eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱ ✴️زیر چتر گفتگو در موقع گفتگو؛ نگاهتون فقط به چهره همسرتون باشه! نه به موبایل و تلویزیون و مجله... ✅ومتناسب باچیزی که بیان میکنه؛ حالات چهره تونُ حتما تغییر بدین. ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
اصلاح خانواده قسمت دوازدهم: حفظ اقتدار مرد☺️ 🔴آقایون بزرگوار دقت بفرمایند: 🔸یه خانم باید "اقتدا
۱۳ قسمت سیزدهم: فریب شیطان 👇🔰 🔵در احکام فقهی شیعه موارد زیادی از حقوق خانم ها هست که متاسفانه کمتر گفته میشه. بعضی از آقایون، یه ادعاهایی در دینداری دارن و تا خانم حرفی میزنه میگن خدا گفته که زن باید از شوهرش اطاعت کنه!😏 بله بزرگوار! خداوند اینو فرموده اما از اون طرف به شما که نگفته تا میتونی دستور بده!!!😒 ثانیا اینکه اگه واقعا امر خدا برات مهمه و فیلم بازی نمیکنی همون خدا فرموده که خانمت میتونه بابت شیر دادن به بچت ازت پول بگیره!❗️☺️ میتونه بابت انجام تک تک کارای خونه ازت پولشو بگیره! واجبه که خونه و زندگی خوب و مناسبی براش فراهم کنی و.. اینا هم حقوق خانم هاست. اینا هم امر خداست.✔️✔️ شما از دستورات خدا فقط صیغه کردن و دستور دادنش رو گرفتی؟!؟ 🔴انصافا دست بردار ازین مذهبی گری. این طور مذهبی گری کردن تو رو به هیچ جایی نمیرسونه. حالا خود دانی. 🔵اما انصافا واقعا تلاش کن تا واقعا عبد خدا بشی. به خانم و زندگیت بیشتر بها بده. بیشتر زحمت بی منت براشون بکش. ببین خدا برات چیکار میکنه. ⚪️◽️✅◽️⚪️ مطلع عشق 🔷 @Mattla_eshgh
از لوس بازیای ازدواج😐 به جمع ما بپیوندید 👇🏻 ❣ @Mattla_eshgh
قبله ی من 7⃣3⃣ 🍃راهـرو را پشـت سر میگـذارم و باتنـه زدن بـه دانـش آمـوزان خـودم را از مدرسـه بـه بیـرون پـرت میکنـم. یکـی ازسـال دومـی هـا داد مـی زند: هـوی چتـه! برایـش نـوک زبانـم را بیـرون مـی آورم و وارد خیابـان مـی شـوم. بـه طـرف همانجایـی کـه صبـح پیـاده شـدم ، حرکـت میکنـم. سر کوچـه منتظـر مـی ایسـتم. روی پنجـه ی پـا بلنـد مـی شـوم تـا بتوانـم مدرسـه را ببینـم. حتـا الان مــی آیــد. یکدفعــه دســتی روی شــانه ام قــرار میگیــرد. نفســم بنــد میآیــد و قلبــم میایســتد. دســت را کنــار مــی زنــم و بــه پشــت سر نــگاه میکنـم. بادیـدن لبخنـد نیمـہ محمدمهـدی نفسـم را پرصـدا بیـرون مـی دهـم و دسـتم را روی قلبـم مـی گـذارم. دسـتهایش را بـالا مـی گیـرد و میگویـد: مـن تسـلیمم! چیـہ اینقـدر ترسـیدی؟! _ من..فک...فکر کردم کہ... _ ببخشـید! نمیخواسـتم بترسـی! تـو کوچـہ پـارک کـردم قبـل ازینکـہ تـو بیـای! _ نہ آخہ...آخہ...شام... تنــد تنــد نفــس مــی کشــم. بــاورم منــی شــود! دســتش را روی شــانہ ام گذاشــت! طــوری کــہ انــگار ذهنــم را مــی خوانــد، لبخنــد معنــا داری مــی زنــد و میگویـد: دسـتمو گذاشـتم رو بنـد کولـہ ات، خـودم حواسـم هسـت دخـتر جـون! آب دهانـم را قـورت مـی دهـم و لـب هایـم را کـج و کولـہ مـی کنـم. امـا نمیتوانـم لبخنـد بزنـم! بـرای آنکـہ آرام شـوم خـودم را توجیـه میکنـم: رو حسـاب اسـتادی دسـت گذاشـت! چیـزی نشـده کـہ! نفسـهایم ریتـم منظـم بـہ خـود مـی گیـرد. سـوار ماشـین مـی شـوم. نـگاه نگرانـش را مـی دوزد، بـہ دسـتم کـہ روی سـینه ام مانـده. هنوزم تند میزنہ؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟! دسـتم را برمیـدارم و بارنـدی جـواب مـی دهـم: نـہ! خوبـہ! همینجـوری دسـتم اینجـا بـود! _ آها! _ خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟! _ گرسنت نیست؟ _ یکم! _تا برسیم حسابی گرسنت میشہ! نمیدانـم کجـا مـی خواهـد بـرود! ولـی هرچـہ باشـد حتـا فقـط بـرای درس هـای عقـب مانـده و یـک گـپ معمولـی اسـت! بازهـم خـودم را توجیـہ میکنـم: یـہ ناهـار بـا اسـتاده! همیـن! سرعــت ماشــین کــم مــی شــود و در ادامــہ مقابــل یــک آپارتمــان مــی ایسـتد. پنجـره را پاییـن مـی دهـم و بـہ طبقاتـش زل میزنـم. چـرا اینجـا اومدیــم؟! بــہ ســمتش رو میگردانــم و بــا تعجــب مــی پرســم: اســتاد؟! اینجــا کجاســت؟! میخندد _ مگہ گشنت نبود دخترخوب؟! گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگہ.... کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو ❣ @Mattla_eshgh
شـانہ بـالا مینـدازم و پیـاده مـی شـوم. سریـع بـا قدمهـای بلنـد بـہ طرفـم مـی آیـد و شـانہ بـہ شـانہ ام مـی ایسـتد. کمـی خـودم را کنـار مـی کشـم و مـی پرسـم: دقیقـا کجـا ناهـار مـی خوریـم؟! نیشش راباز میکند _ خونہ ی من! برق از سرم می پرد! »چی میگہ؟! پناهـی_ همـسرم چنـد روزی رفتـہ! خونـہ تنهـام، گفتـم ناهـار رو باشـاگرد کوچولــوم بخورم! حـال بـدی کل وجـودم را میگیـرد. امـا بـاز بـا ایـن حـال تـہ دلم میگویـد: قبـول کـن! یـہ ناهـاره! بعدشـم راحـت میتونـہ بهـت درس بـده. بعـدم اگـر یـہ تعـارف زد بـرت میگردونـہ خونـہ! می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار بہ دست پخت شام؟! _ نہ دیگہ شرمنده...یکم حاضریہ! و بلند می خندد. جلـو مـی رود و در را برایـم بـاز مـی کنـد. همانطـور کـہ بـہ طـرف راه پلـہ میرویـم، بـدون فکـر و کودکانـه مـی گویـم: چقـد خوبـہ ناهـار پیـش شمـا! ازبـالای عینـک نـگاه کوتـاه و عمیقـی بـہ چشـانم و مسـیرش را بہ سـمت آسانســور کــج میکنــد. چیــزی نگفتنــش باعــث مــی شــود کــہ بدجنســی بپرسـم: همسرتـون کجـا رفتـن؟! از سوالم جا می خورد و من من میکند _ رفتہ خونہ مادرش. یکم حال و هواش عوض شہ... _ مگہ کجان؟ _ لواسون! آسانســور بــہ همکــف مــی رســد. بــا آرامــش در را برایــم بــاز میکنــد و داخلــش مــی رویــم. بــاز مــی گویــم: خــب چــرا شـمـا نرفتیــد؟ _ چون یکی مثل تورو باید درس بدم! دوســت دارم بــہ او بفهانمــم کــہ از جــدا شــدنش باخبــرم!! لبــم را بــہ دنــدان مــی گیــرم. چشــانم را ریــز میکنــم و باصدای آهســتہ مــی پرســم: ناراحــت نمییشــہ مــن بیــام خونتــون؟ قیافہ اش درهم می شود _ نہ! نمیشہ! آسانسـور در طبقـہ ی پنجـم مـی ایسـتد. پیـش از اینکـہ در را بـاز کنـد. تصمیمــم را میگیــرم و بــا هـمـان صــدای آرام و مرمــوز ادامــہ میدهــم: ناراحــت نمیشــن یــا....کلا دیگــہ بهشــون ربــط نــداره؟! در را رها میکند و سریع بہ سمتم برمیگردد _ یعنی چی؟ کمــی مــی ترســم ولــی بــا کمــی ادا و حرکــت ابــرو میگویــم: آخــہ خـبـر رســیده دیگــہ نیسـتـن!! مات و مبهوت نگاهم میکند... یک قدم بہ سمتم می آید و چشمانش را ریز میکند _ ازکجـا خبربرسـیده؟؟ عقـب میـروم و بـہ آینـه ی آسانسـور مـی چسـبم... حرفـم را میخـورم و جوابـی نمی دهـم. شـاید زیـاده روی کـرده ام! عصبـی نگاهـش را بـہ لبهایـم میـدوزد _ محیا پرسیدم کی خبر آورده؟؟! باصدایــی ضعیــف جــواب مــی دهــم: یکــی از بچــہ هــا شــنیدہ بــود!... بـدون قصـد! تـہ صدایـم مـی لـرزد. کمـی از صورتـم فاصلـہ میگیـرد و میگویـد: بـہ کیـا گفت؟! سریع جواب میدهم: فقط بہ من! _ خوبہ!! ازآسانسـور بیـرون مـی رود و ادامـہ مـی دهـد: البتـہ اصـلت خبـر خوبـی نبود!تــوام خیلــی بــد بــہ روم آوردی دخترجــون! عذرخواهـی مـی کنـم و پشـت سرش مـی روم. کمـی کلافـہ بـہ نظـر مـی رســد، دوبــاره عذرخواهــی میکنــم کــہ بــہ طرفــم برمیگــردد و میگویــد: دیگــہ معــذرت خواهــی نکــن! مــن فقط...فقــط دوســت نداشــتم کســی باخبــر بشــہ...حالا کــہ شــدی! مهــم نیس!چــون خودشــم مهــم نبــود! جملـه ی آخـرش را سرد و بـی روح مـی گویـد و مقابـل یـک در چوبـی مـی ایستد ❣ @Mattla_eshgh
سلااام عیدتون مبارک😍😍 دخترای گل🌸 روزتون مباررررک💐🎊🎊
شب جشنی ،یه چن تا جک بخونیم موافقین دیگه نظر مثبتتون چیه😊
یه سری امتحان داشتم خواب موندم زنگ زدم به استاد گفتم ببخشید یکی از اقوام فوت کرد. گفت پس چرا صدات خواب آلوده؟ گفتم خوابیدم بیاد به خوابم ببینم جاش خوبه یا نه😂
دلجویی حیف نون از زنش: 🙍‍♂-دیروز چت بود؟ 🙎هیچی😢 🙍‍♂-امروز چته؟ 🙎هیچی😔 -نبینم فردا چت باشه ها ...!! 😐😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راننده و مسافر دوتایی خسته‌ان😂 خسته، می فهمی خسته😒😁 ┄┄┄❅✾❅┄┄┄
حالا برین بخابین دیروقته 😊☺️ شاااااد باشین 🙋‍♂