eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
حتی قسمتهایی از جنگل رو میبینی که ، درختها رو قطع میکنن و تبدیل میشه به زمین خالی و احتمالا بعدش یه ویلا سبز میشه بجاش
10.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پرستوهای جنسی و اعتماد به دشمن 🔶چطور پرستوها افراد بی تقوا را جذب دشمن می کنند؟ 🔷چرا برخی سیاسیون دچار بی تقوایی سیاسی و اعتماد به دشمن می شوند؟ 🔶از انحراف جنسی تا اعتماد به دشمن 🔷بلعم باعوراهای زمان یک جایی بند را به باد دادند!!
مطلع عشق
و دوست ایمان و نرگس هم روی صندلی هایی که کنار عروس وداماد بود نشستند. جایی که آن ها نشسته بودند روی
چهاردهم 🍃 در اتاق باز شد و نیما داخل آمد. سینی غذایی جلوی عروس و داماد گذاشت و به نرگس و دوست ایمان گفت: شما دو تا اینجا نمیتونین غذا بخورین...عروس و داماد باید تنها غذا بخورن! نرگس کلافه و معترض گفت: این قانونو دیگه کی وضع کرده؟! نیما با خنده گفت: والا به من گفتن اینو بدم و اینو بگم...من فقط مأمورم و معذور ! ... خودت میفهمی بعد کی این قانونو وضع کرده (چشمکی زد) سودابه که لبخند مرموزی به لب داشت گفت: برین میخوایم تنها شام بخوریم... زود باشین برین! نرگس کلافه شده بود از این همه رفتار و برخورد و لبخند مشکوک ! بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. نیما گفت: برین روو همون صندلیاتون توی ایوون بشینین تا واسه شما هم شام بیارم! آن دو مانند دو کودک حرف شنو طبق گفته ی نیما ، رفتند و روی صندلی خودشان نشستند . چند لحظه بعد نیما برای آن ها شام آورد و زیر گوش ساق دوش ایمان چیزی گفت که نرگس نفهمید و رفت. مشغول خوردن شام بودند که نرگس صدای کشیده شدن صندلی را شنید. سرش را از بشقابش بلند کرد و به سمت صدا نگاهی انداخت. دوست ایمان صندلی را کشیده و به طرف او می آمد ! تپش قلبش زیاد شد ! دلیل این نزدیک شدن را نمیدانست ! دوست ایمان در فاصله ی نیم متری او متوقف شد و روی صندلی نشست و زیر لب گفت: سلام خانوم اشرفی! - سلام آقای صالحی صالحی همان جا ساکت نشست. انگار منتظر چیزی بود. نرگس دلهره داشت و هر چه سعی میکرد نمیتوانست دلیل این کار او را بفهمد. از نگاه ها و حرف هایی که ممکن است بعداً پشت سرش بزنند میترسید ! ولی او که کاری نکرده بود ! و همین میشد آش نخورده و دهن سوخته ! همین نزدیک شدن ناگهانی صالحی به او حتی اگر با هم حرفی هم نمیزدند حتماً بعد ها حرف و حدیث های زیادی به وجود می آورد ! نیما در حالی که یک صندلی و یک بشقاب غذا در دست داشت آمد و بین آن دو نشست و زیر لب گفت : ده دقیقه وقت داری حرفتو بزنی ! من نمیشنوم !
نرگس که منظور او از "نمیشنوم" را نفهمیده بود ، نگاهی به او کرد و دید در گوشش هندزفری است ! نرگس حسابی گیج و کلافه بود ولی صالحی از آمدن و نشنیدن نیما خیالش راحت شده و کاملاً آرام بود! صالحی آرام و زیر لب گفت: خانوم اشرفی حرف بزنیم؟! - در مورده...؟! - بهش میگن امر خیر ! سنت پیامبر ! نرگس دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و نگاهی سرشار از تعجب به او کرد. اما با دیدن نیما که میخندد و لب هایش را تکان میدهد نگاهش را از صالحی برداشت و به نیما دوخت! - داره نقششو بازی میکنه! - چی؟! -پدرتون همه چیزو بعد بهتون میگن ! فقط به من گفتن حتماً باید خودم این پیشنهادو مطرح کنم ! نرگس لبخند عصبی ای زد و گفت : پس همینه که همه میدونستن و من نمیدونستم ! - همه نه .... ففط ایمان و داداشتون و پدر و مادرتون و سودابه خانوم .... پوزخندی زد و گفت: و مهتا - ایشون اتفاقی فهمیدن ! مگه چیزی گفتن بهتون ؟! - نه ! و دوباره نیما همان کار چند لحظه ی قبل را تکرار کرد ! نرگس که هنوزم متعجب بود و نمیتوانست این رفتار عجیب او را هضم کند با خود گفت: باید داداشمو به یه روان شناس معرفی کنم! - یه قرار بذاریم واسه فردا؟! صدای صالحی او را از افکارش بیرون آورد. - چرا؟!
پدرتون گفتن باید حرفامونو با هم بزنیم ! - بیاین خونه مون ! - گفتن بیرونه خونه ! نرگس متعجب شد و پرسید : چرا ؟! - گفتن خودشون همه چیزو براتون توضیح میدن ! - پس این همه فیلم و نقشه فقط واسه گذاشتنه یه قرار بود ؟! چرا خودش یه قرار نذاشت ؟! - توضیح میدن بهتون ! ولی قرار نبود تا اینجا کش پیدا کنه ! - نمیفهمم ! نرگس کلافه و عصبی گفت : هِی میگین توضیح میدن توضیح میدن...شما خودتون چرا توضیح نمیدین؟! - گفتن من فقط درخواست رو مطرح کنم و یه قرار تعیین کنیم با هم برای حرف زدن ! فقط همین ! - خیلی خب... فقط من نمیتونم روزا بیرون بیام به خاطر گرما ! - اوهوم ! پس قرارمون باشه فردا شب ، مسجد امیر المؤمنین، بعد از نماز ! - باشه ! دیگر هیچ کدامشان حرفی نزد و هر سه در سکوت مشغول خوردن شامشان شدند. به خانه که رسیدند ساعت حدود یک شب بود. نرگس گیج و کلافه بود ! تنها حس هایی که از بعد از ظهر داشت همین گیجی و کلافگی بود ! سر به زیر و بدون حرف به اتاقش رفت. پر از سؤال های بی جواب بود. یاد حرف صالحی افتاد : پدرتون همه چیرو بعد بهتون میگن ! خواست تا برود و از پدرش توضیح بخواهد اما با به یاد آوردن اینکه الان نصف شب است از فکرش پشیمان شد. لباسش را عوض کرد و یک تی شرت زرد و یک شلوار صورتی پوشید. لامپ اتاقش را خاموش کرد. وبال را باز کرد و روی تختش دراز کشید. سرش را در میان بالش فرو برد و پوفی کرد و ..
و سعی کرد مغزش را از آن همه سؤال که بی امان درگیرشان شده بود خالی کند: فردا بعد از نماز صبح از بابا میپرسم! در اتاق به صدا درآمد : بیداری بابا ؟! نرگس صاف روی تخت نشست و تمام کلافگی اش را با نفس عمیقی بیرون داد و لبخندی زد و گفت : آره بابا عیسی ! عیسی خان وارد شد و لامپ را روشن کرد. چشمان نرگس از نور ناگهانی بسته شد و اخمی به پیشانی اش نشست. عیسی خان آمد و کنار نرگس روی تخت نشست. نرگس که دیگر چشمانش به نور عادت کرده بودند، نگاهی به چهره ی پدرش انداخت. آرام و جدی بود و لبخند مطمئنی به لب داشت. نرگس که میدانست پدرش برای توضیح اتفاقاتی که افتاده به اتاق او آمده است و از اینکه پدرش نگذاشته او با سؤالاتش تا فردا تنها بماند، خوشحال شد. صدای خندان عیسی خان نرگس را از افکارش بیرون کشید. سرش را پائین آورد، گونه هایش گل انداخت و لب پائینی اش را از خجالت به دندان گرفت. عیسی خان خندید و گفت: همه ی دخترا وقتی خواستگار میاد واسشون خجالتی میشن؟! نرگس خنده ی شرمگینی کرد و گفت :ا ِ! بابا ! - جان بابا ؟ میدونم کلی سوال داری .... خب بپرس دیگه نرگس نفس آرامی کشید و کمی فکر کرد. باید از میان سؤالات مغزش مهمترین را انتخاب میکرد تا اول بپرسد - چون من که تو رو دارم بابا جان ! اون تو رو میخواد ! هر کسی هم هر چیزی رو میخواد بایدخودش بگه و واسه به دست آوردنش تلاش کنه! نرگس متعجب شد و با اعتراض گفت: من هر چیزیَم بابا ؟!
عیسی خان خندید و گفت : تو مهمترین چیزی دخترم ! وقتی آدم حتی برای خوردن آب هم خودش میگه و تلاش میکنه که به دستش بیاره، برای به دست آوردن مهمترین چیز زندگیَم خودش باید پا پیش بذاره! و چی مهمتر از ازدواج و سر و سامون پیدا کردن؟! - خب پس چرا قدیما دختر و پسر حتی همو قبل ازدواج نمیدیدن؟! مادر و پدراشون اونا رو واسه هم میگرفتن! توقعات کم بودن ! پسرا به اینکه زن و زندگی داشته باشن راضی بودن و به دخترای غریبه کارینداشتن ! دخترا هم به اینکه شب گرسنه نخوابن و بی کس و کار نباشن راضی بودن ! تازه قبل از اینکه دختر و پسر ساده دلیشون با دروغ و دو رویی عوض شه ازدواج میکردن ! ولی الان زمونه طوره دیگه ای شده ! پسرا زن و زندگی دارن ولی راضی نیستن و بیشتر میخوان! دخترا هم به کمتر از تحصیالت عالی، خونواده ی عالی و پولدار، خونه و ماشین و ویلای شمال و مهریه ی آن چنانی راضی نمیشن! همین چیزام باعث شده خیانت و دو رویی زیاد شه ! واسه همینه که دیگه نمیشه مثله قدیما زندگی کرد...الان باید حتما طرفتو بشناسی اگر نه کلات پس معرکه س ! اصن واسه همین بود که گفتم باید اول با تو حرف بزنه...هر چی باشه من جوونه دیروزم و تو جوونه امروز ! تو هم عاقلی و هم جوون، پس میتونی از حرفاش به رفتاراش و نیت قلبیش پی ببری! گ نرگس از این حرف های پدرش آرام شده بود و از این همه درایت و اطمینان پدرش بی نهایت خوشحال بود. - خب پس چرا گفتین بیرونه خونه خرف بزنیم ؟! سه تا دلیل داشت : یک اینکه گفت بابا و مامانش شهرستانن و میخواد تا مطمئن نشده بهشون چیزی نگه؛ واسه ی همین فعال تا حرفاتونو نزنین و آشناییه اولیه ایجاد نشه هیچ مراسم رسمی ای در کار نیست و بهتره تا مراسمات رسمی پاشون به خونه باز نشه ! دو اینکه توی خونه من و مامانت هستیم و اونوقت شما زیر نگاه ما بزرگترا نمیتونین حرفاتونو راحت بزنین بابا جان ! هر قراری که گذاشتین نیما رو میفرستم باهات که از دور حواسش بهت باشه! ولی از دور ! سه اینکه این پسر اول اومد و با خوده من صحبت کرد پس ینی قصدش واقعا خیره و من به قصد و نیت خیرش اعتماد کردم ! مطمئن باش اگه یه درصد احتمال میدادم این پسر نیتش نیت خیری نیست نمیذاشتم حتی بهت پیشنهادشو بده و خودم ردش میکردم! ولی وقتی خودش اومده و به من گفته
ینی واقعا نیتش ازدواجه ! میتونست فقط باهات دوست بشه مثه بقیه ی جوونا که دوستیای بد بینشون مد شده ! البته من روو دخترم اطمینان دارم و میدونم اهل اینجور دوستیا نیست! نرگس گونه ی عیسی خان را بوسید و گفت : قربون بابای خوبم بشم که اینقدر دقیق و ریز بینه! عیسی خان خندید و گفت: خدا نکنه نرگس جان ! در ضمن خودتم لوس نکن مثال قراره عروس بشیا ! از این حرف عیسی خان نرگس دوباره خجالت زده شد. - خب سؤال دیگه ای نداری بابا؟! - دارن - خب بپرس دیگه بابا جان ! - این همه فیلم بازی کردن و نقشه کشیدن لازم بود بابا ؟! خب خودتون یه قرار میذاشتین برامون دیگه - من دو روز پیش با این آقای صالحی حرف زدم نرگس جان ! بهش گفتم یه قراری میذارم ببینتت سودابه خودش درخواستشو بهت میگه و یه قرار باهات میذاره ! منم دیدم فکر بدی نیست قبول کردم ! نرگس واسطه ی ازدواج شدن رو که بلدی بابا نه؟! - معلومه که بلدم... خودم دو جفت آدمو بهم رسوندما! (خندید) - وقتی داشتی این دو جفت آدمو بهم میرسوندی رفتی همه جا جار زدی؟! - نـــــه! چرا ؟ - خب چون اونا هنوز حرفاشونو باهم نزده بودن و حتی خودشونم نمیدونستن با هم تفاهم دارن یا نه وقتی هنوز معلوم نشده که به درد هم میخورن یا نه که نمیشه همه جا جار زد اونوقت اگه باهم حرف میزدن و میدیدن تفاهم ندارن آبروشون میرفت و تازه ممکن بود کلی حرف و نقل و شایعه پشت سرشون راه بیوفته! ادامه دارد ...
بارون قشنگی امشب بارید 😍
جاتون خالی ، زیر بارون کمی قدم زدم از ماشین پیاده شدم و یه مسیری رو پیاده رفتم زیر بارون خیلی حس قشنگیه هااا😍 پیشنهاد میدم شمام امتحان کنین 😊
بقول سهراب ، که میگه
چترها را باید بست  زیر باران باید رفت فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد دوست را، زیر باران باید دید عشق را، زیر باران باید جست زیر باران باید چیز نوشت،حرف زد ، نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پی زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است.