eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سنگرشهدا
🔴 کدهای تأکیدی رهبری: ! 💢این روزها به علت پیگیری مطالبات مردم و افشاگری علیه برخی جریانات سیاسی، افراد انقلابی و رسانه های انقلابی را بشدت و می‌کنند ... 🔺در پاسخ ملاحظه کنید کدهایی که رهبر انقلاب زودتر افشاگری کرده‌اند: 🔸🔹🔸🔹 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
مطلع عشق
قسمت بیست وسوم: روزها از پے هم گذشتند ومن تبدیل بہ یڪ دخترے با شخصیت دوگانہ و رفتارهاے منافقانہ شد
بیست و چهارم 🍃یڪی دوهفتہ مانده بود بہ تاریخ اعزام، ڪہ حاج مهدوے بین نماز مغرب وعشا، دوباره اعلام ڪردڪہ چنین طرحے هست و خوب است ڪہ جوانان شرڪت ڪنند.و گفت در مدت غیبتش آقایے بہ اسم اسماعیلے امامت مسجد رو بعهده میگیرد!!! باشنیدن این جملہ مثل اسپند روے آتیش از جا پریدم و بسمت فاطمہ ڪہ مشغول صحبت با خادم مسجد بود رفتم.او فهمید ڪہ من بیقرارم.با تعجب پرسید:چیزے شده؟! من من ڪنان گفتم: -مگہ حاج آقا مهدوے هم اردو با شما میان؟ فاطمہ خیلے عادے گفت: -بلہ دیگہ.مگہ این عجیبہ؟ نفسم را در سینہ حبس ڪردم وبا تڪان سر گفتم: -نہ نہ عجیب نیست.فڪر میڪردم فقط بسیجیها قراره برن. فاطمہ خندید: -خوب حاج آقا هم بسیجے هستند دیگہ! !! نمیدونستم باید چڪار ڪنم. براے تغییر نظرم خیلے دیر بود.اگر الان میگفتم منم میام فاطمہ هدفم را از آمدن میفهمید وشاید حتے منو از میدان بہ در میڪرد.اے خدا باید چڪار ڪنم؟ یڪ هفتہ دورے از حاج مهدوے رو چطور تحمل میڪردم؟!تمام دلخوشے من پشت سر او نماز خوندن بود! از راه دور تماشا ڪردنش بود.! از ڪنارش رد شدن بود.انگار افڪارم در صورتم هم نمایان شد .چون فاطمہ دستے روے شانہ ام گذاشت و با نگرانے پرسید: -چیزے شده؟ !انگار ناراحتے؟! خنده اے زورڪے بہ لبم اومد: -نہ بابا! چرا ناراحت باشم.؟فقط سرم خیلے درد میڪنہ.فڪر ڪنم بخاطر ڪم خوابیہ او با دلخورے نگاهم ڪرد وگفت: چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش.شبها زود بخواب.الانم پاشو زودتر برو خونہ استراحت ڪن.. در دلم غر زدم: آخہ من ڪجا برم؟! تا وقتے راهے براے آمدن پیدا نڪنم چطور برم خونہ واستراحت ڪنم؟ ! اے لعنت بہ این شانس.!!!تا همین دیروز صدمرتبہ ازم میپرسیدے ڪہ نظرم برگشتہ از انصراف سفر یا خیر ولے الان هیچے نمیگے.!!! گفتم.: -نہ خوبم!! میخوام یڪ ڪم بیشتر پیشت باشم.هرچے باشہ هفتہ ے بعد میرے سفر.دلم برات تنگ میشہ.باید قدر لحظاتمونو بدونم بہ خودم گفتم آفرین.!!! همینہ!! من همیشہ میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونگونہ ڪہ میخوام مدیریت ڪنم! او همونطور ڪہ میخواستم،آهے ڪشید و گفت:-حیف حیف ڪہ باهامون نیستے. از خدا خواستہ قیافمو مظلوم ڪردم و گفتم:وسوسہ ام نڪن فاطمہ...این چندروز خودم بہ اندازه ڪافے دارم با خودم ڪلنجار میرم.خیلے دلم میخواد بدونم اینجا ڪجاست ڪہ همہ دارن بخاطرش سرو دست میشڪنند. فاطمہ برق امید در چشمانش دوید.بازومو گرفت و بہ گوشہ ای برد.با تمام سعے خودش تصمیم بہ متقاعد ڪردن من گرفت.غافل از اینڪہ من خودم مشتاق آمدنم! -عسل.بخدا تا نبینے اونجا رو نمیفهمے چے میگم.خیلے حس خوبے داره.خیلیها حتے اونجا حاجت گرفتند!!! حرفهاش برام مسخره میومد.ولے چهره ام رو مشتاق نشون دادم.. بعد با زیرڪے لحنم رو مظلومانہ ومستاصل ڪرد و گفتم: -اخہ فاطمہ! ! جواب عمہ ام رو چے بدم؟! اگر عمہ ام خواست بیاد خونمون چے؟! اون خیلے ریلڪس گفت: -واے عسل..بخدا دارے بزرگش میڪنے..این سفر فقط پنج روزه.اولا معلوم نیست عمہ ات ڪے بیاد.دوما اگر خواست در این هفتہ بیاد فقط ڪافیہ بهش بگے یڪ سفر قراره برے و آخرهفتہ بیاد.این اصلا ڪار سختے نیست بازیم هنوز تموم نشده بود.با همان استیصال گفتم:واقعا از نظر تو زشت نیست؟! گفت: البتہ ڪہ نہ!!! گفتم :راست میگے بزار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم ڪے میاد.شاید بیخودے نگرانم.اما.. -اما چے؟ با ناراحتے گفتم:فڪر ڪنم ظرفیت پرشده او خنده ی مستانہ ای تحویلم داد و گفت: -دیوونہ. تو بہ من اوڪے رو بده.باقیش با من!! من با اینڪہ سراز پا نمیشناختم با حالت شڪ نگاهش ڪردم و منتظر عڪس العملش شدم.او چشمهاش میدرخشید..بیچاره او..اگر روزے میفهمید ڪہ چقدر با او دورنگ بودم از من متنفر میشد! براے لحظہ اے عذاب وجدان گرفتم..من واقعا چه جور آدمے بودم؟! چقدر دروغگو شدم!! عمہ ای ڪہ روحش هم از خانہ و محل سڪونت من اطلاعے ندارد حالا شده بود بهونہ ے من براے رفتن یا نرفتن.. آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساریش میدونست!!! ⏪ادامہ دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔸قسمت بیست و پنجم: 🍃وقت سفر رسید..همہ ے راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند.فاطمہ ومن درتڪاپوے هماهنگے بودیم.حاج آقا مهدوے گوشہ ای ایستاده بود و هرازگاهے بہ سوالات فاطمہ یا دیگر مسئولین جوابے میداد.چندبار نگاهش بہ من گره خورد اما بدون هیچ عمق ومعنایے سریع بہ نقطہ اے دیگر ختم میشد!بالاخره اتوبوسها با سلام وصلوات بہ حرڪت افتادند حاج آقا هم در اتوبوس ما نشستہ بود و جایگاهش ردیف دوم بود.من و فاطمہ ردیف چهارم نشستہ بودیم. ڪاش در این اتوبوس ڪسے حضور نداشت بغیر از من و حاج اقا مهدوے!اینطور خیلے راحت میتوانستم بہ او زل بزنم بدون مزاحمے! فاطمہ اما نمیگذاشت.هر چند دقیقہ یڪبار با من حرف میزد.ومن بدون اینڪہ بفهمم چہ میگوید فقط نگاهش میڪردم وسر تڪون میدادم.چندبار آقاے مهدوے فاطمہ را صدا زد و من تمام وجودم سراسر حسادت وحسرت میشد. با اینڪہ میدانستم این صرفا یڪ صحبت هماهنگے است وفاطمہ بخاطر مسوولیت بسیج مجبور بہ اینڪار است ولی نمیتوانستم بپذیرم ڪه او مورد توجہ آقای مهدوے باشه ومن نباشم. این افڪار نفاق رفتارم را بیشتر ڪرد.تا پایان سفر من روسریم جلوتر مے آمد و چادرم را ڪیپ تر سر میڪردم.تا جاییڪہ خود فاطمہ به حرف آمد وگفت جورے چادر سرم ڪردم ڪہ انگار از بدو تولد چادرے بودم.!! او خیلے خوشحال بود و فڪر میڪرد من متحول شدم . بیچاره خبر نداشت ڪہ همہ ے اینڪارها فقط براے جلب توجہ حاج مهدویہ! بہ خرمشهر رسیدیم. هوا خیلے گرم بود.اگرچہ فاطمہ میگفت نسبت بہ سالهاے گذشتہ هوا خنڪ تره.خستگے راه و گرما حسابے ڪلافہ ام ڪرده بود.ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند.و اتاق بزرگے رو نشانمان دادند ڪہ پربود از تختهاے چند طبقہ و پتوهاے ڪهنہ اما تمیز! با تعجب از فاطمہ پرسیدم: -قراره اینجا بمونیم؟! او با تڪان سر حرفم را تایید ڪرد و با خوشحالے گفت: -خیلے خوش میگذره.. با تعحب بہ خیل عظیم زنان ودختران اون جمع بہ تمسخر زمزمہ ڪردم: حتماا!!!! خیلے خوش میگذره! خانوم محجبہ اے آمد و با لهجہ ے شیرین جنوبے بهمون خیر مقدم گفت و برنامہ هاے سفر رو اعلام ڪرد. ظاهرا اینجا خبرے از خوشگذرونے نبود وما را با سربازها اشتباه گرفتہ بودند! اون خانوم گفت ساعات شام ونهار نیم ساعت بعد از اقامہ ے نمازه و ساعت نہ شب خاموشیہ! همینطور ساعت چهار هم بیدارباشہ و پس از صرف صبحانہ راهے مناطق جنگے میشیم وفردا نوبت دوڪوهہ است.اینقدر خسته بودیم ڪہ بدون معطلے خوابیدیم.داشتم خواب میدیدم.خوب میدانم خواب مهمے بود ڪہ با صداے یڪنفر ڪه بچہ ها رو باصداے نسبتا بلندے صدا میزد بیدارشدم. دلم میخواست در رختخواب بمانم وادامہ ے خوابم راببینم ولے تلاش براے خوابیدن بیفایده بود.و واقعا اینجا هیچ شباهتے بہ اردوے تفریحے نداشت وهمہ چیز تحمیلے بود!!! صبحانہ رو در کمال خواب آلودگے خوردیم.هرچقدر بہ ذهنم فشار آوردم چہ خوابے دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمے آمد . فاطمہ خیلے خوشحال و سرحال بود.میگفت اینجاڪہ میاد پراز سرزندگے میشہ! درڪش نمیڪردم!! اصلا درڪش نمیڪردم تا رسیدیم بہ دوڪوهہ!آفتاب سوزان جنوب بہ این نقطه ڪہ رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد. یڪ فرمانده ے بسیج آن جلو ڪنار ساختمانهاے فرسوده اے ڪه زمانے راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانے ڪہ در این نقطہ شهید شده بودند.اومیگفت و همہ گریہ میڪردند.!!!! ⏪ادامہ دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔸قسمت بیست و ششم 🍃 دنبال حاج مهدوے میگشتم .اوگوشہ اے دورتر ازماڪنار تلے ایستاده بود و شانہ هایش میلرزید.عباے قهوه اے رنگش با باد مے رقصید.ومن بہ ارتعاش شانہ هاے او و رقص عبایش نگاه میڪردم.. چقدر دلم میخواست ڪنارش بایستم ..آه اگر چنین مردے در زندگیم بود چقدر خوب میشد..شاید اگر سایہ ے مردے مثل او یا پیرمرد ڪودڪیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ ڪامرانها نمیرفتم.شاید اگر آقام منو بہ این زودیها ترڪ نمیڪرد همیشہ رقیه سادات میموندم. تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونہ هایم خیس اشک شد.نسیم گرم دوڪوهہ بہ آرامے دستے بہ صورتم ڪشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل بہ لرزش در آورد. سرم را چرخاندم بہ سمت نسیم آنجا ڪنار آن دیوارها مردے را دیدم ڪہ روے خاڪها نماز میخواند..چقدر شبیہ آقام بود! نہ انگارخودآقام بود...حالا یادم آمد صبح چہ خوابے دیدم.خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..درست در همین نقطہ..بهم نگاه میڪرد.نگاهش شبیہ اون شبے بود ڪہ بهش گفتم دیگہ مسجد نمیام! ! مایوس وملامت بار.رفتم جلو ڪہ بعد از سالها بغلش ڪنم ولے ازم دور شد.صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان بہ خاڪ خیره شد.ازش خجالت ڪشیدم.چون میدونستم از چے ناراحتہ.با اینڪہ ساڪت بود ولے در هر ذره ے نگاهش حرفها بود..گریہ ڪردم..روے خاڪ زانو زدم و در حالیڪہ صورتم روے خاڪ بود دستامو بہ سمتش دراز ڪردم با عجزولابہ گفتم: -آقاااا منو ببخش..آقا من خیلے بدبختم.مبادا عاقم ڪنے.! آقام یڪ جملہ گفت ڪہ تا بہ امروز تو گوشمہ:-سردمہ دختر..لباس تنم رو گرفتے ازم. . دیگہ هیچے از خوابم یادم نمیاد.یاداورے اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهاے دوڪوهہ مثل اسب وحشے مے دویدم! !دیوانہ وار بہ سمت مردے ڪہ نماز میخواند و گمان میڪردم ڪہ آقامہ دویدم و دعا دعا میڪردم ڪہ خودش باشد..حتے اگر بازهم خواب باشد.وقتے بہ او رسیدم نفسهایم گوشہ اے از این ڪویر جاماند..حتے باد هم جاماند..فقط از میان یڪ قنوت خالص این صدا می امد:ربنا لا تزغ قلوبنا.بعد اذ هدیتنا.. زانوانم را التماس ڪردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهے ڪند..شاید صورت زیباے آقام رو ببینم.شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش ڪمڪ بخوام.ً قنوتش ڪه تمام شد نفسهایم برگشت. شاید باهجوم بیشتر..چون حالانفسهایم از ذڪر رڪوع او بیشتر شنیده میشد.تا مے آمدم او را درست ببینم اشڪهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میڪرد..او داشت سلام میداد ڪہ سرش را برگرداند بہ سمتم و با بهت و حیرت نگاهم ڪرد.زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت.روے خاڪ نشستم و بہ صورت نا آشنا و محاسنی ڪہ مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه ڪردم و اشڪ ریختم...آن مرد ڪل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ے دلنشین پدرانہ گفت:با ڪے منو اشتباه گرفتے باباجان؟! مثل ڪودڪے که در شلوغے بازار والدینش را گم ڪرده با اشڪ وهق هق گفتم: -از دور شبیہ آقام بودید...میدونستم امڪان نداره آقام بیاد عقبم ولے دلم میخواست شما آقام بودے.خندید: اتفاقا خوب جایے اومدے! اینجا هرڪے گمشده داشتہ باشہ پیدا میشہ.حتے اگہ اون گمشده آقات باشہ! زرنگ بود.. گفت:ازمن میشنوے خودت رو پیدا ڪن آقات خودش پیداش میشہ.. وقبل از اینڪہ جملہ اش را هضم ڪنم بلند شد و چفیہ اش رو انداخت بہ روے شانہ ام و رفت. داشتم رفتنش را تماشا میڪردم که تصویر نگران فاطمہ جاے تصویر او را گرفت. -چت شد یڪ دفعہ عسل؟ نصفہ عمرم ڪردے.چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدے؟ ڪسے رو دیدے؟! آه فاطمہ. !!.دختر پاڪدامن و دریا دلے ڪه روح واعتمادش را بہ من ڪہ شاخہ های هرزم دنیا رو آلوده میڪرد سپرده بود!چقدر دلم آغوش او را میخواست.سرم را روے شانہ اش انداختم و گریہ را از سر گرفتم واو فقط شانہ هایم را نوازش میڪرد ومیگفت: -قبول باشہ ازت عزیزم. جملہ اے ڪہ سوز گریه هایم رابیشتر ڪرد و مرا یاد بدیهایم مے انداخت.بہ شانہ هایش چنگ انداختم وباهاے هاے گفتم :تو چہ میدونے من ڪیم؟! من دارم واسہ بدبختے خودم گریه میڪنم بخاطر خطاهام..بخاطر قهرآقام..واے فاطمہ اگر تو بدونے من چہ آدمے هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیڪنے.. دلم میخواست همہ چے رو اعتراف ڪنم. .اون شونہ ها بهم شهامت مے داد ⏪ادامہ دارد........ ‌❣ @Mattla_eshgh
بنام نامت و باتوڪل به اسم اعظمت میگشایم دفترامـــروزم را باشد ڪہ در پایان روزمُهر تایید بندگی زینت دفترم باشد سلام روزتون پر از نگاه مهربون خـدا😊 ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام، من معرف ازدواج هستم. در ابتدا خیلی ها وقتی با من تماس میگیرن وقتی متوجه میشن که من یک خانم دهه هفتادی هستم، تعجب میکنن. توی این سالهایی که معرفی میکنم موارد عجیبی می بینم. هم از دختر خانم ها، هم از آقا پسرها... دختر خانم هایی که به شدت چهره و قد براشون مهم شده و آقا پسرهایی که درخواست دختر بور و چشم روشن میکنن!! مادرهایی که میگن دختر دانشگاه آزادی نباشه چون ما پول نمیدیم و مادرهایی که میگن پسر هم پولدار باشه، هم تحصیل کرده، هم سربازی رفته.... و خانواده هایی که میگن تک فرزند نباشه چون لوسه و پرجمعیت نباشه چون ما حوصله باجناق و خواهر شوهر و جاری و برادر شوهر و برادر زن نداریم!! و بین اینهمه موردی که معرفی کردم فقط به این نتیجه رسیدم که وقتی زیادی جای خدا تصمیم میگیریم یا کلا سخت میگیریم نتیجه برعکس میشه... افرادی رو میشناسم که همه چیز تموم میخواستن ولی قسمتشون با کسی شد که کار ثابت نداشتن یا سربازی نرفتن و آقا پسرهایی که وقتی ازدواج کردن همه با تعجب گفتن انقدر سخت گیری کردی این که هیچ کدوم از معیار های تو رو نداره. درسته که انتخاب باید درست باشه و هم کفو باشن... اما اولویت ها جابه جا شدن... ثروت و چهره اومدن اول و ایمان و اخلاق رفتن اولویت های بعدی... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔻 💠 🔰خطبه عقد آریایی دروغ است. جعلی است. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌸 #جلسه_سی_دوم 🌷📝 موضوع : توضیح در مورد رکن پنجم آفرینش
🌷🌾🌹🌾🌻 ✨💟💎 رکن پنجم : 🌺 وقتی می گوییم رکن پنجم، معنی آن این است که پنجمین رکن در مرحله خلق، چون در پنجمین مرحله ی درک ما می باشد. آنرا در مرحله پنجم مطرح می کنیم. ♻️ اولین مرحله ی خلق (مرحله کن الهی) است و آخرین مرحله درک (فیکون و ایجاد در عالم ماده)، طبیعت ما به نحوی است که مادیات دارای قابلیت بعد و حجم را اول می فهیم بعدا انتزاع از آنها را. ⁉️ سوال: آیا توان تغییر ماهیت اصلی اشیاء وجود دارد؟ ↙️ بله وجود دارد توسط 👈 خالق ارکان چهارگانه، یعنی 👈 رکن پنجم می شود. یک وقتی قانونمندیهای حاکم به طور کل به شکل ضد متغیر باشد این یک قاعده است استثنا هم دارد. 👈 روح الهی دارای قدرت نفوذ و تغییر ماهیت اشیاء می باشد. ✅👌👏💐💞 🔶 در آتش، آتش طبع سوزانندگی دارد، خداوند به آن می گوید دست از سوزاندن بردار. ⬇️ ✨🌸💫 قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيم: [ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﻓﻜﻨﺪﻧﺪ] ﮔﻔﺘﻴﻢ : ﺍﻯ ﺁﺗﺶ 🔥 ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺳﺮﺩ ❄️ ﻭ ﺑﻰ ﺁﺳﻴﺐ ﺑﺎﺵ 💐. (سوره مبارکه الأنبياء، آیه 69) 🔰🌸 بحث دعا درمانی و شفا و بحث تأثیرات حلال و حرام با توجه به این رکن معنی پیدا می کنند، پس این بحث ها بسیار مهم است و باید این بحث ها بشود که اگر نشود بعدا دچار مشکل می شویم. مثلا: چه عنصری در حلال وجود دارد که در این حرام نیست؟ آن عنصر کجاست و از چه طریقی می آید؟ ✅👈 این مسائل در رکن پنجم بحث می شود. 🔵 در هوا هم همینطور است. ریز فوتونها و سلولهایی که تشکیل دهنده هوا هستند، بار حرکتند و حامل اشیائی هستند که برای برخی که دارای چشم دل بازند قابل رویت و برای برخی نه، که این ریز فوتونها نیکی و پلیدی حمل می کنند. ♻️ باد و هوا حامل است حامل فضای آلوده و فضای منور. الان برخی زبان و یا گوش شنوای اینگونه پیام ها 👈 مادران هستند، وقتی دلشان شور افتاد همان لحظه پسرش در جایی اتفاقی برایش افتاده، حامل این پیام باد است. برای آب هم همینطور است. 💦 آب را ما تغییر ماهیت می دهیم با 👈 دعا. 🌸 آب باران نیسان (اردیبهشت) را اگر 70 بار سوره حمد و 40 بار سوره قدر و آیة الکرسی روی آن بخوانند شفای همه ی بیماریها می شود. ⚪️ خاک هم همینطور است. همه ی خاکها خوراکشان (مصرف آنها) بیماریزا هستند، ولی یک قطعه از این کره ی زمین به خاطر همسایگی خاکش با یک موجود مقدس خاکش شفا می شود، تغییر ماهیت داده به خاطر بار معنوی که پیدا کرده است. 💠💐✨ مانند 👈 خاک تربت امام حسین (ع). 🔮 بنابراین رکن پنجم در مجموعه ی ارکان طبیعت دخالت می کند و ماهیت آن را به سمت مثبت و منفی تغییر می دهد. هر فعل پلیدی در هر نقطه ای از موقعیت جغرافیایی می تواند اشیای آن محیط را تغییر دهد و کارایی آنها را دگرگون کند. 🔵 این پنج عنصر بستر نظام خلقت می شوند. برآیندش دارای یک زمین و آسمانی است. ✅👌👏💐 یکشنبه و چهارشنبه در👇👇 @Mattla_eshgh
21 ✴️عروس نمونه نزد مادرشوهرتون از همسرتون بدگویی نکنید! 👈هر چی باشــه... پسرشه! ✅برای درد دل کردن، مشاوری، غیر از او را برگزینید. ‌❣ @Mattla_eshgh