🍃مادر لبخند زد.. نفس گرفت٬ عمیق..
چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم٬ تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد.. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت.. شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود..
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا..
نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی.. همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل..
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬ سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند..
اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود..
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم..
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد ( اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد ( پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن.. اما نگران نباشین من میرسونمتون..)
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس٬ خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم٬ تعجب من بیشتر میشد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک..
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان..
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود..
صدای پیرمرد بلند شد( تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟)
آمده بودم اما انگار نیامده بودم..
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد ( ظاهرا فارسی بلد نیستی.. اشکال نداره٬ من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید.. غصه ات نباشه بابا جان..)
بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد.. حسی غریب
که هیچ وقت تجربه اش نکردم.
چشمم به مادر افتاد. صورتش برق میزدو چشمانش اپرایی پر شور اجرا میکردند..
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#یه_نکته 🔸➖ توی مهمونی هایی ڪه میرین حواستون باشه که دائم سرتون با بقیه مشغول نباشه... 🔷گاهی به
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
🔰باید کاری کنیم بچهها دست مادر را حتما ببوسند!
📚 قسمتی از کتاب قدرت و شکوه زن در کلام امام و رهبری
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 3 🌹امیرالمومنین علی علیه السلام که استاد روان شناسان و دنیا شناسان
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 5
💎 " هدفِ دنیایی...."ـ
🌏"هدفِ دنیایی مبارزه با نفس" اینه که:↓
💢 به جای اینکه تعداد و تنوعِ لذّت هامون رو افزایش بدیم
"توان و قدرتِ روحی خودمون رو برای لذت بردن بیشتر کنیم"....💕
✅👆🌺
➖اگه کسی "قدرتِ روحی کافی برای لذت بردن" نداشته باشه
هر چقدر هم توی زندگیش انواعِ لذت ها باشه
📌بازم زندگیش شیرین نخواهد بود....
پر از غصّه و رنج زندگی خواهد کرد...🔴
🌸 امّا کافیه انسان "قدرتِ روحی خودش رو برای لذت بردن بیشتر کنه"
💛💪🔝↘️
💖 از کوچکترین موضوعِ لذتبخش، فوق العاده لذت خواهد برد
❣زندگیش سراسر در لذت خواهد شد!
👆میتونید تجربه کنید....😌
🌺💞🌺💞
⭕️بعضی ها دوست دارن خیلی لذت ببرن اما از این نکته غافل هستن که:↓
👌بدونِ مبارزه با نفس آدم "ضعیف" میشه ؛😞
➖و کسی که ضعیف بشه ،لذتِ چندانی نخواهد برد....⛔️
✔️🔶🔹
🔷 @IslamLifeStyles
📱۱۱۶ هزار دنبال کننده در #اینستاگرام برای جنینی که هنوز متولد نشده!
🔻این کودک که به زودی متولد خواهد شد، ظاهراً تنها سلبریتی کم سن و سال این خانواده در اینستاگرام نیست و خواهران دو قلوی او نیز بیشتر از ۲.۵ میلیون نفر دنبال کننده در اینستاگرام دارند.
💢پدر این بچه ها در مصاحبهای اعلام کرده که هر پست تبلیغاتی در پیج دختران او مبلغی بین ۱۰ الی ۲۰ هزار دلار هزینه در پی خواهد داشت.
⚠️غرب زدگان توجه کنند ...
❓آیا این سوء استفاده از کودکان نیست؟
❣ @Mattla_eshgh
✉️ #پرسش_پاسخ
دختری هستم 16 ساله و چهارساله چادرمو انتخاب کردم (قبلش حجابم خوب نبود ولی افتضاح هم نبود)
بعد از چادری شدنم به خیلی از چیزا اعتقاد پیدا کردم مثل خدا ،امام ها،شهدا ولی هنوز یا نماز نمی خونم یا یکی درمیون. خیلی ناراحتم و عذاب وجدان دارم و از خدا خجالت میکشم .
همش با خودم میگم من حرمت چادرم هم نگه نمی دارم . خیلی سعی کردم تا نماز خون بشم مثلا ساعت میزاشتم یا حتی کلی تو گوگل در مورد راه های تقویت اراده واسه نماز مطلب خوندم ولی ....
اما مشکل من فقط این نیست . در کل این 16 سال نه قبل چادر نه بعدش اهل رل زدن نبودم چون واقعا خوشم نمیومد با این حال که دخترا تو این سن این چیزا رو دوست دارن ولی من ترجیح میدم بزارم حداقل شیش هفت سال بزرگ تر بشم بعد به فکر ازدواج بیفتم چون الان واقعا برای این کارا بچم اما منم یه ده هشتادی ام و از اگاهی ماها نمیشه صرف نظر کرد
اما همه چیز از یه کل کل توی اینستا شروع شد . پسره 18 سالشه و یه سری صحبت معمولی داشتیم تا اینکه پیشنهاد اشنایی بیشتر داد قبول نکردم و می خواستم بلاک کنم که مانعم شد .
حرف هاش با بقیه فرق داشت نه اینکه جذاب باشه ها نه ولی حس میکردم عقایدش شبیه منه مثلا اونم از وضع بد جامعه از نظر دین و اینا ناراحت بود .
همش میگفت دلم ارامش می خواد و ارامش هم توی دوست داشته شدن و انگیزه از طرف یه دختر میدید که پایبند باشه بهش .
البته من فکر میکنم منظور از دوست داشته شدن فقط در حد حرف نیست و اون می خواد حس غریزی خودشو هم به ارامش برسونه😔 دو روزه تمام سعی در قانع کردنش کردم که ارامش توی این چیزا نیست .
بعدش یاده یه استادی افتادم که میگفت سن 18 سالگی دوران حساسیه مخصوصا واسه پسرا و اکثرا تصمیم های احساسی میگیرن یه جورابی اختیارشون دست خودشون نیست و به خاطر بلوغ و این حرفاست .
ازم می خواست باعث ارامشش بشم تا نهایت در اینده به ازدواج ختم شه. من مدام میترسم چون به هیچ جنس مخالفی اطمینان ندارم از طرفی از اعتقاداتم این اجازه رو بهم نمیده اولش گفتم نه بعدش بهم گفت مگه پیامبر نگفته اگه بتونی به کسی کمک بکنی ولی نکنی مومن نیستی پس توهم نیستی منم از اعتقاداتم حرف زدم که حرامه و از این حرفا
تازه خانوادم هم هستن من دوست ندارم مخفی کاری کنم . هر بهونه ای میوردم یه جوری قانعم میکرد از طرفی اصلا به چهرش و حرفاش نمی خورد قصد بدی داشته باشه میگه فقط خیلی الان احتیاج به ارامش داره.
جوری به نظر میاد که من خیلی دلم براش میسوزه و از اونجایی که از نیتش خبر ندارم میترسم دل بشکونم. دست اخر هم مجبور شدم برای اینکه ول کنه بهش گفتم دو هفته فرصت داره اعتمادمو جلب کنه و خودشو ثابت کنه که مثل بقبه پسرا فقط دنبال خوش گذرونی نیست.
اما من از همه چی میترسم از خودش از جنسیتش از حرمت هایی که ممکنه شکسته بشه از احساساتم که ممکنه بازی گرفته بشه از سنم از سنش از همه چی و بیشتر از همه از خدا خجالت میکشم . من کم گناه ندارم تو زندگیم دوست ندارم بازم بهش اضافه بشه
تصمیم گرفتم استخاره کنم .یه استخاره اینترنتی معتبر گرفتم که در کمال تعجب نوشته بود انشاالله خوب است ولی دلم راضی نمی شد برای عمل بهش
و اینکه نمی تونم با هیچ کس هم این موضوع در میون بزارم تا اینکه بعد از خدایی که به شدت خجالت زده ام ازش پناه اوردم به شما و این کانال شما رو به امام رضا که ارزش خاصی براش قائلم اگه می تونید کمکم کنید که درمونده و خسته ام😓😓😓
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃مادر لبخند زد.. نفس گرفت٬ عمیق.. چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من
#قسمت چهل و سه
🍃نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود ..
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت.. و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند..
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود..
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن..
چقدر تاسف داشت٬ حال این مردم..
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد ( هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..)
آه کشید٬ بلند و پر حزن ( داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: ما برای آنکه ایران.. خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم.. اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم..
اما بازم خدارو شکر.. راضیم.. امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم..)
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکرد.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود..
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم..
چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد ( اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش)
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو..
در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم..
درش بزرگ بود و تیره رنگ..
کلید را به طرف در برم.. اما نه.. این گشایش٬ حق مادر بود..
کلید را به دستش دادم..
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک..
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود..
با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید..
با حیاتی بزرگو مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شبهات به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت..
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد..
پس بی ورود از در خارج شدم..
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
(هتل)..
پیرمرد ایستاد( میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم..
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم( بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم. ( اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت..
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت چهل و چهار
☘فنجانی چای با خدا
🍃در همهمه ی فکری خودم و مادر،راهی هتل شدیم. ذهنم،میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی..
پیرمرد راننده لبخند زد.. دربان هتل لبخند زد.. مسئول رزرو لبخند.. کاگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد.. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو..
در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید..
بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم.. نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه.. اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کردم. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم.. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر.. مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد.
پرسید،میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم.. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید..
ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند.
فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِخروارها خاک و برگ هم دفن میشد،جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِچفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم.. زنده به گوری کمترینِ لطفِاین دیار و مردمانش است.
خاطراتِ کودکی زنده شد.. درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِپدر.. اینجا فقط دانیال میخندید.. و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی..
مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.. گاه لبخند میزد .. گاه میگریست..
با یان تماس گرفتم.. آرامشِ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم.. ( کجایی دختر ایرونی ؟؟) جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد (هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟ )
هیچ وقت.. اگر هم میخواستم، خدایِ این آدمها بخیل بود..
حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،پس گوشی را قطع کردم.. چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم..
ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید..
❣ @Mattla_eshgh
🍃صوت داشت.. آهنگ داشت.. چیزی شبیه به کلماتِ سجاده نشینِ مادر.. انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام.. درد به معده و سرم هجوم آورد.. حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت.. کاش گوشهایم نمی شنید.. منبعِ این صداها از کدام طرف بود؟؟
بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِیکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِکنارش را باز کرد.. آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد.. مرد چه میکرد؟؟ یعنی وضو بود؟؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند.. روبه رویم ایستاد ( خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟ ) مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من.. مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟
پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد ( مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟؟ برو خونه بخوون..) مرد سری تکان داد ( نمازو باید اول وقت خووند..) پسر جوان سر از تاسف تکان داد.. یعنی مسلمان نبود؟
دختری جوان از خانه خارج شد ( مشتی قبله اینوره.. سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود.. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز..)
پیرمرد تشکری پر محبت کرد ( ممنون دخترم.. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی..). دختر ایستاد ( نه ظاهرا از اهل سنت هستن.. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت.. نه مثه ما نماز خووند.. مهرم نداشت..)
پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد.. نماز خواند.. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت.. سجده رفت.. اما به روی سنگ.. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟؟ چقدر حقیر..
صدای گوشی بلند شد.. اینبار یان بود (دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله ؟؟ اون دیوونه که گذاشت رفت) برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد ( سارا حالت خوبه؟ ) نه.. خوب نبود.. سکوت کردم (سارا.. ما با هم دوستیم.. پس بگو چی شده.. مشکل کجاست.. حال مادر چطوره؟؟ ). چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ کارگر بود ( از اینجا بدم میاد..) باز هم صدایش نرم شد و حرفهایش پر آرامش..
ادامه دارد...
☘فنجانی چای با خدا