🔰 باز هم نشر مطلب جعلی در آستانه ماه #محرم
👈 متاسفانه امسال هم در آستانه ماه محرم ، شاهد پخش یک حدیث جعلی در فضای مجازی هستیم و از آن بدتر اینکه باز هم کانال های مذهبی و حتی پر تعداد، بدون بررسی روایت، در حال پخش آن هستند!
🔰 این روایت که در تصویر می بینید و تشویق به زدن پرچم مشکی بر در خانه ها میکند هیچ سندی ندارد و جعلی هست و در هیچ منبع حدیثی ای نیامده است
❇️ البته قطعا نصب پرچم سیاه ،نمادی مهم از عزاداری هست و امری مطلوب، کسی منکر این نشده یا نگفته پرچم سیاه نزنید،
بلکه بحث سر این است که چرا باید برای ترغیب مردم به چنین کاری، حدیث جعل کنیم و به اهل بیت، جمله دروغ نسبت دهیم ؟؟؟
👈 دوستان مذهبی، سخنرانان عزیز، مداحان محترم، دقت دقت دقت
انشالله با نشر گسترده این پست، دیگران را متوجه این اشتباه و حدیث جعلی بکنیم تا آن را پاک کنند
دقت شود که برخی افراد برای این حدیث صد در صد جعلی و دروغین ، منبعی ذکر کرده اند به آدرس 👈 📚مقتل مبکی العیون،ص111
💠 باید در جواب بگوییم اولا این منبع برای زمان معاصر هست و به هیچ عنوان جزء منابع متقدم و دست اول و حتی دست دوم حدیثی هم نیست ، ثانیا مطالب غیر معتبر در آن زیاد یافت می شود.
🌀 واقعا تعجب است از افرادی که خود را پیرو امام حسین (ع) می دانند ، اما بعد از اثبات جعلی بودن یک روایت، باز هم دارند متعصبانه آن را نشر و پخش می کنند !!!!
✍ احسان عبادی/ مدرس مهدویت و پژوهشگر علوم حدیث و تاریخ
🍃 اُنس و صميميت با يك انسان ، باعث میشود که ما با آن فرد حالت آشنايي پيدا كنيم، حالت صميميت پيدا كنيم ؛
حالتي كه ميتوانيم او بـه اطمينان كنيم، حالتي كه ميدانيم آن به اگر فرد حـرف هـاي دلمـان را بزنيم ، ميتواند كمكمان كند.
بالاترين اُنس ، انس با خداست و اُنـس بـا
اولياي خدا، و در عصر ما امام زمان (عج) است .
🍃توسل كنيم به امام زمان، حرف بزنيم او با او با و صـحبت كنـيم
درست است كه پرده ي غيبت است ولي حـرف هـاي را مـا مـي شـنود ،
امام زمان صداي را ما ميشنود آن آقايي كه همه منتظرش هستند حرف را ما مي شنود حرف را تو و من ميشنود و جواب ميدهد.
🍃سلام به ائمه دقيقاً نوعي دعاست و دعاي به ما ائمه می رسـد ؛
هـر
چقدر گنه كار باشيم ، دعاي ما به ائمه ميرسد و ائمه خوشحال ميشوند
و اين چيزي نيست جز رضايت و خدا ، رضايت خدا چيـزي نيسـت جـز افزايش و رزق بركت براي ما
صبحت با را سلام به امام زمان شروع كن👌
#کار_برای_امام_زمان (عج)
❣ @Mattla_eshgh
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری #استاد_شجاعی
✘ چرا در کربلا، بعضیا تونستن بمونن پای امام، و خیلیها نتونستن؟
✘ چرا همین الآن، بعضیها رسیدن به همراهی با امام زمان علیهالسلام و ما هنوز نرسیدیم؟
مطلع عشق
🔷 داستان #نردبان_عاشقی 🔶 #قسمت ۱ و ۲ شاید بگم صد تا صدا داشت داخل گوشم میپیچید ،از داد زدن پسر
قسمت اول رمان ، نردبان عاشقی👆
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥
✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیلهای که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناختها؛ #بصیرت است. ✷بیانات حضرت آقا ۱۳۹۳/۹/۶✷
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘🔘مقدمه🔘🔘
در اول باید بگم که خوشحالم که در شب میلاد امام جواد(ع) اولین رمانم را با شما عزیزان به اشتراک میزارم.
در پی مطالعاتم به گزینهای بر خوردم که در ابهام قرار داشت و اسمی عجیب را برایم تداعی کرد.
بعد از تحقیقات پی بردم که قتلهای زنجیره موضوعی است که تحریف شده و بعد از گذر بیست سال از خاطر مردم پاک شده است؛ و نسل امروز هیچ پیشزمینهای درباره این گونه مسائل #سیاسی کشور ندارند. اگر هم مایه #کنجکاوی بشود برایشان، در فضای اینترنت چیزی جز تحریف و دروغ دستگیرشان نمیشود و یا در میان دو نوع نظریه گیر میکنند و تا ابد این گونه مسائل مبهم میماند.
بر اساس حکم رهبر انقلاب در راستای #جهاد_تبیین، قلم به دست گرفتم و برای اولین بار بر آن شدم که برای #نوجوان و #نسل_امروز و مردمانی که شاید در زمان خود فراموش کردند که چه اتفاقاتی افتاده است، با سبک داستانی و با قلم تبیین، ابهام مه آلود تاریخ را بشکنم.
امید بر آن است که داستان پیش رو توانسته باشد توجه شما را جلب کند و مطالبی مفید را انتقال داده باشد.
ومن الله توفیق
#محدثه_صدرزاده
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘 #قسمت ۱
🔘تهران، ۱۵دی ماه ۱۳۷۷
«...وزارت اطلاعات بنا به وظیفه قانونی و به دنبال دستورات صریح مقام معظم رهبری و ریاست محترم جمهوری، کشف و ریشه کنی این پدیده شوم را در اولویت کاری خود قرار داد و موفق گردید شبکه مزبور را شناسایی، دستگیر و تحت تعقیب قرار دهد و با کمال تاسف معدودی از همکاران مسئولیت ناشناس، کجاندیش و خود سر این وزارت که بیشک آلت دست عوامل پنهان قرار گرفته و در جهت مطامع بیگانگان دست به این اعمال جنایتکارانه زدهاند، در میان آنها وجود دارند. این اعمال جنایتکارانه نه تنها خیانت به سربازان گمنام امام زمان (عج) محسوب میشود بلکه لطمه بزرگی به اعتبار نظام جمهوری اسلامی ایران وارد آورده است...»
صدای محکم حیاتی در اتاق پیچیده است، که در حال خواندن متن وزارت اطلاعات است.
با شتاب از روی صندلی بلند میشوم دست دراز میکنم و کنترل را بر میدارم. کمی صدا را بلند میکنم، تمام وجودم گوش شده است برای شنیدن کلماتی که حتی تصورش هم مسخره است. عصبی میخندم، مگر میشود تمام اتفاقات زیر سرخودمان باشد؟!
خبر تمام شده و حیاتی خبرهای بعدی را میخواند و من همچنان چشمانم میخ تلویزیون مانده است.
با صدای کوبیده شدن در، به سمت در بر میگردم، «سیدمهدی» است که دارد نفسنفس میزند. ضربان قلبم روی صد است، نمیدانم به خاطر خبر است و یا ناگهانی باز شدن در؟
-حیدر، خبر رو شنیدی؟
انگار منتظر جوابم نیست، سرش را به دیوار پشت سرش تکیه میدهد:
_بدبخت شدیم. از فردا همه به چشم قاتل بهمون نگاه میکنن.
اوه به این قسمتش فکر نکرده بودم. کلافه دستی میان موهای پر پشت و موج دارم میکشم. تنها به دنبال کلمهای میگردم که به مهدی بگویم،
اما قبل از به زبان آوردن کلمات سربازی لاغر و آفتاب سوخته وارد اتاق میشود و میگوید:
- قربان «حاج کاظم» گفتن بهتون بگم که شما و آقاسید برید پیششون.
سر تکان میدهم. ترس در چشمانش غوغا میکند، در چشمان مهدی هم هست اما شدتش کمتر است؛ و قطعا در چشمان من هم ترس لانه کرده است.
به سمت در قدم برمیدارم و دستم را به شانه مهدی میزنم تا با خودم همراهش کنم.
- بریم، نگران نباش.
حرف بیمعنایی زدهام؛
از نوع تمام تعارفهایی که مردم به یک دیگر میکنند. الان هم دروغ گفتم بلکه کمی نگرانیاش کم شود، اما درستش این است که نگران بود، ماجرا تازه در حال شروع شدن است.
خارج که میشویم،
انگار در تمام راهروها بذر ترس پاشیدهاند. در راهرو صدای همهمه ریزی پیچیده است که ثمره گفت و گوی آرام و زمزمهواری است که از هر اتاق بیرون میآید، و این نشان از ترس و تشویش همکاران است.
ته دلم برای یک لحظه خالی میشود، اما به خود میگویم: تموم میشه.
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
ارسال و کپی حتما با ذکر نام نویسنده مجاز است
#عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۲
دست میکشم لابه لای ریش های تقریبا بلندم، تلاش میکنم کمی بیخیال باشم. تقه ای به در اتاق حاج کاظم میزنم. صدایی از داخل می آید:
- بفرمایید.
در نیمه باز را هل میدهم و به مهدی نگاه میکنم که سرش پایین است و دارد با ریشهایش بازی میکند؛ مثل تمام مواقعی که ذهنش درگیر است. دست پشت کمرش میگذارم و به داخل هلش میدهم، خودم هم پشت سرش وارد میشوم و در را میبندم.
- سلام حاجی امرکرده بودین بیاییم خدمتتون.
تازه متوجه میشوم که دارد با تلفن صحبت میکند. تلفن را بین دوشانه اش نگه داشته است و با یک دست مطالبی را روی کاغذ رو به رویش مینویسد. هر از گاهی هم جمله ای میپراند:
_بله بله، متوجهم، درست می فرمایید...
چشمش که به ما میافتد به صندلیهای چرمی مشکی اشاره میکند تا بنشینیم.
مهدی سرش را نزدیک گوشم می آورد:
- فک کنم اوضاع خراب تر از این حرفا باشه.
با چشم اشاره ای به چهره درهم رفته حاج کاظم میکند:
_باز دوباره حاجی برزخی شده!
به حاجی نگاه میکنم؛ رگهای پیشانیاش ورم کرده است و گاهی نفسش را با حرص بیرون میفرستد.
بالاخره تلفن را سرجایش میگذارد.
سرش را با دستانش میگیرد و در همان حال با کمترین صدا که رگههایی از خشم را درش میتوان دید میگوید:
- داشتم با وزیر صحبت میکردم، حتی خبر نداشت چی شده! تعجب کرده بود میگفت که من اصلا همچین متنی ننوشتم.
خون در رگهایم یخ میبندد:
- مگه میشه؟ اخبار متن رو خوند، یعنی اخبار هم دروغ میگه؟ این دیگه چه جورشه؟
با حرف من حاجی دستانش را بر میدارد، نگاهی گذرا به ما میاندازد و این بار سرش را به پشتی صندلی چرخدارش تکیه میدهد و چشمانش را میبندد. مهدی ساکت شده است و هنوز هم درگیر ریشهایش است.
- ما هم دنبال همین هستیم، اینکه توی اخبار یه متنی خونده بشه و تمام قتلهای این دو روز رو گردن وزارت بذاره خودش مشکوکه.
این بار مهدی سرش را بلند میکند:
-خوب حاجی حالا چی میشه؟ بچههای خودمون هم ترسیدن.
نگاهی با تردید به ما میاندازد، کمی مردد است برای گفتن حرفش؛ اما طاقت نمیآورد:
-اولین تیتر روزنامه و متن وزیر رو روزنامه مشارکت* زده!
هر چه میخواهم حرف بزنم نمیتوانم، دیگر دارد از توانم خارج میشود. باز هم مشارکت!
*مشارکت: حزبی سیاسی که پس از انتخابات سال ۱۳۷۶ تشکیل شد. اکثر افراد این حزب از دسته اصلاحات و گروه به اصطلاح چپ بودهاند. این گروه به رهبری محمد خاتمی اداره میشد.
#پاورقی
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
🔘قسمت ۳
- حاجی چرا حزب مشارکت؟ چه ربطی به هم داره آخه؟
- در این باره خبری نداریم.
دستی در جببش میکند و تسبیح عقیقش را درمیآورد. دستانش درگیر دانههای یاقوتی رنگ تسبیح شده است.
-حیدر! پیگیری کن ببین مشارکتیها تحلیلهاشون در این باره چیه؟ قطعا از لابهلای حرف هاشون، میشه اطلاعات خوبی به دست آورد.
چشمی میگویم و بلند میشوم،
نگاهی به مهدی می اندازم هنوز هم درگیر ریشهای صورتش است. دستم را بالا می آورم تا به شانهاش بزنم.
- تو برو به کارت برس، مهدی با من میاد.
دستم نرسیده به شانه مهدی برمیگردد. مهدی که انگار با شنیدن اسمش به خودش آمده، نگاه گیجش بین من و حاج کاظم میچرخد. حاج کاظم سری بالا می اندازد و اشاره میکند که من بروم.
از در اتاق که بیرون می آیم،
همانجا به دیوار گچی کنار در تکیه میدهم. ای کاش حاج کاظم نمیگفت مهدی با او برود، وجودش و حس ششماش خیلی میتوانست کارساز باشد.
تکیهام را از دیوار بر میدارم به سمت اتاقم حرکت میکنم. آفتاب درحال غروب است و فضای اداره نیمه تاریک شده است.
بچهها انقدر شوکه شدهاند که حتی حواسشان به تاریکی هوا هم نبوده است.
کلید موتور را بر میدارم.
میخواهم بیرون بروم که چشمم به جلیقه قهوهای رنگم میافتد. با اینکه هوای دی ماه سوز سردی دارد اما بدنم از فرط عصبانیت دقیقه به دقیقه در حال شعلهور شدن است. بیخیالش میشوم و سریع میروم بیرون.
***
رو به روی دفتر حزب می ایستم و نگاهی به ساختمان نوساز آجری رو به رویم میکنم. اینگونه نمیشود وارد ساختمان شد، آن هم با تیپ و قیافهای که من دارم قطعا در بدو ورود بیرونم میکنند.
باید فکری کنم تا بتوانم وارد ساختمان بشوم، اما چطورش را نمیدانم.
آنها تنها افراد آشنا را در ساختمان راه میدهند، دقیقا همانند یک باند مخوف میمانند.
تقریبا خیابان خلوت است، ناگاه به یاد یکی از بچه های مسجد میافتم. قطعا او میتواند کمک کند.
موتور را روشن میکنم و به سمت مسجد امام حسین (ع) که در نزدیکی شهر ری هست میروم. هنگامی که میرسم صدای اذان است که پخش میشود.
موتور را به یک درخت قفل میکنم و به سمت درب مسجد میروم.
همان طور که وارد مسجد میشوم، دکمه سر آستینهایم را باز میکنم و تا آرنج بالا میدهم کنار حوض می ایستم، یک پایم را لب حوض میگذارم و بند کفشم را باز میکنم.
- به به ببین کی اومده، چطوری اخوی؟
سری می چرخانم، لبخند روی لب هایم می آید. خودش است، پسری با تیپ و قیافه مشارکتیها اما با افکاری حزباللهی.
🔘قسمت ۴
سری میچرخانم، لبخند بر لبهایم میآید. خودش است، پسری با تیپ و قیافه مشارکتیها اما با افکاری حزب اللهی.
- سلام.
دقیق روبه رویم میایستد و سری خم میکند. واقعا نمیدانم چطور حاضر شده است موهایش را این گونه فرفری بگذارد.
- نه مثل این که خیلی پرتی.
به چشمانش نگاه میکنم و بی حوصله میگویم:
- یکم درگیرم، بریم نماز بعد برات میگم.
- چشم! پس من برم که از فضیلت صف اول جا نمونم.
سریع به سمت در ورودی مسجد میرود و میان جماعت مسجدی، شلوار جینش بدجور توی ذوق میزند.
دستم را داخل آب سرد حوض میکنم و وضو میگیرم. نماز شروع شده است. جورابهایم را در جیب میگذارم و به سمت صفوف نماز میروم.
مکبر "السلام علیکم" را که میگوید،
باز به یاد اتفاقات اخیر میافتم. انگار تنها نماز است که ذهنم را ثانیهای آرام میکند.
با دستی که به کمرم میخورد برمیگردم، «فرهاد» است.
- خوب بگو ببینم ماجرا چیه؟
همین طور که جوراب هایم را پا میکنم برایش توضیح میدهم:
- جریان قتل ها رو که میدونی؟
دستی به چانه سه تیغهاش میکشد.
- آره بابا، دیگه کیه که از این ماجرا خبر نداشته باشه. خوب؟
- میخوام یه سری خبر درباره بچههای حزب برام بیاری. از این رفیقات که تو حزب هستن میتونی کمک بگیری. میتونی؟
- آره اما چرا افکارشون برات مهم شده؟
لبخند کجی گوشه لبانم میآید.
- یکی از دوستام که تو نیرو انتظامیه داشت گزارششو تکمیل میکرد، منم کنجکاو شدم. فقط فرهاد جان دیگه فردا شب همین جا وعده.
- باشه اخوی.
دیگر حوصله ماندن را ندارم.
با فرهاد خداحافظی میکنم. سوار موتور میشوم، و به سمت اداره حرکت میکنم. فعلا که تا فردا شب کاری ندارم.
ذهن مشغولم نمیگذارد که به خانه بروم. باد ملایمی میوزد و لرزی را به تنم می اندازد.
اکثر افراد پالتو و یا کاپشن پوشیده اند زمستان دارد خودش را بیشتر به رخ میکشد.
🔘قسمت ۵
نزدیک اداره که میرسم، از دور پیکان سفید رنگی که آرم اداره رویش حک شده است را میبینم. حاج کاظم و مهدی در حال پیاده شدناند.
گازی به موتور میدهم که از صدایش به سمت من بر میگردند.
- سلام حاجی، مخلصیم.
حاج کاظم تنها با اخم، سر تکان میدهد و میرود. موتور را در جای همیشگیاش کنار دیوار میگذارم و به سمت مهدی میروم:
- حاجی چرا این جوری بود؟
سرش را بالا می آورد و با خستگی که از چهره اش پیداست:
-رفتیم سردخونه، هر چهار تا مقتول رو بررسی کردیم. جالب اینجاست هیچ کدوم مثل هم کشته نشدن.
خیلی دلم میخواهد بدانم هر یک چگونه کشته شدهاند، اما با باد سردی که میوزد به خود میلرزم:
- بریم تو بقیش را بگو، هوا داره سرد میشه.
دستش را داخل جیب های شلوارش میکند.
- راسش باید برم خونه، «آیه» تنهاست.
با درماندگی نگاهم میکند:
- حاجی گفت تا صبح گزارش را باید بنویسم و اداره بمونم.
دستی به ریشهایم میکشم. ده سالی است که هم برای خواهرش مادر بوده، هم پدر. اکثر اوقات هم، تمام تلاش خود را کرده که در اداره شب را صبح نکند.
با فکری که به ذهنم میخورد میگویم:
- به آیه خانم بگو برن خونه ما، هم تو خیالت راحته، هم اونجا بهشون خوش میگذره.
- آخه...
کتفش را میگیرم و همان طور که به داخل میکشانمش میگویم:
- این حرفا رو بیخیال. بریم تو، که تو زنگتو بزنی، هم این که ماجرا رو برای من توضیح بدی.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده