قسمت پنجاهم:
تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم :
_یعنے چے آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میڪنے؟!. وبعد پول رو، روے صندلے جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمہ و بهت و برافروختگے حاج مهدوے پیاده شدم.
حالا احساس بهترے داشتم.تا حدے بدهے امروزم رو پس دادم.خواستم بہ سمت ورودے اردوگاه حرڪت ڪنم ڪہ حاج مهدوے گفت:
-صبر ڪنید.
ایستادم.
مقابلم ایستاد.
ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود.
پولے ڪہ در دست داشت رو بسمتم دراز ڪرد
-ڪارتون درست نبود!!!
خودم رو بہ اون راه زدم و با غرور گفتم:
ڪدوم ڪار؟
حساب ڪردن ڪرایه ڪار درستے نبود
گفتم:من اینطور فڪر نمیڪنم
گفت:لطفا پولتون رو بگیرید.
با لجاجت گفتم:حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهڪارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میڪنم.
چہ جالب!! او هم دندان بہ هم میسایید.!!!
وباز هم پایین را نگاه میڪرد.
گفت:وقتے یڪ مرد همراهتونہ درست نیست دست بہ ڪیفتون بزنید
گفتم:وقتے من باعث اینهمہ گرفتاریتون شدم درست نیست ڪہ شما متضرر شید
او نفس عمیقے ڪشید و در حالیڪہ چشمهایش رو از ناراحتے بہ اطراف میچرخاند گفت:
_بنده حرفے از ضرر زدم؟! ڪسے امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالے.!!
از ڪنایہ اش لجم گرفت.
-پس قبول دارید ڪہ امروز ضرر ڪردید!!
من عادت ندارم زیر دین ڪسے باشم حاج آقا
فاطمہ میان بحثمون پرید:
سادات عزیز ڪوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درستہ امروز ایشون خیلے تو زحمت افتادند ولے شما هم درست نیست اینقدر سر اینڪار خیر دست بہ نقد باشے.ایشون لطف ڪردند و این حرڪت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره...
من به فاطمہ نگاه نمیڪردم.داشتم صورت زیبایے حاج مهدوے رو میدیدم ڪہ حالا با خشم زیباترهم شده بود...حاج مهدوے هنوز هم اسڪناسهارو مقابلم گرفتہ بود.ولے بہ یڪباره حالت صورتش تغییر ڪرد و با صداے خیلے آروم و محجوبے گفت:
_نمیدونستم شما ساداتے!
زده بودم بہ سیم آخر...
با حاضر جوابی پرسیدم:
_مثلا اگر زودتر میدونستید چیڪار میڪردید؟؟
او متحیر و میخڪوب از بے ادبے ام بہ من من افتاد و اینبارهم براے سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد.
بجاش پاسخ داد:
_من نمیدونم چیے شما رو ناراحت ڪرده ولے اگر خداے ناڪرده من باعث و بانے این ناراحتے هستم عذر میخوام.
بعد با ناراحتے اسڪناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت:
-ببخشید ڪہ نتونستم اونطور ڪہ باید برادرے کنم
و با ناراحتے بہ سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد.
⏪ادامہ دارد........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۱👇
بالاخره طاقت فاطمہ طاق شد.با ناراحتے بہ سمتم خیز برداشت و پرسید:
تو چت شده عسل؟! چرا اینطورے با اون بنده خدا تا ڪردے..از صبح تا الان اسیر مابوده بعد اینطورے ازش قدردانے میڪنے؟
با ناراحتی بہ او زل زدم وگفتم:
-اشتباه نڪن..اسیر ما نبوده اسیر من بوده!!هردوتاتون اسیر من بودید..ممنونم از محبتتون..
و بعد بہ سرعت وارد اردوگاه شدم.حوصلہ شلوغے رو نداشتم.یڪ راست گوشہ اے از محوطہ اردوگاه رفتم و درسڪوت و دنجے آنجا بلند بلند گریہ ڪردم ...
باورم نمیشد ڪہ اینقدر بے ادب و بے منطق باشم!
شاید تمام این حالاتم براے این بود ڪہ عادت نداشتم مردے نادیده ام بگیرد. چقدر خراب ڪرده بودم.چہ رفتار بچگانہ واحمقانہ اے انجام دادم.یاد جملہ ے آخر حاج مهدوے میفتادم و دلم میخواست زمین دهان باز ڪند و من درونش گم شم.از فردا با چہ رویے بہ صورت او نگاه میڪردم؟
من با این طرز رفتار بچگانہ، خودم رو بیشتر تحقیر ڪردم و بہ هردوے آنها خودم و احساسم رو لو داده بودم.حتما تا بہ الان دیگر فاطمہ دستگیرش شده بود ڪہ من رقیب سرسخت او هستم.و حتما با فهمیدن این واقعیت دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود.نمیدونم چندساعت در تنهایے نشستہ بودم.دلم نمیخواست هیچ ڪسے رو ببینم.و دعا دعا میڪردم ڪسے هم مرا نبیند.
هوا ڪاملا تاریڪ شده بود و اشڪهایم بند نمے آمد.میان هر آهے ڪہ از سینہ ام بیرون مے آمد مشتی گلایہ وحسرت بیرون میریخت و با صداے آهستہ براے خدا بازگو میڪردم.حرفها و دردلهایے ڪہ دل خودم رو آتیش میزد چہ برسد بہ اون خدا ڪہ دلرحم ترین موجود عالمہ!!
بہ خدا گفتم:میدونم تو خواستے ڪہ تلنگر بخورم.میدونم تو منو تا اینجا ڪشوندے.همہ ے اینها رو میدونم ولے بنده هاے خوبت با من ڪارے ندارند.فقط تویے ڪہ میتونے تحملم ڪنے..دیر یا زود فاطمہ هم ولم میڪنہ.این چہ تقدیریہ ڪہ بنده هاے بدت دورو برم هستند و بنده هاے خوبت از من گریزون؟؟ من تنهام خدا...میترسم. میترسم ڪم بیارم.میترسم.دوباره بلغزم....
⏪ادامہ دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۲👇
تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و من حتے یڪ نگاه ڪوچڪ هم بهش ننداختہ بودم.اما حالا ڪہ هوا تاریڪ شده بود میدانستم ممڪنہ پشت خط فاطمہ باشد و نگران احوالاتم.درست نبود ڪہ بیشتر از این او را ازرده خاطر ڪنم.حدسم درست بود.فاطمہ بود.گوشے رو جواب دادم.فاطمہ با لحنے آروم و خواهرانہ صدام ڪرد.
-عسل؟؟! عسل سادات جان؟؟
با گریہ گفتم:جان؟
-سادات جون ،قربون جدت برم،دارم میمیرم از نگرانیت.بیا پیشم بگو چہ خبره.آخہ چیشد ڪہ ریختہ بہ هم؟
من آب دماغم رو بالا ڪشیدم و گفتم:
ببخشید اذیتت ڪردم.. میخوام تنها باشم فاطمہ.
-آخه اینجا اگہ ببینند نیستے براے مسجد محل و سابقہ ے بسیجت بد میشہ..
-فاطمہ تو روخدااا...میخوام تنها باشم
او با لحنے دلگرم ڪننده گفت:
باشہ قربونت برم.یڪ ڪاریش میڪنم.نیم ساعت دیگہ میریم شام.تا اون موقع تو روخدا خودتو برسون
من با قدردانے آهے ڪشیدم و گفتم.مرسے
وگوشے رو قطع ڪردم.
چشمم بہ علامت پیامڪ بالاے صفحہ ام افتاد.بازش ڪردم.
ڪامران بود
سلام!! نمیدونم برات چہ اتفاقے افتاده.نمیدونم چیشده ڪہ این قدر عصبے و سرد باهام حرف زدے.فقط میدونم ڪہ از خودم عصبانیم.چون واقعا بد باهات حرف زدم.و هیچ دفاعے از خودم ندارم بڪنم جز اینڪہ دورے از تو مجنونم ڪرده.فڪ ڪردم برات اتفاقے افتاده.بهترش این میشد ڪہ وقتے گوشے رو برداشتے خوشحالیم رو از سلامتیت نشون میدادم ولے..بیخیال.! منو ببخش عسل
دوباره با فاصلہ ے زمانے یڪ ساعت برام پیام گذاشتہ بود
عسل اگر ترڪم ڪنے دیوونہ میشم.بهم بگو چیڪار ڪردم؟بعد اگر قانع شدم میرم..منو اینطورے امتحان نڪن.امتحانشم سختہ عین روانیها دارم بہ همہ میپرم.ڪافہ نرفتم..یہ جوابے بهم بده
اینهارو میخوندم و بلند بلند گریہ میڪردم.من چیڪار ڪرده بودم؟
تا ڪجا پیش رفتہ بودم؟؟
ڪامران با اون همہ غرورش داشت منو التماسم میڪرد..
با اینهمہ بار گناه خدا چطور منو میبخشید؟ خودش بارها گفتہ از هر چے میگذرم جز حق الناس.
دلم براے ڪامران وهمہ ے پسرهایے ڪہ قربانیم شده بودند میسوخت.تازه داشت ڪم ڪم
یادم میومد ڪہ چہ ڪارها ڪردم و چقدر دلها شڪستم.شاید در برهہ اے فڪر میڪردم ڪہ اونها استحقاق این بازے رو دارند و اونها هم خودشون با خیلیها بازے ڪردند ولے من هم خیلے بهشون بدڪرده بودم..
⏪ادامہ دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
صباح الخیـــــر 😊 ❣ @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
بُغض زَمـین
و صـدای نمنـاک مَـن
در خاموشـی خورشــید عِلـم
و یک قَنـــــــاری دلتنگ
که بر مزاری غریب در بَقیع، پَر پَر میزند!
▪️سَلام ای وارث غم های عاشورا▪️
❣ @Mattla_eshgh
شما فرض کن میخوای به فقرای کل ایران کمک کنی. چه مراحلی رو باید طی کنی؟
اول، باید فقرا رو دونه دونه شناسایی کنی
دوم، افراد پولدارو پیدا کنی
سوم، توجیهشون کنی که باید به فقرا کمک کنن
چهارم، اگر کمک کردن، کمکهاشون رو جمع کنی
پنجم، باید این کمکها رو بهصورت موادغذایی و موارد دیگه تبدیل کنی
ششم، ببری دم خونههای فقرا تحویل بدی
همه این شش مرحله در مجالس امام حسین تومحرم بصورت اتوماتیک انجام میشه. بدون هیچ زحمتی و بصورت کاملا داوطلبانه و از روی عشق
#حسین_دارابی
❣ @Mattla_eshgh
🔴 ضَلَّ سَعْیهُمْ
✳️به این دوچرخه خوب نگاه کنید
انتظاری که از یک دوچرخه میره اینه که حرکت داشته باشد و راکبشو به مقصد برساند.
با وضعیتِ این چرخها از این دوچرخه انتظاری نیست و سوار بر او شدن و اصرار کردن بر حرکت دادنش به دور از عقل و کار بیهوده و #لغوی هست.
#لغو یعنی:
صدایی که گنجشک مدام بدون فکر و اندیشه به زبان میآورد و بدور از هر نوع فایده ای هست.
✅این دوچرخه همین #برجام هست که دولت(روحانی و ظریف) سوار بر آن هستن و هر کاری میکنند تا چرخهای این برجام بچرخد، اما فایده ای ندارد و سر جای اولشون باقی ماندند.
حتی تصمیم گرفتند با تغییر رنگ این #دوچرخه_برجام با نام #گامهای 1،2،3 حرکتی حاصل کنند اما اروپا و آمریکا حسابی نبردند که هیچ، حتی پا را فراتر گذاشتند و خواستار منع تولید موشکهای بالستیک و حمایت نکردن از تروریست های ادعایی توسط ایران شدند و آنها را شرط مذاکره با ایران دانستند.
✅پ.ن: جناب ظریف: چرخ #برجام برای شما نمیچرخد، کار بیهوده نکنید.
جناب روحانی همچنان که برا اجرای برجام به ایات سوره انفال برای بر سر عهد ماندن بر پیمان تکیه کرده بودید بهتر است به آیات دیگر قران هم توجه کنید:
چگونه (مىتوان با مشرکان پیمانی داشت) در حالى که اگر بر شما دست یابند، هیچ خویشاوندى و پیمانى را درباره شما مراعات نمىکنند. شما را با زبانِ خویش راضى مىکنند، ولى دلهایشان پذیرا نیست و بیشترشان فاسقاند. سوره توبه آیه8
⚠️(مشرکان پیمانشکن، نه تنها درباره شما، بلکه) درباره هیچ مؤمنى، حقّ خویشاوندى و عهد و پیمان را مراعات نخواهند کرد و ایشان همان تجاوزکارانند. ایه 10
✍لیلا خسروی
❣ @Mattla_eshgh
#تاثیر_تغذیه_بر_سعادت_و_شقاوت_انسان
مصرف غذاهای فست فودی و غذاهایی آماده انسان را از بُعد ملکوتی دور و به بُعد حیوانی نزدیک می کند، چون غذای طیب نیستند.
غذا باید حلال و طیب باشد.
یکی از دلایل عدم اشک چشم همین است.
🖌سعید مهدوی
#زیست_مومنانه
#سبک_زندگی_اسلامی
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۵۲👇 تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و من حتے یڪ نگاه ڪوچڪ هم بهش ننداختہ بودم.اما حالا ڪہ هوا تاریڪ
#داستان_عسل
#قسمت ۵۳👇
نفهمیدم چقدر در اون حال بودم.ولے احساس ڪردم ڪسی دارد نگاهم میڪند.سرم را برگرداندم.حاج مهدوے بود!!
حاج مهدوے مقابلم بود.
با دیدن او همہ ے ناراحتیهامو فراموش ڪردم و فقط برام این سوال ایجاد شده بود ڪہ او اینجا چہ میڪند؟!
نڪنہ خواب بودم.؟؟؟
او اینجا، در این تاریڪے درست مقابل من ایستاده بود.
چادرم رو روے صورتم ڪشیدم تا اشڪهایم رو نبیند.هرچند،این ڪار بیهوده اے بود و او حتما از صداے هق هقم ردم رو پیدا ڪرده بود!
چرا چیزے نمیگفت؟
نڪند جنے ..روحے.. چیزے بودڪہ در لباس حاج مهدوے ظاهر شده بود؟
من حتے بہ این وهم، هم راضے بودم.
تمام بدنم از هیجان حضور او میلرزید .بالاخره سڪوت را شڪست.
چقدر صدایش زیبا بود.
-قبلا گفتہ بودید میخواین باهام حرف
بزنید.یادتونہ؟؟
درست مےشنیدم؟ او با من بود؟؟؟
دستم رو روے سینہ ام گذاشتم تا قلبم بیرون نیفتد.چادرم رو از روے صورتم ڪنار ڪشیدم و میان پرده ے اشڪم با حیرت نگاهش ڪردم.او زود نگاهش رو پایین انداخت. وقتے دید چیزے نمیگم سعی ڪرد یادم بیاورد:
-تو دوڪوهہ...وقتے رو خاڪها نشسته بودید..اگر هنوز هم حس میڪنید ڪہ راغب هستید برام حرف بزنید من در خدمتم.
من خواب بودم؟؟ او آمده بود اینجا تا من باهاش حرف بزنم؟؟!!! نمیترسید از اینڪہ ڪسے او را در این گوشہ با من ببیند؟! نمیترسید از من؟؟
بازهم لال بودم...زبانم بند آمده بود..ولے اشڪهایم هنوز دست از تلاش برنمے داشتند.
او زیر نور ماه ایستاده بود و من با یڪ عالمہ سوال و التماس نگاهش میڪردم.تلفنش زنگ خورد.
جواب داد.
انگار صحبت درباره ے من بود!
-بلہ..الان پیش من هستند.اگر زحمتے نیست بہ خانوم بخشے اطلاع بدید بگید ما پشت قرارگاه هستیم.متشڪرم.یاعلے
ظاهرا غیبتم همہ رو خبردار ڪرده بود!
واے فاطمہ میگفت این اتفاق بہ ضرر بسیج اون ناحیہ و مسجده.
من چقدر امروز خرابڪارے ڪرده بودم!
حاج مهدوے تسبیحش رو مشت ڪرد و سر بہ زیر انداخت. منتظر بود تا چیزے بگویم. ولے من هرچہ به ذهنم فشار مے آوردم نمیدونستم از ڪجا شروع ڪنم و اصلا چے بگم؟!!
آهے ڪشید و پرسید:
نمیخواین چیزے بگید؟....
وقتے دوباره با سڪوتم مواجہ شد پشت ڪرد تا آنجا را ترڪ ڪند.
من اینو نمیخواستم.
میخواستم اوڪنارم بماند ..براے همیشہ.
حتے اگر حرفے نزند.
با دلخورے گفتم:
هرچہ بود تموم شد...من واقعا متاسفم ڪہ امروز باعث زحمتتون شدم..
او بہ طرفم برگشت.
⏪ادامہ دارد........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۴👇
یڪ قدم جلوتر آمد و با لحنے خاص گفت:
- باز هم ڪہ رفتید سر خونہ ے اول!!عرض ڪردم، بنده،بہ جدتون قسم، حتے بہ اندازه ے سر سوزنے از خدمت بہ شما ناراحت وخستہ نشدم.
او ادامہ داد:
میفرمایید هرچہ بوده تموم شده ولے الان قریب بہ دوساعتہ اینجا با این حال وروزنشستید و از ڪاروان جدا شدید!
من درحالیڪہ اشڪهام رو پاڪ میڪردم گفتم.
اینجا نشستن من هیچ ارتباطے بہ اتفاق امروز نداره.من براے خلوت و درد دل باخدا اینجا نشستم.این ڪجاش مشڪل داره؟
او لحنش را آروم ترڪرد وشاید با ڪنایہ گفت:
-ان شالله ڪہ همینطوره.!!حالا اگر درد دل وخلوتتون تموم شده همراه من بیاین داخل قرارگاه.
من مستقیم نگاهش کردم و با طعنہ گفتم:
-چیشد؟! بہ گمونم میخواستید حرفهامو بشنوید.منصرف شدید؟!
او معذب بود.این رو میشد از تمام حالاتش درڪ ڪرد.
ولے من دست بردار نبودم امروز روز آخر اقامتمون بود و بعد از رفتن بہ تهران من حسابے تنها و بے پناه میشدم.شاید جملہ اے نگاهے..چیزے میتونستم از او بعنوان یادگارے ببرم تا در تلاطم مشڪلات وتنهاییهام امیدوارم ڪنہ.
او گفت:
_بنده از همون ابتدا عرض ڪردم ڪہ سراپاگوشم ولے شما قابل ندونستید.
ڪاملا پیدا بود ڪہ ترجیح میدهد از من فرار ڪند و حرفهایم را نشنود.مدام در تاریڪے اونجا چشمهایش میچرخید و منتظر اومدن شاید فاطمہ یا افرادے بیشتر بود!!!
گفتم بہ گمونم شما معذب هستید. حق هم دارید.نمیخواد بخاطر من خودتون رو اذیت ڪنید،من اونروز میخواستم باهاتون حرف بزنم.نہ حالا!!! لطفا برگردید.همیشہ همین بوده..هیچ وقت در زندگیم گوشے براے شنیدن حرفهایم نداشتم.هیچ ڪسے نگرانم نبود.الان هم اگر شما اینجا هستید نگران من نیستید.نگران خودتون و احیانا نگران مسجدهستید!!
تشریف ببرید حاج اقا..من خودم میام!!
او بازهم حالش دگرگون شد.با چندباردم وبازدم عصبے سعے داشت چیزے بگوید ولے هربار منصرف میشد .
بالاخره تصمیمش رو گرفت و در حالیڪہ سعے میڪرد خشمش را ڪنترل ڪندو صدایش بلند تر از حد ثابت نشود ڪمے بہ سمتم خم شد و گفت:
_خانوم محترم.بیشتر از مسجد و موارد دیگہ بنده نگران شآنیت یڪ بانوے محترمم!اینجا موندن شما در این وقت شب ڪار درستے نیست لطفا درڪ ڪنید.اگر حرفے دارید بسیار خوب میشنوم.ولے شما همش دارید با گوشہ وڪنایہ حرف میزنید.بنده چہ خطایے ڪردم ڪہ شما رو وادار بہ این شڪل رفتار میڪنہ؟؟؟
⏪ادامہ دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۵👇
جالب شد!!! هردو مرد زندگیم درست در یڪ برهہ ے زمانے مشخص برایشان سوال شده بود ڪہ چہ خطایے ازشون سرزده!! و هیچ ڪدامشان نمیدونستند ڪہ خطاڪار منم!! ڪہ گنهڪار و عاصے منم!! هرچہ زمان جلوتر میرفت و بیشتر با حاج مهدوے حرف میزدم مطمئن تر میشدم او سهم من نیست ..وهیچ گاه برایش جذبہ اے نخواهم داشت. من بیخود و بے جهت بجاے تشڪر و قدردانے، او را مورد بے احترامے قرار دادم.دوباره گوشے اش زنگ خورد.مطمئن بودم فاطمہ ست...پس فاطمہ شماره او راهم داشت؟! خوش بحال او..چقدر بہ حاج مهدوے نزدیڪ بود!
حاج مهدوے در حالیڪہ از من دور میشد و زیر نورماه بہ اطراف نگاه میڪرد پرسید:
_شما الان ڪجایید؟! بلہ دیدمتون.مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تڪان داد تا او راببینند.
دوشبح نزدیڪمون میشدند.
دلم نمیخواست ڪسے مرا ببیند و دوباره قضاوتم ڪند.از حاج مهدوے دلخور شدم ڪہ چرا پاے افراد دیگر رو بہ اینجا وا ڪرده بود.اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟!
نا امیدانہ و با دلخورے از روے زمین بلند شدم. چادرم را مرتب ڪردم و بہ سرعت بہ سمت قرارگاه راه افتادم.او صدام ڪرد:
ڪجا تشریف میبرید باز؟؟
خواستم لب باز ڪنم و دوباره همہ ے افڪارم رو بہ زبون بیارم ولے خودم را ڪنترل ڪردم.فاطمہ وحاج احمدے نزدیڪ شدند.
رو بہ حاج مهدوے گفتم: ڪجاباید برم؟ میرم سمت خوابگاه.خودم راه و بلد بودم.چرا بقیہ رو خبردار ڪردید؟
حاج مهدوے با ناراحتے سرے تڪان داد و گفت: استغفرالله...
واقعا روم نمیشد تو روے حاج احمدے نگاه ڪنم.دلم میخواست فرارڪنم ولے دیر شده بود.حاج احمدے با صداے بشاش و مهربانش خطاب بہ حاج مهدوے گفت:
حاجے با این آدرس دادنت! !!ما رفتیم اون پشت..
⏪ادامہ دارد..........
❣ @Mattla_eshgh