فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند نکته تربیتی ساده و در عین حال مهم
و کاربردی
انیمیشن
#سواد_رسانهای
🎞رسانه به شما قدرت ادراک می دهد و شما با درکتان در واقع زندگی می کنید.
✅اما چند پیشنهاد برای #قوی شدن:
1️⃣ بدبین باشید!
رسانه دشمن را خوب رصد کنید و کلا بدبین باشید. فراموش نکنید که دشمن حتی یک خبر ساده برای اطلاع رسانی صرف و خیرخواهی شما منتشر نمیکند. هر انتخابی برای آنها قطعهای از پازل ماموریتشان است. باچشم باز؛ اما بدبین.
2️⃣ گِرد ببینید
گِرد یعنی چند بُعدی. مسائل را تک ساحتی نبینید. قدیمها خبرنگار خوب را میگفتند خبرنگار تخصصی. اما الان فقط اقتصاد و هنر بدانید، دور میخورید. تخصصی باشید؛ اما جامع. بین رشتهاش تحلیل کنید. مسائل امروز بسیار نیازمند تحلیل چند وجهی است.
3️⃣ گعدهای نباشید
برخی گعدهای اند؛ یعنی فقط خودشان و رفقا و هم فکران شان. سعی کنید با حلقه های بیشتری از مردم و مخاطب ارتباط بگیرید. همه رنگ های اجتماعی را ببینید و برایشان بنویسید و دلسوزی کنید. مخاطب عیال الله است.
4️⃣ عمیق ببینید
مگس چشم دارد و می بیند و یک عالم هم می بیند. فرق شان چیست؟ در کیفیت دیدن. خوب ببینید. یعنی چی؟ عمیق ببینید. لایه های عمیق تر از سطح. چه کنیم؟ هم تخصصی ببینید و هم الهی و دینی. زیاد مطالعه کنید و با اهل علم حشرونشر داشته باشید.
5️⃣ هیجانی نشوید
تحت هیچ عنوان و با هیچ بهانه ای هیجان زده نشوید. حجت داشته باشید؛ برای نوشتن و توزیع و حتا لایک و فالو کردن و نکردن. به اسم انقلابی گری و عدالتخواهی و مطالبه گری و نقد و غیره هیجان زده نشوید. شبکه اجتماعی فوران هیجان های کاذب است.
6️⃣ عصبی نکنید
رحما بینهم باشید. تیزی و تندی کلام و متن را بگذارید برای دشمن. خودی را نقد کنید اما عصبی نکنید. این معیار ساده را فراموش نکنید؛ مخاطب تان ولو مخالف، با متن شما عصبی نشود. تنها وادار به تامل شود، ولو قبول نکند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍قسمت ۶ خاله خانم یک, دِوو سییلو قدیمی رو حیاط داشت اما سالها بودکه خودش پشت ماشین ننشسته بود,... س
✍رمان آموزنده، طنز #عشق_مجازی
✍قسمت ۷
امروز یکی کتابهام رامرور کردم,...
خاله خانم هم توکتابخونه پرسه میزنه,کارگر گرفته تا کتابها راگردگیری وکتابخونه را تمیز کند ,خودشم مثل شیر بالاسرش ایستاده وحرکات خدیجه خانم(کارگره)راتعقیب میکنه تامبادا اسیبی به گنجینه ی فرهنگیش بزنه....
برای استراحتم ,نت راوصل کردم ورفتم صفحه ی مجازیم ,...
اوووووه خدای من مطلبم ۴۳تا لایک خورده وچندتا پیام هم از دختری به نام «آرزو» دارم
_سلام...من آرزو هستم...خوشحال میشم باهم آشنا بشیم(نیلوفرآبی),
اخه اسم مستعارم نیلوفر آبی بود...افلاین بود,جوابش راندادم
همینجور که بقیه ی پستها رامرور میکردم, متوجه شدم چراغش روشن شد ,یعنی انلاین شد...
دوباره برام نوشت,
_سلام نیلوفر...
من:
_علیک سلام,امرتون؟؟
_عرضی نیست ,من آرزو هستم دختری ۲۰ساله,از پستهای قشنگت خوشم امد, میخوام اگر دوست داشته باشی باهم دوست بشیم.
منم که تاحالا تجربه ی #دوست_مجازی نداشتم ,مخالفتی نکردم...
_نسیم هستم,۲۰ساله...
یک دفعه دیدم یه عکس برام فرستاد وگفت عکس خودمه...ازظاهرش دختر زیبا باچهره ای مهربان به چشم میامد.
_نمی خوای خودت رانشونم بدی؟
من:
_حالا بزار چند روز,بگذره ,بعدا شاید بفرستم
_:Ok
آرزو از خودش گفت که دختر یک خانواده ی چهارنفره است,پدرش کارخانه دار هست و داداشش مهندس صنایع که مدیر کارخانه هم میباشد....خودشم مثل من پشت کنکوری....
آرزو خیلی راحت حرف میزد وخیلی راحت تر خودش راتو دل من جا کرد.... منم از سیرتاپیاز زندگی خودم وخاله ام رابراش گفتم,حتی چندتا #عکس کنار اشیای گران قیمت خاله ازخودم گرفتم وبراش فرستادم.
هرروز به آرزو وابسته تر میشدم....
و اونم همچی نظری راجب من داشت,شده بودیم دوتا دوست خیلی صمیمی ,تا انجا که حتی از اب خوردن تا... .. .همه رابراش میگفتم.
روزا یک نگاه به کتاب میکردم و بدددو میرفتم تا به چت کردن با آرزو برسم...تا اینکه یک روز ,آرزو برام یک پیام گذاشت...
پیامی تکان دهنده....🔥😭
✍قسمت ۸
صفحه را باز کردم ,آرزو اینجورنوشته بود:
_سلام نسیم عزیزم,...ازت میخوام منو ببخشی,... بیش ازاین نمیتونستم این بازی را ادامه بدهم ,میخوام دوتا اعتراف کنم, امیدوارم باقلب مهربونت من راببخشی...
من آرزو نیستم...سهند هستم ۲۷ساله ,تک فرزند خانواده,بقیه ی چیزا را دیگه درست گفتم....
اعتراف دومم اینه:از دل وجان عاشقت شدم,خیلی وابسته ات هستم,امیدوارم منو ببخشی وعشق پاک من رابپذیری...عاشق دل خسته ات.....سهند...
تا پیامها راخوندم,...یکدفعه یخ کردم,باورم نمیشد آرزو بازیم داده,باورم نمیشد اینهمه مدت من بایک پسر......😭😰ولی نمیتونم انکارکنم منم به آرزو یاهمون سهند وابسته شده بودم,...😭😭
بااین حال براش نوشتم,
_خیییلی کثیفی,اززززت متنفرم,چرا باهام بازی کردی هااا؟؟
فعلا اف لاین بود...خیلی بهم ریخته بودم, یعنی اون همه حرف, همش دروغ بود....
نت راخاموش کردم,ذهنم کار نمیکرد , نمیدونستم چکار کنم؟
………
بی قرار بودم,حتی غذاهم نتونستم بخورم, خاله خانم هم متوجه گرفتگیم شده بود,
اما هرچه پرسید,گفتم :
_چیزیم نیست,یه کم چشام درد میکنه,چون گاهی اوقات چشام تیرمیکشید....
نت راروشن کردم ,دوباره برام پیام گذاشته بود.
_عشقم...عمرم...نفسم...نسیم عزیزم, هرچی دوست داری بد وبیراه بگو ,درکت میکنم ,میدونم کاربدی کردم اما به جان عزیزت چاره ی دیگه ای نداشتم,اگر همون اول خودم رامعرفی میکردم,حتما بلاکم میکردی, اما من باخوندن پستهات یه جوری عاشقت شده بودم ,دوست داشتم به هر طریقی ,داشته باشمت....نیتم خیره ,من قصد ازدواج دارم.....خانممم...گلم...تمام زندگیم...این عشق پاک رابپذیر....
✍قسمت ۹
چندروزی ,علی رغم میل درونی ام هیچ جوابی به پیامهاش ندادم.
تااینکه امروز,برام نوشته بود
_عزیز دلم,قربون اون چشای قشنگت بشم من, الهی سهند قربون اون دل مهربونت بشه که از دست من گرفته...جوابم رابده ,نزار تو این آتش هجران وبی خبری بسوزم...جان مادرت,جان خاله خانمت , جوابم را بده لااقل دعوام بکن......
راستش از قربون صدقه هاش دلم غنج میرفت... خودمم دلم تنگ شده بود...
پس طاقت ازکف دادم و....
_سلام...از دستت خیلی ناراحتم,دلم میخواست سر به تنت نباشه,اما چون نیتت خیره و اینقد منت کشی کردی بخشیدمت, فقط به یک شرط...
سهند:
_قربون گل خودم بشم من .....هرشرطی باشه, روجفت چشام قبوله...
من:
_میخوام مثل بقیه ی خواستگارها تودنیای #واقعی ببینمت نه دنیای مجازی,هرچه زودتر قرار خواستگاری رابگذار تا همه چی شکل رسمی به خودش بگیرد ,من از رابطه های پنهانی خوشم نمیاد ,دوست دارم بزرگترا هم درجریان باشند.
سهند:
_وااای خدای من چه راحت جواب بله را گرفتم...من که از خدامه هرچه زودتر از نزدیک ببینمت و...اما الان بابام برای یه قرارداد رفته خارج از کشور,مامانم هم باهاش رفته ,برای همین موقعیتش نیست اما هر زمان که برگشتند ,فورا اقدام میکنم.
من که یک بار #گول حرفاش راخورده بودم,.... بازهم درس,نگرفتم و اینبار هم از روی سادگیم حرفهای قشنگش راباور کردم...
ولی نمیدانستم چه دامها برایم چیده این مار خوش خط وخال...😭
✍قسمت ۱۰
روزها برام پراز هیجان شده بود....
از صبح علی الطلوع تا اخرشب وگاهی نیمه های شب ,خودم بودم وموبایلم,...همش هم درچت کردن باسهند خلاصه میشد.
تو این مدت پنج ,شش باری رفتم خونه ی خودمون سرزدم ,...تقریبا هفته ای یکبار, امشب شب جمعه بود ,فریده دخترعموم که قبلا همدم خاله خانم بود زنگ زده بود و گفته بود که ,شوهرش رفته جایی وتنهاست واز انجا که دلش برای خاله خانم تنگ شده,امشب رامیاد تاکنارخاله باشه,...
خاله هم مرا مرخص کرد تا امشب را کنار خانواده ام باشم.
بااینکه چندین هفته بودازخونه دوربودم و فرصت این نبود شب خونه ی خودمون باشم,...
همش احساس بی قراری میکردم.
نمیدونستم چمه,...هیچی خونه ی بابا برام جذابیت نداشت.
تاجایی که مادر هم متوجه این بی قراریم شده بود وگفت:
_نسیم جان چندوقت رفتی خونه ی خاله ,با خونه ی بابات غریبه شدی؟
اما مادر نمیدونست که این درد عشق است گریبان گیرم شده,اخه توخونه ی بابا خبری از وای فا نبود که به سهند پیام بدهم...
از طرفی شماره ای هم ازش نداشتم تابایک زنگ,دل بی قرارم را آرام کنم....
بالاخره باهر مشقتی بود شب به صبح پیوند خورد, پاشدم #نمازصبحم راخوندم ,چای دم کردم وصبحانه هم اماده...
وقتی مامان اومد ومیز پروپیمون صبحانه رادید گفت :
_افرین ,میبینم خاله خانم کلی خونه داری یادت داده,الان وقتشه که عروست کنم هاااا
باخجالت گفتم:
_ان شاالله یه داماد پولداررررر نصیبت بشه
به خانه ی خاله رسیدم ,...
اهسته دررابازکردم و بی سروصدا داخل شدم, دیدم خاله تو اشپزخانه داره نهار ظهرش را که عموما یا اب پز بود و یا کبابی, اماده میکرد...
سلام کردم ویه بوسه ازلپای توپلش گرفتم وبه سرعت رفتم اتاقم...
لباسها درآوردم ونت را روشن کردم...
چقدددد پیام از سهند داشتم.
_نفس...جیگر...خانمم...هنوز نیامدی؟؟... زود انلاین بشو ,یه مطلب مهم را باید بهت بگم...
و من بی خبراز نقشه ای شوم ,مشغول جواب دادن شدم...
✍قسمت ۱۱
_سلام گلم....ممنون...الان رسیدم ,هنوز عرقم خشک نشده....بگووو خبر مهمت چیه؟؟...
خودم فکرمیکردم حتما پدرومادرش ازخارج برگشتن و میخواد مژده ی خواستگاری رابهم بده
اما سهندجواب داد...
_نسیم دیروز یکی ازدوستام را دیدم میدونی چی میگفت؟
من:
_نه ,علم غیب که ندارم,چی میگفت؟؟
سهند:
_میگفت بایه دختره #دوست شده و #ادای عاشقا را درآورده دختره #گول خورده براش عکس فرستاده,الانم با همون عکسا کلی از دختره اخاذی کرده...
من:
_چقددد نامررررد,سهند بااین دوستات قطع رابطه کن خوب,خوشم نمیاد فاز منفی میدن... سهند دیشب خیلی دلتنگت شدم .....
سهند:
_میخوای یه کاری کنم دیگه دلتنگم نشی....
من که فکرمیکردم الان مژده ی خواستگاری را میده گفتم:
_آره دیووونه.....
گفت :
_میخوام مثل همون دوستم رفتار کنم , اونموقع دلتنگم نمیشی هیچ ,سایه ام هم با تیر میزنی😏
پشتم یخ کرد ,خدامرگم بده این چی داشت میگفت😱😰
نوشتم:
_شوخیت بی مزه بود,خبرت رابگو لووس...
سهند:
_اتفاقا اصلا شوخی نبود دختره ی ساده ی الاغ...
چشام تیرکشید ,همه جا سیاه شده بود,این چی میگفت؟؟؟😰😭
ولی سهند ادامه داد...
_یادته وقتی دوستت آرزو بودم کلی عکس برام فرستادی؟؟؟ برام کاری نداره با یک فتوشاپ بیاندازمت کنار یک پسر و عکس را پخش کنم تو کل دنیا...توی تمام شبکههای مجازی ...و تا توبیای ثابت کنی گول خوردی و این عکس فتوشاپه ,آبروت رفته.!!
من:
_توغلط میکنی پسرهی بی شرف روباه صفت و....😡😭
هرچی از دهنم درمیامد براش,....نوشتم و نشون دادم نمیترسم از تهدیدش,امادرواقع کل بدنم رعشه گرفته بود.😭😭😰
جواب داد:
_درکت میکنم,من نامردم نامرد ,اما چه کنم جیبم خالیست و قراره باپولهای خاله خانم تو پربشه....یه پیشنهاد دارم ,اگر به پیشنهادم پاسخ مثبت بدهی,به شرافتم قسم هرچی عکس ازت دارم حذف میکنم...
من:
_شراففففت؟؟؟؟توی بی شرف دم از چیز دیگری بزن ,نامرد راچه به شرافت!!!😭😡
سهند:
_خوددانی,برخلاف همیشه صادقانه حرف زدم و تو در موقعیت انتخاب نیستی, مجبوری... مجبور...میفهمی؟؟!!😏😏
گفتم:
_من هیچی ندارم که تو به نوایی برسی,به کاهدون زدی
گفت:
_توراکه میدونم ازمنم آس وپاس تری,اما خاله خانم خیلی چیزا داره...
گفتم:
_من نه دزدم ونه خیانت کار😡😨
سهند:
_مجبوری هردو راانجام بدی...والسلام, دختره ی ابله....فردا انلاین باش ,پیشنهادم رامیگم....
✍قسمت ۱۲
دیشب تا صبح از ترس واسترس خواب نرفتم, یعنی این روباه صفت چی ازم میخواست؟😰😰
تا خود صبح گریه کردم,😭
تازه یاد خدا افتادم,....
گفتم خدایا خودت میدونی من دختر بدی نیستم,😭یه نمازم قضا نشده,یه روزه ام دو رو پس نشده,😭ناخوداگاه تو دام افتادم ,خدایا دستم را بگیر, یا ساترالعورات, آبروم را حفظ کن😭😭
چشام تیر میکشید, سرم از درد میترکید...
خاله خانم اومد تو اتاق، تا حال و روزم و چشمای گود افتادم را دید زد تو سرش و گفت :
_خاک به سرم چت شده دختر؟
لبخند بی جانی زدم وگفتم:
_هیچی نیست خاله,همون چشم درد همیشگی ست
خاله:
_یه نوبت از چشم پزشک میگیرم عصر میری دکتر فهمیدی؟!
گفتم :
_چشم
اه حوصله نداشتم این بین دلسوزی خاله را کم داشتم...!!!! که خداراشکر اینم جور شد
انلاین شدم,....دستام میلرزید,یعنی الان چی میخواست؟
سهند:
_به به بالاخره آنلاین شدی,خودت را اذیت نکن دخترک ساده,راه برون رفت ازاین معضل راحته...
گفتم:
_بگو, حوصله ی روباهان را ندارم...
گفت:
_ای به چشششم....یه تابلو فرش خاله خانمت داشت, تویکی ازعکسا فرستادی.... اون رابده به من وبرای همیشه از دنیات گم میشم....
خدای من کم اشتها هم نیست,...😰😱اون تابلو میلیاردها میارزه,بعدشم خاله خانم میگفت...نگه داشتم بدهم به عروسم ,اخه خیلی گرانبهاست ویه جورمیراث خانوادگیه,..حتی خاله حاضرنشده بود به موزه هدیه اش کنه,اخه من چه طور ببرمش ,بی شک خاله میفهمید.
نوشتم:
_بیین نامرد دزددد,این یک قلم نمیشه,خاله این تابلو رادوست داره و گذاشتتش تو پذیرایی , تو چشم هست,امکان نداره غیب بشه و خاله نفهمه,😡اون موقع اگه ازمن بپرسه کجاست چی بگم هااااا؟؟😡😡
سهند:
_نگران نباش خانم کوچولو ,فکر اونشم کردم,من بی گداربه اب نمیزنم...یکی کپی همون تابلو حتی قابش هم مثل همونه, تهیه کردم ,عصریه جا قرارمیذاریم میرسونم بدستت,شب که پیرزنه خوابه اون رابزار جا تابلو اصلی وتابلو اصلی را فردابدستم برسان و تمام....
گفتم:
_نمیدونم باید فکرکنم
سهند:
_دخترک ابله وقت فکرکردن ندادمت,حکم کردم باید اینکار رابکنی,پس نه خودت را اذیت کن ونه من را,عصر تابلو رامیدم....
ادرس یه کافی شاپ راداد و افلاین شد...
.....
خدای من الان چکارکنم..؟؟؟😞😭🤲🤲
✍ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
مطلع عشق
چند نکته تربیتی ساده و در عین حال مهم و کاربردی انیمیشن
سواد رسانه👆
#امام_زمان (عج) و ظهور 👇
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔹 میرسد روزی که از قلب زمین صوت یامهدی شکوفا میشود...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل