فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ فریب زندگی های اینستاگرامی را نخورید
📌 #واقعیت در فضای مجازی آن چیزی نیست که میبینید
13.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی بدون کلام و مفهومی،
در معرفی کارکرد مهمترین ابزار #جنگ_شناختی دشمن
#افراط در استفاده از تلویزیون [موبایل و کنسولهای بازی و ...] یکی از عاملین اصلیِ نقص توجه در بچههای امروزی است ...
#حمید_کثیری
مطلع عشق
صدای نفس کلافهای که میکشد را میشنوم. قدمی برمیدارد که صدای خرد شدن شیشه به گوشم میخورد. حیاط پر
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۴۱ و ۴۲
وارد خانه میشوم.
صدای آیه از پشت سرم میآید. هنوز هم صدایش میلرزد.
-وای خیلی بد بود زهرا. معلوم نبود چرا این کارو کردن؛ اما شیشههای اتاق منو مهدی رو خرد کردن.
-الان خوبی آیه؟ بذار ببینم جاییت زخم نشده؟ اصلا همش تقصیر خودته دیگه! میگم بیا اینجا یعنی بیا. البته این حیدرم کم مقصر نیست.
زهرا یکریز غر میزند. کنار در سالن مادر ایستاده است. با دیدنم دو دستش را به صورتش میکوبد.
-بشکنه دستی که تو رو زده.
لبخندی میزنم که باعث میشود لبم کمی بسوزد. شانهاش را میگیرم و به سمت صندلی میبرمش.
-سلام پسر این چه وضعیه؟ دعوایی هم شدی؟
صاف میایستم، پدر از بالای عینک نگاهی به من میاندازد.
_سلام. نه یه عده اراذل بودن. نمیدونم چطوری فهمیده بودن کار مهدی دولتیه. به خاطر این شرایطی که الان پیش اومده، بدبین شده بودن و میخواستن یه جوری انتقامشونو بگیرن.
پهلویم تیر میکشد؛ اما محکم میایستم. دخترها هم بیصدا کناری ایستادهاند.
_بچم مهدی به این مظلومی!
از وقتی مهدی و آیه یتیم شدن مادر نسبت به این دو بیشتر از من و زهرا حس مادری دارد.
_انشاءالله که خیره.
پدر این حرف را میزند؛ اما با نگاهش میگوید که بعدا حسابی با من کار دارد و باورش نشده است.
میخواهم بنشینم که تلفن زنگ میزند. چون به تلفن نزدیکترم خودم برمیدارم.
_الو!
_حیدر خودتی؟
چشمانم درشت میشود، حاج کاظم است.
_جانم حاجی در خدمتم.
_همین حالا بیا اداره.
نفسم را کلافه بیرون میدهم.چشمی میگویم و تلفن را قطع میکنم. تلفن را که سر جایش میگذارم صدای مادر بلند میشود:
_کی بود؟
برمیگردم و همانطور که به سمت اتاقم میروم میگویم:
_هیچی! از اداره یه مشکلی پیش اومده، زنگ زدن برم رفعش کنم.
از کمد یک بلوز و شلواری برمیدارم و سریع با لباسهای خاکیام عوض میکنم. با بر داشتن کاپشنم از اتاق بیرون میآیم و جلوی پدر میروم.
از گوشه چشم نگاهی می اندازم، خبری از زهرا و آیه نیست. آرام میگویم:
_بابا خیلی مراقب آیه باشید و نذارید بره خونه خودشون.
پدر سری تکان میدهد. یادم میافتد فردا هم نیستم و شیشههای خانشان را قول دادهام درست کنم.
_پس چرا وایسادی؟
عینکش را بر میدارد و با آن نگاه قهوهایاش نگاهم میکند.
_بابا اگه میشه، فردا یه شیشهبُر ببرید خونه سید دو سه تا از شیشهها رو شکستن.
سری تکان میدهد. با عجله خداحافظی میکنم و به سمت در میروم همین طور که درگیر موتور هستم صدای مادر میآید:
_با این سر و شکل میخوای بری؟ خوب دو دقه استراحت کن بعد برو.
لبخندی میزنم و برای این که دلش راضی شود بر روی دستش بوسه کوتاهی میزنم و میگویم:
_خوبم مامان، زخم شمشیر نخوردم که.
نگاهم میکند و مثل همیشه زیر لب دعا میخواند. موتور را از خانه بیرون میبرم و با سرعت به سمت اداره میروم.
باید گزارش اتفاق امروز را هم به حاج کاظم بدهم. دلشوره فردا را دارم که قرار است برویم سراغ موسوی. ای کاش این بار به دستش بیاوریم.
🔘قسمت ۴۳ و ۴۴
به اداره که میرسم با سرعت به سمت اتاق حاج کاظم راه میافتم. تمام اتاقها درشان بسته است و راهرو برعکس همیشه تاریک و سرد است.
انگار سالها، کسی پایش را در این اداره نگذاشته است. فقط گاهی صدای تیک موس را که از اتاق ته راه رو میآید میشنوم. تقهای به در میزنم.
_بیا تو.
وارد که میشوم حاج کاظم را میبینم که با کلافگی طول و عرض اتاق را طی میکند، گاهی هم دستی به ریشهایش میکشد.
_حاجی اتفاقی افتاده؟
میایستد و نگاهی از سر تا پایم میاندازد به صورتم که میرسد اخمهایش در هم گره میخورند.
_این چه وضعیه؟
لبخند کجی میزنم. دستی به گوشه لبم میکشم که به سوزش میافتد.
_چیزی نیست حاجی درگیر شدم.
ترجیح میدهم فعلا ماجرا را بزرگش نکنم. روی یکی از صندلیها مینشیند و میگوید:
_تو بهم گفتی اسامی بیرون درز کرده، من دست کم گرفتمش.
بر روی صندلی روبهروییاش مینشینم. آن قدر ذهنش درگیر است که حتی نمیپرسد چرا درگیر شدهام.
_یک ساعت پیش خانوم حسین بهم زنگ زد و کلی گلایه کرد چرا نگفتم حسین زندانه.
اخم میکنم.
_مگه نگفته بودید بهشون؟
باز میایستد. همان طور که راه میرود میگوید:
_نه. فکر میکردم چون یه سوء تفاهم باشه لزومی نداره گفتنش.
نفس عمیقی میکشم و با پاهایم روی زمین ضرب میگیرم.
_امروز یه عده رفتن شلوغ کردن دم در خونشون.
نفسم در سینه حبس میشود و با شتاب از روی صندلی بلند میشوم. تمام محاسباتم به هم میریزد. با صدای لرزانی میگویم:
_چی میگی حاجی؟ من فکر کردم فقط این اتفاق برای خانواده مهدی افتاده.
حاج کاظم میایستد و با چشمانی که درشت شدهاند نگاهم میکند. آب دهانم را پایین میفرستم. حاج کاظم با تن صدایی که بالا رفته میگوید:
_این بود درگیری سادهت؟
دستم را لابهلای موهایم میبرم.
_خودمم شک کرده بودم اما میخواستم اول مطمئن بشم بعد به شما بگم.
شرمنده سرم را زیر میاندازم. به سمت میزش میرود و مینشیند.
_از این به بعد به چیزی شک کردی، فوری گزارش میکنی.
چشمانم را به معنای چشم میبندم. ادامه میدهد:
_از فردا میرم دنبالش هرچه زودتر آزاد بشن.
تسبیح عقیقش را به دست گرفته است و با آن بازی میکند.
_حاجی حالا خانواده حاج حسین رو چیکارشون کردید؟
نفس عمیقی میکشد.
_فعلا که رفتن خونه یکی از اقوامشون.
بدنم بیحس شده است. روی صندلی مینشینم و سرم را میان دو دستم میگیرم. این یک نقشه بوده، یعنی حتی اگر مهدی آزاد هم بشود مردم به چشم یک قاتل به او نگاه میکنند.
_تا صبح تو اداره میمونی.
سرم را بلند میکنم.
_حیدر من فردا موسوی رو دستگیر شده ازت میخوام. این بار اشتباه کنی توبیخ میشی.
سری تکان میدهم. تا به حال حاج کاظم را این همه جدی ندیده بودم. بلند میشوم.
_چشم تلاشم رو میکنم حاجی.
دستگیری موسوی یعنی باز کردن گره کور پرونده. حاج کاظم با اخم تسبیحش را میچرخاند. صدای بههم خوردن دانههای تسبیح مانند ثانیه شماری در اتاق پخش میشود.
بیصدا از اتاق خارج میشوم. باز هم صدای تایپ کردن از اتاق ته راهرو میآید و سکوت مرگبار اداره را از بین میبرد.
به سمت اتاق حرکت میکنم. حتما باز هم سعید تا دیر وقت در اداره مانده است.
اگر موسوی لب باز نکند چه میشود؟
گره کور که باز نمیشود هیچ کورتر هم میشود. شاید فرستادن اراذل هم کار خودش باشد! دستگیری مهدی و دیگر بچهها هم کار خودش است. ترس افتاده بین بچهها هم کار خودش است.
با نزدیک شدن به اتاق سعید نفس را محکم بیرون میدهم. یک مجرم نصفهنیمه پیدا کردهام و دلم میخواهد تمام اتفاقات این پرونده را به گردن او بیندازم.
🔘قسمت ۴۵ و ۴۶
کنار در اتاق میایستم.
سعید با تلفن صحبت میکند. به چارچوب در تکیه میدهم و منتظر میشوم که حرفهایش تمام شود.
اتاق تنها با چراغی روشن است. تلفن را سر جایش میگذارد. انگار متوجه حضورم نشده است که باز سرگرم کامپیوتر روبهرویش میشود. تک سرفهای میکنم. با صندلی چرخدارش به سمتم میچرخد.
_سلام.
تکیهام را از در برمیدارم.
_سلام. راستش بچهها رفتن. میخواستم ببینم عکس موسوی رو داری پیش خودت؟
از جا بلند میشود و همان طور که به سمت میز گوشه اتاق میرود میگوید:
_یدونه کپی کردم، بزار ببینم کجا گذاشتم.
درگیر کاغذهای روی میزش میشود. اتاق شلوغی دارد. به سمتم میچرخد و برگه به سمتم میگیرد.
_بفرما! البته فاکسش دست امیره.
کاغذ را میگیرم. سری تکان میدهم و از اتاق خارج میشوم. به عکس نگاهی میاندازم و راه میافتم.
چهرهاش خیلی آشناست. صورتی معمولی نه تپل نه لاغر با کمی تهریش و عینک ته استکانی که نیمی از صورتش را گرفته است. من این فرد را قبلا دیدهام؛ اما کجا نمیدانم. به اتاقم میروم و بدون اینکه چراغ را روشن کنم در پناه تاریکی به سمت پنجره میروم.
پرده کرکرهایاش را بالا میکشم. خیابان پر است از ماشین و موتورهایی که پشت سر هم بوق میزنند. موسوی! مجهولی این روزهای ذهنم. چشمانم به خیابان خیره مانده، اما ذهنم جایی میان تصاویر گذشته مانده است تا شاید نشانی از موسوی پیدا کند. هر چه تلاش میکنم هیچ چیز پیدا نمیکنم.
او را یک جایی دیدهام اما کجا؟
این موضوع مانند خوره به جانم افتاده است.
پشت میز مینشینم و چراغ مطالعه را به برق میزنم کمی اطراف را روشن میکند. با دست روی میز ضرب میگیرم.
باید بفهمم موسوی را کجا دیده ام مگرنه تا صبح دیوانه میشوم. یک دفعه به یاد میآورم.
با کف دست محکم به میز میکوبم و پوزخندی میزنم. خودش است! یکی از کسانی که برای تبلیغات ریاست جمهوری خودش را به آب و آتش زد.
یک بار آن هم از دور در حال تبلیغ دیده بودمش. همان دو آتشه بودنش بزرگش کرد.
سردرگمی درونم باعث میشود تا صبح چشم روی هم نگذارم.به سمت در اتاق که میروم، با تقهای باز میشود. امیر و عماد هر دو پشت در ایستادهاند و سلام میدهند.
_امروز دیگه هیچ خطایی نباید داشته باشیم.
سر تکان میدهند. انگار میترسند با من حرف بزنند. بهتر، حوصله مسخرهبازیهای عماد را ندارم.
از اتاق بیرون میآیم و با قدمهای بلند به سمت کوچه راه میافتم. امیر و عماد پشت سرم پچ پچ میکنند.
اگر امروز هم بینتیجه بماند، یعنی یک روز دیگر فرصت برای مجرمین و مسببین پرونده.
امیر درب راننده را با کلید باز میکند و مینشیند. خم میشود و قفل درهای دیگر را به بالا میکشد. سوار میشوم.
_خوب کجا برم الان؟
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. ساعت ۸ است.
_برو سمت ادارهای که دیروز رفتیم.
دنده را جابهجا میکند و راه میافتد. دستم را به شیشه تکیه میدهم.
_میتونم یه چیزی بگم؟
سرم را کمی میچرخانم و به عماد که آرام بر روی صندلی نشسته نگاه میکنم. مظلوم شده است. لبخند کجی میزنم و برمیگردم. انگار دعوای دیروزم کار خودش را کرد.
_بگو.
گلویی صاف میکند و میگوید:
_ما اگه این موسوی رو دستگیر کنیم همه روزنامهها به سمتمون حمله میکنن. حیدر، این موسوی از نزدیکای رئیس جمهوره. میفهمی یعنی چی؟
دستی لابهلای موهایم میبرم. راست میگوید، به این بخش از ماجرا فکر نکرده بودم. بعد از دستگیری موسوی، ماجرا تازه شروع میشود. ترس به جانم میافتد.
_راست میگه حیدر.
به امیر نگاه میکنم. میخواهم جوابش را بدهم که به یاد سید میافتم. یک جملهاش را خوب به یاد دارم.
میگفت:
«هیچ وقت به خاطر جایگاه افراد از گناهشون نگذر.»
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
🔘قسمت ۴۷ و ۴۸
یادآوری حرفهای سید باعث میشود ترس آرامآرام از وجودم برود.
_ما به خاطر حرف بقیه کار نمیکنیم ما وظیفمونو انجام میدیم.
دیگر هیچ چیز نمیگویند. باید یک جوری موسوی را دستگیر کنیم که صدای داد و بیدادش مردم را دورمان جمع نکند.
_رسیدیم.
آنقدر درگیر نحوه دستگیری موسوی بودهام که متوجه رسیدن نشدم. باز هم همان ساختمان.
_الان چیکار کنیم؟
میخواهم بر گردم به سمت عماد که سرش را میان دو صندلی میبینم. انگار تمام مظلومیتش تنها برای چند دقیقه بوده است. برمیگردم تا بتوانم هردو را بهتر ببینم و با یک دیگر نقشهای بریزیم. لب باز میکنم که حرف بزنم که امیر میگوید:
_یکی داره میاد بیرون.
سر میچرخانم، کمی خم میشوم و از شیشه به آن فرد خیره میشوم. به خاطر عبور ماشینها، چهرهاش را به خوبی نمیبینم؛ اما از عینک و کیف سامسونتی که به دست دارد، میتوان حدسهای خوبی زد.
با یک تصمیم ناگهانی رو به امیر و عماد میگویم:
_عماد تو اینجا بمون. من و امیر میریم دنبال موسوی.
امیر همان طور که ماشین را روشن میکند میگوید:
_دیگه عماد چرا بمونه؟
_احتیاط! اگه گمش کردیم برمیگرده اینجا.
به عماد نگاه میکنم:
_کارت تلفن داری؟
سری تکان میدهد و پیاده میشود.
_امیر زود باش تا گمش نکردیم.
استارتی میزند و راه میافتد. موسوی کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده است. کمی عجیب است که با ماشین شخصی یا سازمانی کارهایش را انجام نمیدهد.
پیکان نارنجی رنگی که نشان تاکسی دارد مقابل پایش میایستد. بی هیچ درنگی صندلی عقب مینشیند و راه میافتد.
_حالا چطور میخوای دستگیرش کنی؟
دستی لابهلای موهایم میکشم. خودم هم هنوز نمیدانم میخواهم چه کاری انجام بدهم.
مسیر کوتاهی را طی میکند و متوقف میشود. امیر ماشین را کناری پارک میکند. نگاه به موسوی میاندازم که پیاده میشود.
_یکم برو جلو.
جلوتر که میرود موسوی را میبینم که وارد ساختمانی میشود. ساختمان نه تابلویی دارد نه نشانهای.
_امیر برو یه سر و گوشی آب بده ببین اینجا کجاست؟
نفسش را محکم بیرون میدهد و دستی به یقهاش میکشد و پیاده میشود. سرم را به صندلی تکیه میدهم و به در ساختمان نگاه میکنم.
امیر هم وارد میشود. لبههای کاپشنم را به هم نزدیک میکنم و آهی میکشم که از دهانم بخار خارج میشود.
دستم را به سمت رادیوی ماشین میبرم و آن را روشن میکنم؛ اما چیزی جز صدای خشخش نصیبم نمیشود. دکمهها را یکییکی میزنم بلکه صدایی از این رادیو در بیاید اما دریغ. رادیو را خاموش میکنم.
یک نفر از ساختمان خارج میشود و پشت به من راه میافتد. چشمانم را ریز میکنم. کت و شلوار سورمهای با کیف سامسونت. با دست به پیشانیام میکوبم.
خداراشکر امیر سوییچ را روی ماشین گذاشته بود. با بدبختی از سمت کمکراننده به جای راننده مینشینم و ماشین را روشن میکنم. از کنار آرام حرکت میکنم.
سرم را کمی خم میکنم تا از شیشه بغل موسوی را بهتر ببینم. به سمت خیابان میآید و دستش را بلند میکند.
با یک تصمیم ناگهانی دنده عقب میگیرم و جلوی پای موسوی که دست بلند کرده است ترمز میگیرم. زیر لب شروع میکنم به خواندن وجعلنا.
اگر نگاهش به تیپ و قیافهام بیوفتد. متوجه میشود ظاهرم به راننده تاکسیها نمیخورد. درب عقب را باز میکند و مینشیند.
_برو سمت پاستور.
سری تکان میدهم و چشمی میگویم. ترجیح میدهم حرفی نزنم که نگاهش را به خودم جلب کنم.
آیینه جلو را طوری تنظیم میکنم که کارهایش را زیر نظر داشته باشم.
🔘قسمت ۴۹ و ۵۰
نیم نگاهی میاندازم. کیفش را روی پایش میگذارد و درش را باز میکند. از درون کیف روزنامهای برمیدارد و مشغول خواندنش میشود.
به روبهرو خیره میشوم. اگر ترافیک نباشد ده دقیقهای میرسیم. نفسم را بیرون میدهم، آن قدر سرگرم روزنامه شده است که حتی نگاه به خیابان نمیکند.
با اینکه تمام حواسش پرت است اما از استرسم کم نمیکند. دستم را دور فرمان ماشین حقله میکنم و میفشارم.
موسوی هنوز هم مشغول روزنامه است. نزدیک اداره که میشویم ضربان قلم بالا میرود.
حالا چطور او را به اداره ببرم؟
ماشین را روی پل میبرم که دقیق جلوی در پیاده شود. با سرعت در را باز میکنم و همان طور که به سمت موسوی میروم تمام عکسالعملهایش را تحت نظر میگیرم. با ترس و چشمانی که درشت شده است خیرهام میشود. در را باز میکنم.
_لطفا پیاده بشید.
دستانش میلرزد و تمرکزی بر کارهایش ندارد. دست دراز میکنم و روزنامه را از میان دستانش بیرون میکشم و کیفش را برمیدارم.
_دارم با احترام میگم لطفا پیاده بشید.
انگار به خود میآید و اخمی میکند.
_شما؟
خندهام میگیرد. یک مامور امنیتی بعد از کلی وقت تازه میپرسد:
_شما؟
دستی به لبهایم میکشم که خندهام را کنترل کنم.
_پیاده بشید همه چیز روشن میشه.
نیم نگاهی میاندازد با اینکه سعی بر جدیت دارد اما لرز دستانش چیز دیگری میگوید. نفسش را کلافه بیرون میدهد انگار دارد با خودش کلنجار میرود که چه کاری بکند.
در آخر هم تسلیم ترش میشود. در را میگیرد و بلند میشود.
_کجا باید برم؟
دستم را به سمت اداره میگیرم. راه میافتد من هم پشت سرش میروم. سنگینی کیفش حس خوبی نمیدهد. امیدوارم با این همه سنگینیاش چیز بدرد بخوری هم درش باشد.
وارد که میشود سردرگم میایستد و دور و اطراف را نگاه میکند. هنوز هم نگران فرارش هستم و حوصله این نگاههایش را که بیشتر محض کنجکاویست ندارم.
بازویش را میگیرم.
_راه بیوفتید.
پوزخندی میزند که صدایش در سالن میپیچد.
_درست حرف بزن بچه، فک نکن باهات راه اومدم یعنی تو داری درست میگی.
دستش را محکم تکان میدهد تا بازویش را آزاد کند و راه میافتد به سمتی که من قدم برمیدارم. کنارش راه میروم که از دستم در نرود.
اداره نسبت به روزهای قبل شلوغتر است؛ این را از سرو صداهایی که در راهرو پیچیده است میفهمم.
_زودتر از این حرفا مجبور میشین منو آزادم کنین.
پا به راهرو که میگذاریم نفسم را حبس میکنم. کاش دیگر دهانش را باز نکند و حرفی بزند، نمیخواهم فعلا کسی از دستگیری موسوی با خبر شود.
قدمهایم را تند میکنم تا زودتر به اتاق حاج کاظم برسیم.
موسوی بی هیچ حرفی کنارم قدم بر میدارد. سریع در اتاق حاج کاظم را باز میکنم، دستم را بر کمر موسوی میگذارم و کمی به داخل هلش میدهم.
_حاجی اینم کاری که خواسته بودید.
از پشت میز بلند میشود، میز را دور میزند و جلوی موسوی میایستد.
موسوی با لحنی مسخرهای میگوید:
_سلام جناب زبرجدی فک نمیکردم قرار باشه شما رو ملاقات کنم.
چهره موسوی را نمیبینم؛ چون پشت سرش ایستادهام. میخواهم بمانم؛ اما با اشارهای که حاج کاظم به در میکند، چند قدمی عقب میروم،
در همان حال کیف را به جای خودم میگذارم و در را میبندم. در همان حال به در تکیه میدهم. کمی سبکتر شدهام. این که با اعتماد به نفس بالا حرف از آزادیاش میزد مانند سوهانی بر اعصابم بود.
ماشین امیر امروز خیلی به کار آمد.
با یاد آوری ماشین دستی به پیشانیام میکوبم و به سمت در میدوم.
اصلا فراموش کرده بودم ماشین را قفل کنم. بیرون که میروم خبری از ماشین نیست. دستی در موهایم میکشم و اطراف را نگاه میکنم.
اگر امیر متوجه موضوع شود مرا میکشد، ماشینش به جانش وابسته است.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
مطلع عشق
⚠️ فریب زندگی های اینستاگرامی را نخورید 📌 #واقعیت در فضای مجازی آن چیزی نیست که میبینید
سواد رسانه👆
امام زمان و ظهور 👇