eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
صد و هجدهم داستان دنباله دار نسل سوخته گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ... برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ... من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ... توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ... - مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ... گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ... بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ... کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ... مثل فنر از جا پریدم ... یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ... به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ... سریع از جا بلند شدم ... تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ... آره بابا ... مار واقعی ... آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ... - بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ... . . . . . ❣ @Mattla_eshgh
صد و نوزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته مارگیر شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ... - سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ... علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ... کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ... تو جعبه کفش ... مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ... سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه ... چند لحظه به ماره خیره شدم ... - خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ... سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ... خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ... کجا میری؟ ... می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم ... صبر کن منم میام ... و سریع حاضر شد ... . . . .❣ @Mattla_eshgh
سلام ظهرتون بخیر و خوشی😊 دیشب گوشی همرام نبود ، نتونستم داستان رو بذارم ازاینکه منتظرتون گذاشتم عذر میخوام🙏🌹
مطلع عشق
#حجاب 🔺مردها در مواجهه با بدحجابی و عشوه های زنان قدرت خودکنترلی بسیار کمی دارن. ✅ خانم های بزرگوا
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆 شروع پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇👇
دارم به دنبالت میام.... تو خودِ نـ✨ـوری! عینِ حقیقتِ خورشید! و من با همه اونایی که دست بالا گرفتند؛ به طرفت میام! ببین یوسف؛ ... ❣ @Mattla_eshgh
دشمن در عرصه ی طب ✅ اهمیت ❌❌❌ در فوق تخصص ترین بیمارستان اسرائیل چه می گذرد ؟؟؟ ⭕️ ببینید چطور سر ما کلاه گذاشتند وهر چه مواد وقرص شیمیایی 💊🔪 را به ما دادند وتوصیه های ناب اسلامی 💎 را برای خود گرفتند . ✍️ دکتر دریایی : 📣 یکی از دوستان ما جهت انجام یک سفر علمی به اسرائیل رفته بودند . 🌸 ایشان تعریف می کند: ما را جهت سفر علمی به اطراف تل آویو بردند، سپس وارد یک باغی شدیم که بسیار زیبا بود (فوق تخصص ترین بیمارستان اسرائیل به صورت باغ درست شده بود) در این باغ مشاهد کردیم یک قسمت آن زالو می اندازند، یک قسمت آن فصد انجام می دهند، ویک قسمت آن حجامت انجام می دهند. ⁉️ تعجب کردم وسوال نمودم که جریان چیست ؟ 👈 گفتند : خوب ما داریم در اینجا حجامت وفصد وزالو انجام می دهیم، همان طب الصادق (ع) ورساله ذهبیه و... که شما دارید ما در این مکان آن دستورات را اجرا می کنیم . 💯سپس از او سوال کردم که این 💊داروهای شیمیایی💊، که شما در ایران وخاورمیانه تولید وتبلیغ می کنید چیست ؟ ❌❌❌ پاسخ داد : ما اینها را برای شما درست می کنیم. ⛔️ سپس ما را به خیابان های تل آویو بردند، در این خیابان ها آنچه که باعث تعجب ما شد اینکه حتی یک فروشگاه فست فود وجود ندارد، حتی دست یک نفر مثلاً نوشابه کوکاکولا مشاهده نکردیم⁉️ سوال کردم پس شما چطور معتقد به این محصولات هستید؟ پاسخ دادند که نه اصلا ما اینها را قبول نداریم، این محصولات را فقط برای کشورهای جهان سوم درست کردیم !!! 👈خود من شاهد بودم وقتی زیمباوه رفتیم، وارد یک کارخانه بسیار عظیم تولید سیگار شدیم، دیدم انواع اقسام سیگارها تولید می شود، سپس مشاهد کردم برای مثال 5 نوع سیگار وینستون تولید می شود، یک نوع وینستون مخصوص آمریکا است یکی مخصوص اسرائیل، یکی مخصوص اروپا، یکی مخصوص کشورهای خاورمیانه، یکی هم مخصوص ایران وکشورهای عربی می باشد . 📛 گفتم تفاوت این سیگار ها در چیست؟ گفتند: تفاوت اینها در مقدار نیکوتین سیگار، و نوع مواد افزودنی آن است، که متفاوت می باشد . _____________ 🔆آیت الله تبریزیان : رهبر معظم انقلاب بارها خطر نفوذ دشمن در عرصه های مختلف را گوشزد نمودند ویکی از این عرصه ها که زیاد جدی گرفته نشده است نفوذ دشمن در عرصه طب می باشد.🔆 ❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🆘 ✅ فیلمی دردناک از یمن ◀️ تلاش پدر یمنی برای نجات کودک شیرخواره ۵ماهه‌اش، عقیل... او بیش از ۳ ساعت با پای پیاده راه رفته تا به مرکز پزشکی برسد. نوزادش به خاطر سوء تغذیه حاد به حالت احتضار رسیده است! کادر درمانی تلاش می کنند با امکانات اولیه او را احیاء کنند اما.. فرزند جلوی چشم پدر جان می بازد.. همانجا کفنش میکنند و به پدرش تحویل می دهند! خدا آل سعود و همراهان غربی و ایرانی شان را لعنت کند.. 🆘 @Mattla_eshgh
💢برخی از فیلم‌ها و بازی‌هایی که علیه مهدویت ساخته شده است چه ارتباطی با موضوع مهدویت دارد⁉️ 1⃣فیلم «نوستراداموس»: این فیلم، بر اساس پیشگویی‌های یک پزشک فرانسوی، ساخته شد؛ اما محتوای فیلم، مطابق اهداف غرب برای سلطه بلامنازع بر جهان، تهیه شده است. در این فیلم، نجاتدهنده جهان (امام مهدی) با نام‌های «پادشاه وحشت»، «خدای جنگ بر ضد غرب»، «ضد مسیح بزرگ» معرفی می‌شود. آینده جهان، وحشتناک تلقی شده و تنها راه نجات را اتحاد با ابر‌قدرت غرب (آمریکا) می‌داند. در ‌‌نهایت ، غرب را 👈پیام‌آور پیروزی و صلح جهانی و اسلام و مسلمانان را 👈ضد صلح و امنیت معرفی می‌کند. در این فیلم، درباره حضرت مهدی (علیه السلام) آمده است: «او، مردی خونریز و بی‌رحم است و با جنگ‌های خود، تعداد زیادی زنان را بیوه و بچه‌های یتیم بر جای می‌گذارد». آن حضرت را با لباس عربی -که نماد اسلام است- نشان می‌دهد و در حالی که با فشار دادن یک کلید هر کار بخواهد، انجام می‌دهد، این مطلب را به بیننده القا می‌کند که «ما باید متحد شویم و مانع قیام او گردیم؛ زیرا چیزی جز مصیبت و نا‌امنی برای مردم جهان نمی‌آورد. باید مردم جهان از او متنفر شوند و از او فاصله بگیرند» ❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
استاد شجاعی- قسمت دوم.mp3
3.26M
🔊 ( ) 📝 موضوع: 📌 قسمت دوم 👤 استاد دکتر 📜 ✅ کانال "مهدیاران" T.me/joinchat/ESW1Az_J7HTsdzr4CymTtw
مطلع عشق
#قسمت صد و نوزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته مارگیر شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو
صد و بیستم داستان دنباله دار نسل سوخته مرغ عشق؟ ... اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ... خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ... کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید ... - بچه ها راست میگه ... ماره ... زنده هم هست ... یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ... - این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست ... سعید بدجور رنگش پریده بود ... - ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ... - خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ... رو کرد به همکارش ... مورد رو به 110 اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه ... سعید، من رو کشید کنار ... - مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟... دلم ریخت ... مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟ ... نه به قرآن ... قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ... خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد ... . . . . ❣ @Mattla_eshgh
صد و بیست و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته ژست یک قهرمان هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ... عبداللهی ، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ... سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ... - مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... تیراندازی بشه چی؟ ... به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم ... وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می پره ... قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ... پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ... آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می کرد ... کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ... من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم ... آخر خنده اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ... خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ... از ما که دور شد ... خنده منم ترکید ... - تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... - روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند ... . . . ❣ @Mattla_eshgh
صد و بیست و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته جاده کربلا مسجد ... با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ... ابالفضل بود ... مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ... منم از خدا خواسته ... - چرا که نه ... با سر میام ... هزینه اش چقدر میشه؟ ... - ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ... - جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ... خندید ... - از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ... ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداره ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ... تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره 2 ... حال یکی بهم خورده ... و ... مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ... من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ... یا یکی دیگه صدام می کرد ... اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ... جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ... حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ... - مهران پاشو ... جاده کربلاست ... پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ... . . . ❣ @Mattla_eshgh