#قسمت صد و سه
🍃نگاهش برگشت روی من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ...
ـ اگه می خوای بری داخل برای زیارت، برو ... اما قسم بخور برمی گردی ... من همین جا می مونم تا برگردی ...
دوباره دیدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو کمی آرام کرد ...
ـ قطعا دوستان تون برنامه دیگه ای دارن ...
محکم تر دستش رو گرفتم و ایستادم ...
ـ واسم مهم نیست ... می خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هیچ کس دیگه ...
مرتضی داشت توی اون صحن و شلوغی دنبال من می گشت ... برای چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شیوای اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بیاره ... که جملات ساده این جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ...
نمی دونستم چقدر می تونستم به جواب سوال هام برسم اما می دونستم حاضر نبودم حتی برای لحظه ای این فرصت رو از دست بدم ... فرصتی رو که شاید نه تقدیر و اتفاق ... که خدای این جوان رقم زده بود ...
آرام دست دیگه اش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ امشب، شب میلاده ... بعد زیارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ...
ـ پس منم میام ... اینجا صبر می کنم، از زیارت که برگشتی باهات همراه میشم ...
چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روی دست هام ... دست هایی که دست دیگه اش رو رها نمی کردن ...
ـ فکر می کنید همراه تون، این مسئولیت رو قبول کنن که در یه کشور غریب، شما رو به یه فرد ناشناس بسپارن؟ ...
بی اختیار بغض، مسیر گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگیره ... نمی دونم چرا؟ اما نمی تونستم ازش جدا بشم ...
ـ نمی خوای همراهت باشم؟ ...
ـ اینطور نیست ...
ـ تو من رو قبول کن ... قول میدم سربارت نباشم ...
برای لحظاتی سرش رو با همون لبخند، پایین انداخت ... هنوز مرتضی ما رو بین اون جمع پیدا نکرده بود ... هر لحظه که می گذشت، ترس عجیبی وجودم رو پر می کرد ... نکنه مرتضی ما رو ببینه و جلو بیاد و مانع بشه ... نکنه این جوان، من رو قبول نکنه ... نکنه که ...
نگاه پر از ترسم بین چهره اون و مرتضی می چرخید ...
ـ ساعت 2 ... ورودی جنوبی مسجد ... اونجا بایست ... من پیدات می کنم ...
گل از گلم شکفت ... مثل اینکه روح تازه ای درونم دمیده باشن ...
بدون اینکه لحظه ای فکر کنم قبول کردم ... می ترسیدم یه ثانیه تردید کنم و همه چیز بهم بخوره ...
به گرمی دستم رو فشرد و از من جدا شد ... و من تا لحظه ای که از تصویر چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه می کردم ... همین که بین جمعیت از نظرم مخفی شد، رفتم سمت مرتضی ... اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ...
ـ خسته که نشدی؟ ...
با انرژی بی سابقه ای بهش لبخند زدم ...
ـ نه، اصلا ... تا اینجا که شب فوق العاده ای بود ...
با تعجب بهم نگاه می کرد ... توی کشور بی هم زبان، توی صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور می تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه؟ ...
با همون لبخند و انرژی ادامه دادم ...
ـ اینجا با یه نفر دوست شدم ... یه مسلمان که خیلی سلیس به زبان ما حرف می زد ... با هم ساعت 2، ورودی جنوبی مسجد جمکران قرار گذاشتیم ...
چهره مرتضی خیلی جدی شده بود ... حق داشت ... شاید بچه نبودم اما برای اون مسئولیت محسوب می شدم ... اگر اتفاقی توی کشورش برای من می افتاد، نه فقط اون، خیلی های دیگه هم باید جواب گوی دولت من می شدن ...
معلوم بود چیزهای زیادی از میان افکارش در حال عبوره ... اما اون آدمی نبود که سخنی رو نسنجیده و بی فکر به زبان بیاره ... داشت همه چیز رو بالا و پایین می کرد ...
ـ فکر نمی کنم شام رو که بخوریم ... بتونیم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودی جنوبی برسونیم ... جمعیتی که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش میرن خیلی زیادن ... چطور می خوای بین چند میلیون آدم پیداش کنی؟ ... گذشته از این، سمت جنوبی ... 2 تا ورودی داره ... جلوی کدوم یکی قرار گذاشتید؟ ...
ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ... چند میلیون آدم؟ ... 2 تا ورودی؟ ... اون نگفت کدوم یکی ... یعنی می خواست من رو از سر خودش باز کنه؟ ...
پی نوشت : پیشنهاد میشه برای درک بهتر مفاهیم این چند قسمت، موعلفه ها را روی کاغذ بنویسید، چون کاراگاه استعداد ریاضی داره اون فرد به زبان ریاضی با ایشون صحبت میکنه.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و چهار
🍃یه حس غم عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دلم می خواست گریه کنم ... یکی دو قدم از مرتضی فاصله گرفتم و بی اختیار نگاهم توی صحن چرخید ... بین اون همه آدم ... اون همه چهره ... توی اون شلوغی ...
چه انتظاری داشتم؟ ... شاید دوباره اون رو ببینم؟ ...
نمی تونستم باور کنم اون، من رو پیچونده و سر کار گذاشته ... شاید می تونستم اما دلم نمی خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگین تر می شد ... به حدی که کنترلش برام سخت شده بود ...
مرتضی اومد سمتم ... نمی دونست چرا اونطوری بهم ریختم ... منم قدرت توضیح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه می تونستم کلمه ای برای توضیح دادن حالم پیدا کنم ... حسی غیرقابل وصف بود ...
سوال های بی جوابش در برابر پریشانی و آشفتگی آشکار من، بعد از سکوتی چند لحظه ای به دلداری تبدیل شد ... هر چند دردی از من دوا نمی کرد ...
ـ قرار گذاشتیم بعد از شام بریم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونیم ... البته می خواستیم زودتر بریم اما شما خواب بودی و درست نبود تنها توی هتل بزاریمت و خودمون ...
کلماتش توی سرم می پیچید ... دلم نمی خواست هیچ کدوم شون رو بشنوم ... می دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ریخته اما پریشان تر از این بودم که تشکر یا عذرخواهی کنم ... یا هر کلمه ای رو به زبون بیارم ...
رفتم و همون گوشه صحن، دوباره یه جا پیدا کردم و نشستم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ... نمی خواستم هیچ چیز یا هیچ کس رو ببینم ... مرتضی هم ساکت فقط به من نگاه می کرد ...
نیم ساعت، یا کمی بیشتر ... مرتضی از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو دیدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما می گشت ...
می خواستم صورت خیسم رو پاک کنم ... اما کف دست هام هم مثل اونها جای خشک نداشت ... نفس های عمیقم، تنوره درد و آتش بود ... ایستادم و یه بار دیگه به ایوان و گنبد خیره شدم ...
مرتضی سر به بسته هر چی می دونست رو در جواب حال خراب من به دنیل گفت ... متاسف بودم که حس خوش و زیبای اونها رو خراب کردم ... اما قادر به کنترل هیچ چیز نبودم ... نه تنها قدرتی نداشتم ... که درونم فریاد آکنده ای از درد می جوشید ...
ساکت و بی صدا دنبال شون می رفتم ... اما سکوتی که با گذر هر لحظه داشت به خشم تبدیل می شد ... حس آدمی رو داشتم که به عشق و عاطفه عمیقش خیانت شده ... به هتل که رسیدیم درد، جای خودش رو به خشم داده بود ...
توی رستوران، بیشتر از اینکه بتونم چیزی بخورم ... فقط با غذا بازی می کردم ...
دنیل از یه طرف حواسش به نورا بود و توی غذا خوردن بهش کمک می کرد ... از طرف دیگه زیر چشمی به من نگاه می کرد ... و گاهی نگاه معنادار اون و مرتضی با هم گره می خورد ...
ـ جوجه کباب بین ایرانی ها طرفدار زیادی داره ... برای همین پیشنهاد دادم ... اگه دوست نداری یه چیز دیگه سفارش بدیم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضی نگاه کردم ... مرتضی ای که داشت زورکی لبخند می زد، شاید بتونه راهی برای ارتباط برقرار کردن با من پیدا کنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عمیقی کشیدم ...
ـ مشکل از غذا نیست ... مشکل از بی اشتهایی منه ...
مکث کوتاهی کرد ...
ـ شما که نهار هم نخوردی ...
برای تموم شدن حرف ها به زور یکم دیگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توی اتاق ... پشت همون پنجره و خیره شدم به خیابون ... بدون اینکه چراغ رو روشن کرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبی نبود که برای اون مردم، شب آرامی باشه ... برای منم همین طور ... غوغا ... اشتیاق ... درد ...
من تا مرز ایمان به خدای اون پیش رفته بودم ... توی اون لحظات، فقط چند ثانیه بیشتر لازم بود تا به زبان بیارم ... 'بله ... من به خدای اون مرد ایمان دارم' ... فقط چند ثانیه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ... اما تمام این اشتیاق، جاش رو به درد داده بود ... درد خیانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگی ...
درد بود و درد ... و من حتی نمی دونستم باید به چی فکر کنم ... یا چطور فکر کنم ...
چند ضربه آرام به در، صدای فریاد و ضجه درونم رو آرام کرد ...
مرتضی بود ... در رو باز کرد و چند قدمی رو توی اون تاریکی جلو اومد ...
ـ در رو درست نبسته بودی ...
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بیرون خیره شدم ... بدون اینکه لب از لب باز کنم ...
ـ داریم میریم جمکران ... اگه با ما میای ده دقیقه دیگه حرکت می کنیم ...
در میان سکوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آویزان شده بود ... وزنه سنگینی که نمی گذاشت صدایی از حنجره خسته من خارج بشه ... در رو که بست ... آخرین شعاع نور راهرو هم خاموش شد ... من موندم ... با ماه شب 14 که از میان پنجره، روی وجود خاموشم می تابید ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و پنج
🍃چشم هام رو بستم ... حتی نفس کشیدن آرام و عمیق، آرامم نمی کرد ... ثانیه ها یکی پس از دیگری به دقیقه تبدیل می شد ... و من هنوز توی همون نقطه ایستاده بودم و غرق خشم به ماه و بیرون نگاه می کردم ...
حرف هایی که توی سرم می پیچید لحظه ای رهام نمی کرد ...
ـ چطور بهش اعتماد کردی؟ ... چطور به یه مسلمان اعتماد کردی؟ ... همه چیزشون ...
بی اختیار چند قطره اشک از چشم هام فرو ریخت ... درد داشتم ... درد سنگین و سختی بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوری که داشت روی ویرانه های زندگی من شکل می گرفت؛ نابود شده بود ... اما در میان این منجلاب، باز هم دلم جای دیگه بود ...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشین مرتضی ... هنوز پای ماشین منتظرم بودن ... انتظاری در عین ناباوری بود ... خودم هم باور نمی کردم داشتم دوباره با اونها هم مسیر می شدم ...
ماشین به راه افتاد ... در میان سکوت عمیقی که فقط صدای نورا اون رو می شکست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتی از مرتضی که کنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هایی خیره شده بودم که توی خیابون می چرخیدن ... و بین ماشین ها شربت و کیک پخش می کردن ...
یکی شون اومد سمت ما ... نهایتا بیست و سه، چهار ساله ... از طرفی که من نشسته بودم ... مرتضی شیشه رو پایین داد و اون سینی رو گرفت سمتم ... به فارسی چند کلمه گفت و مرتضی نیم خیز شد و توی سینی لیوان های شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... یکی برای خودش ... و نگاهی به من کرد ... من درست کنار سینی شربت نشسته بودم و بهش نگاه می کردم ...
اون جوان دوباره چیزی گفت و مرتضی در جوابش چند کلمه ای ... و نگاهش برگشت روی من ...
ـ برنمی داری؟ ...
من توی عید اونها سهمی نداشتم که از شیرینی و شربت سهمی داشته باشم ... سری به جواب رد تکان دادم و باز چند کلمه ای بین اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشین ما دور شد ...
مرتضی همین طور که دوباره داشت کمربند ایمنیش رو می بست از توی آینه وسط نگاهی به عقب کرد ...
ـ این برادری که شربت تعارف کرد ... وقتی فهمید شما تازه مسلمان هستید و از کشور دیگه ای زیارت تشریف آوردید ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما یادش کنید ...
سکوت شکست ... دنیل و بئاتریس در جواب احساس اون جوان، واکنش نشان می دادن ... و من هنوز ساکت بودم ...
هر چه جلوتر می رفتیم ترافیک و ازدحام جمعیت بیشتر می شد ... مرتضی راست می گفت ... وقتی از اون فاصله، جمعیت اینقدر عظیم بود ... اگر به جمکران می رسیدیم چقدر می شد؟ ...
دیگه ماشین رسما توی ترافیک گیر کرده بود ... مرتضی با خنده نگاهی به عقب انداخت ...
ـ فکر کنم دیگه از اینجا به بعد رو باید یه گوشه ماشین رو پارک کنیم و زودتر پیاده روی مون رو شروع کنیم ... فقط این کوچولوی ما این وقت شب اذیت نمیشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد می تونیم نوبتی بغلش کنیم ...
و زیر چشمی به من نگاه کرد ... می دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل کردن نوبتی نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجیح می دادم مفهوم اون نگاه ها چیز دیگه ای باشه ... مثلا اینکه من اولین نفری باشم که داوطلب بشه ... یا هر چیزی غیر از مفهوم اصلی ... مفهومی که تمام اون اتفاقات رو می آورد جلوی چشم هام ...
ماشین رو پارک کردیم و همراه اون جمعیت عظیم راه افتادیم ... جمعیتی که هر جلوتر می رفتیم بیشتر می شد و من کلافه تر ...
با هر قدم دوباره اون اشتیاق، هیجان و کشش درون قلبم مثل فانوس دریایی در یک شب تاریک ... روشن و خاموش می شد و به اطراف می چرخید ...
از جایی به بعد دیگه می تونستم سنگین شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس کنم ...
دست کردم توی جیبم و از دفترچه جیبیم یه تیکه کاغذ کندم ... گرفتم سمت مرتضی ...
ـ آدرس هتل رو به فارسی روی این کاغذ بنویس ...
با حالت خاصی بهم زل زد ...
ـ برمی گردی؟ ...
نمی تونستم حرفی رو که توی دلم بود بزنم ... چیزی که بین اون همه درد، آزارم می داد ... امید بود ... امیدی که داشت من رو به سمت جمکران می کشید ... امیدی که به زبان آوردنش، شاید احمقانه ترین کاری بود که در تمام عمرم ... برای تحقیر بیشتر خودم می تونستم انجام بدم ...
ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زیادی داشتیم ... فاصله ای که در این مدت کوتاه تمام نمی شد ... و هنوز توی اون شلوغی گیر کرده بودیم ... ازدحام یک مسیر مستقیم ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#روابط_همسران #استاد_شجاعی بابا جونِش؛ کلیـ🔑ـد حفظ دخترتون ازارتباطات و آسیبهای جنسی تو دست شماست
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
دلتنگی...برای تو
شرافت دلی است که برایت تنگ شده است.
ما را به حریم دلتنگی وارد کن....
#سلام یگانه غریب زمین.
❣ @Mattla_eshgh
─═इई 🍃🔮🍃ईइ═─
#استاد_پناهیان:
درد سینة " امیرالمومنین ع" این بود که؛
👇〰👇
مردم "آداب پدر و مادر داری" رو بلد نبودن
❌
و همین بلد نبودن سرایت کرده بود به
"بلد نبودن آداب ولایت مداری"
👈 رعایت آداب پدر و مادر 👇
مقدمه رعایت "آداب امام زمان" هست
❣ @Mattla_eshgh
─═इई 🍃🔮🍃ईइ═─
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجراهای قابل تأمل #دو_تفکر
🔹مقایسه جالب دو عکس و دو تفکر؛
از سلفی گرفتن برخی مدیران با ایرباس برجامی( تفکر غربگرایی)
تا سلفی گرفتن دیپلمات های اروپایی با دستاوردهای دفاعی ایران(تفکر انقلابی)
#مچکریم_مردم
✅اگر از دعواهای سياسی خسته شدین، #بدون_سانسوری شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
مطلع عشق
#قسمت صد و پنج 🍃چشم هام رو بستم ... حتی نفس کشیدن آرام و عمیق، آرامم نمی کرد ... ثانیه ها یکی پس ا
#قسمت صد و شش
🍃مرتضی منتظر شنیدن جوابی از طرف من بود ... و من با چشمان کودکی ملتمس به اون زل زده بودم ... زبانم سنگین بود و قلبم برای تک تک دقیقه ها، التهاب سختی رو تحمل می کرد ... چشم هام رو از مرتضی گرفتم و نگاهم در امتداد مسیر حرکت کرد ... در اون شب تاریک، التماس دیدن دیوارها و مناره های مسجد رو می کرد ...
دستم بین زمین و آسمان مونده بود ... اومدم بکشمش عقب که مرتضی برگه رو از دستم گرفت ... از توی قباش خودکاری در آورد و شروع به نوشتن کرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...
ـ دیدی کجا ماشین رو پارک کردم؟ ... اگه برگشتی اونجا بود که هیچ، منتظرمون بمون ... اگه نه که همون مسیر رو چند متر پایین تر بری، هر ماشینی که جا داشته باشه سوارت می کنه ...
برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم های سریع ... و هر جا فضای بیشتری بود از زمین کنده می شدم ... با تمام قوا می دویدم ... تمام مسیر رو ... تا جایی که مسجد از دور دیده شد ... تمام لحظات این فاصله در نظرم طولانی ترین شب زندگی من بود ...
دوباره به ساعتم نگاه کردم ... فقط چند دقیقه تا 2 صبح باقی بود ... جلوی ورودی که رسیدم پاهام می لرزید و نفس نفس می زدم ... چند لحظه توی حالت رکوع، دست به زانو، نفس های عمیقی کشیدم ... شاید همه اش از خستگی و ضعف نخوردن نبود ... هیجان و التهاب درونم حد و حصری نداشت ...
قامت صاف کردم ... چشمم بی اختیار بین جمعیت می چرخید ... هر کسی که به ورودی نزدیک می شد ... هر کسی که حرکت می کرد ... هر کسی که ...
مردمک چشم های منتظر من، یک لحظه آرامش نداشت ...
تا اینکه شخصی از پشت سر به من نزدیک شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود ...
بغض سنگینی دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشک مخفی شد ... دلم می خواست محکم بغلش کنم اما به زحمت خودم رو کنترل کردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها می لرزید ... کسی باور نمی کرد چه درد وحشتناکی در گذر اون ثانیه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون واقعا بین اون جمعیت، من رو پیدا کرده بود ...
به شیوه مسلمان ها به من سلام کرد ... و من برای اولین بار با کلمات عربی، جواب سلامش رو دادم ...
ـ علیک السلام
شاید با لهجه من، اون کلمات هر چیزی بود الا جواب سلام ... اما نهایت وسع و قدرت من بود ...
ـ منتظر که نموندید؟
در میان تمام اون دردها و التهاب های پر سوز ... لبخند آرام بخشی از درون قلبم به سمت چهره ام جاری شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودی مسجد ... ساعت ها قبل از حرکت، شوق این دیدار بی تابم کرده بود ...
ـ نه ... دقیق راس ساعت اومدید ...
لبخند زد و با دستش به سمت ورودی اشاره کرد ...
ـ بفرمایید ...
مثل میخ همون جا خشکم زد ...
ـ من مسلمان نیستم نمی تونم وارد مسجد بشم ...
آرام دستش رو بازوی من گذاشت ... و دوباره با دست دیگه به سمت ورودی اشاره کرد ...
ـ حیاط ها حکم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ...
قدم های لرزان من به حرکت در اومد ... یک قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودی ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و هفت
🍃پشت سر اون، قدم های من باهاش همراه شد ... و تمام حواسم پیشش بود، مبادا بین جمعیت، بین ما فاصله بیوفته ... در اون فضای بزرگ، جای نسبتا دنجی برای نشستن پیدا شد ... بعد از اون درد بی انتها .... هوا و نسیم یک شب خنک تابستانی ... و اون، درست مقابل من ... چطور حال من کن فیکون شده بود ...
و حرف های بین ما شروع شد ...
ـ چرا پیدا کردن آخرین امام اینقدر برای شما مهمه؟ ..
چند لحظه سکوت کردم ... نمی دونستم باید از کجا شروع کنم ... این داستان باید از خودم شروع می شد ... خودم، زندگیم و ماجرای پدرم رو خیلی خلاصه تعریف کردم ... اما هیچ کدوم از اینها موضوعیت نداشت ... اومده بودم تا خودم رو بین گمشده ها پیدا کنم ...
ـ بعد از این مسائل سوال های زیادی توی ذهنم شکل گرفت ... و هر چی جلوتر می رفتم به جای اینکه به جواب برسم بیشتر گم می شدم ... هیچ کس نبود به سوال های من جواب بده ... البته جواب می دادن اما نه جوابی که بتونه ذهن من رو باز کنه ... و بعد از یه مدت، دیگه نمی دونستم به کدوم جواب میشه اعتماد کرد ... چه چیزی پشت تمام این ماجراهاست ...
ـ چی شد که فکر کردید می تونید به ایشون اعتماد کنید؟ ...
چند لحظه سرم رو پایین انداختم ... دادن این جواب کمی سخت بود ...
ـ چون به این نتیجه رسیدم، همه چیز براساس و پایه دروغ شکل گرفته ... من تا قبل فکر می کردم هدف شون فقط تسلط روی شبکه های استخراج و پالایش نفت توی عراق بوده ... اما اون چیزی رو که در اصل داشت مخفی می شد اون ماجرا بود ... حتی سربازها ازش خبر نداشتن ... یه گروه و عده خاص با تمهیدات خاص ... چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی می کنن؟ ...
قطعا چیزی در مورد این مرد هست که اونها از آشکار شدنش می ترسن ... حقیقتی که من نمی فهمم و نمی تونم پیداش کنم ... یا اون مرد به حدی خطرناک هست که برای آرامش جهانی باید بی سر و صدا تمومش کرد ... یا دلیل دیگه ای وجود داره که اونها می خوان روش سرپوش بزارن ...
از طرفی نمی تونم تفاوت بین مسلمان ها رو درک کنم ... چطور ممکنه از یه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممکنه در وجوه اعقتادی عین هم باشن با این همه تفاوت ... اون هم درحالی که همه شون ادعای حقانیت دارن؟ ...
خیلی آروم به همه حرف های من گوش کرد ... در عین حرف زدن مدام ساعت مچیم رو چک می کردم ... می ترسیدم چیزی رو به زبون بیارم که ارزش زمان رو نداشته باشه ... و فرصت شنیدن رو از خودم بگیرم ...
با سکوت من، لحظاتی فقط صدای محیط بین ما حاکم شد ... لبخندی زد و حرفش رو از جایی شروع کرد که هیچ نسبتی با حرف های من نداشت ...
ـ انسان در خلقت از سه بخش تشکیل شده ... یکی عقلانی که مثل یه سیستم کامپیوتری هست ... با نرم افزارها و کدنویسی های مبدا کارش رو شروع می کنه ... اطلاعات رو براساس کدنویسی هاش پردازش می کنه ... در عین اینکه کدنویسی تمام این سیستم ها متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته ... این بخش از وجود انسان، بخش مشترک انسان و ملائک هست ...
ملائک دستور رو دریافت می کنن ... دستور رو پردازش می کنن و طبق اون عمل می کنن ... مثل یه سیستم که قدرتی در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله میدی اون طبق کدهاش، به شما پاسخ میده ...
بخش دوم وجود انسان، بخش اشتراک بین انسان و حیوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابیدن، ایجاد حیطه و قلمرو ... استقلال طلبی ...
قلمرو انسان ها بعد از اینکه برای خودشون تعریف پیدا می کنه ... گسترش پیدا می کنه ... میشه قلمرو خانواده ... قلمرو شهر ... قلمرو کشور ... و گاهی این قلمرو طلبی فراتر از حیطه طبیعی اون حرکت می کنه ... چون انسان ها نسبت به حیوانات پیچیده تر عمل می کنن ... قلمروهاشون هم اسم های متفاوتی داره ... به قلمرو درونی شون میگن حیطه شخصی ... به قدم بعد میگن اتاق من، خانواده من، شهر من، کشور من ...
و بخش سوم، قدرت، روح و ظرفیتی هست که مختص انسانه و خدا، اون رو به خودش منسوب می کنه ...
هر چه بیشتر ادامه می داد ... بیشتر گیج می شدم ... این حرف ها چه ارتباطی با سوال های من داشت؟ ...
ـ انسان ها براساس اشتراک حیوانی زندگی می کنن ... پیش از اینکه در کودک قدرت عقل شکل بگیره و کامل بشه ... براساس کدهای پایه عمل می کنه ... حفظ بقا ... گریه می کنه و با اون صدا، اعلام کد می کنه ... گرسنه است ... مریضه یا نیاز به رسیدگی داره ... تا زمانی که سایر کدنویسی ها فعال بشه ...
و در این فاصله این سیستم داخلی، دائم در حال دانلود اطلاعات هست ... بعضی از این اطلاعات داده های ساده است ... بعضی هاشون مثل یه نرم افزار می مونه ... نرم افزارها و داده هایی که از محیط اطراف وارد میشه و به زودی سیستم محاسباتی فرد رو ایجاد میکنه ...
کدنویسی هایی که اسلام بهش میگه پیامبر درونی ... کدهایی که اساس زندگی مادی اون انسان رو کنترل میکنه
❣
#قسمت صد و هشت
🍃شیطان در وهله اول سعی می کنه این کدها رو تغییر بده ... کدهایی که فرد براساسش فکر می کنه ... و مثل یه سیستم کامپیوتری، از یه سنی به بعد فایروال می سازه ... یعنی نسبت به دریافت یه سری داده ها، سدسازی می کنه ... نسبت به بعضی حرف ها و نوشته ها واکنش نشون میده ... برای یه انسانی حرفی به راحتی قابل پذیرش میشه ... و برای انسان دیگه ای زنگ خطر رو به صدا در میاره و اون فرد نسبت به حرف یا اتفاق یا حتی فرد گوینده، واکنش نشون میده ...
این کدها غیر از اینکه بخش مادی و حیوانی زندگی بشر رو مدیریت می کنه ... یه نقش مهمه دیگه هم داره ... مثل علامت بزرگ تر و کوچک تر در یه نامعادله ریاضی عمل می کنه ... یعنی بخشی رو نسبت به بخش دیگه مهمتر می کنه ...
تمام داده ها رو با هم مقایسه می کنه ... بین اونها علامت گذاری می کنه ... از داده های ساده ... تا داده هایی که شخصیت یه انسان رو در برمی گیره ... و داده هایی که قدرت فکر و سیستم فکری رو مشخص می کنه ...
اون کدنویسی های پایه ... یا چیزی که اسلام بهش میگه فطرت ... اولین تعیین علامت رو در وجود انسان انجام داده ... به خاطر قدرت و ظرفیت روح، در بدو زندگی ... قسمت پردازش، بخش روح رو بر ماده ارجح می دونه ... وقتی داده ای وارد بشه، قسمتی اون رو بررسی می کنه که ارجحیت داره ... و شیطان دقیقا این بخش ها رو هدف قرار میده ...
می دونی چرا؟ ...
محو صحبت ها ... بدون اینکه حتی پلک بزنم ... سرم رو به جواب نه تکان دادم ...
ـ چون علی رغم کدنویسی پایه ... در بدو تولد قوای حیوانی فعال تر از بخش سوم هست ... و حیوان قابلیت شرطی شدن داره ...
تازه داشت همه چیز توی ذهنم واضح می شد ... و حرف هاش برام مفهوم پیدا می کرد ... با زبان فکری خودم، داشت حقیقت وجودی انسان رو ترسیم می کرد ...
ـ چیزی شبیه عادت های فکری و رفتاری؟ ...
ـ فراتر از این ...
اون آزمایش رو دیدی که یه موش رو توی یه دایره قرار می دادن ... و بهش یاد میدن باید چند دور، درون دایره بچرخه تا بهش غذا بدن؟ ...
با هیجان خاصی تایید کردم ...
ـ این مثالی شبیه اون ماجراست ... انسان در تعامل با زندگی مادی به مرور شرطی میشه ... و اون سیستم پردازنده مثل سیستم هوش مصنوعی ... این قابلیت و توانایی رو داره که شرط ها رو به عنوان قانون بنویسه ... و بعد اونها رو توی نامعادلات قرار میده ... اما اهمیت و اصل مطلب اینجاست ...
اگه این شرط ها به مرور در وجود انسان زیاد بشه ... با گذر زمان در برابر کدهای پایه قرار می گیره ... و بر اونها غلبه می کنه ... مثلا اگه در بدو تولد کدهای پایه یا اون پیامبر درونی رو 'ای' و داده های مادی رو 'بی' در نظر بگیریم ... این نامعادله به مرور از حالت 'ای' بزرگ تر از 'بی' به ایکس کوچک تر از 'بی' تبدیل میشه ...
با رشد سنی انسان، ضریب کنار 'ای' ثابت می مونه ... اما به ضریب همراه 'بی' اضافه میشه ... و این فاصله می تونه تا جایی پیش بره که ...
ناخودآگاه و بی اختیار پریدم وسط حرفش ...
ـ و این یعنی مرگ پیامبر درونی ...
لبخند خاصی چهره اش رو پر کرد و در تایید جمله ام سرش رو تکان داد ...
ـ و این یعنی بعد از اون زمان، سیستم برای پردازش اطلاعات وارد شده ... وقتی می خواد از داده های ثبت شده استفاده کنه ... میره سراغ قوانین شرطی شده ...
و به مرور زمان، برای راحت تر شدن و سریع تر شدن کار ... دیوار دفاعی رو هم براساس همین قوانین، کدنویسی می کنه ... تا حجم اطلاعات و داده های ورودی رو محدود کنه ... تا بتونه دریافتی ها رو سریع تر معادله نویسی و پردازش کنه ... به خاطر همین هر چه سن بیشتر میشه ... تغییر شخصیت و مسیر، سخت تر میشه ...
و این مهمترین کاریه که شیطان با انسان می کنه ... بزرگ ترین برنامه شیطان برای انسان، شرطی کردن ... و قرار دادن این شرط ها در مرکز پردازش اطلاعاته ...
چند لحظه در سکوت و اعماق فکر من، فقط بهم نگاه کرد ... کدنویسی های مغزم داشت داده های جدید رو پردازش می کرد ...
ـ برمی گردم روی سوال هایی که اول بحث پرسیدی ... یادت میاد سوال کردی چطور ممکنه بین انسان هایی که ادعای مذهب و اسلام دارن ... این همه تفاوت مسیر از یه اندیشه وجود داشته باشه؟ ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و نه
🍃بدون اینکه لحظه ای مکث کنم گفتم ...
ـ بله ... چطور؟ ...
لبخند آرامش بخشی چهره مصممش رو پر کرد ...
ـ هر انسانی براساس محل تولد و خانواده ... داده های اولیه رو دریافت می کنه ...
شیطان در کودک راه ورود نداره ... چون کدنویسی های اولیه تعیین می کنه که پیامبر درون بر همه چیز غلبه داشته باشه ... و هر چیزی رو که وارد بشه پیامبر درون پردازش می کنه ...
اما شیطان این رو هم می دونه که سیستم پردازشگر ... باید اطلاعات وارد شده رو به عنوان قانون ثبت کنه ... پس میاد سراغ پدر و مادر و اطرافیان اون بچه ... چون اونها در حال شکل دادن اطلاعات ورودی هستن ... اگه بتونه اونها رو در دست بگیره و مدیریت کنه ... داده های اولیه کودک رو تعیین می کنه ... و هیچ کاری در این زمینه از دستش برنمیاد ... جز اینکه از راه شرطی کردن وارد بشه ...
برمی گردم روی خانواده های مذهبی ... پدر و مادر، سیستم پردازشگرشون کامل شده ... و پایه اش براساس اطلاعات و داده های مذهبی شکل گرفته ...
حالا به عنوان مثال ... فرزند اونها به سنی رسیده که باید نماز بخونه ...
یا سیستم پردازشگر اونها انجام زمینه سازی لازم رو در اولویت قرار نمیده ... و اونها به اصطلاح، این کار رو فراموش می کنن ...
یا اینکه سیستم پردازشگر اونها این رو در اولویت قرار میده ... و به پدر و مادر اعلام می کنه که باید زمینه سازی رو انجام بدن ...
در مورد اول، شیطان موفق شده کاملا با شرطی کردن فکر روی اولویت های دیگه ... جلوی زمینه سازی رو بگیره ...
در مورد خانواده دوم وارد عمل دیگه ای میشه ... سعی می کنه پردازش اطلاعات رو به مخاطره بندازه ... تا اونها زمینه سازی رو اونطور که باید انجام ندن ...
حالا فرزند به سنی رسیده که باید نماز بخونه ... کدهای ثبت شده در ذهن کودک ... و کدهایی که ار محیط وارد میشه ... بچه رو در شرایطی قرار میده که نسبت به نماز کاهل هست ...
شیطان مجدد برمی گرده سراغ والدین ... و شروع به ارسال داده می کنه ... چیزی که بهش ایجاد فکر یا وسوسه گفته میشه ... والدین چند راه رو که امتحان می کنن بلافاصله شیطان داده جدید می فرسته ... به عنوان مثال: دیگه راهی نمونده، بترسونش ... دیگه راهی نمونده، تهدیدش کن ... دیگه راهی نمونده پس ...
اون فکر مثل یه داده ویروسی در سر والد قرار می گیره ... و اگر والد، سیستم دفاعی ذهنش درست عمل نکنه ... این فکر مثل ویروس وارد داده ها میشه و از سیستم والد به فرزند منتقل میشه ... حالا باید دید کدنویسی های مغز بچه چطور عمل می کنه ... آیا نماز خوندن رو به عنوان یه رفتار شرطی می پذیره؟ ... یا کدها جور دیگه ای داده های آلوده رو پردازش می کنه؟ ...
این یک مثال در جهت شرطی شدن یا نشدن رفتار مذهبی در فرد بود ... شیطان با همین مسیر، تک تک رفتارها و افکار مذهبی رو در فرد شرطی می کنه ... نماز شرطی میشه ... شنیدن صوت قرآن شرطی میشه ... مسجد رفتن شرطی میشه ...
برای همینه که یه مسلمان ممکنه صوت قرآن رو بشنوه و هیچ تاثیری در رفتار و عملکردش نباشه ... اما شما که هیچ سابقه ذهنی ای از صوت قرآن نداری ... برای اولین بار که باهاش مواجه میشی اونطور واکنش نشون میدی ... چون برای شما شرطی نشده ... و چون شرطی نشده سیستم پردازشگر نمی دونه چطور واکنش نشون بده ... و بلافاصله شروع به جستجو در داده های قدیم می کنه ... و قدیمی ترین داده چیه؟ ...
چند لحظه در سکوت بهش خیره شدم ...
ـ اگه پیامبر درون هنوز زنده باشه ... پیامبر درون پاسخ میده ...
❣ @Mattla_eshgh