مطلع عشق
🔴📱 جنگ نرم و تهاجم رسانه ای ⛔️استیکرهایی که پرچم همجنسبازان هستند ... ❓آیا تا به حال به استیکرها
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
هر كَس براے خود پناهے گزيده است
ما در پناه قائم آل محمديم...
💕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَليِّکَ الفَرَج💕
❣ @Mattla_eshgh
🔴پشت پرده حذف پوسته های تلگرام!
✅سال قبل پس از فیلتر شبکه رای و رسانه یکطرفه روحانی( #تلگرام) و رونمایی بخش امنیتی دولت از هاتگرام و تلگرام طلایی، یک رشته توییت نوشتم در خصوص واگذاری 200 سرور به این دو پوسته تلگرامی!
پس از ٣ بار تمدید زمان قطع شدن این دو پوسته از تلگرام بارها گفتیم وقتی خر جریان نفوذ داخلی و پشتیبانان امنیتی تلگرام از پل رد شود!این دو پوسته حذف خواهند شد!
در واقع آشنا،جهرمی، فیروزآبادی،جهانگرد،واعظی و قرارگاهی مختل در بدنه حزب الله ماموریت داشتند سرمایه اجتماعی را در این جاسوس افزار به هر طریقی حفظ کنند و حال که خیالشان از ماندن تلگرام راحت شده! راحت از آنها گذشتند!
✅حالا با شفاف تر شدن فضا، چه کسی پاسخگوی 7 حمله تروریستی نظامی، حمله تروریستی فرهنگی-اجتماعی و اقتصادی، کودتای هیبریدی جریان نفوذ و صهیونیست ها، سرقت داده های انبوه مردم از بستر تلگرام و تسهیل جنگ ادراکی شناختی دشمن به کشور است؟
وقت هوشیاری و گذشتن از مصلحت های خیالی نرسیده؟
✍سید علیرضا آل داود
@Mattla_eshgh
🔴⚠️
💢خوب دقت کنید ببینید چه کسانی ما را کنترل میکنند؟ بدون آنکه حتی بفهمیم!!!
🔸در اتفاقی عجیب و قابل تأمل، چند شب گذشته نرمافزار (تلگرام طلایی) #بدون_اطلاع و یا #درخواست_کاربران، از روی سیستم عامل اندروید بصورت خودکار حذف شده که این اتفاق نقض واضح #حریم_شخصی افراد است که بدون اطلاع کاربر با دسترسی آسان به دستگاه او، نرمافزار از روی دستگاهش پاک میگردد.
🔸اینگونه به حریم ما دسترسی دارند(عکس ها، ویدئوها و اطلاعات دیگر ) و اینگونه تحت نظریم بدون آنکه اطلاع داشته باشیم، #جنگ_رسانه_ای یعنی همین ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت هشت ⚜هم سلولی عرب 🍃توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم ... دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از
#قسمت نه
🔻 تصویر مات
🍃ساکت بود ... نه اون با من حرف می زد، نه من با اون ... ولی ازش متنفر بودم ... قکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود ... یه کم هم می ترسیدم ... بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد ... .
هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی ... و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم ... .
حدود 4 سال از ماجرای 11 سپتامبر می گذشت ... حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن ... حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود ...
یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت ... و من هر شب با استرس می خوابیدم ... دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم ... .
خوب یادمه ... اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن ... با هم درگیر شدیم ... این دفعه خیلی سخت بود ... چند تا زدم اما فقط می خوردم ... یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم ... .
سرم گیج شده بود ... دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم ... توی همون گیجی با یه تصویر تار ... هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم ... .
اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد ... صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت ده
🔻کابوس های شبانه
🍃بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم ... دستبند به دست، زنجیر شده به تخت ... هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم ... چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم ... تمام صورتم کبودی و ورم بود ... یه دستم شکسته بود ... به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن ... .
همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن ... اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم ... .
هنوز حالم خوب نبود ... سردرد و سرگیجه داشتم ... نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد ... سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد ... مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود ... .
برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم ... می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم ... بین زمین و هوا منو گرفت ... وسایلم رو گذاشت طبقه پایین ... شد پرستارم ... .
توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد ... توی سالن غذاخوری از همهمه ... با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم ... من حالم اصلا خوب نبود ... جسمی یا روحی ... بدتر از همه شب ها بود ...
سخت خوابم می برد ... تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد ... تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها ... فشار سرم می رفت بالا... حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه ... دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم ...
نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن ... چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود ... .
اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت ... همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود ... کنار گوشم تکرار می کرد ... اشکالی نداره ... آروم باش ... من کنارتم ... من کنارتم ...
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت یازده
🔻اولین شب آرامش
🍃من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ... همه جا ساکت بود ... حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد ... تا اون موقع قرآن ندیده بودم ... ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ ... جا خورد ... این اولین جمله من بهش بود ...
نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد ... .
موضوعش چیه؟ ... .
قرآنه ... .
بلند بخون ... .
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه ... .
مهم نیست. زیادی ساکته ... .
همه جا آروم بود اما نه توی سرم ... می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم ... شروع کرد به خوندن ... صدای قشنگی داشت ... حالت و سوز عجیبی توی صداش بود ... نمی فهمیدم چی می خونه ... خوبه یا بد ... شاید اصلا فحش می داد ... اما حس می کردم از درون خالی می شدم ... .
گریه ام گرفته بود ... بعد از یازده سال گریه می کردم ... بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم ... اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم ... تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت دوازده
🔻من و حنیف
🍃صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ... حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد ... از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ... ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ... نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ... و این آغاز دوستی من و حنیف بود ... .
اون هر شب برای من قرآن می خوند ... از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ... توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد ...
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ... خیلی زود قضاوت کرده بودم ... .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت ... اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ... حنیف هم با اون درگیر می شه ... .
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ... اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ... .
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ... اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
هر كَس براے خود پناهے گزيده است ما در پناه قائم آل محمديم... 💕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَليِّکَ الفَرَ
پستهای شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روزیکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#عهد_عشق #استاد_شجاعي
💝عروس خانوم و آقادامادجوان؛
هرچه فاصله سنی شما کمتر باشه؛
بهترهمديگه رو درک میکنید،
و این درک بیشتر،همیاری تون رو بیشتر میکنه.
❤و ازهم لذت بیشتری خواهید برد!
❣ @Mattla_eshgh
#آش خرفه و فوائد آن
✅فوائد این آش
➕مفید برای خون ساز، مفید برای ریه و هورمون تیروئید، مفید برای کبد
▪️مواد لازم
▫️لپه : یک پیمانه
▫️روغن کنجد : به میزان لازم
▫️نمک دریا، زردچوبه، فلفل، زنجبیل، ادویه کاری : به میزان لازم
▫️پیاز خرد شده : یک عدد بزرگ
▫️خرفه : ۵۰۰ گرم
▫️برگ چغندر : ۵۰۰ گرم
▫️آرد سبوس دار جو : یک و یک دوم پیمانه
🔳 روش تهیه:
▫️حبوبات را از قبل خیس می کنیم. خرفه و برگ چغندر را خرد کرده و مدتی با آب کم و مقداری نمک می پزیم. لپه را با آب و مقداری زردچوبه می پزیم. مدتی که از پخت لپه گذشت، عدس را به آن اضافه کرده و با حرارت ملایم کاملاً پخته و به مواد قبلی اضافه می کنیم. پیاز را با روغن کنجد و کمی زردچوبه، ادویه، زنجبیل و فلفل تفت می دهیم و به آش اضافه می کنیم. آرد جو را با دو برابر آب مخلوط کرده و از صافی رد می کنیم. سپس عصاره آن را به بقیه مواد اضافه می کنیم. تذکر: از زمانی که عصاره آرد جو را اضافه می کنیم، باید مواد را مرتب هم بزنیم تا ته نگیرد. اجازه می دهیم غذا با حرارت ملایم پخته تا آماده شود.
#طب_اسلامی
#آشپزی #تغذیه
@Mattla_eshgh