eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📌تمام زندگی من چهار : عهدی که شکست 🍃چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ...  رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود ... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ... اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... علی الخصوص قولی رو که داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگی روزمره ام رو شروع کردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ... با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد ...  - چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم ... شاید ... شاید ... چند روز درگیر این افکار بودم ... و در نهایت ... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ ... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم ...  تا اینکه اون روز از راه رسید ... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید ... سرم به شدت تیر کشید ... از شدت درد، از خود بی خود شدم ... سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهی می رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین ...  صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید ... از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم ... همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم ...  - خدایا! غلط کردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... ❣ @Mattla_eshgh
ثانیه های مهدوی 1.mp3
2.91M
🎤🎤🎤 💠 نجواهای شبانه با امام زمان (عج) در 🌺🌺 #ثانیه_های_مهدوی 1 🌺🌺 🎤 با صدای استاد احسان عبادی از اساتید مهدویت 👈 شبها قبل از خواب، با گوش دادن به این فایل ها، با امام خود درد دل کنیم و با انتشار آن، دیگران را هم تشویق به صحبت با حضرت کنیم. زیاد وقتت رو نمی گیره... @marefatemahdavi
قسمت اول مستند فاخر "ایستگاه پایانی دروغ" شبکه خبر ، همین الان حتما حتما حتما حتما حتما ببینید
❣درانتخاب همسر دنبال کسی نباشین،که عینا با شما"تطابق"داشته باشه! 👌زندگی میدان تمرینه! موفقید اگر؛سنگ زیرین بوده وازتفاوت ها،برای رسیدن به"تفاهم"استفاده کنین. @ostad_shojae@Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده قسمت هفتم: انتخاب همسر 🔹💎🔹💎🌺💞 استاد پناهیان: تو قرآن گفته ما زندگی آدما رو خلق کر
قسمت هشتم: انتخاب 🌸🔺✅🔆✅ استاد پناهیان: 👌جدای از دقتی که شما باید در انتخاب همسر داشته باشید .... ،انتخاب همسر یه امری هست که عجیب و غریب از جانب خدا مقدر شده! 🤔 هرکسی نمیتونه با هرکسی ازدواج کنه ... در این باره آیات وروایاتی داریم ...که بماند.... تا حالا چند تا مطلب گفتیم : 🔺مطلب اول اینکه خانواده در اسلام خیلی اهمیت داره .... فعلا بحث رو باز نکردیم ...فقط گفتیم خانواده میتونه خیلی خوب باشه و گفتیم که خانواده خوب کم دیدیم. خانواده خوب اونی نیست که به طلاق نرسه... خانواده خوب، فوق العاده میتونه خوب باشه! 💥 اگه خانواده خوب باشه دختر بی حجابی نمیکنه. 💥اگه خانواده خوب باشه پسر چشم چرونی نمیکنه. اینا همه باید توی خانواده درست بشه.... بابا یا مامان این بچه ،دختر یا پسر دقت کنید: چجوری رفتار کنیم که این بچه خطا نکنه ؟ هی میخواد مواظب باشه😒 میگه پسر خطا نکن😤👊... بابا ول کن این حرفا رو.... این شازده پسر واسه خودش کسی شده ! از 14 سالگی به بعد مکلفه!!!! 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 توووو نمیتوووونی کنترلش کنی ! پسر یا دخترت رو باید یه کاری کرده باشی 👈 تو بارون بره خیس نشه ❗️بله آقا.....😏 اگه رفتارای پدر و مادر با همدیگه درست باشه....این پسر نگاه حرام نمیکنه 👀 اگه رفتار پدر ومادر خوب باشه دختر تبرج ،خودنمایی ،جلب توجه نمیکنه 👠💄 🔺همه تو خانواده تعیین میشه. نه اینکه تو خانواده، من ، هی عقاید دینی بهش درس بدم 😕 رفتار بابا و مامان با هم درست نیست .. هی جهنم رو میارن جلو چشم بچه ...بهش میگن به خاطر جهنم گناه نکن 😐 ⛔️⛔️⛔️ بابا شما ورداشتی هزار تا نیااااااز ، نیاز عاطفی تو دل این دختر یا پسر خودت (متورم!!) درست کردی... اونوقت هی بار می ندازی به ایمان به غیب ؟؟؟ ایمان به قیامت ؟؟؟ اینا درسته ...ولی اون بچه هم یه زوری داره ... زورش نمیرسه😢 🔺بچه ی تو ،خدا رو دوست داره ،قیامتو باور داره ،ولی از یه جایی به بعد کشش رو نداره.... پدر ومادر باید چه کار کنن که بچه خوب باشه، بچه خوب درس بخونه؟ 🔅🔰🔅🔰🔅 یکشنبه ، چهارشنبه در👇 ❣ @Mattla_eshgh
نظر یکی از دوستان عزیزمون ❣ @Mattla_eshgh
نظر یکی از دوستان عزیزمون ❣ @Mattla_eshgh
🔺خانم ابتکار که دخترخانم عاقل و بالغ ۱۳ ساله را کودک خطاب می‌کنید و به همین بهانه، تا ۱۸ ساله‌ها را هم به صورت غیرمستقیم از ازدواج منع می‌کنید، اخیراً دیداری با خانم مادر شهیدان بارفروش داشته‌اید. بانویی که در سن ۱۲ سالگی ازدواج کرد و ۱۲ فرزند به دنیا آورد که ۴ تن از آنان در صف شهدای کربلا هستند. ❇️ اگر فقط یک به شادابی، طراوت، عقلانیت و کیفیت زندگی خانم کبری حسین‌زاده و کیفیت بالای فرزندانی که او تربیت کرده است در تفکر مدرن پیدا کردید، نشان ما دهید. 🔻ناگفته نماند که نزدیک به یک میلیون دختر مجرد قطعی یا در آستانه تجرد قطعی در کشور داریم که تقریباً دیگر امکان ازدواج ندارند. این بحران اجتماعی، برای دولت و مجلس و علی‌الخصوص معاونت زنان و خانواده ریاست جمهوری هیچ محلی از اعراب ندارد! @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌تمام زندگی من #قسمت چهار : عهدی که شکست 🍃چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم..
📌تمام زندگی من پنج : پاسخ من به خدا 🍃برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم ... من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم ... قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم ... هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود ... و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود ... دوگانگی عجیبی بود ... تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد ... گاهی هم شک توی دلم می افتاد ... - آنیتا ... نکنه داری از حق جدا میشی ... فقط می دونستم که من عهد کرده بودم ... و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود ... بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم ...  خودش بود ... مسجد امام علی هامبورگ ... بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا ... اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود ... تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم ... بر خلاف ذهنیت اولیه ام ... بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند ... و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم ...  هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم ... جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم ... دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود ...  کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت ... با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم ... من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم ... اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند ... واسطه اسلام آوردن من ... و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود ... زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم ... با افتخار و شادی مسلمان شده بودم ... ❣ @Mattla_eshgh
تمام زندگی من شش : راهبه شدی؟ من به لهستان برگشتم ... به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند ... و تنها اقلیت یهودی ... در اون به آرامش زندگی می کنن ... اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه ... کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد ... هیجان و استرس شدیدی داشتم ... و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود ... در رو باز کردم و وارد شدم ... نزدیک زمان شام بود ... مادرم داشت میز رو می چید ... وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد ... پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود ... چشمش که به من افتاد، خشک شد ... باورشون نمی شد ... من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم ... با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد ... بهشون سلام کردم ...  هنوز توی شوک بودن ... یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد ... به من نزدیک نشو ... به سختی نفسش در می اومد ... شدید دل دل می زد ...  - تو ... دینت رو عوض کردی؟ ... یا راهبه شدی؟ ...  لبخندی صورتم رو پر کرد ... سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه ... - کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ ... با حجاب اینطوری ... شبیه مسلمان ها ... و دوباره لبخند زدم ... رنگ صورتش عوض شد ... دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد ...  - یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ ... تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی ...  و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد ... یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون ...
تمام زندگی من هفت : دنیای بزرگ 🍃رفتم هتل ... اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم ... و مهمتر از همه ... دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم ... برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم ...  پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود ... یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم ... و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم ... مادرم با اشک بهم نگاه می کرد ... رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم ...  - شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه ... من هم هنوز دختر کوچیک شمام ... و تا ابد هم دخترتون می مونم ...  مادرم محکم بغلم کرد ... - تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ ...  محکم مادرم رو توی بغلم فشردم ...  - مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ ... - چی میگی آنیتا؟ ...  - چقدر خدا رو باور داری؟ ... آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ ... خودش رو از بغلم بیرون کشید ... با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد ... - مطمئن باش مادر ... خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد ... همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم ...  از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید ... مادرم راست می گفت ... من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم ... اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود ... دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش ... ❣ @Mattla_eshgh