مطلع عشق
#حرفهای_من_و_خدا #سحر پانزدهم ✨حسن جان... آمدهام قلبِ بیچاره ام را به گوشهی قنداقه ات، دخیل ببند
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
حرف های من و خدا_16.mp3
11.12M
#حرفهای_من_و_خدا
#سحر شانزدهم
خسته ام دلبر جان!
بی مهری های اهل زمین، بی تابم کرده ..
و نفس هایم در میان دشمنی هایشان، حبس شده است!
چاره ای برایم می اندیشی؟
@ostad_shojae
#ارتباط_موثر
نخستین گام در برقراری ارتباط موثر مهارت خوب گوش دادن است.
تفاوت گوش دادن با شنیدن این است که گوش دادن با توجه و آنالیز شنیده ها همراه است.
وقتی ما خوب گوش میکنیم باید یک سری رفتارها را انجام دهیم تا مخاطب متوجه احترام و ارزش ما برای حرفهایش باشد و به این ترتیب احترام متقابل را از وی دریافت کنیم;
۱- کمی به سمت جلو ( گوینده ) خم شویم.
۲- هر از گاهی به نشانه تاکید سر تکان دهیم.
۳- در بین گفته های خودمان برخی از جملات طرف مقابل را قرار دهیم. مانند:
(( همانگونه که شما فرمودید ... ))
۴- در زمانی که طرف مقابل صحبت میکند قلم و کاغذ به دست بگیریم و نکات مهم سخنان وی را یادداشت کنیم.
❣ @Mattla_eshgh
#آقایون_بخوانند
🔴 #چراغ_قرمز_شیرین
💠 وقتی پشت #چراغ_قرمز هستید به همسرتان #لبخند بزنید و سر به سرش بگذارید البته به دور از #تحقیر و تمسخر!😊
💠 بگویید خدا چراغ قرمزها رو سر راه من گذاشته تا فرصتی بشه حال عزیزمو بپرسم.😜
💠 اینگونه ابتکارات برای خانمتان بسیار #شیرین و به یادماندنی است.
و با تصور آنها مدتهای طولانی به #آرامش میرسد!
💠 پشت #چراغ قرمزهای زندگی، با چراغ #سبزِ محبت و عشق، لحظات خود و همسرتان را شیرین کنید.
❣ @Mattla_eshgh
من |دلم|💓
پیشِ ڪسے نیست🍃
خیالت راحت 🙂
منم و☝️🏻
یڪ |دل|ِ دیوانهےِ خاطرخواهت🙊💘
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داستان_مذهبی ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_۱ ــ ببخشید مهدیه خانوم! "بسم ا... این دی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۲
مراسم تمام شده بود و به همراه پدر و مادرم راهی منزل شدیم. مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما در دستم بود و چادرم را شلخته روی سرم نگه داشته بودم.😒 داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی را جلوی منزل پدر سلما دیدیم. صالح با لباس نظامی و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود.😳
"این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟"😒
هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد. متعجب به آنها خیره بودم که مادر هم با بغض با او صحبت کرد و در آخر گفت:
ــ مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنید.✋
کوله را برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت... جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند. سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن را از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد.😞 قرآن را به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت. این بی تابی برایم غیر منطقی بود. به سمتش رفتم و تنها کافی بود او را صدا بزنم که بغضش بترکد و در آغوشم جای بگیرد. او را با خودم به داخل منزلشان بردم. پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود. مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی برایش سخت بود.😖
ــ الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش...
هق هق اش بیشتر شد و با من همراه شد.
ــ چقدر لوسی خب بر می گرده...😒
در سکوت فقط هق می زد.
سعی کردم سکوت کنم که آرام شود.
ــ خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟😏
ــ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی😢
و با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک کرد و آهی کشید.
ــ ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی😂
ــ کاش سربازی می رفت...😔
ــ کجا رفته خب؟!😕
ــ سوریه...😭
و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم را لرزاند. اسم سوریه را که شنیدم وا رفتم
"پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!"😶
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده اشکال شرعی دارد
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۳
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم.😔 حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود.😕 حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "🙏
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم.🏃 هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠 چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟😒
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟😏
خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡 بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم.😏 متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.💔
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠 شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟😰
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😰
و ماشین را از جا کندم.
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۴
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.😍 مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔 خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.😅 معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.😭 اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید. نمی دانم چرا؟😕
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم.🤐 سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_و_کانال_اشڪال_شرعی_دارد.
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#حرفهای_من_و_خدا #سحر شانزدهم خسته ام دلبر جان! بی مهری های اهل زمین، بی تابم کرده .. و نفس هایم در
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
حرف های من و خدا_17.mp3
11.17M
#حرفهای_من_و_خدا
#سحر هفدهم
راستی !
سحر هفدهم هنوز تمام نشده ...
این چشمان خفته را به بارانِ توبه، بیدار کن؛
دلبر جان
@ostad_shojae
⭕️ لطف تحریک نشو
🍃تفاوت مهمی که آقایون با خانوما ازلحاظ جنسی دارن، تحریکات جنسیه. طبیعت و فیزیولوژی مردا اینطوریه که با نگاه به برخی چیزا تحریک جنسی میشن. ولی خانوما اینطور نیستن. این موضوع در علم فیزیولوژی اثبات شده، چه منابع داخلی چه خارجی
بله ممکنه موی یک خانوم باعث تحریک یه آقا بشه. حالا این مو اگه رنگش تغییر کنه، میزان تحریکش تغییر میکنه. موی مِش با موی شرابی فرق داره. اگه فِر باشه یه جور اگه صاف باشه یه جور. برای آقایون ناخن بلند خانوما با ناخن کوتاه فرق میکنه. ناخن با لاک شاید دل بعضیارو ببره
شاید این موضوع برای خانوما خندهدار باشه و درک نکنن. اگه امکانش بود چند روز خانوما جاشونو با آقایون عوض میکردن، میفهمیدن چهخبره. با توضیح دادن نمیشه فهموند.
کما اینکه مرداهم اگه بخوان درباره درد زایمان صحبت کنن، نمیتونن. چون درکش نکردن. و نخواهند کرد. البته شاید یکم تو گرونیها درد زاییدنو درک کرده باشن
نوع راه رفتن خانوما، عشوه گری تو حرف زدنشون، مدل روسری سر بستنشون، حرکات و رفتاراشون، همه و همه روی آقایون تاثیر میگذاره
این بهترین حالت در خلقت آدماس، زینت و زیبایی و جلب توجه در جنس زن قرارگرفته، تحریک و تمایل رو در مرد. این تحریک یه نعمته. اگه تحریک نبود، تمایل هم بوجود نمیومد، اونوقت دیگه کسی بهسمت ازدواج نمیرفت و نسل انسان منقرض میشد
ازطرفی اگه زنها هم مث مردا تحریکجنسیشون قوی بود و با نگاه تحریک میشدن دیگه هیچی، همه همدیگه رو تیکه پاره میکردن😆
"و تصور کن روزی را که در خیابانها زنها دنبال مردا افتادهاند و تو میپنداری مردها درحال فرار هستند، ولی سخت در اشتباهی، چون آن مردها هم درحقیقت دنبال یکی دیگه هستن، همه دنبال هم میفتن، اصن یهوضعی"
یا اگه هم زیبایی و هم تحریک در خانوما بود، اون موقع آقایون با اون قیافشون و یه مشت پشم و پیل نقش هویج رو باید بازی میکردن
در این حالت چه اتفاقی میفتاد؟ تمایل به همجنس درخانوما بالا میرفت، چون هم زیبایی داشتن و هم قوه تحریک. یعنی هر حالتی رو در نظر بگیریم یه اشکالی توش بوجود میاد
شاید سوال بشه این که به ضرر آقایونه، پدرشون درمیاد که، همش تحریک تحریک. هی باید جلو خودشونو بگیرن. اذیت میشن که. درجواب باید گفت که، خب بخاطر همین برای پوشش و حجاب خانوما هم محدودیت قرار داده شده. نمیشه پوشش خانوما رو رها کرد و گفت آقایون تحریک نشن، نگاه نکنن. حجاب و تقوای چشم باید درکنارهم باشه
این یکی از دلایل حجابه
شاید بگید مردای خارجی چرا تحریک نمیشن؟ با اون وضع پوشش و حجاب. درقسمت بعدی بهش میپردازیم
#حسین_دارابی
❣ @Mattla_eshgh