🔴 #چوبکبریتهای_زندگی
💠 بسیاری از اشیاء #کوچک در شرایط عادی، ضایعات به حساب میآیند و حتّی در سطل زباله انداخته میشوند. مثل یک میخ کوچک، #سوزن سرم، یک چوب کبریت، پیچ و مهره ریز و دهها چیز بیارزش دیگر که کسی تلاش جدّی برای نگهداری آنها نمیکند. امّا گاه در شرایط سخت و #حسّاس همین اشیاء بیارزش نقش حیاتی ایفا میکنند. سوزن سرم جان یک بیمار و چوب کبریتی جان انسانی را از #سرما نجات میدهد.
💠 در زندگی مشترک، گاه یک رفتار یا جمله کوچک و به ظاهر ناچیز، آبی بر روی #آتش دعوا و تشنّج است و از فتنهای بزرگ جلوگیری میکند. هر رفتار و جملهی سادهای که بتواند همسر را از لجبازی، #عصبانیّت و جدل دور کند گوهری ارزشمند است.
💠 برای نمونه برخی رفتارها و جملات ساده و #کوچک را که در حال عصبانیّت همسر کارگشاست ذکر میکنیم:
🔅بوسیدن پیشانی همسر
🔅 مالش مهربانانهی شانههای همسر
🔅سکوتِ متواضعانه به هنگام عصبانیت شدید وی
🔅آوردن آب قند برای او
🔅لبخند زدن با ژست پذیرش نظر او
🔅 جملات کوتاه مثل "خودتو اذیت نکن"، "حق با توست"، "ارزششو نداره خودتو ناراحت نکن"، "درکت میکنم"،"منو #ببخش اگر ناراحتت کردم"،"طاقت دیدن ناراحتیتو ندارم"،"بیا فراموشش کنیم"،"چشم هر چی تو بگی عزیزم"،"تو جون بخواه عزیزم"،"روی حرفات فکر میکنم"،"از دستم #راضی باش"
و صدها رفتار کوچک و جملهی کوتاه و ساده که در بزنگاهها شما را از خطر سردی روابط و کم شدن علاقه و #محبّت بینتان نجات میدهد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🧕🔬 اینفوگرافیک | بانوان در شرکتهای علمی و دانشبنیان
طبق آمارها بیش از نیمی از شرکتها و مراکز علمی و دانشبنیان، با حضور زنان در ردههای مختلف به فعالیت مشغول هستند.
وبگاه خبر
#علمیوفناوری
#بانوان
هدایت شده از سنگرشهدا
#دستهایخدارویزمینباشید
💠سلام خانواده ای جوان با یه دختر بچه کوچولو متاسفانه دو هفته هست توی چادر کنار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی ساکن هستن امروز صبح مطلع شدم و بهشون سر زدم پدر خانواده تصادف کرده و با پرداختن دیه ناتوان شده با موتور کار میکرده لطفا هر چقدر در توان دارید کمک کنید تا بتونم بحق خانوم حضرت رقیه امروز مشکلشون رو حل کنیم و یه جای براشون توی این گرما بخاطر دختر بچه کوچولوشون تهیه کنیم
یاحق
شماره کارت جهت واریز👇
۵۰۴۷۰۶۱۰۲۹۴۸۷۵۲۳
شهین عموعلی، بانک شهر
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_نهم ⭕️اقسام دیدنها👇 دو روش کلی هست برای دیدن 😍 1⃣
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_دهم
مطلب بعد⬇️⬇️
🔸در مورد راههای #گزینش همسر هستش و یک سری وظایف قبل از خواستگاری
خب اینها هم که حالا عرض کردیم.
بعد از اینکه ما #آگاهی_نسبی در مورد شرایطی که باید یک همسر داشته باشه به دست آوردیم
مرحله این هستش که به جستوجوی فرد مورد نظر باشیم✔️
که خب با توجه به اینکه من این شرایط را دارم.
حالا چه کسی هست که این شرایط رو داشته باشه⁉️
کیا هستن و چه کسی بهتر داره این شرایط را⁉️
حالا بررسی میکنه.
❇️توی این راه چند مرحله وجود داره
یک مرحله این هستش که
بدون اینکه وسواس داشته باشه، #وسواس چیز #خطرناکی هستش، یک خورده وقتی سن که بالا میره اینجوری هستش.
یعنی معمولاً وقتی آقایون یا خانمها هر دو فرقی نمیکنه، سنشون بالا🚫 میره از یک مرحلهای میگذره بعد که میخوان همسر انتخاب کنن
♦️خیلی به اصطلاح #حساس، حساس میشن و با #وسواس خیلی زیاد همسر را میخوان انتخاب بکنن❗️
⛔️خب معمولاً دیگه خب نمیشه هی سن میره بالاتر تا دیگه مجبور میشن، هی فشار میاد
🔰یک خانمی از این شاگردای ما بودش که
من خودم چند تا براش خواستگار فرستادم قبول نکرد، خواستگار مناسبی هم بودن
قبول نکرد.
چند سال طول کشید این نپذیرفتن❌
خیلی خواستگار میاومد قبول نمیکرد.
یک موقع دیدم آمد پیش من و گریه هم میکرد میگفتش که دیگه خانواده گفتن که، بسه دیگه😥
دو تا خواستگار آمدن، همزمان از این دوتا باید یکیش رو انتخاب کنی😬
❇️و من الان مجبورم یکی این دو تا را انتخاب بکنم و هر دوشون هم برای من یک چیزهای داره که من نمیپسندم.
چیکار کنم❓
یعنی دیگه تو #مخمصه گیر کرده بود اینجا.
پسر هم همینطور بعضی از پسرها خب انتخاب نمیکنن
◀️◀️یک موقع مثلاً یه شراطی داره،یک شرایط خاصی داره گرفتاری خانوادگی داره، درس داره.
امام مثلاً (سلام الله علیه) ٢٨ سالشون بود ازدواج کردن💍
بعضیها ٣٠ سالشون هست ازدواج میکنن
بعضیها بیشتر حتی☝️
بخاطر کارهایی که دارن. مشغلههای خاصی که دارن، کوتاهی نکردن.
نوع گرفتاری خاصی که داشتند.
چه از نظر علمی چه از نظر خانوادگی چه از نظر مثلاً #جنگ، گرفتار جنگ بوده، چه از نظر #درمان.
🤯مجروح شده سیر درمان داشته باید یک سیر درمانی را میگذرونده، عقب افتاده.
↩️اما غیر از این موارد، چون اینجور موارد، اینجوری نیست که شخص وسواسی باشه،
🤔یا شخص مثلاً گرفتار این مشکلات #روحی باشه. اما خود شخص #عقب بیندازه هی مخصوصاً.
عقب بیندازه
عقب بیندازه
📌وقتش رسیده باشه هی تأخیر بیندازه،
جدای از اینکه از خیلی از فیوضات و کارکردهای ازدواج محروم میشه و درست از عمرش استفاده نمیتونه بکنه، جدای از اون
بعداً وقتی خب سن که هی میره بالا
با اینکه وسواسه هست هی مثلاً میگه، من که تا الان صبر کردم⏳
♦️اینجوری میگن معمولاً هم دختر، هم پسر، میگن که ما مثلاً چهار سال ازدواج نکردیم به هوای اینکه اونی که میخوایم گیر بیاد.
حالا همینجوری قبول کنیم، به این راحتی😱⁉️
هی اینو میگن، این مد نظرشون هست.
😳براشون سخته که مثلاً چهار سال صبر کردن و حالا میخوان به راحتی قبول کنن
حتی میرن سر وقت دخترهایی که شوهرهایی میاد براشون، خواستگارهای میاد براشون که واقعاً هم مناسبه✅🌹
اما همین وسواس چهار ساله که، ای بابا من چهار سال صبر کردم واسه این، نه شاید بهتر از این هم باشه.
شاید ایده آلتر از این هم باشه هی صبر میکنن و خب این #لطماتی است که زیادی داره❌♨️
‼️بعد میرسن به یه جای که میبینه نه واقعاً داره دچار #بحران روحی میشه.
وقتی دچار بحران روحی میشه یکی را دیگه مجبوره، دیگه اونجا دیگه قدرت انتخابش چی هستش❓
قدرت انتخابش، #ضعیف میشه و خیلی کم میشه🌀💢
هر مقدار این سن بره بالاتر و انسان بیتوجهی کنه به این مسئله، وسواس بیجا داشته باشه،
بخواد موشکافی بیش از حد بکنه این بعداً بقول معروف قدرت مانور خودش و قدرت #انتخابش کمتر خواهد شد
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
1_1607243640.mp3
4.44M
#مهندسی_آرزوها ۵
خوب دقــ🔎ـت کن؛
بسیاری از آرزوها،
فقط از دور قشنــ🌸ــگن!
چیزی که تو به پای آرزوهات میریزی
❌عُمـــــرته...
مراقب باش:
عمرتو اَرزون نفروشی ‼️
مطلع عشق
قسمت ۲۶ حسین لبخند زد ، و از صندلی کنار دستش یک پلاستیک برداشت و به طرف کمیل گرفت: - فکر اونجاشم
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت ۲۷
باغی بود با مساحت حدود یک هکتار و پر از درختان گردو و گیلاس و توت. بعضی از درختان خشک شده بودند. از جویهای کم آبی که میان درختان جاری بود میشد فهمید باغ هنوز به روش سنتی آبیاری میشود.
روی زمین پر بود از علفهای هرز و بوتههای کوچک و بزرگ.
کمیل یک نگاهش به روبهرو و ویلای مقابلش بود و یک نگاهش به پشت سرش. از کنار دیوار قدم برمیداشت و سعی میکرد از راه رفتنش حتی برگی هم تکان نخورد و از درختان و بوتهها برای استتار کمک میگرفت.
سکوت وهمآلود باغ و این که نمیدانست چندنفر داخل باغند،آزارش میداد. تازه داشت میفهمید چراغقوه چه نعمت بزرگیست!
دنبال یک راه پنهان و امن برای رسیدن به ویلا بود. تمام پردههای ویلا بسته بودند و چون برق رفته بود، نمیتوانست از چراغهای روشن ویلا بفهمد چند نفر داخل هستند.
دور و بر ویلا هم کسی راه نمیرفت؛
یا حداقل در شعاع دید کمیل کسی به چشم نمیخورد.
ویلا یک در اصلی داشت
و احتمالا چند در پشتی. در اصلی به ایوان باز میشد. طبقه دوم ویلا هم بالکن کوچکی داشت که یک در به آن باز میشد.
همانطور که نگاهش به ویلای تاریک بود ،
و دست روی دیوار کاهگلی باغ میکشید، رسید به یک اتاقک. بیشتر میخورد که یک انبار باشد.
اتاقک دیوار به دیوار باغ بود ،
و درش به سمت ویلا باز میشد. یک پنجره خیلی کوچک هم با ارتفاع حدود دومتر از زمین وجود داشت. کمیل نگران شد که نکند کسی داخل اتاقک باشد؟
سرش را آرام روی دیوار گذاشت ،
تا ببیند صدایی از اتاقک میآید یا نه. بجز صدای جیرجیرکها، پارس چند سگ که احتمالا متعلق به باغهای دیگر بودند و تکان برگ درختان همراه با نسیم، صدای دیگری نمیآمد. با دقت بیشتری گوش داد.
هیچ صدایی از اتاقک خارج نمیشد. وسوسه شد داخل اتاقک را نگاه کند. فقط لازم بود کمی گردن بکشد تا بتواند از پنجره داخل اتاق را ببیند.
اول با احتیاط در اتاقک چشم دواند.
در آن تاریکی چیز واضحی نمیدید؛ اما حرکتی هم در اتاقک احساس نکرد و احتمالا اتاقک خالی بود.
درحالی که هربار سربرمیگرداند ،
و اطرافش را پایش میکرد، سعی کرد اتاقک را بهتر ببیند. در تاریکی تنها شبح جعبههای روی هم چیده شده را میدید. حالا مطمئن بود کسی داخل اتاقک نیست.
خواست راهش را به سمت ویلا ادامه دهد ،
اما حس ششماش او را سرجایش نگه داشت. احساس میکرد چیزی در آن اتاقک باشد. آرامتر به سمت در اتاقک قدم برداشت؛ رطوبت خاک از جورابش عبور کرده و باعث شده بود کمی سردش شود.
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۲۸
اتاقک در نداشت.
قبل از این که وارد شود، کورمالکورمال محیط را بررسی کرد چون ممکن بود تلهای در کار باشد.
بسمالله گفت و قدم به اتاقک گذاشت.
بوی نمزدگی در بینیاش پیچید.
اولین چیزی که متوجهش شد، تعداد زیادی جعبه بود که روی هم چیده شده و بیشتر فضای اتاقک را گرفته بودند. چند دبه بزرگ هم سوی دیگر اتاقک بود.
روی جعبهها دست کشید. جعبه میوه بودند.
چراغقوه موبایلش را روشن کرد ،
و تمام دقتش را به کار برد تا مبادا نور چراغقوه از اتاقک خارج شود.
نور را انداخت روی جعبهها و از چیزی که دید خشکش زد:
تعداد زیادی صابون، پارچه و بطریهای شیشهای خالی!
کمیل از کنار هم چیدن این اقلام به یک نتیجه رسید: «یک بمب ناپالمِ دستساز با قابلیت استفاده در جنگهای خیابانی»،
یا به عبارت سادهتر: «کوکتل مولوتوف!»
نگاهی به دبهها کرد؛
با این حساب حتما دبهها هم پر از نفت بودند. مغزش سوت کشید. ناگاه، چشمش افتاد به سوراخی که روی خاکهای کف اتاقک درست شده بود.
کمی دقت کرد؛
قسمتی از زمین برآمده و سوراخی درست شده بود.
نمیتوانست داخل سوراخ را درست ببیند؛ اما از شکلش حدس زد لانه روباه باشد.
همین نشان میداد ،
مدتهاست که کسی به این باغ سر نزده تا این که یک روباه در انباریاش لانه کرده!
کنار لانه روباه، یک جعبه دیگر هم دید که روی آن را با پارچهای پوشانده بودند.
پارچه را کنار زد، جعبه پر بود از چاقو و قمههای کوتاه و بلند، پنجه بوکس، زنجیر و حتی اسپری فلفل!
و اینها برای کمیل فقط یک معنا میداد:
جنگ شهری و دعوای خیابانی!
خواست از اتاقک بیرون بیاید ،
که متوجه خروج کسی از ویلا شد و سر جایش ماند. به کسی که از ویلا بیرون آمده و چندمتری از آن دور شده بود نگاه کرد.
تنها شبحی از او میدید ،
و تنها توانست بفهمد مرد است؛ پس سارا نبود! و این یعنی سارا حداقل یک همراه دیگر در آن باغ دارد.
مرد به طرف در باغ میرفت ،
و اطراف را نگاه میکرد. کمیل فقط دعا میکرد مرد به سمت اتاقک نیاید.
مرد با تردید در تاریکی راه میرفت ،
تا این که چراغقوهاش را روشن کرد. کمیل پشت دیوار اتاقک پنهان شد؛ چون مرد داشت نور چراغقوه را در تمام باغ میچرخاند.
صدای زنانهای از در ویلا شنید:
- ببین برق کوچه هم رفته؟
فهمید که ساراست.
مرد بدون این که جواب بدهد تا در باغ رفت و آرام آن را کمی باز کرد. نگاهی به کوچهباغ انداخت
و برگشت به سمت سارا:
- آره. همه جا ظلمات محضه.
صدای حسین از بیسیم کوچک درون گوش کمیل بلند شد:
- کمیل کجایی؟ چرا انقدر دیر کردی؟ نکنه گاف دادی؟
کمیل نمیتوانست جواب بدهد؛
چون فاصله مرد با او زیاد نبود و ممکن بود صدایش را بشنود. جواب نداد و حسین هم دیگر چیزی نگفت؛
اما کمیل صدای زمزمه آرامش را میشنید که آیهالکرسی میخواند. همین زمزمه حسین، دل کمیل را آرام میکرد.
چشمانش را بست همراه حسین خواند:
یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء... ((خدا) آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مىداند، و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمىیابند.)
قسمت ۲۹
آرام شد و نفس عمیقی کشید.
حالا مرد دوباره وارد خانه شده بود. از اتاقک بیرون آمد و درحالی که نگاهش به پنجرههای ویلا بود، از میان درختان به سمت ویلا قدم برداشت.
درختی تنومندی که تا کنار بالکن قد کشیده بود توجهش را جلب کرد.
ریسک بزرگی بود؛
نمیدانست شاخههای درخت تحمل وزنش را دارند یا نه؟ اگر از آن بالا میافتاد واویلا میشد...
با این حال، زمزمه آیهالکرسی به او نیرو داده بود.
جورابهایش را درآورد
و در جیبش جا داد. دستش را دور تنه درخت حلقه کرد و از ته دل یا علی گفت. با تکیه روی شیارها و برجستگیهای درخت بالا رفت تا رسید به لبه بالکن.
درحالی که بیشتر وزنش روی دستانش افتاده بود، سعی کرد داخل را ببیند. چیز زیادی پیدا نبود و صدایی نمیآمد.
نتوانست بیشتر معطل بماند،
خودش را داخل بالکن انداخت و سریع دست و پایش را جمع کرد که در دیدرس نباشد. دوباره داخل اتاق را نگاه کرد، کسی نبود.
از پنجره پایین نور ضعیفی به بیرون درز کرد. احتمالا نور همان چراغقوه بود.
پس سارا و آن مرد پایین بودند.
کمیل آرام در بالکن را کشید؛ قفل بود.
بیمعطلی سنجاق قفلیاش را از جیبش درآورد. با این سنجاق خیلی وقتها کارش راه میافتاد. از همان دوازده، سیزدهسالگی انقدر با سنجاق و قفل در خانهشان تمرین کرد که یاد گرفت چطور قفل را باز کند.
حتی چندبار وقتی مادرش کلید را در خانه جا گذاشته بود، کمیل با همان سنجاق کارش را راه انداخت. حالا هم باز کردن در بالکن برایش چندان وقت نمیگرفت؛
نهایتا چند ثانیه!
وارد خانه شد و نفسش را حبس کرد. کوچکترین صدایی میتوانست همه چیز را خراب کند.
نگاهی به دور و بر انداخت؛
اتاق بالایی تقریبا خالی بود؛ تنها چند صندلی و میز و خرت و پرتهایی مشابه آنها. خاکی که روی وسائل را گرفته بود نشان میداد مدتهاست گذر کسی به آن اتاق نیفتاده. تنها روی یک جعبه را خاک نگرفته بود و کمیل میتوانست بفهمد آن را تازه به آنجا آوردهاند.
اینبار صدای حسین خشمگینتر و مضطربتر به گوشش رسید:
- معلومه کدوم گوری هستی؟ بیا دیگه! نمیشه بیشتر از این برق رو قطع نگه داریم.
کمیل ترجیح داد خودش را معطل جعبه نکند. از زمان ورودش به باغ حدود پنج دقیقه گذشته بود. صدای صحبت کردن سارا و مرد را از طبقه پایین میشنید.
سارا: مطمئنی اینجا امنه؟ چرا برق قطع شده؟
مرد: من از امن بودن اینجا مطمئنم. مطمئنم لو نرفتم. چون الان نزدیک دو ماهه پامو از اینجا بیرون نذاشتم، فقط حسام میاومده اینجا. اونم که سفید سفیده.
کمیل به صدای مرد دقت کرد،
از صدایش حدس زد مرد حداقل پنجاه سال را داشته باشد. نمیتوانست پایین برود، میکروفون را پایین حصار کنار پلهها چسباند و نام حسام را به خاطر سپرد.
بعد همان مسیری که در ابتدا آمده بود را برگشت، انگار که هیچوقت کسی وارد باغ نشده است!
قسمت ۳۰
‼️چهارم: بشنو سوز سخنم... .‼️
کمیل چهارزانو نشسته بود ،
روی صندلی کمک راننده و خیره بود به باغ. حسین سرش را گذاشته بود روی فرمان و سپرده بود کمیل بعد از پنج دقیقه بیدارش کند. پیدا بود خسته است.
کمیل داشت همه آنچه دیده بود را در ذهنش تحلیل میکرد چون میدانست حسین وقتی بیدار شود، از او تحلیل میخواهد.
پنج دقیقه خیلی زود تمام شد.
کمیل خجالت میکشید سرتیمش را بیدار کند؛ هرچه باشد سن پسر حسین را داشت. آرام و با تردید گفت:
-آقا... حاجی...
حسین فوری سرش را از روی فرمان بلند کرد و چشمانش را مالید.
کمیل با شرمندگی گفت:
- ببخشید... مثل این که اصلا نخوابیدید!
حسین لبخند زد:
- نه پسرجان، اتفاقا خوابیدم، خوبم خوابیدم. تو نسل جنگ رو نمیشناسی! ما یاد گرفتیم زیر بمب و خمپاره، توی نیممتر سنگر با چشم باز بخوابیم. خیلی هم کیف میده!
بعد تنهاش را کمی چرخاند به سمت کمیل:
- خوب، حالا بگو ببینم... چی دیدی؟ چندنفر بودن؟
- یه نفر همراه ساراست، حداقل اینطور که من فهمیدم. یه مرد حدودا پنجاه ساله.
- چهرهش رو دیدی؟
- نه. از صداش فهمیدم. گویا این آقای پنجاه ساله، الان حدود دو ماهه که توی این باغه و یکی به اسم حسام میآد بهش سرمیزنه و احتمالا تامینش میکنه. درضمن آقا، توی باغ یه انباری کاهگلی دیدم. رفتم داخلشو بررسی کردم، برای همینم بیشتر معطل شدم. چشمتون روز بد نبینه! انباریه پر بود از سلاح سرد... از چاقو و قمه بگیر تا پنجهبوکس و اسپری فلفل... تازه اونا هیچی، چندتا دبه نفت و بطری و صابون هم بود، که غلط نکنم برای ساختن کوکتلمولوتوفه!
حسین سرش را تکان داد:
- به به! پس حسابی تدارک دیدن برای مهمونی!
کمیل با نگرانی گفت:
- من بین اون سلاحا حتی یه دونه سلاح گرم هم ندیدم. این یعنی میخوان جنگ خیابونی راه بندازن... البته، وقتی رفته بودم توی یکی از اتاقای ویلا، یه جعبه دیدم که نمیدونم توش چی بود. یکم بهش مشکوک شدم ولی وقت نبود برم ببینم توش چیه
- خوبه. تا همینجا هم خیلی خوب پیش رفتیم. تو اینجا باش، شنودشون کن. اگه سارا بیرون رفت هم برو دنبالش.
- جسارتا قربان اگه اون مَرده رفت بیرون چی؟ برم دنبالش؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
هدایت شده از سنگرشهدا
سلام دوستان برای یکی از خادمین سنگرشهدا مشکل پیش اومده برای رفع مشکلشون #ختمدههزارتاصلواتبهنیتامامزمانعج گرفتیم هرکی میتونه با نفس خیرش تو این ختم شریک بشه به این ای دی پیام بدید
@FF8141
اجرتون با بی بی ۳ساله
#1700