مطلع عشق
🔴📊 🔺کانال های خبری که جهت گیری دارند ... وقتی حقیقت را نصفه و نیمه می گویند. 🔸برخی کانال های خبری م
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
مطلع عشق
✨نظام های دیکتاتوری رو ما اصلا قبول نداریم که هیچی❌ ✨ نظام دموکراسی درجامعه ای که میخواد ،با رای
یه نکته جالبی رو عرض بکنیم خدمت شما👇
📑قرار داد های شرکت ملی نفت همه
🇦🇮 به زبان انگلیسی با یه اصطلاحات خاص بسیاری که اکثر نمایندگان مجلس در بسیاری از ادوار اصلا بلد نیستن اون قرار داد ها رو بخونن🙄
که بفهمن این قرار داد درسته یا نه🤔
کار وقتی تخصصی میشه 🔧
چکار میخوای بکنی❓
💻یه نفر متخصص امور رایانه ای اومده بود ، میگفت👇
بابا ما فلان دستگاه رو ساختیم👌
منتهی ما مارک استاندارد بین المللی رو نداریم🌏
این دستگاه هم حساسه💯
🔸این ها هم هی میرن از خارج از کشور میخرن 🇦🇺🇦🇽🇨🇦
🔺من کجا برم بگم که ،این دستگاهی که ما ساختیم🇮🇷
بهتر از نمونه خارجیه⁉️
گفتیم خب برو به وزرا بگو📣
گفت: وزرا کارشناس ندارن ❌
🔻من باسوادتر از کارشناسای اونام
🔺کارشناسش میگه من نمیفهمم اینو🤔
این جوان یک جوان المپیادی بود✅
💯 یک جوان بسیار باهوشی که خب اینها نمیتونستن قضاوت کنن ⚖
که این درست میگه یا نه✅
گفتیم خب چکار میشه کرد❓
🔸اون جوان گفت خب بگید ما حزب اللهی هستم .
🔸بهم اعتماد کنید .من دروغ نمیگم.
کار رسیده بود به قسم و آیه⚠️
حالا شما مثال برعکسش رو درنظر بگیرید🌀
اونجا یه دونه کارشناس باشه تو وزارت خونه👨💻
که کس دیگه سواد ایشونو نداشته باشه❌
نماینده های مجلس میخوان بر دولت نظارت کنن 🔍
سوادشو ندارن🙄
چکار کنن ❓
چجوری نظارت کنن⁉️
🍃آقا یه طرح اقتصادی هست
اقتصاد دانان نمی دونن، متوجه نیستن❌
نه اینکه اقتصاد دانا متوجه نیستن
مثلا عرض میکنیم تو علم اقتصاد پیش بینی نشده♻️
هنوز علوم تو دانشگاه های ما 📚
اینقدر پیشرفته نشده باشه که بفهمن👇
این طرح خیلی خطرناکه.
اون طرحشو خیلی راحت اعمال میکنه❗️
شما میگی من نظارت میکنم 🔍
اون میگه نظارت کن✔️
اینقدر نظارت کن تا جونت دربیاد😏
چی میتونی در بیاری؟
اینکه احزاب با هم رقابت میکنن👇
در جریان رقابت نظارت میکنن بر
کنترل اداره نظام تسخیری🚫
👨🏫بعضی از اندیشمندان غربی میگن
⚠️ممکنه زمانی بوده که جواب داده
ولی الان اینقدر پیچیده است اوضاع♒️
#کمی_از_اسرار_ولایت شنبه ، سه شنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
#تحلیل_روز
🔸️ چرا آمریکا سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را در لیست گروههای تروریستی قرار داد؟!
🔸️ مگر چه اتفاقی افتاده یا قرار است حادث شود که آمریکا چنین اقدامی را انجام داد؟؟!!
#سیداحمدرضوی
http://eitaa.com/joinchat/1112735758C332d249c3e
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
چرایی تروریست خواندن سپاه توسط آمریکا.m4a
8.36M
نگاه منطقه ای آمریکا برای تروریست خواندن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
ابعاد و اهداف داخلی آمریکا برای تروریست خواندن سپا.m4a
7M
نگاه و اهداف داخلی آمریکا برای تروریست خواندن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
نتیجه طرح تروریستی خوانده سپاه توسط آمریکا.m4a
5.86M
نتیجه محتوم طرح آمریکا برای تروریست خواندن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
💠 سیل اخیر خیلی چیزها را برد
👈 خانه مردم
👈 شغل و کار مردم
👈 سرمایه مالی مردم
👈 راه ها و روستاها و...
🌀 اما...
💠 سیل اخیر خیلی چیزها را آورد
👈 همدلی بین مردم
👈 وحدت بین همه ارکان جامعه از جمله نظامی و بسیجی و مردمی و...
👈 افزایش حس کمک به دیگران
👈 افزایش حس گذشت و فداکاری
🌀 و...
🌺 و تمام این ها نوید فراهم شدن یکی از شروط ظهور را می دهد،
شرط آمادگی و همدلی مردم
شرط همیاری و همکاری مردم
🌺 کسانی که این گونه برای مردم کار می کنند ، قطعا برای امام زمان بیشتر و بیشتر و بیشتر کار می کنند.
🍀 آنانی که با گوش دادن به حرف سید علی غیر معصوم، به کمک کردن به مردم پرداختند، قطعا اگر آن امام معصوم بیاید، بیشتر حرف شنوی خواهند داشت و این یعنی آمادگی ظاهری و باطنی برای ظهور
✅ بنده بسیار به ظهور در عصر خودمان امیدوارم، هرچند همه چیز در دستان خداست ، اما این همدلی مردم و حضور همیشگی شان در صحنه، خبر از واقعه ای می دهد.
❤️ خبر آمد خبری در راه هست ، نه
خبر آمد که کسی در راه است...
👈 ما ظهور را نزدیک می بینیم ، هرچند عده ای دور می پندارند. آیا شود که در قدس نمازی بخوانیم به جماعت ، با صوت حجازی مهدی (عج) در کنار خمینی (ره) ؟؟؟
👈 پیر ما گفت که آن روز ، دیر نخواهد بود....
✍️ احسان عبادی
@ma_va_o
مطلع عشق
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ ( حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟؟ برااادر
#قسمت هفتاد و هفت
آن شهید..
پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود.
حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد (وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد..
نمیدانستم باید خوشحال باشم؟؟؟ یا ناراحت...
تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود.
یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ..
اما یه صدایِ دیگه ایی میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده.
گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن میشدم.
نباید کم میذاشت تا بعدا پشیمون شم.
خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کردو گفت که صبحها به امامزاده میرین.
از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم.
نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..)
مردِ جنگ و ترس؟؟ این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا..
کمی خنده دار نبود؟؟
صورتش جدیت اما آرامش داشت( تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم..
تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم.
تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله..
هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت..
و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم "نه" گفتین اکتفا کردم.
شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین.. کم مونده بود کتک بخورم..
حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم..
اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده..
و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم..
اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم.)
صدایِ کمی خجالت زده شد ( میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمیآورد..
واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانووم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده..)
و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ایی مذهبی؟؟ با مایه گذاشتن از دانیال؟؟
نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد ( عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید..
اولش مخالفت کرد. گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف میلتون کاری رو انجام بده.
اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم..)
سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز.
حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود..
در دلش ریسه ریسه، آذین میبستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند..
حسام حیف بود..
لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم..
کامم تلخ شد ( اما نظرِ من همونِ که قبلا گفتم..)
چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد (نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچه گونه رو بذارین کنار..
من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین..)
به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم. ( من اصلا به کسی مثه شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین..)
سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند ( عجب..
پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمیگفتین..
چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم..
بهتر شمام وقتو تلف نکنید..)
چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟؟
با خشم روبه رویش ایستادم ( تو مگه عقل تو کله ات نیست؟؟
اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی..
این مسخره بازیا چیه که راه انداختی.. )
با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت ( پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد..
اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه.
جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد..
عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست..
خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه..
پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا.. )
لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود. و حرفهایش منطقی و بنده وار..
سر به زیر انداختم.. راست میگفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود..
نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و من خوشحالیم در اوجِ بزر
گیش، رنگِ غم داشت.
کجا بود پدر تا ببیند.. مسلمان شدم.. شیعه شدم.. و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده
وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت (حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ "بله" اتون بمونم؟؟ )
به صورتش نگاه کردم ( از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟)
سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد ( اونقدر که لازم باشه میدوونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه.. که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره..)
تعجب کردم ( از کجا میدونید؟؟)
لبخند زد ( دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده..
شما جواب " بله" رو لطف کنید..
بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟؟)
شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم.. ( فکرِ همه چیزو کردین؟؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم.. )
نگذاشت حرفم تموم شود ( وجب به وجب..
حالا دیگه، یا علی؟؟؟؟)
خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم .
خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم:
( یا علی..)
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و هشت
"یاعلی" را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد (کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود..)
سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت..
یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟؟
شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت ( واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد..)
میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟؟
با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد.
نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند.
و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم.
هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم (این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه..)
یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟؟
بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد.
یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت.
شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند.
و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه..
آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم.
فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید.
اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و با حالا هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محضه خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم.
پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم..
و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟؟
بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را..
چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی..
دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود.
صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند.
هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد.
و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد..
با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت.
نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم.. این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟؟
بهایِ داشتنت خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما میارزید..
چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند. صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم.. که عروس مگر گریه میکند؟؟ که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود..
و من خندیدم.. به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش..
آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زنده گان، شبیه تر میشدم.
مقابل آینه ایستادم. این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن.
سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را..