی که نمیشود لحظه ای ازتو جدا بود...اینکه اینجاهمه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!!
زهراخانوم همانطور که کتفم را میمالد تاارام شوم میپرسد
_ چی میگفت؟..
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده....
اب دهانم را بزور قورت میدهم
_ ببخشید تلفن رو ندادم...
میگفت نمیشه زیاد حرف زد...
حالش خوب بود...
خواست اینو بهمه بگم!
زیر لب خدایاشکری میگوید.و به صورتم نگاه میکند
_ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه میکنی؟
به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم
_ بهمون دلیلی که پلک شماخیسه..
سرش را تکان میدهد و ازجا بلند میشودو سمت حیاط میرود
_ میرم گلهارو آب بدم..
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد
دستم را روی شانه اش میگذارم...
_ اروم باش ابجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم..
شانه اش را اززیر دستم بیرون میکشد
_ من نمیام...تو برو..
_ نه تو نیای نمیرم!...
سرش را روی زانو میگذارد
_ میخوام تنها باشم ریحانه..
نمیخواهم اذیتش کنم.
شاید بهتر است تنها باشد!
بلند میشوم و همانطور که سمت حیاط میروم میگویم
_ باشه عزیزم! من میرم...توام خواسی بیا
زهراخانوم بادیدنم میگوید
_ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور...
لبخند میزنم!میخواهد حواسم راپرت کند
_ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم...
_ پشت بوم؟
_ اره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره...
_ نه عزیزم.! اگر اینجوری اروم میشی برو..
تشکر میکنم .نگاهم به شاخه گلهای چیده شده می افتد.
_ مامان اینا چین؟
_ اینا یکم پژمرده شده بودن...کندم به بقیه اسیب نزنن...
_ میشه یکی بردارم؟
_ اره گلم...بردار
خم میشوم و یک شاخه گل رزبرمیدارم و از نرد بام بالا میروم..نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد..
همانجایی که لحظه اخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد...انگار درخیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی...باهمان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را میطلبد!
شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.ازانگشتم درمی آورم و لبهایم راروی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد...خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده...یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد.چشمهایم را تنگ میکنم ...
علی_ریحانه...
پس چرا تابحال ندیده بودم!!