eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱ 🎀 بیان دلایلِ انجام کارها؛ تفکر مثبت را تقویت و همسران را برای پذیرش مسائل آماده میکند. ✅ برای تصمیم هایی که میگیرید توضیح منطقی بیان کنید تا از لجاجت و یکدنگی جلوگیری کنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔹تا میتونید از غذاهای بیرون استفاده نکنید. خانم ها وقت بزارن و غذا رو توی خونه درست کنن هم یه نوع مبارزه با راحت طلبی هست و هم اینکه اون غذا با برکت میشه و بسیاری از آلودگی های روحی بیرون از خونه رو از بین میبره. 🌺👆🔹 آقایون عزیز هم لطف کنن و اون پولی که میخوان باهاش غذای بیرونی بخرن رو باهاش مواد غذایی مفید بخرید . راستی میدونستید که مردی که چیزی برای خانوادش میخره و میبره خونه انگار داره صدقه حمل میکنه و خدا ثواب صدقه براش مینویسه؟!😊 پس حتما موقع خریدن هر چیزی برای خونه نیت کنید و برای رضای خدا بخرید👌 🔸🔹👆🔹 ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ این یه اشتباه بزرگ هست که یه خانمی بخواد با گناه کردن، اشتباه همسرش رو تلافی کنه ‌❣ @Mattla_eshgh
4_5783131957500053124.mp3
2.18M
خانم نباید خودش رو در یه اشتباه بزرگ بندازه! ✅ هر کسی امتحانات مربوط به خودش رو داره ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۱۳۹ 👇 با خاک تیمم کردم و دورکعت نماز حاجت خوندم.اینجا بهترین جا بود برای خلوت با خدا..خدایی که من در آغوشش بودم و از قضا مسیر هدایتم کمی پیچ درپیچ و خطرناک بود.نمیتونم بگم برام مهم نبود که بازداشت شدم ولی برخلاف چند وقت پیش ایمان داشتم که هیچ اتفاقی ازجانب خدا برای آزارو آسیب به من نیست..من قسم خورده بودم هرگاه افکار منفی ونا امیدانه سراغم اومد دست به دامن دعا ونماز بشم.وبه جای گله دعا کنم.. رو به قبله از خدا کمک میخواستم. . گفتم:خدایا بگو تا چقدر دیگه از امتحانم باقی مونده؟ حسابی تنها وبی پناه شدم.دیگه حتی تو خونه ی خودمم آسایش ندارم..تنها پناهم تویی..تو اگه به من رحم نکنی کی رحم کنه؟ خدایا نکنه تحبس الدعا شدم؟! نکنه ولم کردی؟ اگه این اتفاقها امتحان باشه تحملش میکنم ولی اگه خشم توست...با خشمت نمیتونم کنار بیام..می میرم اگه ازم خشمگین باشی اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا.. میون مناجات وهق هقم حجتی سرکی به داخل کشید وگفت:بیا بریم فعلا آزادی. اشکهامو پاک کردم. من که به کامران گفته بودن نمیخوام ضامنم بشه! گفتم:چجوری؟ حجتی در وباز کرد و درحالیکه سمتم میومد گفت:چجوری نداره! برات وثیقه گذاشتن.. چرا کامران دست از سرم برنمیداشت؟! چرا همیشه سر بزنگاه میرسید؟! چرا کسی که همیشه دنبالم بود کامران بود؟ همیشه رسم دنیا همین بود!من ازکامران فرار میکردم و کامران دنبال من بود!! کاش همین جا میموندم ولی زیر بار منت کامران نمیرفتم.با حجتی وارد اتاق سروان علی محمدی شدیم.ناگهان در کمال ناباوری حاج مهدوی رو دیدم که روی صندلی نزدیک او نشسته بود.با دیدن من ایستاد و نگران نگاهم کرد.او اینجا چه کار میکرد؟! از کجا میدونست من اینجام؟! کاش دنیا به آخر میرسید و او مقابلم در این مکان نبود. یعنی الان ذهنش درباره ی من چه افکاری رو مرور میکرد..سروان علی محمدی گفت:بیا دخترم..بیا اینجا رو امضا کن آزادی! اما باید فردا بری دادسرا با پاهایی لرزون جلو رفتم و سرم رو پایین انداختم. اشکهای درشتم یکی بعد از دیگری روی چادرم میریخت.خودکار رو برداشتم و زیر کاغذها رو امضا کردم. سروان علی محمدی گفت:خوب میتونی بری وسایلتو بگیری بری خونه ت. نگاهی شرمسار به روی حاج مهدوی انداختم.او هم نگاهم کرد..نگاهی پراز اندوه... نه من سلام کرده بودم نه او..هیچ کداممون حرفی نزدیم با هم..من از روی شرم و شوک و او شاید از ناراحتی.. با چشمی گریون از اتاق اومدم بیرون وسایلم رو تحویل گرفتم.بیرون در حاج مهدوی ایستاده بود.او منتظر من بود..چقدر من دختر پردردسر وحاشیه سازی برای او بودم. میخکوب شدم ونگاهش کردم. جلو اومد. به آرومی ومتانت پرسید:خوبید؟؟ چشمهای خیسم رو برای مدت طولانی روی هم گذاشتم و سرم رو به حالت نفی تکون دادم. آهسته گفت:بریم.. سوار ماشینش شدیم. در سکوت رانندگی کرد. سکوتی که حاوی هزاران سوال و حرف برای هردومون بود.حکمت چه بود که همیشه اتفاقهای مهمم با او در شب رقم میخورد؟ وهربار من حالم درب و داغون بود و او ناجی؟! بالاخره سکوت رو شکست..مثل امواج دریا روی شنزار ساحل بیدارم کرد. پرسید:تشریف میبرید خونه؟! خونه.؟؟؟ کدوم خونه؟! همون خونه ای که همسایه هاش به ناحق ازم شکایت کردن؟!کاش ازم چیزی نمی پرسید و همینطوری میرفت. .بدون حرف وسخنی.. و فقط اجازه میداد که در کنارش حس امنیت داشته باشم.حرف رفتن خیلی زود بود.خدا او رو برام رسونده بود.چطوری نمیدونم ولی برام مهم نبود.میخواستم فقط با او باشم! دوباره پرسید! آهسته گفتم:دلم میخواد برم جایی که هیچکس نباشه. او چیزی نگفت..ولی میشد صدای افکارش رو شنید. سرم رو به شیشه تکیه دادم و آروم آروم اشک ریختم. او با صوت زیباش شروع کرد به زمزمه ی یک نوا از زبان خدا.. همه ی حرفهای اون شعرتفسیر حال من بود.میدونستم که او به عمد این مناجات رو میخونه تا آرومم کنه.. بنده ام.. دوست دارم شنوم صوت تمنای تورا طالب رازو نیازت به شب تار تو ام رنج وغم های تو بی علت و بی حکمت نیست تو گرفتار من و من همه در کار توام سایه ی رحمت من در همه جا برسرتوست مصلحت بین و گنه بخش و نگهدار تو ام جای دلتنگی وبی تابی و نومیدی نیست من که در هر دوجهان یارو وهوادار توام ادامه دارد........... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۱۴۰ 👇 وقتی دست از خوندن کشید با هق هق گفتم:کاش میشد منم میرفتم پیش آقام..اونجا دیگه کسی آزارم نمیده.اونجا تنها جاییه که همه خود واقعیمو میبینن وبهم اعتماد میکنن! میترسم. .میترسم حاج آقا کم بیارم بشم اونی که نباید بشم.. او فقط گوش میداد! گذاشت هر چی توی دلمه بیرون بریزم. گفتم:از وقتی یادم میاد تو زندگیم سختی وتنهایی کشیدم..خدا همه جور امتحان سختی ازم گرفته.از کودکی تا به الان..من غم یتیمی دیدم..زهر نامادری چشیدم. .داغ پدر دیدم..جفا از فامیل ودوست و آشنا دیدم ولی بخدا هیچ کدوم از این سختیها وبلاها به اندازه روزهای پس از توبه عظیم نبوده.چرا؟؟ یعنی خدا توبه ی منو نپذیرفته؟! حاج مهدوی گوشه ای از خیابان توقف کرد وگفت:نه یقین کنید توبه تون رو پذیرفته با صدای نسبنا بلندی ناله زدم:پس چرا اینقدر رنج میکشم؟! او آهی کشید وگفت:خدا داره مثل آهن آبدیده تون میکنه.این سختیها وبلاها همه براتون خیره.هرچی ایمان بیشتر بشه ابتلاء و سختی بیشتر میشه. ببینید چقدر انبیا و امامان ما سختی کشیدند؟! معلم هرچی بیشتر از شاگردش امتحان بگیره شاگردها درس بلدتر و کار بلد تر میشن. حالا حکایت ما بنده ها هم همینه.شما سر کلاس درس خدا نشستید. اونم با میل و اراده ی خودتون.پس باید با هر درسی که بهتون میده امتحانی درخور اون درس هم ازتون بگیره. سیده خانم..شما کار بزرگی کردی.اراده ی آهنینی داشتی..خدا داره باهات کیف میکنه.الان داره به این اشکهات میخنده .چون این رنج و داری واسه رسیدن به او متحمل میشی..نذارید نا امیدی تیر خلاص بزنه به هرچی که بهش رسیدین..از هیچی نترس..میدونید مشکل شما کجاست؟؟! اینکه دنبال اینی که منو و فلانی و بیساری توبه تونو باور کنیم. توبه رو باید برد پیش اصل کاری!همون که اگه بگی ببخش میبخشه ودیگه به روت نمیاره..حتی کاری میکنه که از یاد خودتم بره..حالا اگه میبینید دارید سختی میکشید نا امید نشید. فکر نکنید خدا داره عذابتون میده! آخه به این خدای رحمان و رحیمی که اینقدر هوای بنده هاشو داره میاد که از آزار کسی لذت ببره؟ این ابتلائات واسه خودمونه. خودش به موسی(ع) فرموده: من به صلاح امور بنده ام از خودش آگاه ترم، پس به بلاهای من صبر کن و به نعمت هام شکر کن و به قضاهای من راضی باش.وقتی که بنده ی مؤمنم این کارها را انجام داد و بر رضای من عمل نمود و امر مرا اطاعت کرد، او محبوب ترین بنده ی مؤمنم خواهد بود.!! دیگه چه بشارتی بالاتراز این؟؟ با درماندگی گفتم:اگه عذاب باشه چی؟ اگه سزای گناهان سابقم باشه چی؟ _نیست اگه هم باشه خیالتون باید راحت بشه..خدا داره پاکتون میکنه..ان مع العسر یسرا.. روزهای خوب هم از راه میرسه سیده خانم.. هق هقم بلند شد..بدون هیچ شرمی بلند بلند گریه کردم. گفتم: حق با شماست..من زود بریدم..با اینکه قول داده بودم کم نیارم! او با آرامش گفت:فردا صبح اول وقت میام با همسایه هاتون حرف میزنم وان شالله رضایتشونو میگیریم.نباید پاتون به دادگاه برسه.. با اشک و آه گفتم: دیگه آب از سرمن گذشته حاج آقا!!من همه چیزمو باختم همه چیزمو.. او با مهربونی گفت:خیره ان شالله..اینها همه امتحانه.. پرسید:چرا به مامورا گفتین کسی رو ندارین؟! چرا با من یا خانم بخشی تماس نگرفتین بیاییم پیشتون؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم:برای اینکه همیشه زحمتم گردن شماست..نمیخواستم منو در این شرایط ببینید.آخه تا کی باید سرم پیش شما پایین باشه؟ با ناراحتی گفت:سرتون پیش خدا بلند باشه.. پرسیدم:شما از کجا فهمیدید من بازداشتم؟ نفس عمیقی کشید وگفت: والا اون جوون بهم پیامک زد که شما در کلانتری فلان منطقه هستید و بنده براتون کاری کنم.منم تماس گرفتم با کلانتری اون ناحیه و دیدم بله درست گفته.. اشکمو پاک کردم وبا تعجب پرسیدم:چرا به شما خبر داده آخه؟! او شانه بالا انداخت و از آینه نگاهی کرد وگفت: خوب قطعا نگرانتون بوده. بنظرم ایشون واقعا به شما علاقه منده..چرا بیشتر بهش فکر نمیکنید؟ کاش بحث رو عوض میکرد! صورتم رو به سمتی دیگر برگردوندم و گفتم:دلایلمو قبلا گفتم..مفصله.. گفت:میخوام بدونم..البته اگر امکانش باشه.. پرسیدم:چرا؟؟؟ او دستش رو روی زانوانش گذاشت و گفت:برام مهمه. . براش مهم بود؟؟؟ مگه این موضوع چه اهمیتی داشت؟! ادامه دارد............ ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۱۴۱ 👇 چرابرای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو درباره ی رد کامران بدونه؟ کمی فکر کردم.یاد همه ی کارهای کامران افتادم و گفتم:بهش اعتماد ندارم. .با همه ی مهربونیهاش نمیتونم باورش کنم. بنظرم همه ی رفتاراش مشکوکه..امشب اون کلانتری بود نمیدونم واسه من یا نسیم.ولی خوشم نیومد که با اونا میچرخه .من از این جماعت میترسم. کامران با دشمنای من دوسته.از طرفی من.. حرفم رو خوردم. پرسید:شما؟!!! دنبال کلمات مناسب گشتم. گفتم:من نمیتونم به ازدواج فکر کنم.چون.... دیگه ادامه ندادم.چون واقعا نمیشد واقعیت رو گفت. گوشی حاج مهدوی به صدا در اومد. در حالیکه گوشی رونگاه میکرد گفت:حلال زاده ست..خودشه.پیام داده ببینه کارتون رو پیگیری کردم یا خیر. شروع کرد به نوشتن.چند لحظه ی بعد خطاب به من گفت:نوشتم حالتون خوبه و آزاد شدید! آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. او دوباره ماشین رو روشن کرد. پرسید:آرومتر شدید؟؟ میخواین برگردید خونه؟! باز رسیدیم به حرف خونه! کاش شهامت داشتم میگفتم کمی بیشتر برام حرف بزن..من دیگه دلم نمیخواد تنها باشم. من میترسم.از تنهایی از گناه..از حرف مردم..از فکر از دست دادن تو که نمیدونم چرا از امشب کنار مسجد دلشوره نبودنت رو گرفتم .. گفتم:دلم نمیخواد خونه برم ولی راضی به زحمت شما هم نیستم. حاج مهدوی گفت:حاج آقا احمدی چندتا مورد خوب واستون تو محله ی خودمون پیدا کردن.دیگه صلاح نیست تو اون ساختمون باشید.باید تنها پل ارتباطی دوستان سابقتون رو قطع کنید.از طرفی دیگه هم مجبور نیستید رفتار زشت همسایه هاتون رو تحمل کنید. پشت سر هم آه کشیدم و به حرفهاش فکر کردم. پرسید:چرا با اون دختر درگیر شدید؟ گفتم:اونی که باعث وبانی دعوای مسجد شده بود اون بود. رفته بود پیش زن بابام و کلی دروغ پشت سرم گفته بود..ولی باتمام اینحال وقتی امشب دیدم پشت در داره گریه میکنه دلم براش سوخت.فکر کردم اتفاق بدی واسش افتاده..کاش در و واسش باز نمیکردم _درسته نباید در وباز میکردید..پس بخاطر اونروز باهاش دعواتون شد.. _اون آغازگر دعوا بود..از زمانیکه میشناختمش همینطوری بود.واسه اینکه خودشو از اتهام مبرا کنه شروع میکنه به جیغ و داد و دعوا.. من حتی در مقابل ضربه هاش کاری نکردم.بغیر از اون موقعی که..... یاد تسبیح افتادم اشکم سرازیر شد. از داخل آینه نگاهم کرد. .. نمیتونستم واقعیت رو به حاج مهدوی بگم.. نمیتونستم بگم من امانت دار خوبی نبودم. او هم چیزی نپرسید. .با اینکه منتظر بود جمله ام رو تموم کنم. او از خیابانی به خیابان دیگر میرفت و من به این فکر میکردم که چرا منو به خونه ام نمیرسونه؟ گناه او چه بود که بخاطر ترس من از همسایه ها و اون خونه، اسیر خیابونها بشه؟ دوباره براش اس ام اس اومد. گوشیش رو نگاه کرد و بعد توقف کرد. سرش روبرگردوند به عقب! فکر کردم با من کار داره ولی او به خیابان نگاه میکرد. گفت:شما تو ماشین باشید من الان میام. از ماشین پیاده شد. به پشت سرم نگاه کردم! باور کردنی نبود. ماشین کامران پشت سرما ایستاده بود.او اینجا چیکار میکرد؟یعنی درتمام این مدت تعقیبمون میکرد؟ حاج مهدوی به او که از ماشینش پیاده شده بود نزدیک شد. باهم دست دادند و حرف زدند..در چهره کامران خشم وناراحتی موج میزد ولی حاج مهدوی آرام بود. دلم میخواست پیاده شم و بفهمم بین اون دونفر چه میگذره.. دقایقی بعد کامران با قدمهایی سریع نزدیک ماشین شد. زد به پنجره. .دلم گواه بد می داد.پنجره رو پایین کشیدم. او لبش رو گزید و گفت: من با اون دوتا کاری ندارم! نسیم بهم زنگ زد که برم کلانتری واسش سند ببرم! من خودمم از پررو بودنش تعجب کردم.بهشم گفتم به من ارتباطی نداره ولی گفت تو هم دستگیر شدی..من اگه اون وقت شب اونجابودم بخاطر تو بود.. گفتم:مسعود چی؟ تو با مسعود در ارتباطی..با اینکه اون اصلا مرد سالمی نیست..بااینکه اون منو به این روز انداخت.. کامران گفت:واسه اونم دلیل دارم..شاید یه روزی فهمیدی! پوزخندی زدم:مگه قراره ما باز هم همدیگر رو ببینیم؟! حالت صورتش عوض شد و دست در جیبهاش به آسمون خیره شد. لعنت به من!!!! چرا اینقدر اونو آزار می دادم. حاج مهدوی نزدیکش شد.دستش رو روی شونه اش گذاشت و با دلجویی گفت:خدا خیرت بده که پیگیر ماجرا بودی. کامران با حرص رو به او گفت:شما چیکار کردی که این دختر..... جمله ش رو ناتموم گذاشت،من میدونستم ادامه ش چیه! ازشدت ناراحتی و شرمندگی گفتم:هههیییی حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک گفت:فی امان الله.. کامران خطاب به او با طعنه گفت:حاجی تا حالا تو خیابون چرخ میزدید حالا چند دقیقه هم بخاطر من دندون روجیگر بذار.. ادامه دارد............. ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۱۴۲ 👇 حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک خطاب به کامران گفت:فی امان الله.. کامران خطاب به او با طعنه گفت:حاجی تا حالا تو خیابون چرخ میزدید حالا چند دقیقه هم بخاطر من دندون روجیگر بذار.. حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: بنده دلیل داشتم کامران گفت:خوب منم دلیل دارم..خیلی چیزها هست که باید همین امشب برای من و این خانم روشن شه..هرچند من امشب جواب خیلی از سوالامو گرفتم! جز یکیش! او پیدا بود سر دعوا داره.. بخاطر من حاج مهدوی مورد اتهام قرار گرفته بود. خدایا خودت امشب بهم رحم کن.باز تا اومد حالم خوب شه یک مصیبت دیگه از راه رسید.. کامران درعقب رو باز کرد و در کمال ناباوری کنار من نشست. خودم رو به در چسبوندم.. حاج مهدوی با لحنی جدی گفت:بنظرم الان زمان مناسبی برای صحبت نباشه.پیاده شید لطفا.. کامران با قاطعیت جواب داد: حرفمو میزنم بعد میرم.اشکالی نداره که؟؟ حاج مهدوی حتی صورتش رو برنگردوند سمتش. سرش رو تکون داد و قصد کرد از ماشین پیاده شه که کامران گفت:حاجی کجا؟؟ تشریف داشته باش! حاج مهدوی نیم خیز و دست به دستگیره، گفت:مگه نمیخوای با ایشون سنگاتو وا بکنی؟پس حضور من لازم نیست. کامران گفت:اتفاقا در این مورد حضور شما لازمه! حاج مهدوی دوباره سر جاش نشست. _ان شالله خیره. . من تسبیحم رو فشار دادم و از پشت شیشه بیرون رو نگاه کردم. هوا ابری بود..!! با خودم گفتم:میشه بارون بباره؟!! چقدر دلم بارون میخواد! کامران با صدای آرومتری گفت: من دیگه دنبالت نیستم نگران نباش.از همون روزی که آب پاکی رو ریختی رو دستم قیدت رو زدم.حق با توست ما به درد هم نمیخوریم.تو دنیات با من خیلی فرق میکنه.من حالم از این مذهبی که امثال این آقایون و مادر وپدر خودم برام ساختن به هم میخوره! مذهبی که بهت اجازه بده دیگرونو قضاوت کنی.همه رو بد بدونی خودتو خوب.خود خدا گفته همه پیش چشم من برابرند ولی این مذهبیا خودشونو تافته ی جدا بافته میدونن.. حاج مهدوی حرفش و قطع کرد و با آرامش گفت:فرمودید مذهبیها؟؟!!! یعنی همه ی مذهبی ها اینگونه اند؟ کامران آب دهانش رو قورت داد! _حداقل دورو برمن که اینطوری بوده!نمونه ش مادرم! از بچگیم منبری بود.هر روز و هرساعت این مجلس واون مجلس میرفت! همه زندگیش خلاصه شده بود تو منبر ومجلس! جالبم اینجاست بیشتر سخنرانیهاش درباب خانواده بود ولی ثبت نام کلاس اول من با خاله ام بود! او اصلا نمیدونست تولدم چه وقتیه!!!غداهامون یا حاضری بود یا شب مونده!! بابامم که قربونش برم از بچگی واسه دورکعت نماز صبح،ما رو به زور فحش بیدارمون میکرد! بخاطر اینکه یه روز مسجد نمی رفتیم ونمیتونست پزمونو به هم محلیها بده جلو هرکس وناکسی کوچیکمون میکرد .. هرکی هم که دورو برمون بود عین خودشون بود..تو مهمونیها بساط غیبت داغ..تو رفتاراشون با دیگرون فقط دروغ و ریا.. ای بابا... بی خیالش..بخوام ادامه بدم حاج آقا میگن غیبت نکن برادر!!! حاج مهدوی سمت او چرخید و با لبخندی دوست داشتنی نگاهش کرد. _خوب غیبت نکن برادر!!! لبخند کمرنگی به لب کامران نشست. حاج مهدوی ابروشو انداخت بالا!! _پس دلت پره از ما مذهبی ها؟؟بله؟ ؟ کامران جوابی نداد. حاج مهدوی ادامه داد: پسر خوب از شما بعیده با این سن وسال همه رو با یک چوب برونی! نباید حساب جهالت من در ادای صحیح دین رو پای همه ی مسلمونا بنویسی..چرا نابلدی من مسلمونو تعمیمش میدی به کل مسلمونها؟؟ کامران دستش رو روی لبش گذاشت و بیرون رو نگاه کرد. آهسته گفت:دست خودم نیست.نمیتونم دلمو صاف کنم با این قشر..من راه خودم و میرم..وقتی میبینم هیچ فرقی بین منو اونی که نمازوروزه ش قضا نمیشه وجود نداره چرا باید پایبند این چیزا باشم؟! من خدا رو قبول دارم..عاشق امام حسینم..جونمم براش میدم ولی با یه سری چیزا کنار نمیام.. شاید اگر در برهه ای دیگه بودم حرفهای کامران قانعم میکرد.دلم لرزید..کامران برای خودش دلایلی داشت که من اگرچه میدونستم اون دلایل اشتباهه ولی جوابی نداشتم. چشم دوختم به دهان حاج مهدوی تا ببینم چه جوابی برای این حرف ظاهرا منطقی داره.. حاج مهدوی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد وپرسید: شما عاشق امام حسینی؟! کامران گفت:بله..گفتم که.. _خدا رو هم فرمودی قبول داری؟! _بله قبول دارم. _پس اگه قبولش داری باید حرفها و دستورات و توصیه هاش روهم قبول داشته باشی درسته؟ کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید. گفت:حاجی خواهشا حرفهای تکراری نزن..من گوشم از این حرفها پره..آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر..خدا گفته مشروب نخور..اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی. .من حرفم این نبود.. ادامه دارد............ ‌❣ @Mattla_eshgh
بنام نامت و باتوڪل به اسم اعظمت میگشایم دفترامـــروزم را باشد ڪہ در پایان روزمُهر تایید بندگی زینت دفترم باشد سلام 😊 روزتون پرازنگاه مهربون خـدا ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 25 ➖بعضیا میگن اتفاقاً موسیقی به ما آرامش میده! ‼️ 🔺اولاً واقعاً
26 ⭕️ "مبارزه ای برای همه.... " 🔹مبارزه با نفس یعنی چه؟؟! ➖ خیلی ساده ؛ یعنی شیرینی رو دیرتر بخور تا لذّت بیشتری ببری💕 🔰خب این یه مفهومِ کاملاً عقلی و محکم هست که به هر انسانی با هر دین و مذهب و ملیّتی بگید حتماً میپذیره 💯 ✅👆🏼❗️ 🌐 ما برای صحبت با مردم دنیا یه زبانِ مشترک نیاز داریم؛↓ ←"زبانِ مبارزه با نفس"→ 🔶اگه کسی میخواد سایر انسان ها رو با انواعِ تفکّرات و مذاهب، به دین اسلام و مذهب تشیّع دعوت کنه ◀️ نقطه ی آغاز و زبانِ مشترکش"صحبت از مبارزه با نفس" هست✔️ 🔰کافیه که شما دینِ خودت رو قشنگ توصیف کنی،همه عالم رو جذب خواهی کرد💕 کافیه براش از مبارزه با نفس بگی👌 🔴اگه میبینی مردمِ جهان اهلِ گناه و معصیت هستن و فریبِ ابلیس رو میخورن به این دلیل هست که بهشون دروغ گفته شده✔️ 🔺بهشون گفتن که تو با گناه لذّت بیشتری میبری !! 😒 ⭕️🔴⭕️ ⚠️در حالی که این حرف کاملاً دروغه، شما اینطوری کمتر میتونید لذّت ببرید 🔹اصلاً نیاز نیست آدم زیاد به قیامت نگاه کنه. 👈🏼تنها راه ، فقط ←مبارزه با نفسه→ نه هیچ چیز دیگه✅ ✔️🔸💖 پایان ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺پوستری از Ms.Marvel نخستین شخصیت مسلمان در دنیای مارول در بازی Marvel's Avengers 🔸شخصیتی مسلمان و بدون حجاب که حتی ساق پاهایش نیز برهنه و مشخص است. 💢خوب است در مورد برهنگی ساق پاها این موضوع را بدانید که در اعراب رسم بود که کنیزانی که برای بهره جنسی از آنها استفاده می‌کردند و در بازار می فروختند ساق پایشان به نشانه برهنه بوده است و این یک رسم بوده است.( کتاب الغارات جلد ۲ صفحه ۹۱۴) ⚠️افراد زیادی از جمله کودکان از اینگونه شخصیت ها تأثیر می‌پذیرند و گاهاً از رفتار و پوشش آنها تقلید می‌کنند. در ذهن شان به یک ابرقهرمان تبدیل می‌شوند اما در باطن به یک ... 🔴 از رسانه ها با دقت و هوشیاری استفاده کنیم. 🔸🔹🔸🔹 ‌❣ @Mattla_eshgh