⁉️سوال
هنگام جشن عروسی چند عکس از من گرفته شد که در آن ها حجاب کامل نداشتم، این عکس ها در حال حاضر نزد دوستان و اقوام من هستند. آیا جمع آوری آن ها بر من واجب است؟
✅ پاسخ
اگر وجود عکس ها نزد دیگران مفسده ای ندارد و یا بر فرض ترتّب مفسده، شما در دادن عکس ها به دیگران نقشی نداشته اید یا جمع کردن آن ها از دیگران برای شما مشقّت دارد، تکلیفی در این باره ندارید.
#امام_خامنه_ای
#احکام
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
❣ #امام_ایرانی_تبار ❣
امروز تولد فرزند شاهبانوی ماست
زبان مادری او زبان کشور ماست🌸🍃
و مفتخر است سرزمین ما ایران🌸🍃
به امامی که در رگش خون آریایی هاست
#ولادت_سید_الساجدین
#امام_زین_العابدین_ع_مبارڪباد🌸🍃
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
🌾 اندر احوال دختری که فکر کرد
🍃اسمم آرامه 21 سالمه و دانشجوی رشته ادبیاتم . مثل بیشتر جوونهای امروزی دنبال شادی و تیپ و مد وفراری از غم و غصه و فکر فردا و کلاً هر چی که ممکنه به مغز آدم فشار بیاره.
نه سالم که بود مادر بزرگم نماز یادم داد، ولی راستش تا دو سه سال پیش نماز نمی خوندم تا اینکه خدای مهربون با یکی از اون راههای همیشه گیش که گیر انداختن تو کار آدماست منو مجبور کرد برگردم و باهاش دوست شم. انصافاً کلی خیر از دوستیم دیدم که بماند شاید بعدها تعریف کنم.☺️
البته گفته باشم نماز جای خودش تیپ و مد و جوونی هم جای خودش!!
خوب انصافاً با قد 181 و وزن 61 و سایز کمر 38 میشه تیپ نزد؟ میشه مانتو تنگ و اندامی نپوشید؟ خوب نمی شه دیگه.😋
هرچند بعضی وقتها از نگاه بعضی مردها چندشم میشه😣 ولی خوشم میاد پسرها با حسرت وتحسین بهم نگاه میکنن. یه جورایی هم انتقام خواهر بزرگترم دارم ازشون میگیرم، خواهر ساده دل بیچارم که به یکی از این لندهوراا اعتماد کرد و هنوزم بعد از سه سال بیشتر وقتش گوشه اتاقش میگذره. همشون (پسراا) باید تو کف من بمونن.
سه ماه پیش در حالیکه مجهز به آخرین مد روز در حال تبرّج!! جلوی پاساژها و مغازه ها بودم یه آخوند مسن جلوم سبز شد و یه کتاب کوچیک داد دستم. گفت دخترم فرصت کردی یه نگاهی به این بنداز. من که هنوز از تعجب😳 و کمی ترس شوکه بودم دیدم کتاب دستم موند و پیرمرد راهش کشید و رفت.
منم کتاب گذاشتم تو کیفم و گفتم مفت باشه کوفت باشه!!😀
شب تو اتاقم داشتم وقت تلف میکردم که یاده اون کتاب افتادم رفتم ورش داشتم از بیکاری یه ورقی بزنمش . روش نوشته بود ""محرم و نامحرم""
گفتم اااااَااَه اینام مارو کچل کردن با این حرفها 😒 اگه همینطور ادامه بدن دیگه مویی تو سرمون نمی مونه که بیرون بذاریم. کتاب رو انداختمش اونور.
چند روز بعد سر ظهر از بیکاری کلافه شده بودم از دیوان صائب هم که دستم بود خسته شده بودم رفتم دیوان صائب رو بذارم سر جاش که دوباره چشمم به اون کتاب افتاد ورش داشتم صفحه اولش رو خوندم احساس کردم یه آدم مهربون داره باهام حرف میزنه، از متنش خوشم اومد کتاب کوچیکی بود یه ساعته خوندم وتمومش کردم. یه سری آیه و حدیث در مورد حجاب و رعایت مسائل محرم و نا محرم بود.
حرفهای عجیب و جدیدی توش بود که تا حالا به گوشم نخورده بود.
آخر کتاب این حدیث نوشته بود که یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادته و از خواننده خواسته بود که فکر کنه. چند روزی ذهنم به مطالب اون کتاب مشغول بود نمی تونستم از ذهنم پاکش کنم مخصوصاً هر کی تو خیابون نگاهم میکرد یاد حرفهای پیامبر و حدیثهای کتاب می افتادم.
بالاخره یه بعد از ظهر جمعه با خودم گفتم اینطوری نمیشه یه کاغذ گذاشتم جلوم به خودم قول دادم با خودم رو راست باشم. برای اینکه این در گیری ذهنی حل بشه چی کار میشه کرد؟
📝نوشتم:
1- بیخیال همچی شو و صورت مسلئه رو پاک کن. به این چیزاا فکر نکن تو جوونی واسه روحییه ات خوب نیست.
دیدم نمیتونم چون این چند روزه تلاشم رو کرده بودم.😞
2- اصلاً قرآن همش دروغه و پیامبر و اماما همشون دروغ گفتن این حرفها خرافاته.
دیدم دلم گواهی میده که من دروغ گفتم. من با همه وجودم خدا رو احساس میکنم، میدونم هست ، میدونم اونقدر دوسم داشته که واسه کمک به من پیامبر و اماما رو فرستاده. و دیدم دلم مطمئنه که پاداش و کیفری هست، اگه اونایی که حرف خدارو گوش دادن با اونایی که ندادن یکی باشن عدالت خدا زیر سوال میره.
3- اصلاً چرا به ما زور میگن من نمیخوام زوری برم بهشت میخوام با انتخاب خودم برم جهنم🔥
دیدم دارم به خودم دروغ میگم من که بیست جور کرم ضد آفتاب میزم تا افتاب منو نسوزونه چه جوری میخوام تو آتیش بسوزم، من که سوسک میبینم سکته میزنم چه جوری تحمل مار و عقرب های جهنم رو دارم.😱
4-خدا مهربونه همه رو می بخشه و میبره بهشت.☺️
پیامبر واماما که بیشتر از من خدا رو میشناختن وقتی اونا میگن میبره جهنم من چرا سره خودم شیره بمالم.
و ..........
چند تا چیز دیگه که سرتون درد نمیارم و اما نتیجه :
1- خدا هست و حساب کتابی هست و بهشت و جهنمی هست.
2- منم بخوام نخوام مسافر این راهم فردا یا 20 سال یا 50 سال دیگه میرم پای حساب
3- من خدا رو دوست دارم و دوست دارم حرفشو گوش بدم
4- بذار به جای اینکه پسرهای اوباش و چشم چرون به چشم تحسین بهم نگاه کنن خدا و پیامبر وامامای عزیزم مخصوصاً امام زمان نازنینم به چشم تحسین به من نگاه کنن.😍
پس از امروز چادر سرم میکنم، آرایش و ناز و عشوه گری هم ممنوع که ادبا گفته اند:
یا رومی رومی باش یا زنگی زنگی.
و این بود داستان من که فکر کردم و واقعاً فهمیدم که یک ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت بهتره.
از دو ماه پیش زندگی جدیدی رو شروع کردم و با چنان لذت و آرامش زندگی میکنم که احساس میکنم خوشبخت ترین دختر روی زمینم. خدا جونم متشکرم.
و واسه تو فقط یه حرف دارم:
#تو_هم_میتونی 👌
❣ @Mattla_eshgh
🔴📄
⚠️حقیقت غرب
آزادی به سبک فرانسوی
⛔️ خشن ترين تجاوزات جنسى در فرانسه تجاوز همزمان چند مرد به قربانی است.
💢همچنین فرانسه بالاترین آمار تجاوز جنسی را دارد.
🔸اینها آمار و اخبار #رسمی است که خودشان اعلام میکنند #غیر_رسمی_ها بماند...!!!!
#بهشت_ساختگی_غرب
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
لبخند بر لبانم نشست.. خوش پوشیِ مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود.. این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود.
#قسمت شصت و نه
فنجانی چای با خدا
چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون نقش زن در اسلام را شروع کرده بودم.
خواندمو خواندم، از ریحانه گیِ زن تا نعمت خدا بودن اش.
گذشته ام را بالا و پایین کردم. در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود.. تا یادم میآمد کتک بود و فحاشی..
راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟؟
اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم. یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟
بیچاره مادر که از زنانگی اش فقط تحقیر و ضعف را تجربه کرد.
و بیشتر حیرت زده شدم وقتی که دانستم علی (ع)، شیرِ میدان جنگ، همسرش فاطمه را با جمله ( جان علی به فدایت) صدا میزد و من در مردانگی پدرم جز کمربندی در دست محضِ کبودیِ تنِ مادرم ندیدم.
اسلام را دینی عقب مانده میپنداشتم چون در عصر پیشرفت پیروانش را به حجاب محدود میکرد.
حجابی که آن را پارچه ایی سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، جهت هوشیار نشدنِ غریزه ی نافرمانِ مردانش، مردانی که گرسنگی شان سیری نداشت.
اما حالا میخواندم که حجاب چشمانِ مرد، هم وزنی دارد با پوشیدگیه تنِ زن.
و حسام چشمانش از یک عمر زندگیم محجبه تر بود..
حجاب در اسلام یعنی چشمانِ حریصِ نانوا و مردِ راننده، ارزش تماشایت را ندارد.
حالا میدانستم که زن در اسلام یعنی ملکه باش نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه.
شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری ، کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در چادر که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم، در خاطراتم زنده شد.
خودش بود.. حجاب یعنی همین.. زیبا باش.. اما محجوب و دست نیافتنی..
حسام پنجره ایی تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود.
از اینجا دنیا پر از رنگ، خود نمایی میکرد.
و حالا ، من روسری را دوست داشتم..
تنفرهایی که به لطف امیر مهدی فاطمه خانم از دلپذیرترینهایِ زندگی ام شد.
آن روز مثله همیشه مشغول کنکاش برایِ یافتنِ جواب در لابه لایِ کتابها بودم که تقه ایی به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد.
با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم.
وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید. و من سراسر نبض شدم.
رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت. انگار خوب متوجه ی نیمچه پوشیدگی ام شده بود.
لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتی اش، و از سفر..
سفری از جنس ماموریت..
نام ماموریت به سوریه که آمد، دستانم یخ زد. با چشمانی ملتهب به وجودِ سراسر آرامش اش خیره شدم..
سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی بر نمیگشت..
نفسی برایِ کشدن نمانده بود. کاش میشد که نرود..
با لبخند بسته ایی کوچک را به طرف گرفت. ( ناقابله.. امیداورم خوشتون بیاد.. البته زیاد خوش سلیقه نیستم.. ببخشید..)
ماتِ متانتش بودم. نباید میرفت.. من اینجا تنهایِ تنهایم..
مکثم را که دید، کمی سرش را بلند کرد ( چیزی شده؟؟ حالتون خوب نیست؟؟ )
سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم.
به طرف در قدم برداشت ( مزاحمتون نمیشم، استراحت کنید. اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید.. یا علی..) .
❣ @Mattla_eshgh
ابرویی در هم کشیدم (چرا دیگه نبینمتون؟؟ )
لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کرد ( سوریه ست دیگه.. میدون جنگ..)
جملاتش اصلا قشنگ نبود. داشت کلافه ام میکرد. (اصلا سوریه به شما چه ربطی داره.. از ایران پاشدین میرین سوریه که چی؟؟ مگه اونجا خودش سرباز نداره؟؟ مرد نداره؟؟
جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هزینه میکنید که چی بشه..؟؟
سوریه.. لبنان.. عراق.. افغانستان.. فلسطین.. و.. و.. و.. آخه به شماها چه..؟؟ )
عصبی بودم و تشخیصش نیاز به هوش سرشار نداشت.
دستی به ابرویش کشید و نفسی عمیق بیرون داد. خنده از لبهایش حذف نمیشد؟؟ ( خب.. اولا خدا میگه وقتی صدای کمک مسلمونی رو شنیدی واسه کمک بهش شتاب کن..
پس رسم بچه مسلمونی نیست که مردم بیگناهو تیکه پاره کنن، ما بشینیم اینجا آبمیوه و کلوچه امونو بخوریم..
دوما... کشورهایی که نام بردین همه اشون خط مقدم ایران هستن.. هدف داعش و بقیه ابر قدرتها از حمله و ناامن کردن این کشورها، رسیدن به ایرانه.. یه نگاه به نقشه بندازین، دور تا دور ایران آتیشه..
و ایران حکم ابراهیمو داره وسطه شعله هایِ سوزان..
ابراهیم نسوخت.. ما هم نمیذاریم که ایران بسوزه..
من.. دانیال و بقیه میریم تا اجازه ندیم حتی دودش به چشم هموطنامون بره..
ما جون و پولو وقتمونو میبریم اونجا تا مجبور نشیم تو خاک خودمون هزینه اشون کنیم.. مرزهامونو تو عراق و سوریه و الی آخر حفظ میکنیم تا شما با خیال راحت و بدون ترس از اینکه هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونه اتون، راحت کتاب دست بگیرنو مطالعه کنید..
اینجا ایرانه..
سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا..
مرزامونو تو اون کشورها نگه میداریم تا دشمن نزدیک مرزای ما نشده
و ما اونوقت تازه به این فکر بیوفتیم که باید جلوی پیشروی شونو ب
گیریم تا وارد خاکمون نشدن...
ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین و الی آخر نفس دشمنو میبریم
تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران، نفسمون بند نیاد..)
منطق حرفهایش، خاموشم کرد.. من فقط نوک بینی ام را تماشا میکردم و او..
سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد.
و من ماندم حسرت زده که ای کاش برای یکبار هم که شده آواز قرآنش را ضبط میکردم.
بسته ی هدیه اش را باز کردم. یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد.
خوش سلیقه نبود؟؟ این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبا بین بود..
چند روزی از رفتن حسام میگذشت و فاطمه خانم گه گاهی به خانه ی ما میآمد و با پروین هم کلام میشد. حرفایش برای جذاب بود از همسر شهیدش گفت و امیری مهدیِ تک فرزند، که هیچ وقت پدرش را ندید.
از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر میشد برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش.
از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی..
ازنگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته، تا ماموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان مسلک در سوریه..
من زیادی به این مادر بدهکار بود..
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد
مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم از او، هیچ اطلاعی نداشتم.
روزهایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش.
حالا در کنار دانیال، دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد.
جلویِ آینه ایستادم. کلاه از سر برداشتم و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم. صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد.
هیچ مردی میتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند؟؟
بغض چنگ شد. زندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به ته دیگش رسیده بودم.
دیگر چیزی از من نمانده بود.. نه زیبایی.. نه سلامتی.. نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن..
اما خدا بود.. دانیال بود.. و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم..
راستی چرا نمیمردم.. دکتر که ناامیدانه از بودنم میگفت.. خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود.. هنوز هم درد بود.. تهوع بود.. بی قراری و کلافه گی بود..
لبخند بر لبم نشست. معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم، هنوز هم زنده ام؟؟
انگار یک چیز به شدت کم بود.. شاید نماز..
خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز..
باید یاد میگرفتم و امیدی به پروین نبود، چون قاعدتا زبانم را نمیفهمید.
سراغ لپ تاپم رفتم. طریقه نماز خواندن را سرچ کردم..
همه چیز را در کاغذی یاد داشت کردم و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود، اعمالش را انجام داد..
اما نمیشد. گفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود. چون من اصلا زبان عربی نمیدانستم..
به سراغ پروین رفتم. از او هم خبری نبود. اتاقها را به دنبالش زیرو رو کردم نبود. نه خودش .. نه مادر.. به ساعت که نگاه کردم یادم آمد، مادر را به امامزاده برده ..
اما من دلم نماز میخواست.. دوست داشتم مانند دختر بچه ایی لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیادی.. کاش حسام بود..
ناامید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم.. دیدن درختان عریان از پشت شیشه زیادی دلنوازی میکرد..
صدایِ زنگ خانه بلند شد. پروین کلید داشت. پس چه کسی بود..؟؟
به آیفن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم. کسی در مانیتور دیده نمیشد.. اما زنگ دوباره تکرار شد.. ترسیدم.. کسی در خانه نبود.. اگر دوستان عثمان به سراغ آمده باشن چه؟؟ قهرمانِ داستانم در سوریه به سر میبرد..
لرز به تنم افتاد.. و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد. نباید در را باز میکردم.. اما..
صدایِ تیکی از در بلند شد. پشت پنجره ایستادم. کلید.. کلید داشتند.. در باز شد و من بدون تامل، با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم..
در اتاق را بستم و به آن تکیه داد.خواستم کلیدش کنم، اما نشد..
یادم آمد، حسام کلید را از روی در برداشته بود تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم و اون مجبور به شکستن در شود..
با تمام سلولهایم خدا را صدا میزدم. اینبار اگر دستشان به من میرسید، زجرکُشم میکردند.
کاش حسام بود.. چشمانم از شدت اشک دو دو میزد.
به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم. امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟؟
صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید.. وارد شده بود و در خانه سرک میکشید..
نه.. خدا کند به اتاق من نیاید.. تضمین نمیدادم که جیغ نکشم. به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندانهایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو..
طنین گامها نزدیک و نزدیک میشد. مقابل اتاقم ایستاد. نفسم بند آمد. اما ناگهان مسیرش را عوض کرد. از اتاق دور شد..
مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود. چون دیوار به دیوار با من بود.
چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم. اصلا در این روزِ بارانی چه وقتِ امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم..
برگشت.. آرام و شمرده گام برمیداشت.
در را باز کرد و در چارچوبش ایستاد. حالا پاهایش در تیررس نگاهم بود. ازفرط ترس ، صدایِ بلندِ تپش قلبم را میشنیدم
و وحشت زده از اینکه نکند به گوش اوهم برسد؛ این کوبشِ سرکشِ نبض..
به سمت تخت آمد. کنارش ایستاد و مکث کرد. یعنی.. یعنی قصد داشت تا زیر تخت را بگردد..؟
صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید ( تو دهاتهایِ آلمان، اینجوری قایم میشدن؟؟
نصفه لنگت وسط اتاقه، اونوقت کله اتو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم؟؟
من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازیات چی کشید..
البته شاید شیوه جدید استتاره ما بی خبریم..)
زبانم بند آمده بود. از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد.
دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید.
باورم نمیشد با بهت به صورتش خیره شدم. همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلندو طلائی اش، کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان میداد.
نگاه رویِ چهره ام چرخاند. غم در چشمانش نشست.. حق داشت، این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت..
❣ @Mattla_eshgh
محکم بغلم کرد.. آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنیدم و من انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدوم..؟؟ فریاد بزنم..؟؟ یا ببوسمش..؟؟
دانیال، برادر من .. در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم..
مرا از خودش دور کرد.. چشمانش خیس بود.. اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم. (چیه..؟؟ نکنه طلبکارم هستی..
میخوای بفرستم مناطق اشغالی، روشهایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی..؟؟؟
خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.. اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم.
بعد میگم خنگِ داداشتی، بهت برمیخوره..)
با لبخند به صورتش خیره ماندم.. کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمیکرد..
دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم.. از جوک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم.. از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم..
چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر..
طلبکارانه سری تکان داد ( چیه عین قورباغه زل زدی به من..؟؟
خوشگل، خوش تیپ ندیدی؟؟؟ یا اینکه الان میخوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟؟
بیخود تلاش نکن.. جواب نمیده.. من حسام نیستم که سرم شیره بمالی..
خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته.
روزی سه بار میره تو تیرس دشمن وایمیسته میگه داعش بیا منو بکش..)
خندیدم، بلند..
خودِ خودِ دیوانه اش بود.. بی هیچ تغییری..
اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم.
یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود.
پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب داد ( بابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم. اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری.. گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در..
وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگترین خواهر دنیا مواجه شدم. همین..
ولی خب شد نکشتیماااا..
راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه.. ؟؟ )
از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند..
❣ @Mattla_eshgh
اولین شرط انتظار، عاشقی ست❗️
✨فقط عاشق، چشم براه می ماند!
✨فقط عاشق؛
برای محبوب، روی خودش پا می گذارد.
✨فقط عاشق؛ می دَوَد و نمی بُرَّد!
❤️منم عاشق هستم؟
❣ @Mattla_eshgh
✒️ گزیده ای از کتاب ادموند؛
.
📚 ادموند دقیقاً نمیدانست مقصدشان کجاست، چیزهای کمی ازآنجا شنیده بود، دیگران هم ترجیح دادند سکوت اختیار کنند تا خودش همهچیز را تجربه کند...احساس عجیبی داشت، مانند دلهره عاشقی که از دور و پنهانی نظارهگر معشوق است و دائم در این هول و هراس به سر میبرد که نکند از وجودش باخبر شوند و این لذت اندک ولی غیرقابل وصف را از او بگیرند. با هر قدمی که برمیداشت حال کودکی را داشت که بعد از مدتها سرگردانی و پریشانی، پدرش را میبیند که به رویش آغوش گشوده است.
📚 ادموند به این اسطوره زندگیاش رسیده بود، آرامگاه او، برای ادموند آشنایی غریبی داشت، انگار بارها در این مکان حضورداشته است! محو تماشای آن بنای ملکوتی و مست عطر دلنشین پرشده در هوایش بود تا اینکه روبروی ضریح مقدس امیر المومنین، امام علی (علیه السلام) قرار گرفت. قلبش در سینه آرام و قرار نداشت، ناخودآگاه فشاری به ساعد حاجآقا وارد کرد و بیآنکه نگاهش را از ضریح مبارک بردارد، گفت: اینجا چقدر آشناست! این مقبره متعلق به کیه؟
-قبر مطهر امیر المومنین، حضرت علی (علیه السلام)، اولین پیشوای شیعیان پسرم.
📚 رنگ از صورت ادموند پرید، باورش نمیشد این قبر مطهر کسی است که او سالها پیش در نوجوانی و جوانی، با خواندن داستانهایی از او، او را ابرقهرمان بشریت میدانست.علی همان کسی که صدای عدالتش در گوش جهان پیچید اما مردم زمانهاش تاب تحمل عدلش را نداشته و او را پس زدند، همان علی که او آرزو داشت فقط سرسوزنی بتواند در دفاع از حق مانند او رفتار کند، اینجا و در زیر این خاک سالهاست که خفته و آرامگرفته است. به ضریح نزدیک شد و روی زمین، کنار آن زانو زد. بیاختیار سرش را به دیوار مبارک آن تکیه داد و از ته دل گریست، حال منقلب و مستأصل ادموند، ناخودآگاه دیگران را هم تحت تأثیر احساسات خالصانه خود قرارداد و راز و نیازشان حال و هوای نابتری یافت.
⚜️ثبت سفارش:
@Madaar_Admin
فروشگاه قرارگاه رسانه ای مدار
@Madaar_shop
⭕️ اولین رمان عاشقانه مهدوی*ادموند*
📌اثر برگزیده دوازدهمین همایش بین المللی دکترین مهدویت
💰قیمت با15%تخفیف:17000تومان
#کتاب#مهدوی
⚜️ثبت سفارش:
@Madaar_Admin
فروشگاه قرارگاه رسانه ای مدار
@Madaar_shop