eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣4⃣1⃣ حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود. سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.» وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.» اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند. وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
دوستان عزیزم ببخشید که این قسمتای داستان تکراریه دارم از اول میذارم (تا اگر کسی جدید عضو کانال شد ،از قسمت اول به داستان دسترسی داشته باشه) تا برسم به همون قسمتی که تو تلگرام هستیم دارم تلاشمو میکنم ،تند تند بذارم تا برسم 😅 ببخشید اذیت میشین😊🙏
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
ملاک های مناسب برای ازدواج.m4a
6.05M
۷ 🔷 چه ملاک هایی رو بهتره که توی ازدواجمون مد نظر داشته باشیم؟! 📱 حاج آقا حسینی ❤️ @IslamLifeStyles
مطلع عشق
خانواده موفق قرن ۲۱💥🌺 قسمت شانزدهم:اسلام یعنی برنامه ی افزایش لذت ✅👆🔸 استاد پناهیان: حتما بعضی ا
خانواده متعالی 💥🌺 قسمت هفدهم: برنامه ی اسلام برای افزایش لذت چیه؟ خیلی مهم! ✅👆🔸 استاد پناهیان: بدون برنامه ریزی نمیشه از زندگی لذت کافی برد. خب برنامه ی خدا برای این لذت بردن چیه؟ چند تا مثال: 👌1.نگاه حرام نکن خب آقا خوشم میاد از نگاه حرام! ببین عزیزم! اگر تو نگاه حرام کنی یه کوچولو لذت میبری ولی خودتو از «یه اقیانوس لذت جاودانه،» در همین دنیا محروم میکنی! ⛔️⛔️⛔️ آخه بیکاری اینکار رو میکنی؟؟؟ توبرای چی نگاه حرام میکنی❓ برای اینکه خوشت میاد. درسته؟ اتفاقا، دقیقا نتیجه اش برعکسه! لذت بردن خودت رو داری نابود میکنی 🔥 ⛔️استعدادش رو تو خودت از بین می بری 👈چون داری با لذت بردن، «بی برنامه» برخورد میکنی🚷 بیا من بهت برنامه بدم برای لذت بردن...💖✌ اینقدر این برنامه ها در روایات ما دقیق هست که خدا میدونه. البته اینها مطالبی نیست که در مجالس عمومی بگیم . اما ائمه هدی خجالت و حیای نابه جا رو گذاشتن کنار و برخی توضیحات رو برای شیرین شدن زندگی مادی، تو خونه، بیان کردن که آدم تعجب میکنه!😳 اهل بیت چقدر دقت داشتن که ما بتونیم «بیشتر از زندگی لذت ببریم » بعضیا از دور فکر میکنن اسلام دین زجر کشیدنه!!! برای همین حتی طرفش نمیان!⛔️ بعضی هام از نزدیک ، همین بچه مذهبی ها، زجر میکشن 😣 چون از همه ی اسلام خبر ندارن بعد منتشو سر خدا میذارن...⛔️ که خدا من به خاطر تو چشم از لذائذ برداشتم! 😒 «تو بیخود چشم از لذائذ برداشتی » اسلام دستوراتی که بهت میده منت نمیخواد بذاری دستوراتی که بهت میده لذتت رو تو زندگی بیشتر میکنه... 🔹💠🔸✅🔸🌺………🌎📡 روزهای فرد در 👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc کانالی برای داشتن یه خانواده ی پر از لذت دایمی...
✴️زیر چتر گفتگو در موقع گفتگو؛ نگاهتون فقط به چهره همسرتون باشه! نه به موبایل و تلویزیون و مجله... ✅ومتناسب باچیزی که بیان میکنه؛ حالات چهره تونُ حتما تغییر بدین. @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔰🌷 غذاهای مفید برای مزاج‌ سرد و خشک : ✅ از غذا‌ها و نوشیدنی‌هایی زیر که دارای مزاج گرم و بخصوص گرم
🌸💐✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨💐🌸 🌷📝 موضوع : تمرین عملی تشخیص مزاج ذاتی و غلبه اخلاط از همان شروع اولین جلسات تدریس ها خیلی از بزرگواران سوال می پرسیدند که مزاج ما چیه؟ حقیر توضیح دادم که مزاج ذاتی و غلبه خلط دو ✌️ بحث مجزا هستن و برای درمان درست 👇👇👇 🌷👈 باید تشخیص درست این دو ✌️2⃣ بحث رو داشته باشیم.🔰✅🌹 و قول داده بودم ان شاءالله تدریس پیش میره و به جایی برسه که همه ما بتونیم هم مزاج ذاتی و غلبه اخلاط بشناسیم و هم درمان غلبه اخلاط رو. 👈 و تاکید کرده بودم ⬅️ حتما این بحث مزاج شناسی و غلبه اخلاط رو سعی کنید خوب متوجه بشید و تا این رو خوب متوجه نشدید طب سنتی اسلامی رو ادامه ندید حتی بحث یاد گرفتن شاخه های مختلف طب سنتی اسلامی رو مثل : 👈 حجامت 👈 فصد 👈 زالو اندازی و ... چرا؟؟؟ چون اگر این بحث رو خوب متوجه نشدید و اقدام به انجام حجامت و یا فصد و یا زالو اندازی کردید مطمئنا دچار مشکل خواهید شد و در درمان موفقیت کامل به دست نمی یارید. مثلا در بحث حجامت ، یک فرد دموی مزاج رو بخصوص موقعی که دم غلبه بکنه میتونید همون موقع حجامت کنید ولی یک فرد سوداوی مزاج با غلبه سودا رو باید چند وقتی منضجات داد و بعد حجامت بکنید. در همین راستا با توجه به اینکه تو این چند جلسه بحث مزاج ذاتی و غلبه اخلاط رو توضیح دادم، امروز مشخصات ۴ نفر رو می فرستم بزرگواران وقت دارند تا ساعت ۱۳ نوع مزاج و غلبه خلط هر کدوم رو مشخص بکنن و بفرستن تو گروه، و دلیل این تشخیصشونم اگر ذکر کنند بهتره. بعد اون ان شاءالله جواب درست رو می فرستم و بزرگواران با تشخیص خودشون مقایسه کنند و اگر سوالی تو این رابطه داشتن مطرح کنند تا کم کم ان شاءالله در تشخیص روز به روز با تجربه تر بشن. قبل از اینکه جواب درست بفرستم جواب های ارسالی شما پاک میشه، پس بزرگواران نترسید و نظر خودتون و تشخیص خودتون رو ارائه بدید و یک نسخه از نظر خودتون رو هم پیش خودتون بایگانی نگه دارید که بعد با جواب درست مقایسه کنید و ان شاءالله ایراداتتون رو رفع بکنید. ✅💐👏👏 استاد روزهای زوج در 👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌رضا شاه نتوانست! فیسبوک و تلگرام توانستند! 🔥حقایق تلخ امروز جامعه و خانواده های ایرانی... 🎞 #استاد_پورآقایی ☑️ @Sh_Aviny
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣4⃣1⃣ #فصل_چهار
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣1⃣ یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.» نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.» همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.» گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!» رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣4⃣1⃣ قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد. یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.» شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم. فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣5⃣1⃣ وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!» ـ عجب شوهر بی خیالی. ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش. ـ آخر به این هم می گویند شوهر! این حرف ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.» از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!» صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن داداش هایم مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می دادم. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣5⃣1⃣ گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.» بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.» انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc